شیدا محمدی: «تنت هذیان تختم باشد»
می ترسم این پاییز نبینمت و برگ ها تلنبار در دهان کلبه ات این کلید نچرخد، لای این همه تارعنکبوت شکل کلاغی بزند از در بیرون.
می ترسم این پاییز نبینمت و برگ ها تلنبار در دهان کلبه ات این کلید نچرخد، لای این همه تارعنکبوت شکل کلاغی بزند از در بیرون.
نشستهای بر شاخههای رها و باد را به طاعتی مُوهوم فرا میخوانی و نمیدانی دستهای او در انحنای هیچ شکلی نمیماند.ای غنچه لجوج! به سطح بیاور مجال شکُفتن را
۱ باز هم جانمان را گرفتند و دسته های گلمان را! بسته شد در گلو، صدا خرد شد در صدا، نفس استخوان به لب رسید
به طبیعت باز میگردد. کفنات پنبهی خالص،و زمین همچنان حمایت میشود از سوی مردگانش.در گور هم ملاقاتت ممنوع است
چرا ما بیچراغیم در این فصلی که تاریکی نشسته بر سریر شهریاری؟ تخیل باغ سرخی بود، در خاکش حقیقت، کنون بنگر بیابانی است باطل،در آن خورشید کاذب نیزه میتابد به هر سبزی، در آنجا روح بیالهام است، در این صحرای زرد خشکخو پرواز هر لفظی حرام است.
در نبض پلکها، صبحانهی شبی که در شکافِ سرش عرق کرده رختخوابِ تو، حالا چقدر باید بپردازم؟ از تماشایی که لذّت بردم چقدر بپردازم؟
در خانه گُل نیست، هوا نیست، پنجرهها را باز میکنیم و دوباره میبندیم، ما به بغض و فاجعه عادت کردهایم،به آماس درد و مردن ترانهها
پرنده در ساعت۱۲ لانه کرده است، در پرنده در لانه به ساعت۱۲، در خواب عقربهها، از ثانیه فرومی رود، از دست فرومی رود
نمیبینیام؟در دشتهای سرگردانی، با پیرهنی از باد و گیسوانی از خزه و پاپوشی از خاشاک؟هماره سوگوار شادیهای ناپایدار؟هان؟وقتی در دستهایم خورشید میزاید،آن را به شب هدیه میکنم و غنچههای جانم را به مرگ میبخشم.
بی تابم از این همه توان که میتاباندم در هوای تمنا، سرگیجهی سماع بی ستونم کرده است. وای اگر بریزم این بار، دانههای دلم به کفر میافتند و بر تمام نخ شیخکِ شرم میماند و ذکرِ رهایی…
پایان در آغازی پنج هفته ندا میدهد: تکهای خون است، در گلویی گیر کرده از رشتههای صدا بافته میشود در سکوت، گلو دور است…
اشتباه بزرگی بود خیره شدن به اندامش،کسی که میکشد نباید بگریزد، با شوق بی اندازهای باید بایستد بر دو پا که فرار نیست، آلت قتاله را با وسواس زیاد پالوده کند، آلوده، در دهان خودش آرام بگیرد، زبانزد بشود…
این راز را با طلوع آفتاب/به تو خواهم گفت/با طلوع آفتاب در تهاجم دستان خالیام/مشتی خاک بر آسمان میپاشم/از رد پای تو دور میشوم/و سینهی کفتران چاهی را میبوسم/من در جزایر ناز میزیستم/درختان زیر آب قیلوله میکردند/و از آتش درون چیزی نمیدانستند
در بطنام سرخ بود وطن، در خونام زبانه میکشد خشم، در تظاهرات گلبولهای قرمز، شکاف در پهلویم کناره میگرفت، و هزار سوال سالخورده در سینهام از پا درمی آمد
فرشته اقبالی: کارشناس ارشد معماری اغاز فعالیت حرفهای هنری از سال ۱۳۸۲ شاعر، نویسنده، عکاس فعال اجتماعی و شعر زن چاپ مجموعه شعر: “زن در
این تصویر شکل عجیبی از “من” است، نگاه کنید، پروکسی شما در حال قطع شدن است،#افروزکاظمزاده،مرا بریزان،از گوشهی چشم چپ، از اضطرابی که بر پوستم،در ناکجا میرود، شب را بتکان
نظر به هوا ، که از دورترین سمت شتابش میآید و ، میخوانَدَم به خود، نظر به هوا کردم و گفتم تو کیستی؟، و منتشر شدم در او
موج از اوج بگیرد نهنگ، کرگدن فال گوش بایستد به در تا واژه به رگ برگ فاش کند، دود بچرخد در قفل وکلید بیندازم به شامگاه، که یعنی ختم شوم به زخمی از کتف تا نقش پلنگ در شانههایم، خمیازه خمپاره بردارد، با آن خورشید که بر کتف نقاشی شود اگر به آیا؟
راه میدوم/گاه به چترهای بیمصرف و/این همه باران، تند میشوم/حتی به صندلیهای محلی/تیپا میزنم/حتی به صندوق…/نفرین برهرکه سر میریزد/روی زمینمان!
فواد نظیری، زاده ۸ فروردین ۱۳۳۴، همدانشاعر و مترجمفواد نظیری در همدان به دنیا آمده و در آن شهر و سپس تهران بالیدهاست. تحصیلکردهی مهندسی
بعد از تو دیگر /هیچکس به دست نمیآید نه!/دیگر این دست /فروشی نیست
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.