سه شعر از منصور نوربخش

به تازگی انتشارات آسمانا مجموعه‌ای از اشعار منصور نوربخش، شاعر ایرانی – کانادایی را منتشر کرده است. گزیده‌ای از این کتاب را اکنون در این صفحات می‌خوانید.
در اشعار منصور نوربخش، نمادها به‌عنوان ابزاری قدرتمند برای بیان تجربه‌های مهاجرت و گسست هویتی عمل می‌کنند. برای مثال، نماد «گل‌های نرگس» در شعر «بقا» که در گلدان نجات می‌یابند اما توان گرده‌افشانی را از دست می‌دهند، استعاره‌ای از زندگی مهاجران است که در محیطی جدید زنده می‌مانند اما ریشه‌های فرهنگی و خلاقیتشان آسیب می‌بیند. در شعر «شبیه قارچ»، نماد «قارچ‌های توخالی» که در تاریکی رشد می‌کنند، به انزوا و تنهایی ناشی از مهاجرت اشاره دارد. «چاه» در شعر «در پی روشنایی» را هم می‌توان به نشانه‌ای از یک بن‌بست تعبیر کرد، آنجا که جست‌وجوی نور (امید) به سوختن بی‌فرجام می‌انجامد، اما این فرآیند خود موجب دگرگونی درونی می‌شود. نوربخش با این نمادها، هم فقدان (ریشه‌های کشته‌شده، تاریکی) و هم امکان‌های جدید (گلدان به‌عنوان فضای محدود اما امن) را در تجربه مهاجرت ترسیم می‌کند، و از این طریق پیچیدگی‌های عاطفی و اجتماعی آن را آشکار می‌سازد.
نوربخش در این اشعار، انسانِ معاصر را در چرخه‌ای از جستجو، یأس، و بازجستجو به تصویر می‌کشد. او از طبیعت نه به عنوان پناهگاه، بلکه به عنوان آینه‌ای برای نمایش زخم‌های بشری استفاده می‌کند. آیا «بقا» در گلدانِ محدودیت بهتر از «سوختن در چاه» است؟ پاسخ او -در پسِ این اشعار- به نظر می‌رسد نه در انتخاب که در «تغییر نگاه» نهفته باشد: دیدنِ ویرانی به عنوان زیبایی، یا پذیرش گم‌گشتگی به عنوان بخشی از راه.

زندگی

نه من برای سکوت زاده شدم نه تو
سکوت را آراستند چون مترسکی
افراشته بر خرمن لحظه‌هایمان
مزین به اشکالی رنگارنگ ربوده شده
از نام‌های حقیقت و قانون و راستی.

باد را در پشت سر داشتیم
و امواج را در پیش رو
و دانه‌های زمان
که از میان انگشتانمان می‌ریخت
قایق‌هایی بسوی شن‌های ساحل
‌و باد که به صورت‌هایمان می‌خورد
پر از دانه‌های کویر.

شبیه قارچ

برای اینکه دیگران را نشنویم اسلحه کشیدیم. چون شنیده بودیم که حتی گل‌ها هم تیغ دارند. و برای اینکه دیگران را نبینیم چراغ‌ها را خاموش کردیم.
بدون نور بزرگ شدیم.
مثل قارچ‌ها. حجیم و توخالی. بدون طعم و تهی.
جنگلی از قارچ‌های غول پیکر.

قارچ‌ها
بر دست و زبان و چشمانمان روییدند.
لب‌هایمان قارچ‌های بزرگی شدند که بوسیدن نمی‌دانستند.
و گوش‌هایمان قارچ‌هایی بدون طعم ترانه.

ما با کشتن چراغ‌ها دیگران را نمی‌دیدیم،
و دنیاهای دیگران را و رنگ‌پریدگی خودمان را.
ما تهی و رنگ‌پریده بودیم و دیگران را برای رنگ‌آمیزی دنیای خودمان می‌خواستیم.

اما نمی‌دانستیم که در تاریکی ما خودمان را هم نمی‌توانستیم ببینیم.
و آنچه رشد می‌کرد و تکثیر می‌شد نه شبیه ما بود
و نه به ما عشق می‌ورزید.

زیستن

می‌خواهم مثل آن سگ کوچک
در برف‌ها جست‌وخیز کنم
بی‌وسوسه‌ی بهتر بودن
یا اندوه چرا نبودن

می‌خواهم مثل آن پرنده‌ی کوچک

دانه برچینم و پر بکشم
به شاخه‌ای دیگر
و دانه‌ای دیگر که نمی‌دانم کجاست

پرستش باید همین باشد
و عشق نیز همین
آنسان که هنوز امید و نا امیدی
و اندوه و اضطراب
بر شاخه‌ی خیال نرسته باشند

می‌خواهم خود زمان باشم

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی