نشریه ادبی بانگ با اجازه خانواه منصور کوشان، در قالب دوسیهای که به این نویسنده آزادیخواه اختصاص دارد یکی از مهمترین آثار او در تبعید را منتشر میکند: دهان خاموش جلد دوم رمان شاهد که خود اثریست مستقل. میخوانید:
بخش نخست رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)
بخش دوم رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان (+)
درباره این رمان:
جمشید برزگر: شهادتی بر زمانهای که زیستهایم – رمان «شاهد» نوشته منصور کوشان(+)
۵
در آسایشگاه که نوشتم دیگر هیچ صدای زنگی نمیشنوم، بانو گفت: “یادت باشد پزشک که آمد معاینهات کند، باز بنویسی.”
ننوشتم که نوشتهام. میدانستم خودش میداند چرا پزشک خواست همراهش تا اتاق رییس آسایشگاه بروم و چرا از بانو خواست به رییس بیمارستان تلفن بزند.
تلفن روی میز رییس بیمارستان که زنگ میزند، پزشک میپرسد: “هیچ صدایی میشنوی؟”
نمینویسم منظورم زنگ تلفن یا صداهای دیگر نیست.
مدتها بود که همه چیز را میفهمیدم و میتوانستم فرق خیال و واقعیت را تشخیص بدهم. دلم نمیخواست رییس بیمارستان و پزشکهای دیگر که در اتاق او جمع شده بودند خیال کنند پزشک کارش را نمیداند. شاید هم میدانست من اشتباه فهمیده بودم.
از اتاق رییس بیمارستان که بیرون میآییم، بانو به بهانهی مرتب کردن ملحفهی روی پاهایم، بیخ گوشم میگوید: “بنویس که منظورت صدای زنبورها ست.”
اگر نگفته بود برای پزشک نمینوشتم. نوشتم که خندید. مدتها بود که ندیده بودم بخندد. بانو گفته بود که در هفتههای اول هر چه برای پزشک مینوشتهام میخندیده است. حتا یک بار آن قدر میخندد که ناگهان به سرعت از اتاق بیرون میدود و بعد بانو میبیند پزشک از توالت بیرون میآید و بدون این که با کسی حرف بزند به خانهاشان میرود تا شلوارش را عوض کند.
بانو که تعریف میکند، رنگ خیس شلوار پزشک را میبینم. قهوهای تیره شده بود. مثل شلوار خودم.
نگران بارش باران بدون این که باز به خرسی نگاه کنم که جلو خورشید خوابیده بود به طرف سقفی میروم که برای ماشینها درست شده است. آفتاب که شدید میشد پزشک هم اتومبیلش را زیر همان سقف میگذاشت. صحاف و شاطر هم که آمدند دنبالم، اتومبیلشان را همان جا گذاشته بودند. آفتاب نبود، اما نپرسیدم چرا آنجا گذاشتهاند.
از زیر سقف هم میدیدم که ماهیها دهانهای بازشان را زیر دانههای باران میگیرند. هیچ برگی در حوض نبود و به راحتی آنها را تماشا میکردم که بانو آمد. شانهها و جلو دامنش، درست انگار که خواسته باشد رانهای شکیلش را نشان بدهد، خیس شده بود.
ننوشتم که با مادر که بیرون میرفتم، همین که ابر میشد، تندتر راه میرفت. نمیخواست جلو دامنش به شکل رانهایش خیس شود، اما نوشتم: “هنوز آخرین باری را که با مادر بیرون رفتم و باران آمد یادم است.”
خوشحال نشد. به غازها که دور پاهایش میچرخیدند، نگاه کرد و پرسید: “همه را نوشتی؟”
نوشتههایم را به دستش دادم، میان غازها نشست و شروع بخواندن کرد. به صورتش نگاه میکردم تا بفهمم کدام جمله را میخواند. نوشته بودم هنوز باران نباریده بود. فقط آسمان ابر بود. مادر تند راه میرفت، خواهر هم. مادر خواست دنبالش نروم، بنشینم تو خانه.
گفت: “باران میآید.”
با پدر هم که رفته بودیم باران آمد. نرفتیم تو فروشگاه. پدر دوست نداشت. رفتیم سینما. سیمنا که میرفتیم کنار مادر و پدر مینشستم. وسطشان. خواهر نمیگذاشت کنارش باشم. میخواستم هم کنار مادر باشم هم کنار خواهر.
راه هم که میرفتیم دوست داشتم وسطشان راه بروم. خواهر نمیخواست. میگفت: “برو آن طرف.” بعد هم دستم را میگرفت. خوشحال میشدم. اما آن روز زود ولم کرد.
گفت: “خودت بیا.”
مادر گفت: “مواظب باش. ممکنه گم بشی.”
تا آن روز هنوز گم نشده بودم. فقط میخواستم میمون را نگاه کنم که گم شدم. نگاهش که کردم فهمید. ایستاد که به من نگاه کند صاحبش زنجیرش را کشید. خواستم به مادر بگویم، دیدم نیست. خواهر هم نبود. دویدم. ترسیدم. گم نشده بودم. دویدم تا پاهای مادر را ببینم. پاهای خواهر را هم. با هم راه میرفتند. همیشه پاهایشان را نگاه میکردم. مثل هم راه میرفتند. پاهایشان قشنگ بود. پاهای پدر هم قشنگ بود. اما شلوار داشت. پاچههایش میمالیدند روی کفشها. فقط کفشها و پاچههای شلوارش را میدیدم.
روی تپهها هم که رفتیم فقط مچ پاهایش پیدا بود. جوراب داشت. مادر جوراب نمیپوشید، خواهر هم. مدرسه که میرفت جوراب میپوشید، جوراب سپید. مادر فقط خانهی استاد که میرفتیم جوراب میپوشید. جورابش پیدا نبود. باز هم پاهایش را میدیدم و صدایش را میشنیدم. پاهایش هنوز قشنگ بودند، پاها و صدای خواهر هم.
تو خانه، تو اتاقم هم که بودم صدای مادر را میشنیدم. با پدر هم که آهسته حرف میزد صدایش را میشنیدم. همیشه نمیگفت حرفهایش را گوش نکنم. تو اتاقش که بود میگفت بروم بیرون. با خواهر هم که بود میگفت. در اتاق را میبست. خواهر هم در اتاقش را میبست. نمیخواستم گوش کنم، اما میشنیدم. خیلی که میشنیدم حوصلهام سر می رفت. خواهر گفت: “برو باز هم بازی کن.” بازی کرده بودم، دوست نداشتم. میخواستم پهلوی مادر باشم. مادر گفت: “خسته شدهای. باید غذا بخوری و بخوابی.” گفتم: “گشنه نیستم.” گشنه بودم. نمیخواستم بخوابم. خوابم نمیآمد. گفتم: “میخوام بابا بیاد.” مادر گفت: “امشب هم دیر میآد.” دیر نمیآمد. بیدار بودم که پدر میآمد. تو دستهایش پر پاکت بود. همه چیز میخرید. بیشتر برای مادر میخرید. مادر میبرد تو آشپزخانه. گفت: “شبها نباید زیاد بخوری، نمیتونی خوب بخوابی.”
صدای مادر را که میشنیدم خوب میخوابیدم. فقط وقتی اتاقم تاریک بود و صدای مادر را نمیشنیدم، میترسیدم. در راه هم ترسیدم، که گفتم بلال میخواهم. مادر گفت: “پس کو بلال؟” خواهر گفت: “باز هم دروغ گفتی؟” مادر گفت: “بچه دروغ نمیگه.” همیشه میگفت. خواهر باز گفت: “بگو دروغ گفتی.” دروغ نگفته بودم. بلالفروش دور بود، دیده بودمش. بلال نخواسته بودم. خسته بودم. مادر داشت حرف میزد. صدایش را شنیدم. گفت: “هنوز داره میآد.” نفهمیدم کی را میگفت. آقاهه که ایستاد، مادر گفت: “شما بفرمایید.” آقاهه به من نگاه کرد. خیال کردم همان سایه است. مادر گفت: “مردیکه خجالت نمیکشه. از کی تا حالا داره قدم به قدم ما میآد.” به خواهر گفت. آقاهه رفته بود و جلو فروشگاه ایستاده بود و هنوز هم مادر را نگاه میکرد. خواهر گفت: “اگه بلال باشه منم دوست دارم.” بلال بود، اما دور بود. نگفتم از این جا دور است. مادر گفت: “خیس میشویم، برگردیم خانه.”
نزدیک خانه که رسیدیم، باران آمد. کتابفروشی بسته نبود. نگاه کردم پدر در آن نبود. هر وقت بود میدیدمش. هیچ کس را ندیدم. خواهر گفت: “نان داریم؟” به مادر گفت. گفتم: “یه عالمه داریم.” مادر گفت: “کی نان میخوره؟” خواهر گفت: “بابا.” گفتم: “من هم نان دوست دارم.”
مادر نان دوست نداشت، نمیخرید. فقط پدر نان میخرید. هیچ کس خانه نبود. مادر گفت: “لباسهات خیس شده باید عوض کنی.” خیس نشده بود. گفت: “با این لباسها نمیشه بخوابی.” بعد پیراهنم را در آورد، شلوارم را هم. درست همان طور که سالها بعد در آسایشگاه بانو مجبور شد در بیاورد. خواستم که برگها و آشغالهای حوض را کنار بزنم. پزشک اجازه داده بود و بانو دستها و پاهایم را باز گذاشته بود تا هر وقت خواستم بتوانم قدم بزنم. هنوز هیچ کدام از ماهیها را ندیده بودم پایم سُر خورد و افتادم در آب و یادم افتاد بانو هم که از باران خیس شده بود، خیال کردم افتاده است در حوض. به او میگویم، صبورانه نصیحتم میکند و در پشت پرده لباسهایش را درمیآورد و مثل وقتی که قدم میزنیم، قوس پستانها و انحنای دو سوی کمرش را مجسم میکنم. فراموش میکنم هنوز در کوچهایم. از فشار آرنجش به پهلویم به خود میآیم. دو پاسدار را میبینم که زیر چراغ نبش دو راهی ایستادهاند. صدای بانو در گوشهایم میپیچد: “مواظب باش!”
تمام شب را راه رفتهایم. هوا دم کرده و گرفته است. نسیم ناپیدایی میوزد. بانو گرهی روسریاش را باز میکند. یقین دارد نسیم خنک سحر پوست تبزدهاش را آرام میکند. سربالاییِ خیابان شمالی را که میگذریم فقط نور کم سوی چراغهای شهر و گذر گاه به گاه ماشینها است و روشناییِ پنجرههای چند فروشگاه محلی. نور تند چراغ ماشینها چشمها را میزند. بوق ناگهانیِ ماشینی که از کنارمان میگذرد بانو را میترساند. میخواهد که به کوچهی در دست راست برویم.
قدم زدن در پیادهروی آن خیابان را، آن هم در آن وقت شب تابستان دوست داشت. بارها از درختهای چنار بلند دو سوی خیابان و شرشر آرام آب جوی سنگیِ وسط آنها حرف زده بود و خواسته بود شانه به شانهی هم قدم بزنیم، هیچ وقت نشده بود. ضعف ناشی از بیماریِ من و سگدو زدنهای هر روزهام از یک جا به جای دیگر و ناامیدیِ پیدا نکردن مادر و خواهر دیگر رمقی برایم نمیگذاشت تا این خواست سادهی او را بپذیرم. شکستهای مدام و بنبستهایی که هر روز سر راهم سبز میشد، روز به روز خستهتر و ضعیفترم میکرد. هر چه هم ضعیفتر میشدم بیشتر باور میکردم که مادر و خواهر گم شدهاند و باید به دنبال آنها بگردم.
آن شب هم چون نتوانسته بودم هجوم ناگهانی گلبرگهای اقاقیا و پروانههای بنفش را در باد ناپیدای گورستان تحمل کنم، از خودم بدم آمد و نخواستم به خانه بروم. میترسیدم گلبرگهای سرخ که مثل قطرههای خون پهن و پهنتر میشدند کف باغچه را هم پوشانده باشند. سرگردان قدم میزدم که بانو را دیدم. انگار به عمد در سر راهم سبز شده بود. شاید هم چون پزشک از او خواسته بود که هر گاه احساس یأس و ناامیدیام زیاد شد تنهایم نگذارد.
جلو گورستان میایستم. امیدوارم آشنایی رد شود. میدانم در کنار دیگری بهتر میتوانم نشانیهای گور پدر را پیدا کنم. میخواهم با او از مادر و خواهر حرف بزنم. از جست و جوهای بینتیجهام به رغم کمکهای استاد، صحاف، شاطر و حتا پزشک. میدانم پدر از کمکهای آنها خوشحال میشود. سالها با پدر دوست بودند. خانهامان میآمدند. حتا قصد داشتم از محبتهای بانو هم با او حرف بزنم. یقین دارم همین که از بانو میگفتم میشناختش. یادش میآمد که اولین بار او را در اتاق زایمان دیده است یا دست کم در کاباره. وقتی که آن مادر و دختر میرقصیدند و آواز میخواندند و بانو برای اولین بار لبهای من را بوسید.
صدای خندهی آرام زنی را میشنوم. نه شبیه بانو میخندد و نه شبیه مادر و خواهر. کنجکاو نگاهش میکنم. شانه به شانهی مرد میگذرد. میتوانم از آنها خواهش کنم کمکم کنند، اما پشیمان میشوم. تصمیم میگیرم راه بیفتم و پیش از رسیدن به خانه یکی از قرصهایم را بخورم تا در راه اثر کند. خسته میشوم. گوشهای مینشینم. نمیخواهم خسته به نظر بیایم. میدانم بانو منتظرم پشت پنجره ایستاده است تا با هم قدم بزنیم. راه رفتن در شبها را دوست دارد. خسته که بازمیگردم گوشهای مینشیند. از شوق قدمزدن میگذرد. چشمهای غمگینش را در پشت لبخندش پنهان میکند و از من میخواهد که استراحت کنم.
بیش از چند دقیقه نیست نشستهام که اندوه شیرین نگاه بانو را در پشت چهرهی مضطرب و نگرانش میبینم. میخواهد که با هم قدم بزنیم. خوشحال شانه به شانهی او راه میافتم. از خیابانها و کوچههای زیادی میگذریم. در یکی از کوچهباغهای شمال شهر صدای آواز خروس شنیده میشود. از این که سحر شده، تعجب میکنم. به طرف خانه میروم.
صبح نمیتوانم بلند شوم. شدت درد پاها و سوزش سینهام آن قدر زیاد است که به فرودگاه نمیروم. به استاد هم خبر نمیدهم. هنوز اعدامش نکردهاند. به مسافرت که نرفته باشم دست کم هفتهای یک بار به سراغم میآید، صحاف و شاطر هم. به آنها هم فهمانده بود که امیدوارند بتوانند حاضر به همکاریاش کنند. یک روز هم از کسی حرف زد که واسطهی او و مأمور امنیتیاش شده بود.
پیغام که میفرستد، استاد نفرت توأم با ترسش را پنهان میکند. به پیشنهادهای او گوش میدهد. بعد تنها خواهشش این است که اجازهی خواندن فهرست مسافران خارج شده از کشور را برای من بگیرد. گفته بودم هیچ نشانهای از در خارج بودن مادر و خواهر ندارم. خواست که هر چند وقت یک بار فهرست خروج مسافران به کشورهای اروپایی را بخوانم، به خصوص کشورهای اسکاندیناوی را. میدانست به دلیل عقاید پدر مادر و خواهر نمیتوانستهاند روادید آمریکا گرفته باشند و مثل خیلیها به لسآنجلس بروند. یقین داشت فرهنگ و جامعهی کشورهایی مثل نروژ و سوئد با روحیهی مادر و خواهر سازگارتر است، بانو هم.
بانو که آمد هنوز روی تختخوابم دراز کشیده بودم. ندیده بودم فریاد بزند و مدام از این اتاق به آن اتاق برود. عصبانی بود که مدام وسایل خانه را جا به جا میکرد و تق و توقها نمیگذاشت صدایش را بشنوم: “تو نمیخوای، نمیخوای! دلت را خوش کردهای به این جست و جوی بیحاصل و این مرضی که خدا میدونه چه قدرش روانیه و چه قدرش جسمی. تو میترسی! آدم اگه بخواد … تو میترسی بفهمی که مادر و خواهر رفتهاند خارج و … و دیگه هیچ دسترسی به اونا نداشته باشی. میترسی سر نخی از اونا به دست بیاری و تمام انگیزههات رو از دست بدی. … میدونم که وقتی بفهمی دیگه بهانهای برای این زندگی وانفسایت نداری … من که مدام میگفتم نصف شب شده بهتره برگردیم. چند بار گفتم حالت خوب نیست. گوش که نمیکنی. همهاش تو فکرای خودتی. … نگفتی که قرار داری. گفتی؟… چند بار بگم این دفترچهی یادداشتای روزانهات را نگاه کن! … نگو نگاه کردم. نگو فراموش کردم. نگو نمیدونستم دوباره آن قدر حالم بد میشه که نمیتونم بلند شم. بگو تا صبح، تا همین حالا، همین چند دقیقه پیش این جا نشستم و هی به تو فکر کردم. به بانوی رویاهام. کُشتی من را با این بانو بانو کردن و هی در خواب و بیداری این جا و آن جا رفتن. حالا کاش فقط رویات من بودم. من. خودِ خودِ من نه آن مادر و خواهر که انگار مثل قصههای قدیمی تو باغچه چالشون کردن که مدام خیره به گلها مبهوت میمونی.”
هر چه بیشتر صدای بانو را میشنوم بیشتر دست و پایم کرخت میشود. چمباتمه میزنم. دلم نمیخواهد گریه کنم. دهانم را فرو میکنم در بالش تا صدای هق هقم را نشنود. سرم بزرگ و بزرگتر میشود. میترسم. پزشک گفته بود هر وقت چنین احساسی کردم باید به خودم کمک کنم. در وقت خواب بیدار شوم و در وقت بیداری از جایم برخیزم، راه بروم، خودم را با چیزی سرگرم کنم. خواسته بود که رادیو را همیشه باز بگذارم. روزی یکی دو ساعت جلو تلویزیون بنشینم.
هیچ خاطرهی خوشی از تلویزیون نداشتم. آن را در خانهی مادربزرگ تماشا کرده بودم. روشن بودن رادیو هم عادتم شده بود. از بس صدای یک نواخت نوحه و خبرهای شبیه به هم شنیده بودم دیگر واژهها محو شده بودند، نمیشنیدمشان. تنها چیزی که همیشه برایم تازگی داشت صدای بانو بود و مادر و خواهر. با اشتیاق به سوی آنها میرفتم. بوی تن و صدای مادر و خواهر را دوست داشتم. بوی گل اقاقیا میدادند، بانو هم. حس حضور او هم همیشه با من بود و هر بار دیدنش انگیزهی زنده ماندنم میشد. اما حالا حتا با این که صدایش را میشنوم، سنگینیِ وجودش را روی تنم حس میکنم، حس لذت از او در تنم میدود، بغض گریه و کرختیِ دست و پایم نمیگذارند بلند شوم. میخواهم به آشپزخانه بروم، میخواهم روی پاهایش بیفتم، میخواهم دستهایش را در دست بگیرم، میخواهم همه جایش را ببوسم، میخواهم از او طلب بخشش کنم، میخواهم به او قول بدهم، میخواهم یقینش بدهم دیگر اتفاق نمیافتد، ناگهان بالای سرم میایستد و آرام در چشمهایم نگاه میکند. انگشتهایش را فرو میکند در موهایم. قول میدهم قرصهایم را سر وقت بخورم، هر روز صبح بلند شوم، حمام بروم، صبحانه بخورم، به یادداشتهای در تقویم هر روز نگاه کنم، منظم و مرتب سر قرارهایم حاضر شوم و پیش از این که اتفاقی بیفتد به خانه برگردم، دیگر دیر به خانه برنگردم.
پشت امامزاده قدم میزدم. امیدوار بودم واسطه را ببینم. بعد از یک ساعت این طرف و آن طرف رفتن سرانجام پیدایش میشود. سر حالتر از پیش به نظر میرسد. میداند برای چه باز به سراغش رفتهام. بعد از بگو و مگوها باز نمیتواند کنجکاویاش را پنهان کند: “بالاخره نگفتی چی میزنی؟”
جوابش را نمیدهم. در جیبهایش دنبال چیزی میگردد. دهانش را به گوشم نزدیک میکند: “یک کم گرد یا شیشه میخوای؟”
با اخم رویم را برمیگردانم. شانه به شانهام قدم میزند. بوی کتش هم آزاردهنده است. دلم میخواهد به او بگویم. اما وقتی یادم میآید هر بار به خاطر کت جیر کرمرنگش او را از دور شناختهام پشیمان میشوم. به پیراهن زردی که زیر کتش پوشیده است و تو ذوق میزند نگاه میکنم. لبخند میزند و دستش را دور آرنجم حلقه میکند: “هر جورش را بخوای هستیم؟”
دستش را با شتاب پس میزنم. ناراحت میشود. بعد از چند بار پا به پا شدن موفق میشود سر جایش ثابت بایستد: “ای بابا، نوبرش را که نیاوردی.”
از سر شانهام دزدکی نگاهش میکنم. همین که متوجه میشود نگاهش را از من میدزد: “ناسلامتی غریبه که نیستیم.”
احساس میکنم قدش کوتاهتر از هفتهی گذشته شده است. با هر قدم تنهاش تا روی زانوهایش پایین میرود و در حال بالا آمدن حرفش را ادامه میدهد: “پَه، از اولش هم نمیشد فهمید صفر کیلومتری، لامصب.”
از جیبش یک نخ سیگار درمیآورد و در حالی که به دور خودش میچرخد یک دستش را به طرف من دراز میکند: “همون اولش میگفتی! گفتی؟ … نه نگفتی.”
مردی با یک کیف چرمیِ سیاه به ما نزدیک میشود. ناگهان واسطه سینه به سینهی او میایستد: “نسوزی عزیز!”
مرد چهل پنجاه ساله سیگارش را به طرف او میگیرد. واسطه با سر انگشت ضربهای به پشت دست او میزند و سیگار را میگیرد: “به مولا که مردی.”
تهی سیگار خودش را چند بار روی دستش میکوبد و آن را در جیبش میگذارد. مرد کیف به دست که حتم منتظر گرفتن سیگارش ایستاده بود همراه با دود غلیظی که واسطه تو صورت او فوت میکند دور میشود. حیران خشکم زده است. به دنبال مرد کیف به دست میروم. دلم نمیخواهد خیال کند همراه و همدست واسطهام. هنوز چند قدم نرفتهام که دستی شانهام را چنگ میزند: “نه، کجا مشتی؟” میخواهم بچرخم که ضربهی مشتی به پهلویم میخورد: “په، خیالت این جا شهر هِرته؟”
واسطه در حالی که سیگار را میان لبهایش گذاشته و یک چشمش را بسته است تا از دود در امان بماند دو دستی یقهام را میچسبد: “خب که وقت ما را سوزندی میذاری میری، نامرد؟ معرفتت کو، پَه؟”
هر چه تلاش میکنم یقهام را از میان دستهایش درآورم بیشتر خودش را آویزان میکند. با هر حرکتم از این طرف به آن طرف کشیده میشود. از درد پشت گردن و شانهها نفستنگی و سوزش سینهام را فراموش کردهام که ناگهان به سرفه میافتم. نمیتوانم سر پا بایستم. روی شکمم خم میشوم. مجبور میشود یقهام را ول کند: “نه، خودت را به موش مردهگی نزن!” با نفرت نگاهش میکنم. به دور خودش میچرخد: “خب، خب، خیالش نوبرش را آورده.”
نمیفهمم دنبال کسی میگردد یا نگران است: “پاشو! پاشو بیخود وقت ما را نکش! هر چه بیشتر وقتکشی کنی خودت باس جرمش را بکشی.”
دلم نمیخواهد بلند شوم، اما نگرانم رهگذری بخواهد پادرمیانی کند و همهی برنامههایم به هم بریزد. دستم را بالا میبرم. میخواهم باز اعتمادش را جلب کنم. ضربهی آرامی به دستم میزند: “آره، داشی! پاشو پیش از این که حاجآقا برگرده بزنیم به راه.” چند هفته بود که هی امروز و فردا میکرد. هر بار که میدیدمش، بهانهای میگرفت: “فردا، فردا رو شاخشه.”
نشانیهای مادر و خواهر را که شنید، یقین داشت آنها را دیده است. ابروهایش را در هم گره کرد و خیره شده به نقطهای: “آره، خود خودشانند، یک مادر و دختر، همونطور که گفتی. آره، مادر و دخترند. نه؟”
حرفش را تأیید میکنم. کف دستهایش را به هم میمالد و بیشتر خودش را به من میچسباند: “هیچ مشکلی نیس، اما خب، میدونی این کار یک کم خرج داره.”
منتظر ادامهی حرفش میمانم. سرش را بالا میآورد و در چشمهایم نگاه میکند: “مردش هستی؟”
از دیدن قیهای گوشهی چشمهایش گلویم ترش میشود. دستش را دراز میکند. دلم نمیخواهد آب دهانم را فرو بدهم. مثل فنر ضربه خورده مدام بالا و پایین میشود. چارهای نمیبینم جز آن که دستش را به عنوان عهد و پیمان بگیرم.
لبخند میزند: “کلید معمات پیش حاجآقای خود ماس.”
باز صورتش را تا کنار گوشم جلو میآورد: “اون خودش ختم این کارهاس.”
باز در چشمهایم نگاه میکند تا تأثیر حرفش را ببیند. نمیتوانم نسبت به حرفهایش بیاعتنا باشم. پیش از این هم شنیده بودم که برای رسیدن به هر جایی باید دست حاجآقایی در کار باشد. ته سیگارش را نگاه میکند و بعد از پُک کوتاهی از میان انگشتهایش آن را جلو پایش میاندازد و در حالی که کف کفشش را روی آن میمالد، به من نگاه میکند: “سیگار داری؟”
سرم را تکان میدهم. با عصبانیت کف کفشش را محکمتر روی ته سیگار میمالد: “نه، فراموش کن! باس بریم سراغ حاجآقا. وصف حاجآقا رو هم که گفتهم و میدونی که خرج داره.”
مدام به دور خودش میچرخد. یقین دارم از چیزی میترسد. اما فکر دیدن مادر و خواهر هر خطری را برایم بیمعنا کرده است. ناگهان محکم و استوار میایستد و جدیتر حرف میزند: “میدونی که باس دو سه تا قسط بدهی؟ اولیش را همین حالا. بعدی را وقتی حاجآقا قول داد و … و خب آخریش را هم وقتی آبجی و مامانت را دیدی!”
به او خیره میشوم تا مطمئن شوم چه قدر حرفهایش جدی است. انگار که ستون فقراتش را رها کرده باشند، ناگهان دوباره زانوها و کمرش خم میشود و قدش کوتاهتر از من: “پَه، گفتی که آبج … خواهر و مادرتند، نه؟”
برایش توضیح میدهم که تو دو سال گذشته با دهها نفر آدم مثل او رو به رو شدهام. نمیتواند سرم کلاه بگذارد. با این حال تمام اسکناسهای تو جیبم را کف دستش میگذارم.
بعد از چند بار که مجبور میشوم تمام پولهایم را بدهم تا از دست پاسدار یا بسیجیِ سر راهم خلاصی یابم، دیگر کم پول در جیبم میگذارم. نگران تمام شدن پساندازی نیستم که از مادر و پدر مانده است. نمیخواهم آنها را ناراحت کنم. نه مادر دوست داشت و نه پدر. شاطر هم معتقد بود رشوه امامشان را کشت اما خودشان هم با رشوه سر هر کس را بخواهی زیر آب میکنند. میدانستم بدون مادر و خواهر پول برایم ارزش ندارد، آن قدر عمر نمیکنم. سگ دو زدنها و خوردن قرصهایی که به قول شاطر و صحاف فیل را هم میاندازد، مسنتر از آنم کرده بود که به نظر میآمدم.
در آینه که نگاه میکردم نمیتوانستم جلو لبخندم را بگیرم. یقین داشتم اگر میفهمیدند هنوز سه سال نمیشود که سال آخر دبیرستان را ول کردهام، حرفهایم را جدی نمیگرفتند. واسطه هم فکر میکرد جوان بیست و هفت هشت سالهای هستم که اعتیاد داغونم کرده است. خودش هم بیشتر از سی ساله به نظر نمیآمد، اما لاغر و سیهچرده بود. هر وقت میدیدمش و پول میخواست بیش از دو یا سه هزار تومان بیشتر نداشتم. شکستهای مدام وادارم کرده بود با احتیاط پیش بروم. وقتی هم اصرار کرد بدون پول هیچ کاری پیش نمیرود، با این که هر بار مجبور میشدم چند هزار تومان بدهم، پرداخت پول عمده به حاجآقای اصلی را موکول میکردم به بعد از دیدن مادر و خواهر.
دو مأمور شهربانی از کوچهای بیرون میآیند. واسطه هراسان بالای سرم میایستد: “پاشو! پاشو خوبیت نداره این طور سر راه مردم بنشینی!”
درد و سوزش سینهام که آرامتر میشود بلند میشوم و حالیاش میکنم که اگر امروز حاجآقا را نبینم، نه پولی میدهم و نه دیگر به سراغش میروم. نگران میشود. در جیبهایش به دنبال سیگار میگردد و عصبانی دستهایش را میکوبد به پهلوهایش: “پَه، تو هم که نه سیگار میکشی و نه سیگار میخری!”
بیش از یک ساعت از این خیابان به آن خیابان و از این کوچه به آن کوچه میرویم تا این که سرانجام پشت در مسجدی میایستد: “باس این جا منتظر بشیم تا السلام علیکم و رحمه الله و برکاته را بشنویم.”
روی سکوی سنگی در مسجد مینشینم. کنارم میایستد و دستش را سرشانهام میگذارد: “حالا که تا این جا آمدیم، قبول کن یک دهان شیرین کنیم.”
زُل میزنم تو چشمهایش. انگشتهایش را دور چانهاش میکشد: “جون تو گلوم خشک خشک شده. مثل یک تکه چرم. آآآ.”
دهانش را مثل دهان کوروکودیلی که عکسش را روی جلد کتاب جانوران دو زیستی دیدهام باز میکند. میدانم هر بار بهانهای میآورد تا باز پول بگیرد. اسکناسی را بدون این که بدانم چه قدر است از جیبم درمیآورم و به طرفش دراز میکنم. از صدای اعتراضش متوجه میشوم خیلی ناراحت شده است. نگاه که میکنم متوجه میشوم نصف یک اسکناس پانصد تومانی است. نمیتوانم جلو خندهام را بگیرم. خوشحال کنارم مینشیند: “ای وَل، تو هم که از خودمونی!”
تو چشمهایش نگاه میکنم. منتظرم منظورش را روشنتر بگوید. با پوزخندی سرش را تکان میدهد: “پَه تو هم میتونی بخندی. ما را باش که پاک خیال میکردیم تو بیغ بیغی.”
چند نفر زمزمهکنان از مسجد بیرون میآیند. معلوم میشود ختم نماز خوانده شده اما ما نشنیدهایم. واسطه چابک بلند میشود: “پاشو، پاشو بابا خوبیت نداره در مسجد نشستن.”
جوانی که لباس بسیجی پوشیده است به طرفمان میآید. با واسطه دست میدهد و بعد چند قدم دورتر با هم پچ پچ میکنند.
جوان بسیجی را وقتی میشناسم که دوباره نگاهم میکند.
جلو مجتمع تجاری ایستاده است. نزدیک که میشوم با دست اشاره میکند که به طرفش بروم. بازوهایش از قنداق تفنگ لاغرتر است. از موهایم ایراد میگیرد. خیال میکند ژل زدهام. نمیتوانم جوابش را ندهم. بانو دوست ندارد که مثل بره باشم. “کودن و احمق و ترسو” را که میگوید صدایش میلرزد.
هفتهی پیش که جواب نداده بودم ناراحت شد. مدتها نگاهم نکرد. حتا نخواست بنشیند. نخواست گوش بدهد چرا ترسیدهام. دور اتاق میچرخید و حرف میزد: “یه آدم عاقل هم با یک ذره هوش بلده چه طوری از دست اینا در بره. نباید در تیررسشون رفت. وا بدی تا تو پستوی خانه هم دنبال آدم میآند. میبینی هیچ خلوتی برای کسی نگذشتهاند. باید یاد بگیری. باید از پس خودت بر بیایی. یک مشت آدم احمق که بیشتر نیستند. … هستند؟ هیچ عاقلی این کارا را با تو میکنه؟ آخه تو چهکارهای که این طور آش و لاشت کردهاند؟” واسطه خندهکنان به طرفم میآید: “باس برگردیم.” نمیتوانم جلو سرخ شدن صورتم را بگیرم. هراسان یک قدم عقب میایستد: “تقصیر خودت شد. میگی نه، بیا از این برادر بسیجی بپرس.” با اشاره به بسیجی صدایش را بلندتر میکند: “په، مگه نه که حاجآقا امامزاده مانده؟” بسیجی جلو میآید و در چشمهای من نگاه میکند: “گمونم ما یک جایی هم دیگه را دیدیم.” پیش از این که حرفی بزنم، واسطه دستش را سرشانهام میگذارد: “از بچههای خودمونه. تا به خوای لوطی، اما خب، یک کم ناوارد.”
یادم نمیآید چه فکری میکنم که ناگهان میدوم. نه کسی را میبینم و نه میدانم به کجا میروم. فقط به دویدن فکر میکنم که ناگهان خودم را در محاصرهی مشت و لگدهای چند نفر میبینم. با این که از شدت ترس و نفستنگی دیگر نمیتوانم سر پا بایستم باز میدوم. میدوم.
به خانه که میرسم بانو جیغ میکشد. هراسان به طرفم میدود. بغلم که میکند از درد فریاد میزنم. به هوش که میآیم صحاف و شاطر را میبینم. سرم را میچرخانم. دلم میخواهد دستهای بانو را در دست بگیرم. صحاف لبخند میزند: “دندهی راستت شکسته. باید چند روزی استراحت کنی.” شاطر لب تخت مینشیند: “این پماد را هم روزی دو بار باید بمالی روی زخمهای صورتت.” صحاف پشت سر شاطر میایستد: “لازم نیست بلند بشی. هر روز …”
دیگر صدایش را نمیشنوم، اما یقین دارم که بانو هر روز زخمهایم را پانسمان میکند و آن قدر تیماردارم میشود تا باز بتوانم به دنبال مادر و خواهر بگردم.
دوباره که چشمهایم را باز میکنم، شاطر و صحاف رفتهاند. بانو در سایهروشن پشت پنجره ایستاده است. فقط گلهای سرخ و بنفش را میبینم و انحناهای کشیدهی تنش را. هنوز که نخندیده نمیفهمم برهنه است. پیراهن تور گلدارش را در آورده است. صدایش میزنم. بدون این که از جایش تکان بخورد جواب میدهد. حزن تلخ صدایش غمگینم میکند: “نمیخوای کنار پنجره باشم، بهانه نگیر، بگو؟ نگرانی کسی رد شه، کسی مثل همون سایه که میگفتی همیشه به دنبال مادر یا پدرت بود، بلند شو و پرده را ببند؟ میترسی من هم مثل مادر و خواهرت قربانیِ نگاهها شوم، مثل یک مرد شانه به شانهام قدم بزن! میدونی که کبک تب کرده هر سوراخی را لانهی آسایش میبینه. پیش از آن که فراری بشه جلدش کن! مثل پدرت حسودیات را پنهان نکن.”
میدانم پدر خیلی بیشتر از آن که بگوید دلش نمیخواست مادر و خواهر هر روز بیرون بروند. بانو حرفم را تأیید میکند: “بله، سیراب شدن، نگاه حریص مردا را جبران نمیکنه. فقط ما زنا میفهمیم در نگاه چه کسی عریانیم و در نگاه چه کسی خوشگل.” نمیگویم برای پدر مهم نبود. فقط دوست نداشت هر روز بیرون بروند. نگران میشد. حرفهای پدر را تکرار میکنم: “نه نفرت در عریانی ست و نه عشق در حجاب.”
بانو کف دستش را میکوبد روی میز: “باز هم جملههای قصار! تا کی باید شطحیات مستی پدرت و محفوظات تو از این و آن را شنید و این معرکه را تحمل کرد؟”
با این که دوست ندارد باز حرف پدر را به یادش میآورم. به خواهر گفت: “هیچ معرکهای بدون امر و نهی پا نمیگیرد.”
بانو میخندد: “همین را بگو!”
شیر ظرفشویی را باز میگذارد تا آب آن خنک شود: “چیزی هست که تو آن کلهی واموندهات نباشه؟”
نه مادر میدانست که من در اتاقم نشستهام و نه پدر حواسش بود که به مادر اشاره کند. خوشحال از این که خواهر به دانشکده رفته است و من در مدرسهام، با هر جمله صدایشان بلندتر میشود: “کسی که میجوید مییابد و کسی که از نابیناییاش عمری بگذرد یک آیهی کهنهی حفظ شده را با هزار شعر تاخت نمیزند. از شعارهای خودته.” پدر میخندد: “میخواهی بگویی نه زور کاری از پیش میبرد و نه مهربانی.” مادر سیبی را گاز میزند: “پس این همه غوغا و شورش یا به قول خودت جنبش و انقلاب برای چیه؟” صدای قدم زدن پدر میآید: “اگر بنیادی باشد و ریشههای فساد را بخشکاند …” قهقهی مادر در خانه میپیچد: “بسه. بسه. به قدر کافی شعار میشنوم.” دیگر صدای دمپاییهای پدر نمیآید: “هنوز که اتفاقی نیفتاده!”
عصبانیت را در صدای مادر حس میکنم. “نه نیفتاده که تو کار و زندگیات را ول کردهای و از ترس حزب و نمیدونم کدام ندانمکاریات از کلهی صبح مست میکنی تا بهانهای داشته باشی و گل تازه شکفتهام را پر پر کنی؟” صدای نفس عمیق پدر میآید: “باز …” مادر اجازه نمیدهد پدر حرفش را تمام کند: “عقدهی چندین سالهات را در یک هوس کور خالی میکنی و انتظار داری فراموشش کنم؟”
پدر نمیتواند هق هق خفهی مادر را تحمل کند: “معذرت میخواهم. من که هزار بار تا حالا توضیح دادهام.” یقین دارم دیگر مستی از سر پدر میپرد. لای در اتاقم را باز میکنم. سایهی مادر دیده میشود. سرش را گذاشته است روی میز آشپزخانه. پدر لیوان را پر آب میکند و کنار مادر میایستد: “میفهمم که یک عمر در میان برداشتهای نادرست، خودمان را زندانی کردیم به این خیال که به دنبال آزادی هستیم.”
مادر چند جرعهی آب مینوشد: “من اشتباه کردم. جوون بودم و زیر فشار خواستهای یک سرهنگ مستبد دستخوش وسوسههای یک افسر جوان شدم. گل نو شکفتهام چه گناهی داشت؟”
پدر کنار مادر مینشیند. سایههایشان در هم فرو میرود: “گناهی در کار نیست که کسی سهمی از آن داشته باشد.”
مادر بلند میشود. سایهاش کف آشپزخانه کشیده میشود: “باز هم میخوای بگی آن بیچاره خوب فهمیده بود که در چه دنیایی متولد شده. تمام این حرفها را بارها شنیدهام. پیش از کشته شدنش گفت با خون من گناه همهی شما بخشوده میشود. بله، آن طفلک هم میخواست این بار سنگین و خرد کننده را از دوش ما برداره. میخواست این قدر شرمسار و فلکزده زندگی نکنیم. نگذاشتندش. مصلوبش کردند. خب، که چی؟”
“از کی حرف میزنی، مانی، مسیح، حلاج یا سهروردی؟”
“چه فرق میکنه. از مردی که تحملش نکردن.”
پدر هم بلند میشود: “دنیا پر از نامرده، عزیزم!”
سایهی مادر از روی سایهی پدر کنار میرود: “بگو پر از ترسو، پر از مزدور، پر از خائن، پر از وطنفروش!”
پدر تلوتلو میخورد. مادر نگران نگاهش میکند اما باز به حرفهایش ادامه میدهد: “هر کس عقیدهای داره. بله، از جمع شدن همین عقاید عقب افتاده ست که هر روز زندان تازهای بنا میشه.”
پدر حرفی میزند که نمیفهمم. صدای شرشر شیر آب نمیگذارد.
مادر لیوان آب را به طرف پدر میگیرد: “نمیفهمی هنوز هیچی نشده بوی فضای اعدام و حد و شلاق داره همه را خفه میکنه.”
پدر سرش را میگیرد زیر شیر آب: “کدام همه؟ از کی حرف میزنی؟ همینها که خودشان شلاق بیار معرکه خواهند شد؟” پدر به سرسرا میآید. در اتاقم را میبندم تا اگر بالا را نگاه کرد نبیند بیدارم. نفیر شلاق در گوشههایم میپیچد.
مادر تا میدید پدر محو تماشای حجرههای اطراف میدان است و توجهی به درشکهچی ندارد، فریاد میزد: “نزن! اگر یک بار دیگر بزنی پیاده میشویم.”
خواهر دستش را میگذارد دور شانههای مادر و او را به طرف خودش میکشد. پدر متعجب به درشکهچی نگاه میکند. درشکهچی صدای مادر را نشنیده است. یا با خودش حرف میزند یا تصنیفی را که از رادیو شنیدهام زمزمه میکند: “به اصفهان رو که بنگری بهشت ثانی، به زندهرودش سلامی ز چشم ما رسانی …”
و بعد از هر مکث کوتاهی شلاق را در هوا میچرخاند. مادر میان من و خواهر نشسته است و پدر پشت به درشکهچی. فقط من میتوانم اسب را ببینم و دست درشکهچی را. شلاق در هوا حلقه میشود. خواهر فقط اسب را میبیند. هر بار صدای شلاق میآید ابروهای مادر در هم گره میشود. میبینم که شلاق به اسب نمیخورد. دوباره نگاه میکنم. درشکهچی بعد از چند بار چرخاندن شلاق آن را به خورجینی میزند که پایین پایش آویزان است. خورجین چرمی است و صدای تیز برخورد شلاق با آن در فضا میپیچد.
“شلاق! شلاق! شلاق!” لرزش لبهای بانو را در تکرار هر کلمه میبینم.
هر سه جوان را با طناب بستهاند. از ماشین پاسداران که پیاده میشوند فقط آسفالت کف خیابان را نگاه میکنند. شلوار جین پوشیدهاند و پیراهنهایی که از بس لکه و چروک است نمیفهمم نقش و نگار دارند. جوانی که پشت سرم ایستاده است فکر میکند به خاطر موها و نقش روی پیراهنهایشان دستگیر شدهاند. آخوندی که در جلو ماشین کنار راننده نشسته است سرش را از پنجره بیرون میآورد. پاسداری که جوانتر از همه است بلندگوی دستی را جلو صورت آخوند میگیرد. ناگهان همهمهی جمعیت اطراف میدان به هوهویی نامفهوم تبدیل میشود. نمیفهمم آخوند چه میگوید. حواسم بیشتر متوجهی دو پاسدار چاقی است که دارند پیراهنهای جوانها را درمیآورند. صدای زنی را میشنوم. نگران سرما خوردن جوانها است.
باد آرام پاییزی رطوبت سرد ناپیدایی را روی پوست صورت مینشاند.
“ببندین این حرامزادههای نمک به حرام را!”
صدای نازک و بیشتر زنانهی آخوند در بلندگوی دستی از تحکم دستور میکاهد. چند نفری میخندند. پاسدار خپله با خشم به اطراف نگاه میکند. آشکارا معلوم است که به دنبال کسانی میگردد که خندیدهاند.
دو جوان لاغر اندام با سرهای تراشیده از میان جمعیت آن سوی میدان به طرف پاسداران میروند. سکوتی ناگهانی فضای میدان را پر میکند. جوانی که بلندتر است و حالا عریان، سرش را بالا میکند. صورتش را که میبینم با آن خال درشت کنار بینیاش یادم میآید او را جایی دیدهام. جوانتر از من است اما به خاطر جای سوختگیِروی پیشانی و لکههای روی گونهها و بینیاش بیشتر از بیست و چند ساله به نظر میآید. دو جوان لاغر کمربندهایشان را باز میکنند. انگار که نفسهای حبس شده با هم رها شده باشند ناگهان سر و صدا مثل حلقهای نامرئی به دور میدان میچرخد.
“پس بگو که بسیجیاند.” این صدای همان زن است که در چند قدمیِ من ایستاده است. جوان کناریام زمزمه میکند: “کثافتها.” صدای چند نفری با هم شنیده میشود: “هیس. هیس.”
دیگر نمیایستم. نمیتوانم شلاق خوردن جوانها را نگاه کنم. نمیتوانم به صدای نفسهای حبس شده و هیس هیسها گوش بدهم. میدانم کابوس تاولها و زخمهای شیار شیار پشت جوانها را نمیتوانم فراموش کنم. یک بار دیده بودم جوانی را در جلو ساختمان ستاد منکرات و نهی از منکر کابل میزدند.
بانو که میشنود آرزو میکند جوانها را به زندان نبرده باشند. میدانم اگر مادر و خواهر هم میشنیدند همین آرزو را میکردند. بانو نمیگوید که حتم مادر و خواهر هم مثل هزاران مادر و خواهر دیگر در زندانند. از حالت صورت و اشکی که مردمک چشمهایش را درخشانتر میکند متوجه میشوم. فکر میکنم یادش رفته است که به تمام زندانها سرزدهام. بعد فکر میکنم شاید هم من یادم رفته است آخرین ملاقاتم با زایر را تعریف کنم.
زایر که در آستانهی در ایستاده بود بعد از این که دید باز هم ایستادهام و زل زدهام به چشمهای زرد پف کردهاش، خم شد و رو به پنجرهی اتاق نگهبانی و اطلاعات فریاد زد: “ای ای آقا دنبال مادر و خواهرش آمده، حاججی!”
صدای بم و تو دماغیِ مردی آمد که میخواست بروم و به کمیته یا مسجد محلهامان مراجعه کنم. نگفتم محلهی ما مسجد ندارد، حتا کمیته. از همان روزهای اول بقال و پسرش همهی کارها را در همان بقالیاشان انجام میدادند و حالا بقال به تنهایی به همهی امور محله میرسد.
خوشحال از این که بقال خبر ندارد مادر و خواهر کجا رفتهاند، از بانو خواهش میکنم کمتر به بقالی برود، وقتی مشتری در بقالی نیست تنهایی وارد نشود. میخندد. فراموش کردهام که بقال همیشه با خودش حرف میزند، با صدای بلند قرآن میخواند، نمیشود از بیرون تشخیص داد کی تنها است.
بانو میخواهد باز هم پیگیر زندانها باشم. یقین دارد اگر مادر و خواهر در زندان باشند بالاخره در یکی از این روزها آزاد میشوند: “تا بخوای روزای میلاد و رحلت دارند.”
از بقال شنیده است که دولت باید تمام مردم را در روزهای میلاد و رحلت در مسجدها جمع کند تا جلو ظلم و ستم کفار گرفته شود. از بانو هم خواسته است چادر سرش کند تا رحمت نصیبش گردد. شبیه حرفهای بقال را بارها شنیدهام. دوست ندارم بانو هم بشنود. نمیگویم. یقین دارم همین که بفهمد شنیدهام و هنوز یادم مانده، رنگ گندمیِ صورتش میپرد و لبهای گلبهیاش کبود میشود.
”ای بابا! برو پی کارت!”
از تحکم نگهبان به زایر به خود میآیم.
به داخل اتاق نگهبانی نگاه میکند و من را با دست به زایر نشان میدهد: “این بابا به خیالش نوبرش را آورده، زایر! این را از کجا پیدا کردی؟”
تقلید صدای نگهبان برایم سخت نیست. بانو میخندد.
بعد از رفتن نگهبان زایر باز روی صندلیِ جلو درِ داخلی مینشیند. تفنگش را میگذارد روی زانویش. هر چه بیشتر نگاهش میکنم قیافهاش برایم نامأنوستر میشود. شبیه هیچ کس نیست، حتا شبیه خودش. هر بار که سرش را بالا میآورد تا جلو چرت زدنش را بگیرد، قیافهی دیگری دارد. انگار اسلایدهایی از چهرهی چند نفر را آرام از روی هم رد کنند. ناگهان صدای سینه صاف کردن کسی میآید.
زایر سرش را بلند میکند و به سرعت میایستد: “سلام حاججی! ای ای آمده … شما ببینی حرف ای ای بابا را میفهمین!”
زایر به من اشاره میکند. مرد چاقی که با شکم برآمده و تسبیح سرخی در دست جلو در ایستاده است پیش میآید. سلام میکنم و میخواهم بلند شوم. دست دیگرش را سر شانهام میگذارد و فشار میدهد. مینشینم. از پایین شکم برآمدهاش بزرگتر از آن است که دیده بودم. دیگر صورتش را نمیبینم: “میشنیدم که چی میگفتی. معلومس پاک پرتی؟”
صدایش زلال و شکننده است. مثل قصاب خانهی مادربزرگ. پدر گفته بود: “کی میداند پشت این صدای زلال و چهرهی مهربان چه هست که این طور با بیرحمی تمام سر گوسفندها را گوش تا گوش میبرد.”
مرد چاق لحظهای با لبهای جمع شده خم میشود. خیال میکنم چیزی میمکد. یک قدم دیگر جلو میآید: “تا حالا جبهه رفتی؟”
دلم میخواهد بتوانم صورتش را نگاه کنم. فقط شکمش را میبینم.
آرام و کلمه کلمه حرف میزند: “یک جوان این روزها یا باید تو بسیج باشد یا تو سپاه.”
بیشتر دلم میخواهد حالت صورتش را نگاه کنم. بلند نمیشوم. میفهمم به عمد من را نشاند و خودش ایستاده است.
همان طور شمرده حرف میزند: “جوان مسلمان کسیس که به مردم خدمت میکنه.”
در زیر لایهی غبار ضخیم روی کفشهایش لکههای سرخ خون دیده میشود و گرمای آن را روی دستهایم حس میکنم. انگشتهایم مثل وقتی از ترس کارد آشپزخانه را در دست گرفتم به کف دستم فشار میآورند. مچ دستم تیر میکشد. دلم میخواهد فریاد بزنم.
چرخش تسبیح حاجی را روی سرم حس میکنم: “گوشت با منه. فهمیدنش سخت نیست. میفهمی یا نه؟”
فکر میکنم همان قصاب خانهی مادربزرگ است. مینشیند و نگاهم میکند. چشمهایش تاریکاند. دیگر صدایش را نمیشنوم.
مادربزرگ گفته بود سر گوسفند را در پای درختهای گیلاس ببرند. میخواست گوشت آن را ببرند به اقامتگاه بیپناهان.
خواهر گریه میکند. مادر ناراحت میشود. اعتراض میکند. مادربزرگ سرش را زیر میاندازد. مادر خواهر را بغل میکند: “نباید میآمدیم.”
مادربزرگ تند تند راه میرود. قصاب پاهای گوسفند را به شاخهی درخت آویزان میکند. پدربزرگ میآید. قصاب کارد را از لای دندانهایش برمیدارد. پدربزرگ مادربزرگ را صدا میزند. شکم گوسفند جر میخورد. خون شره میکند روی کفشهای قصاب. به دنبال مادربزرگ میروم. در اتاقش نشسته است. گریه میکند. من را که میبیند اشکهایش را پاک میکند. دلش میخواهد بدانم که اشتباه کرده است، که بایست حرف پدربزرگ را گوش میکرد، که به درختهای گیلاس کود میداد به جای خون، که به بدشگونیِ خون در خانه فکر میکرد. قصاب مادربزرگ را صدا میزند. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. هنوز دستهایش خونی است. دلم میخواهد صورت قصاب را ببینم. هر چه منتظر میشوم صورتش را برنمیگرداند. احساس میکنم در گذر تمام این سالها، سالهایی که هرگز نتوانستم بفهمم چه اتفاقی دارد میافتد، ترسم تبدیل به نفرت شده است. از این که دیگر نمیترسم، از این که برای آخرین بار پدرم را آویخته از طناب دیدهام، دلم میخواهد زمین و زمان را زیرارو کنم. به حیاط میروم، بیل را برمیدارم، گلها و بوتهها را میکنم و همان طور که صدابلند گریه میکنم باغچه را میکنم. آن قدر میکنم که خودم را هم میتوانم در آن گم و گور کنم.
از ضربهی تسبیح به صورتم متوجه میشوم گریه کردهام. آستینم را میکشم روی گونههایم. دلم نمیخواهد اطرافم را نگاه کنم. خجالت میکشم. صدای زایر را میشنوم: “ای بلند شو! بلند شو برو! برو ک که شانس آوردی! … چه خیالت رسیده؟ ای از ک کی تا به حال ک کسی از زندان در آمده ک که حالا مادر و خواهر تو دومیش باشن؟ مگه شانست بگه و روز عید قربون آزاد شن نه قربونی.”
خندهی کوتاهی میکند: “میدونی ک که هر سال ای ای اتفاق میافته. ای حاججی هم خودشون عید قربون ک که میشه میرن زیارت. ای ای جا نمیمونن. به خاطر ثوابش میرن. ای ایشون هم مث من زایرن. ای ای جا که چیزی اتفاق نمیافته.” باز میخندد. دندانهای تیرهاش آن قدر مرتباند که نمیتوانم نگاه نکنم: “ای اصلش رو بگو ببینم چرا زندانن؟” نمیتوانم جوابش را بدهم. آهستهتر حرف میزند: “ج جن جنده بودن؟” صورتم داغ میشود. بیخیال ادامه میدهد: “ای اینا فقط ج جن جندهها و بهاییها و ضد انقلابیها را ای ایج جا میآرن.”
گوشهی چشمهایش زخمی است و با هر بار حرف زدن کف گوشهی لبهایش بیشتر میشود: “ای اینا ج جاشان ک که فرق نمیکنه. زندان زندانه، اما خب، ای اینا اگه بهایی نباشن و ج جن جنده باشن و یک ک کم رام، همچین ک که قبول کنن، خب، میفهمی ک که چی میگم؟ تو یکی از ای ای ای اعیاد آزاد میشن. میدونی ک که زندان را ک کیا میچرخونن؟” نمیدانم. سرم را تکان میدهم. لبخند میزند: “ای اینا خیلیشون عزبن. ای اینا خیلیشون هم مث حاججی شهید دادهان. خب، ای اینا هیچ کدومشان بدشان نمیآد ک که ….”
صدای موتورسیکلت میآید. زایر میایستد. مردی که با چپیه صورتش را پوشانده است همراه با زن چادر سیاهی وارد میشوند. زن به من نگاه میکند. چشمهای سیاهش میدرخشند. زایر با مشت به در میزند. نگهبان در را باز میکند. چفیهپوش و زن چادری وارد محوطهای میشوند که من تنها شنهای کف آن را میبینم.
در که دوباره بسته میشود، زایر کنار من میایستد: “دیدی؟ الکی ک که نیست. همه از راه قانونیش پیش میرن. مسلمانن. دین و ایمون درست و حسابی دارن. برای هر ک کاری راهی تعیین ک کردن. صیغه میخونن. میدانی ک که صیغه را برای چی میخونن؟” شاطر گفته بود. سرم را تکان میدهم.
زایر سرش را به من نزدیک میکند. در صدایش شادی موج میزند: “ای ای منم ای ایشاالله تا چند ماه دیگه از ای ای زیارت برمیگردم. خدمت بهای ای دولت، ای ای حاججی خودمون خودش زیارته. اگه ما هم طلبیده شده بودیم رفته بودیم ج جب جبهه. ج جبهه هم ک کلید بهشت برای خود آدمه و هم برای پدر و مادرش و هر ک کی ک که به گردن او حق داره. ما تا عی عید قربون هم صبر میکنیم. قسمتمون شد ک که فبهیالمراد. قسمت نبود برمیگردیم ده و ع عروسی میکنیم. ع عقد دختر ع عمو و پسر ع عمو را تو آسمون بستهان. از قدیما همینطور بوده ک که بوده. ج جن جنده بازی ک که نیس.” نفس بلندی میکشد و دستها و صورتش را بالا میبرد. به سقف نگاه میکنم. پر از لکههای خشکیدهی آب است. دایرههای ناموزونی که کنارهی آنها قهوهایتر است.
زایر شانهام را تکان میدهد: “میدونم که که مادر و خواهرت نیستن. ک که بهاییان و ج جن جندهان. ک که ک کسی خواسته ک که سراغشون را بگیری، مهم نیست چه گفتی. اما بگو ببینم ای ج جن جندا خوشگلن یا از همین دگوریای در پیتیان؟” فقط نگاهش میکنم. میخندد: “نخیر! مث ای ای ک که تو به هیچ صراطی تن نمیدی. میخوای حاججی برگردن و بیندازن این تو تا بفهمی ک کی کجا س و ک کی به کیه؟ حرف ک که نمیزنی، پس ایج جا ماندی ک که چی؟ برو دیگر! برو دعا کن.”
بدون این که خواسته باشم میپرسم زنها را هم اعدام میکنند؟
با تعجب نگاهم میکند: “اعی اعیدام؟ شوخیت گرفته؟ روزی صد نفر را میبرن آن تو و روزی بیشتر از ده تا اعی اعیدام میشن. خیالت کاروانسراس که که سر و ته نداشته باشه. بالاخره باید ج جا برای تازه واردا هم باشه. من تا حالا چند بار خودم رفتم تو. از همین ضد انقلابا را بردم. یک بار هم که یه یه ج جن جنده را میبردم تو دیدم که چهارتا را تو حیاط دار زدهان. خیال کردم اونا هم جندهن. حاجی گفت: “نه، اینا بهاییِان، از جنده هم بدترن.” از همون روز بود که فهمیدم بهایی از جنده هم بدتره. حاججی معتقدن ای ای بگیر و ببند و اعی عیداما هست تا وقتی نسل بهایی و نسل ضد انقلاب برچیده بشه. دیر بج جنبن کفار مملکت را میگیرن. حالا حالیت شد؟” سرم درد گرفته است. گلویم میسوزد. نمیتوانم بایستم. بازویم را میگیرد: “مث ای ای ک که حالت خوب نیس. پاشو بابا، پاشو برو پیِ کارت.” چنگ میاندازد سر شانهام و به طرف در خروجی هلم میدهد. دستش را پس میزنم. ترسان تفنگش را به طرفم نشانه میرود. لبخند میزنم. خندهکنان سرش را تکان میدهد: “مگه ج جن جنده باشن ک که امید به نج جاتشون داشته باشی!”
میدانستم اگر پیدایشان میکردم این قدر بانو غصهی مریض بودنم را نمیخورد. میدانست دیگر نگرانشان نخواهم بود و میتوانم هر چند مدت که لازم باشد در بیمارستان بخوابم تا حالم خوب شود. حتا از رفتن به آسایشگاهم روگردان نبودم. گفته بودم خیالم که از مادر و خواهر راحت باشد کس دیگری در خلوتمان نخواهد بود. فقط او میماند و من. قهقهزنان میچرخد. باد در دامنش میافتد: “به قلهی قاف هم بری بات میآم. سیمرغت میشم.”
قهقهاش هنوز تمام نشده است که صدای مادر و خواهر را میشنوم. از سرسرا به اتاق پذیرایی میروم. امیدوارم از خندهی بیپروای بانو ناراحت نشده باشند. صدای باز و بسته شدن در میآید. به سرعت از خانه بیرون میروم. میخواهم پیش از رفتنشان صدایشان بزنم. میترسم دوباره گمشان کنم. باز دیر جنبیدهام. کوچه خلوت است و تنها میتوانم بوی بازماندهی عطرشان را استشمام کنم. همیشه در این حالت، مثل وقتی کوچک بودم، احساس میکنم میدانم کجا هستند اما نمیتوانم پیدایشان کنم. نمیبینمشان.