گوشه‌های بانگ – گوشه سیزدهم: «پشت پرده‌ی شادی» نوشته ذکیه شهاب

«پشت پرده شادی»، عاشقانه‌ای است محکوم به شکست. داستان از عشق آغاز می‌شود و در خشم پایان می‌گیرد. نثر داستان -که به نثر کهن فارسی پهلو می‌زند- با گشودن دریچه‌ای غافلگیرکننده شروع می‌شود اما رنج، رنج عشق و فریبکاری معشوق ذره ذره، همچون نخ باریک تسبیح در تار و پود داستان جذب می‌شود تا خواننده همراه راوی انفعال را پس زند و قدم در راهی بگذارد که این‌بار نه عرف، نه خانواده، نه فرزند و از همه مهم‌تر، نه معشوق سابق، پیش پایش گذاشته‌اند. زن از پیله‌ی ترس‌های خود بیرون می‌آید و به قهر یا خشم و با تصمیمی از سر تفکر به آن زندگی زناشویی که دیگر از آن او نیست پشت می‌کند. روایت داستان، روایتی آشنا از رنج زنانی است که در جامعه‌ای زندگی می‌کنند که چند همسری امری پذیرفته شده است اما این پذیرش عرفی به معنای پذیرش زنان نیست بلکه آنان به اجبار به سکوت وادار می‌شوند زن داستان «پشت پرده شادی» به این تمنای تحمیلی سکوت پشت پا می‌زند و می‌گریزد. او خاموشی را تاب نمی‌آورد. حکایت شاید همان حکایت مکرری باشد که در فیلم‌ها و داستان‌های دیگری هم آمده اما زندگی هر زن در این رنج تعریفی جداگانه دارد.
نویسنده‌ی «پشت پرده شادی» در شرایطی صدای زن راوی را به «بانگ» رساند که افغانستان در خاموشی مطلق ارتباطات جهانی است. اینترنت همراه و ثابت به‌طور کامل قطع شده است؛ تنها راهی که زنان خانه‌نشین شده می‌توانستند صدایی از پشت چندین لایه پرده داشته باشند. می‌توانستند علیرغم ممانعت تحصیلی دختران و زنان، به‌شکل غیرحضوری تحصیل کنند و یا حتی مشاغل کوچکی را اداره کنند ولی حالا این پرده کامل فروافتاده است و راه پیش روی زنان مسدودتر از پیش. در چنین شرایطی است که نویسنده از کنش‌گری زنان حرف می‌زند و شخصیت زن داستان را بر وضعیت موجود می‌شوراند، چه! هیچ چیز نمی‌تواند مانع انیشیدن به صدای بلند شود حتی در پشت پرده‌های خاموشی. «تو ادامه داری در من و بهارم اما من در تو پایان می‌شوم.» – محبوبه موسوی

چند روز شد به سوالت یا بهتر بگویم به سرنوشت خودم فکر می‌کنم پاسخ هر دوی مان را پیدا کردم. امشب، شبی که برای تو همه روشنایی است و برای من همچنان شب. تا کجا و کی این شب با من خواهد بود نمی‌دانم. اما مطمینم از دل آبستن غصه‌ها بیرون خواهم آمد اگر خفه نشوم. امشب از همینجا آغاز شدم و در همین جا، آن آغاز را پایان می‌دهم. آغاز با تو شد و پایان بی‌تو. اشتباه کردم تو پایان نخواهی شد تو ادامه داری در من و بهارم، اما من در تو پایان می‌شوم.

در آرایشگاه آرام باز شد. قدم‌هایت آهسته و مطمئن وارد فضا شد. گفته بودی جایی بیستم همین که داخل آرایشگاه شدم تو را ببینم. حین داخل شدن مستقیم نگاه کردی، فقط به عروست. سمیه خواهرت و دو سه دختر دیگر از دختران فامیل وقتی داخل آرایشگاه شدی کف‌زنان برای داماد شدن استقابلت کردند:«مبارک مبارک رونماگی بده و عروس را ببین.» خندیدند. من در گوشه‌ای ایستاده بودم و نگاهت می‌کردم کسی مرا نمی‌دید، انگار نباشم. با دیدنت و چشم در چشم شدن با تو جلو همه کمی خجالت کشیدم. حالا نگاهت میکنم تا چشمم در چشم تو بریزد. چشمت دیگر جایی برایم ندارد حالا تو به طرفم نمی‌بینی. تو هم خجالت می‌کشی؟ یا کوشش داری خود را ازم بگیری؟ یک لحظه فکر کردم مرا از گوشۀ چشم میبینی. اما زود دانستم که موقعیت من باعث شده به اشتباه بیفتم. سمت چپ من بودم و راست یک سایۀ بزرگ، سایۀ یک عروس زیبا مثل من. در پناه سایۀ بزرگ خود را میخواستی امن کنی. تو تنها محو سایه شدی.

نگاه‌ها تنها گنجایش یک نفر را دارند. حالا فرق نمی‌کند نگاه دل باشد یا نگاه چشم، مثل من که تو تنها به چشم و دلم نشستی. در چشم و دل تو کی جا دارد؟ من خودم را میخواستم در نگاه‌هایت ببینم در بهار پنچ سال قبل در این شب که دنبالم به آریشگاه آمدی و همین که مرا دیدی لب برچیدی و گفتی تا هستم و تا هستی این چشم‌ها و این نگاه‌ها به زندگی وصلم خواهد کرد. آرام با صدای گرم و با صلابت مردانه‌ات به گوشم خواندی نور دو چشمم‌ هستی و آهسته سرت را نزدیک گوشم آوردی و ملتمسانه نجوا کردی این چشم‌ها را ازم نگیری. این چشم‌های شانسم است و همین که برق چشمانت را میبینم روزم ساخته است. میدانی نام این چشم‌ها را چه گذاشته‌ام؟ آهسته گفتم چه؟ گفتی چشم‌های شانس. چقدر خوشحال شدم به زور جلو خودم را گرفتم تا پیش‌روی همه عطر نفس‌هایت روی لب‌هایم نشیند.

چه شد که از گفته‌ات پشیمانی و فکر می‌کنی اشتباه کردی و من فصل خشک و امتحان سخت زندگی‌ات بودم. شاید هم پاسخی نداشته باشی مانند من که نمی‌دانم امشب این جا چه می‌کنم؟ چرا اینجا استم؟ انسان بعضاً کارهایی می‌کند که خودش هم نمی‌داند چرا آن کارها را انجام می‌دهد.  من هم  نمی‌دانم چرا آمدم و تو را داماد کردم و پهلوی عروس دیگر ایستادی. دست من خالی ماند. رویت به طرف آن عروس بود همان لبخند همان نگاه پنج سال قبل را برایش داشتی. من در پشت سرت ماندم. آهسته بُرُو شدید. بر جایگاه عروسی ایستادید، من نگاه کردم. وقتی شال سبز را بر سر عروست انداختی پچ پچ‌ زن‌ها بلند شد، خدا برایش یک پسر بدهد و بدختش سبز شود. با من بدختت سبز نشد. زندگی‌ات یک چیز کم داشت و با من نمی‌شد کاملش کنی. نمی‌دانم یادت است یا خیر. گرچه می‌‌گفتی هیچ چیز را در رابطه با من فراموش نمی‌کنی. وقتی نامزد شدیم می‌گفتی برای انتخاب تو هرگز پشیمان نخواهم شد. شاید تو پشیمان شده باشی اما من پشیمان نشدم. کنارت زندگی کردم واقعا زندگی کردم. اما حالا هیچ حسی ندارم که بگویم در باره‌ات چه فکر می‌کنم. می‌گفتی عادت زیاد فکر کردنم خوب نیست زیاد فکر نکنم نشنیدی حتی از قرآن روایت داریم که زیاد فکر نکنید که به بی‌راهه می‌روید. امروز به بیراهه رفتم. سر تو شک کرده‌ام‌ سر زندگی که با تو داشتم حتی سر خودم. انسان است دیگر یک لحظه هر گونه فکر و خیالی به سرش یکجا پرتاپ می‌شود، زور فکرهای بد بیشتر است. حس می‌کنم به مرز دیوانگی نزدیک شده‌ام. مانند کابوسی شبی که از ترس پریدم و سخت بازویت را محکم گرفتم. بیدار شدی گفتی «چه شده. گفتم هیچ در خواب ترسیدم.» نخواستم بگویم که کنار هم در باغی قدم می‌زنیم و موهایم من باز است و تو همین که میخواهی سرت را نزدیک گردنم کنی و موهایم را ببوی بادی تندی وزیدن می‌گیرد و تو را همچون برگی از پیشم می‌رباید. نفهیمده بودم اینقدر زود باد می‌وزد. بعد از ظهر بود و هوا ابرآلود، بادی تندی می‌وزید؛ دست‌هایت را محکم به هم قفل کردی. باز هم قدم‌هایت آهسته ولی مطمین از انجام کاری بود که میخواستی بکنی. از پسردار شدن گفتی. «هر مردی نیاز به بازو دارد و من هم…»

«واضح حرفت را بگو.»

« باید به فکر روزی باشیم که دست و پاگیر می‌شویم و کسی باشد که از سایه به آفتاب و از آفتاب به سایه ما را ببرد. با کاردی که بامیه را خُرد میکردم دستم را بریدم، من نفهیدم، تو گفتی دستت.» دستم را دیدی و قلبم را نه که چه خونی فوران می‌کرد. حیران شدم. ترسیدم.

 نام مشخص این کار را نمی‌دانم چیست. درست است نه قتل است نه دزدی نه خشونت جسمی و نه هر بزۀ دیگر. اما من می‌گویم نامش شاید قتل نرم باشد. خندیدم به کشتن خود با دست تو احتمال نمی‌دادم تو هم قطعا احتمال چنین چیزی را نمی‌دادی. این کار به ظاهر کشتنم نبود. کارد در دستم چرخید نزدیکت شد چشمم به گوشۀ پیراهنت افتاد خونی شده بود. ترسیدم. کارد از دستم افتاد «گفتی نترس خون خودت است.» باز هم خندیدم آخر میشد خون تو را نقش کارد کنم. «گفتی تو هم می‌دانی که یک دختر کافی نیست، نمیشه خود را به نفهمی زد و زندگی کرد.»

«برای تو آسان است این کار؟ من باید به آینده خود فکر کنم به پیری خود فکر کنم. بعد این تصمیم برای آینده تو هم مهم است.» در مقابلت اشک نریختم حتی امروز که با قدم‌های مطمین آمدی و در چشم‌هایت تنها شور ساختن یک آینده بهتر است. می‌گفتی با من ولی بی من بود. تصمیم اصلی‌ام را امشب خواهی فهمید. من برای تو از خودم گذشتم، از زندگی‌ام، تو دوست نداشتی چیزی ناکامل باشد، حتی گیلاس چایت را می‌گفتی خوب پر کنم اینطوری چای مزه‌ات می‌دهد.  حتی در انتخاب نام دختر ما بهار که تولد شد وسواس داشتی «گفتی اسمش بهار است اگر چه این اسم جدید است و چند جایی هم که شنیده‌ام بهاره بوده اما ه آخرش بدریخت است و میخواهی با گفتن بهار هر چه زیبایی بهار است به ذهن بیاید با بهاره این زیبایی کامل احساس نمی‌‌شود.» بهار خوشی‌های‌ ما دیر دوان نیاورد خیلی کوتاه بود و ندانسته بودم که در زندگی ما تنها یک بار بهار آمد. وقتی دکتر گفت مجبور شدن زمان زایمان رحمم را بردارند به طرف هم نگاه کردیم و کلمات مردند. فقط گریسیتیم. من عقیم شدم. جهانت ایستاد. امشب جهانت را دوباره خواستی به حرکت بیاری.  حالا که فکر می‌کنم شاید برای تسلی من گفته بودی یک دختر به این زیبایی برای ما کافی است. من باور کردم. تو بر تخت دامادی ایستادی و من اینجا ام و مثل آن روز کلمات مرده اند نمی‌دانم چه بگویم اصلا چه میشود گفت وقتی زن‌های که اینجا دوباره برای داماد شدنت آمده می‌گویند: زیاد تشویش نکن اولاد آن‌ها اولاد تو هم می‌شود. دخترت هم به خانوادۀ کامل نیاز دارد و تو هم. من هم نیاز داشتم تو را شریک کنم؟ تو را ناکامل کنم برای خودم؟ معیارهای خانواده کامل و ناکامل را چطور تعیین کرده اند؟ صدا زدند حنای دستش را زنی پسرزا بگذارد. حنای دست مرا هم زنی پسرزا گذاشته بود که خانوادۀ کامل ساخته بود. چرا من خانواده‌ام ناقص ماند؟ هیچ حرفی نزدم آخر کی درکم می‌کرد. به درک کردن کسی نیاز نداشتم چون چیزی در من تغییر نمی‌کرد. چیزی درون آشوب مرا آرام نمی‌کرد. شاید راهی که انتخاب کردم بتواند از این آشوب بکاهد.

صدای موسیقی بالا رفت زن‌ها دورتان می‌چرخیدند و کف می‌زدند. با یک دست بکسم را گرفتم و با دست دیگر دست کوچک بهار را. قبل آمدن به عروسی خانه‌ات را برایت کامل کردم و وسایلم را داخل این بکس گذاشتم. ببین بهار صدایت میزند پدل پدل… تو صدای ما را در میان ساز و آواز نمی‌شنوی. کسی احتمال نمی‌داد داخل بکس چیست؛ کسی به رفتنم فکر نمی‌کرد. نزدیک در صالون عروسی رسیدم. بهار شروع کرد به گریه کردن. دیدم مقابلم ایستادی.

«کجا می‌روید؟»

«جایی که باید برویم.»

صدایت کردند که کیک عروسی را قطع کنید.

رفتی…

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی