حسین نوش‌آذر: مامان روی طاقچه

به مادرم بگین قفس شکسته و پرنده پر زده

به مادرم بگین بهار اومده جوونه سر زده

بله. همینطور بود. مامان را نشانده بودند روی طاقچه. مامان همان‌جا می‌نشست و همان‌جا غذا می‌خورد و همان جا هم می‌خوابید.

طاقچه توی نشیمن بود. در چوبی با شیشه‌های رنگی لوزی‌طوری را که باز می‌کرد، وارد نشیمن که می‌شد، مامان را می‌دید که اگرچه چارقد به سر کرده، اما مثل یک خانم معلم مغرور روی تشکچه‌یی با لکه پهن زرد ادرار خشک شده از شب و شب‌های قبل، تکیه داده به متکا و دارد او را نگاه می‌کند که از راه خیلی دور، با چهار پنج هزار کیلومتر فاصله زل زده‌ به دوربین موبایل، در واتس‌اپ داد می‌زند، مامان حالت چطوره؟ خوبی‌؟

و مامان هم به کسی که نیست می‌گوید: این چی می‌گه؟

با خودش فکر می‌کرد هرجور شده می‌بایست مامان را از روی طاقچه پایین بیاورد. اوایل طاقچه، یک متر، فوقش یک متر و نیم از زمین فاصله داشت. قدیم‌ها، تا همین یکی دو ماه قبل، مامان اگر می‌نشست و تکیه می‌داد به دیوار، به زحمت پاش به زمین می‌رسید. اما حالا سه متری از زمین فاصله داشت. یعنی سقف خانه پدری بلندتر شده بود؟

اولین ابرهای سیاه باران‌زا در پهنه آسمان زندگی او دو سال و نیم قبل پدیدار شده بودند. پدر را تازه دفن کرده بودند و او، یک روزنامه‌نگار معمولی مثل همیشه، مثل همه این سال‌ها سرگرم صید انواع ماهی‌های درشت شناور در برکه مناسبات ژئوپولیتیکی در جهان بود که برادرش زنگ زد. چهار بعد از ظهر بود. شاید هم چهار و نیم که با دیدن شماره تلفن احمد، گوشی را برداشت. چهره برادرش دیسپلی را پر کرده بود. مامان بهانه‌جو شده بود، ناآرام بود، برای خانواده برادر مزاحمت ایجاد می‌کرد و می‌بایست هر چه زودتر به فکر چاره باشد، وگرنه ممکن بود حادثه بدی اتفاق بیفتد. احمد توی گوشی داد زده بود:

«داداش من دیگه کلافه شده‌م. دیگه نمی‌کشم. همه‌ش می‌گه بریم دور دور کنیم. من کار دارم، زندگی دارم. وقت و بی‌‌وقت راهش رو می‌کشه، می‌آد خونه ما. صبر مصی هم حدی داره.»

و او گفته بود:

«مامان چی دوست داره؟»

و احمد هم گفته بود: هویج بستنی.

و اینطوری‌ها بود که تصویری از ذهن احسان گذشته بود: شهرکی در حاشیه جنوب غربی تهران دم‌دمای غروب. کاج‌های نیمه‌جان وسط بلوار، جا به جا خانه‌های تو سری‌خورده، زنی با مانتو در پارک مشغول ورزش است و در همان حال آمد و شد اتوموبیل‌ها و لات و لوت‌ها و کارگران خسته و زن‌های چادری و در آن میان پیرزنی که از دور در نور قرمز پرغبار پیدا می‌شود. یک لیوان هویج بستنی به دست دارد و به هر کسی که می‌رسد می‌پرسد: آقا، خانم، شما می‌دونین خونه‌ی من کجاست؟

از آن ور خط، از بلندگوی مسجد صدای نتراشیده نکره‌ای روی شهرک می‌پاشید که در آن وقت از روز حال و هوای یک قبرستان پر آمد و شد را داشت. گفته بود: بسیار خوب. من ماهی صد یورو می‌فرستم که بچه‌ها مامان رو ببرن گردش، باهاش تخته‌نرد بازی کنن، به‌ش هویج بستنی بده‌ن. خوبه؟

و احمد هم گفته بود: حل‌له.

فاصله بین دو لام را جوری گفته بود که احسان را خوش نیامده بود و با این‌حال صد یورو را حواله کرده بود و دوباره رفته بود سراغ برکه مناسبات ژئوپولیتیکی بسیار بزرگ و مهم جهان در حد فاصل بین تنگه هرمز و تنگه تایوان و از خودش پرسیده بود مامان دو تا حقوق بازنشستگی دارد که دو دستی تقدیم برادر می‌کند. چرا او باید به نوه‌ها پول بدهد که مامان را ببرند «دور دور» به صرف یک لیوان هویج بستنی؟ این پرسش را زود از ذهنش دور کرده بود. انبوه ابرهای سیاه باران‌زا در پهنه آسمان زندگی او کنار رفته بودند و آفتاب دل‌انگیزی تابیدن گرفته بود. یک سالی بود که یک سگ‌توله زیبا به خانواده او اضافه شده بود. اوایل برای اینکه تشویق شود به بلند شدن از پشت میز و قدم زدن. اما به زودی سگ شده بود نورچشمی او و مهسا.

 از پشت میز بلند شد: لاکی لاک! لاکی‌لاک!

تق تق تق. صدای پای لاکی روی کف‌پوش. صدای پای ستوران آید همی. روی دو پا بلند شده بود و به دامن‌اش آویخته بود. بریم، لاکی جان؟

-هاو هاو هاو، پاپی، بابایی کجا بریم؟ هاو هاو هاو بریم گردش؟ آخ جون. گردش. می‌خوایم بریم گردش؟ مامی، مامی‌َم می‌آد؟ مامی کی می‌آد؟

 -مامی سر کاره. غروب می‌آد، با دست پر هم می‌آد. با ماهی ساردین، واسه‌ی کی؟ واسه‌ی لاااکووو…

-هاو هاو هاو

و بعدش هم به طرفه‌العینی پله‌ها را طی می‌کند که جلوتر از او، در حیاط به انتظار بایستد و او دست و پایش را گم کند و مدام نگران باشد که نکند چیزی را جا گذاشته باشد. دسته‌کلید رو برداشتم؟ موبایل که توی جیب پیرهنمه. سیگار الکتریکی؟ سیگارم کجاست؟ بالا، روی میز تحریر جا ماند.

عادت مألوف هر روزه روز: قدم‌زدن‌ در کرانه‌ی خلوت سن در شمال پاریس تا رسیدن به نهال آلوچه‌ای که در یک جای امن کاشته بود به نیابت از گور پدر و دمی توقف و تماشا و تأمل و بعد دوباره بازگشت از همان راه، نوشیدن قهوه‌ای در یکی از کافه‌های ۹۳ و خرید روزانه و بازگشت به سمت حبابی که حالا دیگر ترک برداشته بود.

کرانه سن در این قسمت از پاریس متروکه بود. از وقتی پدر مرده بود، غروب‌ها اغلب در همین اطراف قدمی می‌زد. گاهی می‌نشست روی یکی از پله‌های سیمانی، مقابل سن ترانه خلیل عالی‌نژاد درباره لحظه وداع مولانا با شمس را گوش می‌داد و اغلب هم چشمانش نمناک می‌شد. یک قایق شکسته در آب و ده قدم آن طرف‌تر، پناهجویان که چادر زده بودند. یک قهوه‌خانه هم با مقوا و حلبی راه انداخته بودند. دنیای ملال‌آور زیستن زیر پل‌ها. در اینجا، در کنار نهال آلوچه که به یاد پدر، کنار سن کاشته بود، در بین انبوه آت و آشغال‌هایی که از زندگی آدم‌های آواره باقی مانده بود، در جوار تمشک‌های وحشی و گاهی هم یک بوته شاه‌توت و هر چند گاه یک بار، یک قارچ وحشی لحظات شادی و آرامش در انتهای روز را تجربه می‌کرد. لاکی هم برای خودش بود. می‌بویید و زنده بود و گاهی که خسته می‌شد، کنار او، زیر بازوی او روی دو پا می‌نشست، با دهان نیمه‌باز، نفس‌نفس‌زنان با چشم‌های غمگین به رود خیره می‌ماند. به چی فکر می‌کرد؟ به کبوترها و اردک‌هایی که شکار نکرده؟ به زوزه گرگ‌ها در یک زمستان بی‌پیر؟ توله که بود، شب‌ها گاهی از خواب که می‌پرید، پوزه‌اش را رو به سقف می‌گرفت و زوزه می‌کشید. آوای وحش در اتاق خواب یک زوج تبعیدی ایرانی در پاریس.

 در راه بازگشت مثل کسی بود که مسکن خورده و حالا با تعجب و بعدش هم با درماندگی متوجه شده که درد همان درد سابق است. بی‌خیال. او اصولاً با خودش زیاد از حد کل کل می‌کرد.

برگشتن زنگ زد به مامان. تلفن کنار دستش، روی طاقچه بود لابد که گوشی را بلافاصله برداشت. گفت مامان؟ گفت تویی؟ گفت خوبی مامان جان؟ گفت خوبم. یک قدری زانوم درد می‌کرد که پماد مالیدم بهتر شد الحمدالله. گفت شنیدم بیمارستان بودی. گفت: نمی‌شنوم چی می‌گی. گفت چرا روی طاقچه گذاشتنت؟ گفت: همین‌جا خوبه. جام راحته. کاری نداری؟ گفت بذار چار کلمه حرف بزنیم که معذب شد. گفت نمی‌خوای با برادرت حرف بزنی؟ گفت مامان از طاقچه کی می‌آی پایین؟ و مامان گفت: نمی‌شنوم. چی می‌گی؟ گفت: الو، الو ارتباط خوب نیست؟ صدایی از آن طرف نمی‌آمد. این بود که قطع کرد و از اول شماره‌ مامان را گرفت. با دست‌های لرزان و خیس از عرق و با دلهره، و باز مامان گوشی را برداشت و با صدای شفاف گفت حال‌تون خوبه؟ و او گفت خوبم و مامان گفت مهسا چطوره و او باز مثل هر بار گفت سر کاره. سرش شلوغه. کارش سخته. خیلی خسته می‌شه و مامان گفت کاری نداری؟ و او، کلافه، مثل کسی که می‌خواهد با ماهی توی تنگ بلور روی طاقچه وداع کند گفت نه. و مامان قطع کرد و باز او ماند با تردیدهایش.

و در همه این احوال کسی نیست که دعوای او را فیصل دهد تا التیام پیدا کند و برای او دواهای شفابخش نیست، پس چرا فریاد کند؟ بر فاصله‌هایی که بین ما افکندند غلبه کرده به نزد تو درمی‌آیم. کلمه را از تو آموختم هرچند به لکنت. آمین.

-چرندیات. این حرف‌ها را رها کن احسان. برو به زندگی‌ت برس. ردیف کتابای نخونده در کتابخونه. خجالت نمی‌کشی؟ لااقل موسیقی گوش بده.

مثل این بود که صدای پدر در درون او هنوز زنده بود. بعدِ من جان تو و جان مادرت. به مامان گفته بود بیا مدتی پیش ما. گفته بود بیام که در غربت خاکم کنید؟ گفته بود خب، من که نمی‌تونم سفر کنم به ایران. گفته بود هر جا هستی، خوشبخت و سعادتمند باشی. این دو کلمه تکیه کلام او بود و جوری هم به تاکید و مدام می‌گفت خوشبخت و سعادتمند باشی که انگار می‌خواهد بگوید: گور بابای همه‌تون. دست از سرم بردارید. می‌خوام تنها باشم.  

صندلی چوبی لهستانی یادگار پدر را می‌گذارد درست روبروی طاقچه، می‌نشیند و به مامان خیره می‌ماند. اتاق از شعاع نوری که از آشپزخانه به نشیمن می‌تابد روشن است. آسمان صاف و پرستاره است و نور شب از بیابان‌های اطراف همراه با صداهایی از دوردست به درون راه پیدا می‌کند. سگی بیرون زوزه می‌کشد و همه به خواب رفته‌اند و در همان حال او از اضطراب هستی لبریز است. مامان وانمود می‌کند خوابیده اما از این دو سه متر فاصله به بالا که نگاه می‌کند، می‌بیند که روی طاقچه، سرش را روی متکا گذاشته و هنوز بیدار است. می‌گوید مامان جان؟ با صدای آرام، با مهربانی می‌گوید چیه پسرم؟ می‌گوید دلت می‌خواست دوقلوهات زنده می‌موندن؟

– آن وقت تو به دنیا نمی‌اومدی

– در عوض دو تا دختر داشتی. الان پنجاه و نه سالشون بود. ازت مراقبت می‌کردن

– تو مگر ازم مراقبت نمی‌کنی؟

– من؟

می‌خندد. می‌گوید: برگشتی؟

– نه.

– اومدی دفنم کنی؟

دلش می‌خواست می‌توانست بگوید دستم به نوشتن این کلمه نمی‌رود. نگفت. گفت: این آخرین فرصت ماست.

– برای چی؟

-برای اینکه با هم روراست باشیم.

– چی می‌خوای بدونی؟

– سنندج. وقتی شونزده سالت بود، دوقلوها مرده به دنیا اومدن…

– احمد کجاس؟

– می‌ترسی ازش؟ نترس. من هستم.

– نمی‌دونم از چی حرف می‌زنی. خوابم می‌آد. تو هم برو بخواب.

– نه. اومده‌م که کارم را با تو تمام کنم مامان جان

– گفتم که. می‌شناسمت. اومدی دفنم کنی.

-خدا آن روز را نیاورد. اومدم کلمه مامان را دفن کنم، توی قلبم.

– تو که سنگدل نبودی

و به مری شلی فکر می‌کند که حامله بود و دخترش مرده به دنیا آمد و بعدش هم فرانکشتاین را نوشت. لابد بارداری برایش مثل یک داستان ترسناک بوده. هیولا زنده می‌شود و آفریدگارش را ملاقات می‌کند که به او بگوید: حتی تو هم که آفریدگار من هستی، از من متنفری و می‌خواهی مرا از خود برانی و بکشی. به جای این کار وظیفه‌ات را در قبال من انجام بده تا من هم وظیفه‌ام را در برابر تو و انسان‌های دیگر انجام دهم. کابوس بعد از زایمان. حالا هیولا بیدار شده است. دو دختر دوقلو مرده در آغوش زنی که الان در این لحظه از هستی، پیرزنی‌ست مچاله شده در خود، با چشم‌‌هایی که حتی در نور منفی آشپزخانه هم می‌توان دید که سرگشته و نگران‌اند. او را، پسر از دست رفته را می‌شناسد اما نمی‌خواهد به جا بیاورد. حتما این را می‌داند که اگر به جا بیاورد، آن زخم کهنه سر باز می‌کند.

از روی صندلی لهستانی یادگار پدر بلند می‌شود. به سمت طاقچه می‌رود، از اینجا که نگاه می‌کند مثل این است که باز فاصله بین او و مامان بیشتر شده است. دستش را دراز می‌کند که دست مامان را بگیرد اما دستش به او نمی‌رسد. چشم‌هایش را اما می‌بیند. مردمک‌های سیاه در کاسه سفید چشم‌ها سرگردان، ترسخورده، نگران. دهانش را هم می‌بیند. لب‌های داغمه بسته. به هم دوخته. چانه‌اش را هم می‌بیند. پوست چروکیده و با همه اینها همچنان مثل یک دختر نه ساله مغرور. مثل همان تنها عکسی که از کودکی‌اش دارد. همان که اورمک به‌ش پوشانده‌اند و موهایش را با روبان سفید بسته‌اند و توی دوریین می‌خندد، غافل از آنکه هفت هشت سال بعد، در سنندج، روی تشکچه‌ای از درد زایمان به خود می‌پیچد. زمستان ۱۳۳۹ سه سال قبل از آنکه او به دنیا بیاید. چه کسی به چه کسی تعلق دارد؟ زن باردار آیا ظرف موجود دیگری است مستقل از خودش یا جنین صرفاً بخشی از وجود زن باردار است؟ همزمانی دو هستی. به راستی که داستان پیچده مبتذلی است. اول بخشی از وجود توست و بعد در درون تو قد می‌کشد که به استقلال برسد و با این همه هیچ چیز تغییر نمی‌کند. حد و حدود اتاق، بستری که تو را روی آن خوابانده‌اند، کوه‌های بلندی که پیرامون تو را گرفته‌اند، و آن دور باطل بین تولد و مرگ همان است که بود، با نوزاد، با مادر یا بی‌نوزاد، با مادر یا با نوزاد، بی‌‌مادر و وقتی که به دست‌هایت نگاه می‌کنی، می‌بینی ملافه را چنگ زده‌یی و در همان حال از درد فریاد می‌کشی، قابله را یک لحظه می‌بینی که در تقلاست که دقیقه‌ای بعد دو بچه مرده را لای ملافه سفیدی بپیچد و تو که تن‌ات به عرق سرد نشسته با خودت بگویی این دست‌ها، دست‌های من و این تن، تن من و این زندگی زندگی من نیست و حتی نیم‌نگاهی به دو کالبد مرده متولد شده از تو نیندازی. تن تو حالا تبدیل شده است به یک منطقه فاجعه‌زده. اشک. بخیه. خون‌آبه تا زایمان دیگر پس از فقط دو سال از آن فاجعه. اینک او متولد می‌شود و وجود بی‌برکتش قدم می‌گذارد به سرزمین تاریک مامان که مستعفی‌ست از مامان بودن. 

– می‌خواستم کارمند بانک بشم. بابات اما مخالفت کرد، رفتم دانشسرا معلم شدم. اشتباه کردم؟

نشسته بود روی صندلی. مثل دردی که سال گذشته به آن مبتلا شده باشیم رویای گرفتن دست او فراموشش شده بود. می‌گوید: من که نیومده‌م به قضاوت برسم درباره زندگی تو.

– پس برای چی اومدی؟ بعد این همه سال….

– اومدم خداحافظی کنم مامان جان.

– خداحافظ

و حتی سر بلند نمی‌کند که نگاهش کند.

می‌گوید: من تقصیری نداشتم.

این صحنه را بیهوده چیده است. همه را باید پاک کند، بریزد دور. وداعی در کار نیست. او می‌بایست بنده وفاداری باشد که همیشه بوده است در خدمت هدفی که از آن او نیست و با صبر و حوصله تا پایان نقش‌اش را به بهترین نحو به انجام برساند، همانطور که در آن زمان که هنوز اراده‌ای از خودش نداشت، نقش‌اش را خوب ایفا می‌کرد.    

-این چرت و پرت‌‌ها چیه مرد حسابی به هم می‌بافی؟

– یعنی پرگویی‌ست یا بیش از حد روست؟

– پرچانه که هستی. اما مسأله فقط اطناب نیست. باید اول همه چیز نابود شده باشد، بعد تاریکی حادث شود. بعد از شکستن صدای استخوان‌هاش. بعد از آن نابودی بزرگ. تو اما عجولی.

– به‌ت برنخوره ها. تو کلا از مرحله پرتی. بحث آن نابودی مطلق مورد نظر جنابعالی در بین نیست که بعد رستاخیزی دربگیرد و حجاب‌ها کنار بروند و بالاخره حقیقت هر یک از ما آشکار شود. بحث بر سر سیستمی است که از تو اراده‌ت را سلب می‌کند. یک نقش ثابت را باید ایفا کنی. نقش بنده وفادار، از نسلی به نسل دیگر. 

می‌خواست این‌ها همه را پاک کند که تلفن زنگ زد. ساعت از هفت شب گذشته بود. شماره تلفن احمد را که روی دیسپلی دید، مضطرب شد. الو… داداش…

این بار کار واقعا بیخ پیدا کرده بود. مامان خورده بود زمین، استخوان لگن‌اش ترک خورده بود.  

و بعدش هم مهسا زنگ زده بود که با اتوبوس می‌آید. لاکی کلافه بود. این موقع از روز، نیم ساعت، یک ربع قبل از رسیدن مهسا کلافه می‌شد. می‌ایستاد کنار پنجره، دم تکان می‌داد و گاهی هم گریه می‌کرد.

-لاکی‌‌لاک! چی شده؟ کوچول‌خانم، تپل مپلی، نگران نباش

و او تا مهسا از راه برسد، پلو را دم کرده بود، سفره را هم چیده بود و بعدش هم که مهسا از راه می‌رسید، لاکی‌ پاک دیوانه می‌شد. پدرسگ از سرخوشی روی پا دیگر بند نبود.

هاو هاو هاو…. هوو هوو هوو. مامی اومده. با دست پُر اومده. با ماهی ساردین اومده.

-سلام.

-سلام. چطوری؟ چه خبرا؟

-هیچی.

-چرا باز توی همی؟ طوری شده؟

-مامان رو گذاشته‌ن روی طاقچه، پایینم نمی‌آورندش.

صدای ناله‌هایی از یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای سرریز کرده بود توی نشیمن. زار می‌زد: صدای پا نبود صدای تق تق شکستن تو بود.

-جدی می‌گی؟ بازم؟ چرا؟ این‌دفعه دیگه چرا؟

مهسا داشت رخت بیرون را از تن‌اش جدا می‌کرد و او هم حالا دیگر توی آشپزخانه بود. آب را گذاشته بود سر چراغ که جوش بیاید. سس سالاد هم آماده بود.

-می گن خورده زمین. بفرست. پول … پول… پول بفرست.


این متن فرازی‌ست از یک داستان بلند که فعلا در همین حد مجوز خروج از بساط نویسنده را دریافت کرده است.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی