زبیده حسینی: حالا به دوران ِ پس از تو بر میگردم
حالا به دوران ِ پس از تو بر میگردم، به وقاحت، که بر میز ِ بزرگ ِ انتظار نشسته ست، چیزی نوشتهام، بر تکهای کاغذ، مثل آنکه باید باشد، تا فراموشی به سراغت نیاید
حالا به دوران ِ پس از تو بر میگردم، به وقاحت، که بر میز ِ بزرگ ِ انتظار نشسته ست، چیزی نوشتهام، بر تکهای کاغذ، مثل آنکه باید باشد، تا فراموشی به سراغت نیاید
نشان چیست این دستها که شمارش از مشتم رفته؟ این ستونها که آویخته اند/گردن ندارند، نشان کیست همسایه که در انفرادی خودش دو فرزند دارد، با یکیش میکوبد، با همان یکیش میگوید؟
یکی از زنانگیام را با لنجهای قاچاق به دبی بردند، یکی از دختریام را به صیغهی زندان بان در شب اعدام. روسپید روزهایام، شبانهی زنانگیام، بدهکار به مادرانگیام
گریزی گویی نیست، از این آبهای کمعمق گلآلود، از این باغچههای محقر محدود، از این کوچههای بن بست، فکرهای دوداندود، این ماهیان حقیر تنگ بلور
گردن چرخاندهای به اضطراب در پس حفره های مجروح، صدا میزنی مرا، ای بابونه اندوه، بگو چگونه بسرایم؟
ملافه از خار است. زن میگوید: «من با اندامهایم چند نفرم.» دوباره به سمت مرد میرود. مرد برای ادامه دادنِ خودش، نفس تازه میکند. خارها را که مرتب میکند، خارها او را مرتب میکنند.
من روزهای خونی و پر التهاب را/من سطلهای سوختهی انقلاب را/بر سنگفرش کهنه بساط کتاب را/ بوسیدم و برای شما جا گذاشتم
از فاحشهخانهها بوی نان تازه میآید، پلهها را که پایین میآیند پناهندگان، و با سری خلوت مرکز شهر را گام میزنند. زنهای کامل گلدرشتهای میدانند، کپهکپه حلقه زدهاند، و کابل و هرات و بغداد را در تخمهها میشکنند
سراغِ محبوب گمشدهام را از بادهای سرگردان گرفتم؛ زمزمه کردند: “آوازهای بند”ش را، در زاریِ نیزارها، سلولهای تاریک وُ نمور را دیدم و ردِّ تازیانهها را در شرمِ آبگینههای زلال.
علیرضا آبیز – مسعود احمدی، آن گونه که من میشناختم، انسان پاکیزه و شرافتمندی بود. به اصولی باورمند بود و بر آنها ایستادگی میکرد. قضاوتگر بود و ای بسا برخی قضاوتهایش سختگیرانه و یا حتی نامهربانانه بود. در شعر وسواسی بیحد داشت و بر سر هیچ واژهای مماشات نمیکرد.
جراحی نام شهرکی است در استان خوزستان در کنار رودی به همین نام. شاعر که در کودکی در این رود آبتنی کرده است، اکنون میبیند که رود در پی وقایع خونینی به رنگ خون درآمده و دیگر از تن شسته هم نمیشود.
شعر بلند سنگی برای زندگی، سنگی برای مرگ از شهرام شیدایی گفت و گوی طولانی شاعر است با خود و با دیگران. شهرام شیدایی از دل این گفت و گو زندگی فکری خود را در آستانه و بلکه در میانه مرگی ناگزیر روایت می کند.
آنگاه، یله چون گیسو، روانِ باد میشوی، فاختهای، بوسه بوسه برتنِ آسمان. آغوش بگشا! که جراحت دهان بسیار گریسته است به خون.
به چشمهای من نگاه کنید آقا در آینهی مردمکانم چه میبینید که شما را مسحور میکند؟شاید این انعکاس چشمهای شماست! آقا در کیف دستی شما چیست که اینچنین شما را به خود مشغول میکند
زیر رگبار بمبهاى حرامزادهاى که خاک را چاک چاک مىخواهند، و هر روز یک مرز به مرزهاى جهان اضافه مىکنند، ایشان همچنین در سخنرانیشان افزودند،” مُعظّمٌ لَهْ ” که آن خرهاى فرتوت نیستند، ” ه ” اشاره به آن قلّههاى حماسه دارد.
می ترسم این پاییز نبینمت و برگ ها تلنبار در دهان کلبه ات این کلید نچرخد، لای این همه تارعنکبوت شکل کلاغی بزند از در بیرون.
نشستهای بر شاخههای رها و باد را به طاعتی مُوهوم فرا میخوانی و نمیدانی دستهای او در انحنای هیچ شکلی نمیماند.ای غنچه لجوج! به سطح بیاور مجال شکُفتن را
۱ باز هم جانمان را گرفتند و دسته های گلمان را! بسته شد در گلو، صدا خرد شد در صدا، نفس استخوان به لب رسید
به طبیعت باز میگردد. کفنات پنبهی خالص،و زمین همچنان حمایت میشود از سوی مردگانش.در گور هم ملاقاتت ممنوع است
چرا ما بیچراغیم در این فصلی که تاریکی نشسته بر سریر شهریاری؟ تخیل باغ سرخی بود، در خاکش حقیقت، کنون بنگر بیابانی است باطل،در آن خورشید کاذب نیزه میتابد به هر سبزی، در آنجا روح بیالهام است، در این صحرای زرد خشکخو پرواز هر لفظی حرام است.
در نبض پلکها، صبحانهی شبی که در شکافِ سرش عرق کرده رختخوابِ تو، حالا چقدر باید بپردازم؟ از تماشایی که لذّت بردم چقدر بپردازم؟
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.