سیاوش خسروی شهماروندی: ماجرای آقای ماهیگیر در یک بعد از ظهردل‌انگیز تابستانی

به:

   محترم خانم؛ ساکن زینبیه(دو طفلون)

به:

  فریدون و سگش؛ اولی ساکن پارک پل مارنون، دومی ساکن پیراهن فریدون.

به:  

  شکنندگی شیشه‌های رستوران هرمس.

به:  

  درخت دم خونه صادق‌پور.

آورده‌اند که حضیضِ شادمانی و رستگاری همگانی با خروج دوم پهلوان نجیب ما، والامقام  دون کیشوت از لامانچا آغاز گرفت.

کاراکترهای داستان

مترسک سوم ، چند تا  قوطی کنسرو ماهی باز شده، آقای سوپر‌من ولی با یک اسم جدید، آقای ماهیگیر و کاراکترهای پیش‌بینی نشده

                                                    ***         

من نمی‌دانم هوای رو به سردی پاییز را دوست دارید یا خوش‌خنکِ بهار را! و اینکه ترجیح می‌دهید داستان ما نزدیک کدام آبگیر یا رودخانه اتفاق بیفتد و یا اصلاً با شنیدن “چند تا قوطی کنسرو ماهی با‌زشده” دهانتان آب بیفتد و هوس یکی از آنها را بکنید و بعدش هم معطلش نکنید و این داستان را زمین بگذارید و بروید ترتیب یکی از آنها را بدهید.

 ولی به هر حال منطق حکم می‌کند که هوای معتدلی را در یک بعد ازظهر تابستانی فرض کنیم که امر ماهی‌گیری  چیز مسخره‌ای به نظر نیاید و اینکه خدا را هم خوش نمی‌آید که آقای ماهیگیر در یک شرایط جوی بد کارش را انجام بدهد.

                                                   ***                                                     

مترسک سوم: خیلی مسخره‌س!

قوطی کنسروها که کمی دورتر از مترسک سوم مشغول تماشای دور دست بودند به طرف مترسک سوم می‌شتابند و به او می‌گویند (می‌شود تصور کرد که این چندتا قوطی با هم صحبت می‌کنند) : دقیقا منظورت چیه؟!

مترسک سوم: چی؟!

قوطی کنسروها: گفتی” خیلی مسخره‌س!” می‌خوایم بدونیم چی؟!

مترسک سوم: آهان! اینکه امروز چرا این خورشید درست کار نمی‌کنه!

قوطی کنسروها با هم برمی‌گردند و به آسمان نگاه می‌کنند. آنها کمی در مورد موقعیّت دقیق خورشید با هم اختلاف نظر دارند. ولی بعد از کمی بگو مگو به نتیجه‌ای واحد می‌رسند یا اینطور وانمود می‌کنند که با هم موافقند.

در همین لحظه آقای سوپر‌من ولی با یک اسم جدید از قعر آسمان فرود چشم‌نوازی می‌آید و کلی گرد و خاک به پا می‌کند. مترسک سوم و قوطی کنسروها به سرفه افتاده‌اند. آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید خیلی خوش‌تیپ و خوش‌لباس است و البته گفتن ندارد که عضله‌ای هم هست.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید زلفهای خود را مثل مردان خوش‌تیپ تبلیغات شامپو در هوا تکان می‌دهد و دستی به آنها می‌کشد. آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید پس از قطع شدن صدای سرفه‌ها لبخندی به جمع حاضر می‌زند و می‌گوید “سلام! من آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید هستم!”

قوطی  کنسروها: این ر‌و می‌دونیم!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید( با تعجّب) : ولی از کجا؟!

قوطی کنسروها: اون بالا نوشته شده.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید نگاهی به بالا می‌اندازد و می‌گوید: اَه! گندش بزنند! بله درسته هرچی که اون بالا نوشته بشه همونه!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید کمی سکوت ناشی از سرخوردگی می‌کند و بعد به سمت قوطی کنسروها با هیجان می‌گوید “این رو هم می‌دونید که من از یک روز دیگه و از یه جای دیگه میام؟!”

قوطی کنسروها: نه! ولی قابل حدسه!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید کمی در هم می‌شود.

مترسک سوم: الان شما اینجا چیکار می‌کنی؟

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: من الان دارم با چه کسی صحبت می‌کنم؟

مترسک سوم کلاه کهنه‌اش را به نشانه‌ی ادب کمی جابه‌جا می‌کند و موهای کاهیش کمی از زیر کلاه بیرون می‌ریزد و می‌گوید: مترسک سوم!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید لبخندی خودپسندانه می‌زند و می‌گوید: اگر اسمتون مترسک ژنده‌پوش می‌بود برازنده‌تر بود.

مترسک سوم: خودم هم قبول دارم قربون! ولی اسم رو روی آدم می‌ذارن. کاریش نمیشه کرد.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید که شدیدا با مترسک سوم همدل شده و از رفتار خود کمی شرمسار است می‌گوید: بله! این حرفت درسته!  واقعا که این بهترین حرف امروز بود.

مترسک سوم کلاه کهنه‌اش را به نشانه‌ی ادب کمی جابه‌جا می‌کند و موهای کاهی بیشتری از زیر آن بیرون می‌ریزد و می‌گوید: قربون آقا!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: خب جناب مترسک سوم سؤالتون چی بود؟

مترسک سوم: پرسیدم حضرت والا چی شد که یهو اینجا فرود دلبرانه اومدید؟

قوطی کنسروها: بله! بله! فرود چشم‌نوازی بود.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید: متشکرم دوستان عزیز! سپاس‌گزارم! خب من خبر‌دار شدم که امروز و درست در این نقطه خورشید درست کار نمی‌کنه. یعنی همچین میزون نیست!

قوطی کنسروها که دهان خود را تا پس کله باز کرده‌اند: واااای! چه جالب!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: یعنی…یعنی شماها متوجه درست کار نکردنش نشدید؟!

قوطی کنسروها: چرا!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: پس از چی متعجّب شدید؟!

قوطی کنسروها: از اینکه شما که از یه روز دیگه و یه جای دیگه اومدید از کجا متوجه  این قضیه شدید؟!

***

در این لحظه میتوان کلاه آقای ماهیگیر را دید که پشت به بقیه مشغول ماهی‌گیری است.

***

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: خوب شصتم خبردار شد.

مترسک سوم: شصتتون قربون؟!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: شما شصت ندارید جناب مترسک و تنها سه تا چوب به جاش دارید.

مترسک سوم نگاهی به دست‌هایش می‌کند: خب بله!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: خب شصت من سرش یه چراغه که هر وقت خاموش و روشن بشه می‌فهمم که جایی خبریه!

قوطی کنسروها: پس اول شصتتون خبردار میشه؟!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: بله همینطوره!

قوطی کنسروها: خب اون وقت از کجا می‌فهمید که دقیقا کجا چه خبره؟!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: خب یکم قضیش پیچیده‌ست!

قوطی کنسروها (با ذوقی غیرقابل توصیف): داستان پیچیده! داستان پیچیده! ما حوصله‌مون سر رفته!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: خب قضیه از این قراره که اول از همه مرکز خبردار میشه و بعد..

مترسک سوم (وسط حرف او می‌پرد): قربون!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: بله؟!

مترسک سوم: پس قضیه‌ی شصت چی شد؟!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید نگاهی غضبناک به مترسک سوم می‌کند و می‌گوید: …و بعد اونها قضیه رو به شصتم حواله می‌کنند.

مترسک سوم: آهان!

قوطی کنسروها (مأیوسانه): اینکه پیچیده نبود!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید (یک چشم خود را روی هم می‌گذارد و کمی کلّه‌ی خود را می‌خاراند) : خب بله! ولی بقیه‌ش سِرّیه! نباید کسی بدونه!

قوطی کنسروها: ولی ما فقط چند تا قوطی کنسرویم!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید (یک نفس): اوکی! اول و آخر داستان رو براتون گفتم ولی وسطش یه خبرایی هست و اونم اینه که وقتی مرکز از قضیه‌ای خبردار میشه سریعا قضیه رو در سه فُرم مجزا به سه قسمت مجزا می‌فرسته. بعد سه کارشناس خبره روی قضیه نظر می‌دن و هر کدوم فُرم مجزایی که حاوی نظرات کارشناسیشونه رو به قسمت سرکارشناسی می‌فرستن که در اون قسمت، اول منشیِ قسمتِ سرکارشناسی، فرم‌ها رو چک می‌کنه که امضا و اینجور چیزاش ردیف باشه و بعد هر کدوم از فرم‌ها رو به صورت مجزا داخل پوشه‌ای قرار می‌ده و به اتاق رئیس قسمت سرکارشناسی می‌بره. رئیس قسمت سرکارشناسی، که خودش باید الزاماً سه تا سه سال در سه قسمت مختلف کارشناس بوده باشه، سه فرم رو با هم مقایسه می‌کنه و قضیه رو در قالب یه فرم مجزای دیگه آماده می‌کنه و…

مترسک سوم: ببخشید قربون!  

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید (نفس نفس می‌زند) : بله؟! بفرمایید!

مترسک سوم: گفتم اگه اجازه بدید از اینجای داستانتون رو با سوت همراهی کنم.

قوطی کنسروها که از پیشنهاد مترسک سوم به وجد آمده‌اند: عالیه! عالیه! ما موافقیم!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید کمی به قوطی کنسروها نگاه می‌کند و کمی هم به مترسک سوم: ولی شما این کار رو خوب انجام می‌دید؟

مترسک سوم: آقا رو! تقریبا تنها کسی هستم که می‌تونه این کار رو به خوبی انجام بده.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: خب پس فکر نکنم مانعی باشه. کجا بودم؟

 قوطی کنسروها: اونجا که رئیس قسمت سرکارشناسی از توی اون سه تا فرم یه فرم جدید در میاره!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: آهان درسته! شما آماده‌اید جناب مترسک سوم؟

مترسک سوم: قربون به نظرم میاد بهتر باشه از یه‌کم قبل‌ترش شروع کنید؟ می‌دونید که؟!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: بله! بله! کاملا متوجهم!

در حین تعریف کردن آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید، مترسک سوم متناسب با سرعت و افت و خیز داستان سوت می‌زند.

 (ادامه می‌دهد)… بعد سه کارشناس خبره روی قضیه نظر می‌دن و هر کدوم فُرم مجزایی که حاوی نظرات  کارشناسیشونه رو به قسمت سرکارشناسی می فرستن که در اون قسمت اول منشیِ قسمتِ سرکارشناسی فُرم‌ها رو چک می‌کنه که امضا و اینجور چیزاش ردیف باشه و بعد هر کدوم از فرم‌ها رو به صورت مجزا داخل پوشه‌ای قرار می‌ده و به اتاق رئیس قسمت سرکارشناسی می‌بره. رئیس قسمت سرکارشناسی، که خودش باید الزاماً سه تا سه سال در سه قسمت مختلف کارشناس بوده باشه، سه فرم رو با هم مقایسه می‌کنه و قضیه رو در قالب یه فرم مجزای دیگه آماده می‌کنه و… (آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید به اینجا که می‌رسد چشمکی به مترسک سوم می زند و مترسک سوم با چشمک، چشمک او را پاسخ می‌دهد) …فرم نهایی رو امضا می‌کنه. اینجا فرم نهایی راهیِ اتاق رئیس کُل میشه که تایید نهایی رو بگیره. بنابر‌این دوباره سر و کلّه‌ی  منشی قسمت سرکارشناسی پیدا میشه و فرم نهایی رو به اتاق رئیس کل می‌بره و اون رو تحویل منشی رئیس کل میده. منشی رئیس کل فرم رو بررسی می‌کنه که امضا و اینجور چیزاش ردیف باشه و اون رو به اتاق رئیس کل می‌بره و امضای نهایی رو می‌گیره…

مترسک سوم: یه‌کم تندتر… تندتر… (و تندتر سوت می‌زند).

قوطی کنسروها: هوراااا…هورااا!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید (نفس نفس می‌زند و با سرعت بیشتری ادامه می‌دهد): بله! بله!…از اونجا فرم نهایی با امضای نهایی راهی قسمت “ابلاغ فرامین صادره میشه”…

مترسک سوم: خیلی شُلی پهلوون..تندتر تندتر.. (و تندتر سوت می‌زند)

قوطی کنسروها: هوراااا..هورااا

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید (که از نفس افتاده باز هم به سرعت خود می‌افزاید): بله! بله!… در قسمت “ابلاغ فرامین صادره” دو منشی وجود داره. منشی اول دختر جوونیه که فرم نهایی رو چک می‌کنه که امضای نهایی رو داشته باشه و منشی دوم…

مترسک سوم: چت شده؟! جون نداری؟ نون نخوردی مگه؟ تندتر.. تندتر..(و تندتر سوت می‌زند)

قوطی کنسروها: هوراااا..هورااا

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید (که تقریبا دارد از حال می‌رود باز هم به سرعت خود می‌افزاید) : بله! بله! …منشی دوم که خانم مُسنی باید باشه متن قضیه رو می‌خونه  و اون رو در قالب یک سیگنال روی کامپیوترش ذخیره می‌کنه و با فشار دادن یک دکمه که باید قرمز رنگ هم باشه…

مترسک سوم: نکنه خوابت برده؟! تندتر..تندتر.. (و تندتر سوت می‌زند)

قوطی کنسروها: هوراااا..هورااا

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید (کاملا هوشیاری خودش رو از دست داده و از تنگی نفس سیاه شده) : بله! بله! … قضیه رو به شصتم حواله می‌کنه.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید این را می گوید و پس می‌افتد.

 قوطی کنسروها که حسابی از شنیدن ماجرا سر حال اومدن، دَلق و دولوق می‌کنند و خوشحالی می‌کنند. مترسک سوم کمی آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید را برانداز می‌کند و بعد بی‌اعتنا دست خود را سایه‌بان می‌کند و به دنبال خورشید می‌گردد. کمی بعد آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید حالش سر جا می‌آید و این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند.

مترسک سوم: پس شما یه تعمیر‌کار سیّار خورشید هستی؟

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید که کاملا بهش برخورده: نخیر! ابداً! اصلا این طور نیست (در این لحظه کاملا به صورت مترسک سوم نزدیک می‌شود و با فریاد) من یه قهرمانم! یه قهرمان!

مترسک سوم که خودش را باخته با حالت تأیید تکرار می‌کند: یه قَرمان!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: یه قهرمان واقعی! این رو تو کلّه‌ی پوشالیت فرو کن!

مترسک سوم تکرار می‌کند: یه قَرمان واقعی!

قوطی کنسروها دَلَق دولوق در‌های روی کلّه‌شان را به هم می‌زنند و هورا می‌کشند.

و آقای ماهیگیر پشت به بقیه در حال ماهیی‌گیری است.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید که کمی به خود مسلط شده یقه‌ی مترسک سوم را صاف و صوف می‌کند و می‌گوید: معذرت می‌خوام رفیق! تند رفتم!

مترسک سوم: نه قربون! حرف حساب که جواب نداره. اشتباه از ما بود.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: نخیر اشتباه از من بود.

مترسک سوم: نخیر اشتباه از چاکرتون بود.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: سرورید!

مترسک سوم: خانه‌زادم!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: خاک پاتونم!

مترسک سوم: غلام حلقه به‌گوشم!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: من دیگه چیزی بلد نیستم!

مترسک سوم: تکرار قبلی‌ها هم اشکالی نداره!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: مثلا چی بگم؟!

مترسک سوم: مثلا…سرورید!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: سرورید!

مترسک سوم: آ باریکلا!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: از شما متشکرم که بهم یاد دادید. من همیشه یه جایی همین جاها گیر می‌کردم.

مترسک سوم: قابلی نداشت وظیفه بود.

قوطی کنسروها (به آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید) : خب الان چی میشه؟ به نظرتون درست میشه؟

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: باید یه‌کم راست و ریسش کنم. فکر نکنم مشکل خاصی باشه.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید این را می‌گوید و دست راست خود را مشت می‌کند و به سمت بالا می‌گیرد و مثل جت به سمت خورشید می‌رود. کمی در اطراف خورشید چرخ  می‌زند و پیچ گوشتی‌ای در می‌آورد و شروع به ور رفتن می‌کند و هر از گاهی از خورشید فاصله می‌گیرد تا نتیجه‌ی کار خود را بررسی کند. مترسک سوم و قوطی کنسروها نگران، بالای سر خود را نگاه می‌کنند.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید (فریاد می‌زند) : خوب شد؟!

مترسک سوم: خیلی ضایع شد! گَند زدی! 

قوطی کنسروها: بله! بله! ضایع شد.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید (فریاد می‌زند): دوباره سعی می‌کنم. هر وقت خوب شد بگید.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید چهار چنگولی روی خورشید می‌افتد و زور می‌زند. در همین ور رفتن‌ها رو به روی خورشید قرار می‌گیرد و هوا تاریک می‌شود.

آقای ماهیگیر نگاهی به اطراف می‌کند و وسایل ماهی‌گیریش را جمع و جور می‌کند.

مترسک سوم: پهلوون زور زدی تاریک شد.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: آخ ببخشید الان اوکی میشه.

مترسک سوم: یه‌کم برو راست!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید به راست می‌رود.

مترسک سوم: بیشتر!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید بیشتر به راست می‌رود.

مترسک سوم: یه‌کم دیگه!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید کاملا از خورشید فاصله می‌گیرد.

مترسک سوم: آ باریکلا!

قوطی کنسروها: خوب شد! عالیه!

آقای ماهیگیر بساط ماهی‌گیریش را دوباره پهن می‌کند.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید به سرعت فرود می‌آید و دوباره گرد و خاک می‌کند. مترسک سوم و قوطی کنسروها دوباره به سرفه می‌افتند.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: خب دوستان عزیز من دیگه باید برم.

قوطی کنسروها: کجا؟!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: به یه روز دیگه و یه جای دیگه!

قوطی کنسروها: دلمون برات تنگ میشه!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: متشکرم! من هم همینطور.

مترسک سوم: باز هم بهمون سر بزن.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: زمان و مکان فرود با من نیست ولی امیدوارم باز هم همدیگه رو ببینیم.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید این را می‌گوید و مثل جِت به قعر آسمان می‌رود.

                                                    ***

ماهی‌گیری کاری نیست که هر کسی هر وقت دلش بخواهد انجام دهد. می‌شود اینطور گفت که ماهی‌گیری اصلا شبیه هر کار دیگری نیست. ماهی‌گیری فقط می‌تواند شبیه یک کار باشد و آن هم تلفن زدن است. کافی‌ست سیم قلابتان را در  آب بیندازید و بعد منتظر بمانید. درست مثل وقتی که سیم تلفن را به خانه می‌کشید! تنها کاری که بعدش باید انجام دهید جزء آسان‌ترین کارهای دنیاست. پاهایتان را روی هم می‌اندازید و منتظر می‌مانید.

                                                 ***

قوطی کنسروها کمی دورتر از مترسک سوم مشغول تماشای دور دست می‌شوند. مترسک سوم در همان وضعیت آنجا می‌ایستد. کمی به همین منوال طی می‌شود.

مترسک سوم به آسمان نگاه می‌کند. نور خورشید چشمش را می‌زند. بعد دست خود را سایه‌بان می‌کند و کمی به دور خود می‌چرخد.

مترسک سوم (به قوطی کنسروها): من می‌خوام یه آوازی، چیزی بخونم! شما اذیت نمی‌شید؟

قوطی کنسروها: نه! عالیه! عالیه!

قوطی کنسروها دوباره مشغول تماشای دور دست می‌شوند.

مترسک سوم گلویی صاف می‌کند و آماده‌ی آواز می‌شود که ناگهان متوجه می‌شود چیزی لابلای بوته‌ها به سمت قوطی کنسروها در حرکت است.

مترسک سوم: اون چیه داره به سمتتون میاد؟

قوطی کنسروها:کو؟ کجا؟

مترسک سوم: اونجا! لا به لای بوته‌ها. 

قوطی کنسروها: مار! مار! فرار! فرار!

قوطی کنسروها این را می‌گویند و پا به فرار می‌گذارند. مترسک سوم همانجایی که هست بال بال میزند و شروع به فریاد کشیدن می‌کند.

مترسک سوم: آآآآآآآ! آآآآآآآآ!آآآآآآآ!

شئ مارگون قوطی کنسروها را دنبال می‌کند. قوطی کنسروها  به دور مترسک سوم می‌چرخند و دلق دلوق می‌کنند و جیغ می‌کشند. شئ مارگون به دور مترسک سوم پیچ می‌خورد و کلّه‌ی خود را رو به روی کلّه‌ی مترسک سوم می‌گیرد. مترسک سوم چشم‌های خود را می‌بندد و از ته حلق فریاد می‌زند “آآآآآآآ! آآآآآآآآ!آآآآآآآ!”

قوطی کنسروها هم پایین پای مترسک سوم سر و صدای عجیبی راه انداخته‌اند.

قوطی کنسروها: نخوووورش! نخوووورش!

شئ مارگون (با لبخند): نترسید..سید.. سید..سید..سید..

مترسک سوم یک چشم خود را برای بررسی اوضاع باز می‌کند. در همین لحظه شئ مارگون مترسک سوم را ماچ می‌کند و می‌گوید: سلام…سلام..سلام..سلام…من آقای میکروفونم..فونم..فونم..فونم..فونم..

مترسک سوم که از ماچ ناگهانی آقای میکروفون چِندشش شده، چشم دیگر خود را برای دیدن اوضاع کلی باز می‌کند. قوطی کنسروها هم از تعجّب دهن‌هاشون بازِ باز مونده.

مترسک سوم (در حالی که می‌لرزد): یعنی شما مار نیستی؟!

آقای میکروفون (با لبخند): خیر..خیر..خیر..خیر..

آقای ماهیگیر کمی گوش خود را می‌خاراند.

آقای میکروفون سبیل‌های نازکی دارد که هر بار که لبخند می‌زند، سبیل‌هایش به بالای کلّه‌اش می‌روند و چهره‌ی او را بامزه می‌کنند.

مترسک سوم: قربون چرا صداتون همچینه؟

قوطی کنسروها که اکنون آرام شده اند: بله! بله! تکرار میشه هی!

آقای میکروفون: الان درستش می‌کنم…می‌کنم…می‌کنم…می‌کنم..می‌کنم..

آقای میکروفون یک چشم خود را روی هم می‌گذارد و سیم دراز خود را، که تهش اصلا پیدا نیست که به کجا وصل است، تکان تکان می‌دهد.

آقای میکروفون: خوب شد..شد..شد؟!

قوطی کنسروها: نه! یه‌کم دیگه.

آقای میکروفون: الان چی..چی؟!

مترسک سوم: یه‌کم دیگه.

آقای میکروفون کمی بیشتر چشمش را فشار می‌دهد و کمی بیشتر سیمش را تکون تکون می‌دهد.

آقای میکروفون: الان؟!

قوطی کنسروها: عالیه!عالیه!

مترسک سوم: تصدق قدّت بشم میشه یکم شُل کنی؟ خفه شدم.

آقای میکروفون (همینطور که نیشش باز است): تو چه موجود بامزه‌ای هستی.

مترسک سوم (در حالی که نفس کشیدن برایش مشکل شده): تو رو به سبیلت قسم! خفه شدیم قربون.

آقای میکروفون (در حالی که خود را از دور مترسک سوم باز می‌کند):بله! بله! ببخشید.

آقای میکروفون از مترسک سوم و قوطی کنسروها فاصله می‌گیرد و روی سیم خود با ارتفاع زیاد می‌ایستد و اطراف را بررسی می‌کند.

مترسک سوم نفسی تازه می‌کند. قوطی کنسروها دور آقای میکروفون می‌گردند و او را با تعجّب بررسی می‌کنند. قوطی کنسروها و مترسک سوم سعی می‌کنند به آقای میکروفون نگاه کنند اما او بسیار بالاتر از آن‌ها معلق در هوا ایستاده و اگر بخواهند او را در همان وضعیت نگاه کنند خورشید چشمانشان را می‌زند. آقای میکروفون اطراف را سرک می‌کشد.

مترسک سوم: قربون!

آقای میکروفون که صدای او را نشنیده این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند.

مترسک سوم نگاهی پرسش‌گرانه به قوطی کنسروها می‌کند.

قوطی کنسروها: اسمش چی بود؟

مترسک شانه بالا می‌اندازد.

  مترسک سوم (این بار بلندتر): قربووون!

قوطی کنسروها (فریاد می‌زنند): قربووون! قربووون!

آقای میکروفون متوجه آنها می‌شود وبه سرعت به سمت آنها می‌آید. مترسک سوم و قوطی کنسروها کمی می‌ترسند. آقای میکروفون لبخند می‌زند.

آقای میکروفون (مهربانانه): بفرمایید عزیزان دلم!

مترسک سوم: ما داشتیم یه آواز می‌خوندیم!

آقای میکروفون: جداً؟!

مترسک سوم: حوصله‌مون سر رفته بود، گفتیم سرگرم بشیم.

آقای میکروفون (با رویی گشاده): خوب من کمکتون می‌کنم.

مترسک سوم: دَس شما درد نکنه!

آقای میکروفون (که گویی برای مراسمی مفرح آماده می‌شود): شما بخونید من صداتون رو پخش می‌کنم.

 مترسک سوم کلاه کهنه‌اش را به نشانه‌ی ادب کمی جابه‌جا می‌کند و موهای کاهی بیشتری از زیر آن بیرون می‌ریزد و می‌گوید:

قربونتون! دَس شما درد نکنه!

مترسک سوم با سرفه‌ای گلوی خودش را صاف می‌کند.

قوطی کنسروها: هورااا! هورااا!

آقای میکروفون از مترسک سوم و قوطی کنسروها فاصله می‌گیرد و روی سیم خود با ارتفاع زیاد می‌ایستد و اطراف را بررسی می‌کند.

                                                 ***

سؤالی سرنوشت‌ساز:

“الان آقای ماهیگیر مشغول چه کاری است؟”

لطفا در پاسخ به این سؤال با خودتان صادق باشید چون براساس یک اصل مهم، تأکید می‌کنم “یک اصل خیلی مهم”، که اعتماد باشد، کارها پیش می‌رود. شما با یک سوال چند گزینه‌ای رو به رو هستید. لطفا اگر موفق به دادن پاسخ صحیح نشدید داستان را یک بار دیگر از اول بخوانید. البته فکر نکنید این یک جور جریمه یا همچین چیزی که در مدارس مرسوم است، خواهد بود. خیر! اصلاً! منظور دیگری هست که خیر و صلاح همه در آن دیده شده.

 خب بنابراین اگر دچار پیش‌داوری یا چنین چیزی شده بودید و سؤال را به گونه‌ای دیگر نگاه کرده بودید، بگذارید اکنون که این قضیه دیگر مطرح نیست، سؤال یک بار دیگر پرسیده شود.

“الان آقای ماهیگیر مشغول چه کاری است؟”

الف) شکار     ب) ماهیگیری   ج) گذاشتن طعمه بر سر قلاب

خب؟! جواب کدام گزینه است؟ آن‌هایی که جواب صحیح داده‌اند معلوم است که دقت زیادی در خواندن داستان دارند و آن‌هایی که جواب نادرست داده‌اند، خب یک بار دیگر می‌خوانند تا حساب کار دستشان بیاید. آنهایی که جواب نادرست داده‌اند مراقب باشند که اصل “اعتماد” را دور نزنند که ادامه‌ی کار سخت خواهد شد. برای رعایت شرایط امتحان، گزینه‌ی صحیح را چند سطر پایین‌تر معرفی کرده‌ایم که به هنگام خواندن سؤال سهواً چشمتان به گزینه‌ی صحیح نیفتد.

گزینه صحیح “ج” می‌باشد.

                                                ***

مترسک سوم: قربون، ما قدمون نمی‌رسه که! تشریف بیارید پایین‌تر!

قوطی کنسروها که فکر کرده‌اند برنامه عوض شده کمی ناراحت شده‌اند.

مترسک سوم (با صدای بلند): می‌گم قربون قدت اگه قراره با هم کاری بکنیم تشریفتونو بیارید پایین!

آقای میکروفون (نگاهی به پایین می‌اندازد و با لبخند): نه! تو بخون من از اینجا هواتو دارم!

قوطی کنسروها: هورااا! هورااا!

مترسک سوم یک ابروی خود را بالا می‌اندازد و به قوطی کنسروها نگاهی می‌کند. مترسک سوم به اوضاع مشکوک است.

قوطی کنسروها: بخون! بخون! هورااا! هورااا!

آقای میکروفون یک چشم خود را روی هم می‌گذارد و سیم خود را تکان می‌دهد.

آقای میکروفون (با صدایی پر طنین): امتحان می‌کنیم! بخون جَوون!

قوطی کنسروها: هورااا! هورااا!

آقای ماهیگیر که حالا طعمه را به قلاب زده، مشغول ماهیگیری است.

مترسک سوم (به حالت آواز):  ما حوصله‌مون سر رفته و بی‌کاریم…

آقای میکروفون (در حالی که عین صدای مترسک سوم را در می‌آورد):     

مترسک سوم (عصبانی): قربون یه مشکلی هست!

آقای میکروفون (با تعجب): چه مشکلی؟!

مترسک سوم (کاملا شاکی): ما یه چی دیگه گفتیم، سرکار یه چی دیگه!

آقای میکروفون به سرعت به سمت آنها می‌آید. مترسک سوم و قوطی کنسروها کمی می‌ترسند. آقای میکروفون لبخند می‌زند و می‌گوید: خوب یه بار دیگه امتحان می‌کنیم.

مترسک سوم: امتحانش مجانیه؟!

آقای میکروفون (همچنان با لبخند): مجانی‌تر از هر کار دیگه توی این دنیا!

مترسک سوم آب دهان خود را قورت می‌دهد. قوطی کنسروها هاج و واج به آن دو نگاه می‌کنند.

مترسک سوم (با نگرانی): بخونم؟!

آقای میکروفون (به بالا برمی‌گردد و با لبخند): بخون! بخون!

قوطی کنسروها (نامطمئن): هورااا! هورااا!

مترسک سوم(با آواز.صدایش می‌لرزد): م..ما حوصلمون سَ..سر رفته و بی..بیکاریم!

آقای میکروفون: ای بابا این چه جورشه؟! محکم… محکم‌تر!

مترسک سوم (محکم‌تر): ما حوصلمون سر رفته و بیکاریم!

آقای میکروفون (ناراضی): ای بابا! گندشو در‌آوردی! می‌گم محکم! محکم!

آقای میکروفون تند تند سیمش را تکون می‌دهد.

مترسک سوم (با فریاد اما با حالت آوازی): ما حوصلمون سر رفته و بیکاریم!

قوطی کنسروها ترسیده‌اند و یکدیگر را بغل کرده‌اند.

آقای میکروفون (ناراضی): تازه دارم یه چیزایی می‌شنفم!

مترسک سوم (باز هم بلندتر): ما حوصلمون سر رفته و بیکاریم!

آقای میکروفون تند تند سیمش را تکان می‌دهد و قوطی کنسروها به آن نگاه می‌کنند.

آقای میکروفون: ها ماشااله! حالا همین رو یه چرخ بزن و بگو!

مترسک سوم (می‌چرخد): ما حوصلمون سر رفته و بیکاریم!

آقای میکروفون (که کلی از وضعیت موجود به وجد آمده تند تند سیم خود را تکان می‌دهد): حالا یکی در میون بین کلماتت سوت بزن و بگو!

مترسک سوم: ما.. .. حوصلمون.. .. سر رفته.. .. و.. .. بیکاریم.. !

قوطی کنسروها  دنبال سیم آقای میکروفون را می‌گیرند و می‌روند و بین بوته‌ها ناپدید می‌شوند.

آقای میکروفون: آفرین بر شما! آفرین بر شما! حالا می‌خوام همین رو یه معلق بزنی و بگی!

مترسک سوم: ببخشید قربون!

آقای میکروفون: چیه آقا؟! دوباره که برنامه رو قطع کردی!

مترسک سوم: آخه یه اشکالی هست!

آقای میکروفون (با دلخوری): چه اشکالی؟!

مترسک سوم: این چوق ما رو محکم کردند تو زمین! معلق و این جور کارا تعطیله قربون!

آقای میکروفون (با دلخوری): این که ماتم نداره عزیز جان! اداشو در بیار!

مترسک سوم(خوشحال): حله قربون! بریم!

آقای میکروفون: آماده‌ای؟

مترسک سوم: بله! بله!

آقای میکروفون: بگو ببینم!

مترسک سوم (ادای معلق زدن را در می‌آورد): ما حوصلمون سر رفته و بیکاریم!

آقای میکروفون: حالا همین رو بشین و بگو!

مترسک سوم: قربون!

آقای میکروفون (با چشم و ابرواشاره می‌کند): ادا! ادا!

مترسک سوم: مُلتفتم! (ادای نشستن را در می‌آورد) ما حوصلمون سر رفته و بیکاریم!

آقای ماهیگیر قلابش را به سنگی تکیه می‌دهد و پشت بوته‌ها می‌رود و معلوم نیست که دارد چه کاری انجام می‌دهد.

آقای میکروفون: ها باریکلا! دیدی کاری نداشت!

مترسک سوم: بله قربون! ما که بلد نبودیم، زحمت شوما بود!

آقای میکروفون: آدم حواسش رو که جمع کنه و حرف گوش بده کارا حل میشه و آسون!

مترسک سوم: سایه‌تون کم نشه!

آقای میکروفون: همین جوری تمرین کن! تمرین!

مترسک سوم: بله قربون! ما تمرینمون کمه!

آقای میکروفون: تنبلی! تنبلی آفَته!

مترسک سوم: بله قربون! آفَتم بد چیزیه! وقتی بزنه دیگه کاریش نمیشه کرد!

آقای میکروفون: تمرین! تمرین آفَت تنبلیه!

مترسک سوم: بله! بله! پای آفَت که باشه، دیگه کاریش نمیشه کرد!  

آقای میکروفون: دیگه کاریش نمیشه کرد؟! گوش کن جوون! حرف گوش کردن و تمرین کردن!

مترسک سوم: آفت چی شد پس قربون؟!

آقای میکروفون (با شیطنت): آفت رو فراموش کن! حرف منو گوش کن!

مترسک سوم: خدا شما رو از ما نگیره!

آقای میکروفون: من باید برم دیگه!

مترسک سوم: باز هم به ما سر بزنید قربون!

آقای میکروفون (در حالی که دارد دور می‌شود سر خود را تکان می‌دهد): تمرین کن و تمرین کن! تو گوش به فرامین کن!

مترسک سوم گردن خود را با ریتم آقای میکروفون تکان تکان می‌دهد و لبخند می‌زند.

مترسک سوم کمی دور و بر خود را نگاه می‌کند و تازه متوجه غیبت قوطی کنسروها می‌شود. مترسک سوم به وضعیت قبلی خود برمی‌گردد.

آقای ماهیگیر از پشت بوته‌ها بیرون می‌آید و دور و بر خود را نگاهی می‌اندازد و بعد مشغول ماهیگیری می‌شود.

کمی به همین منوال طی می‌شود.

مترسک سوم به آسمان نگاه می‌کند. نور خورشید چشمش را می‌زند. کمی به دور خود می‌چرخد ولی دوباره به حالت اول خود باز می‌گردد. کمی سکوت. از تکان‌های گوش مترسک سوم این طور به نظر می‌رسد که صداهایی از دور شنیده می‌شود. صداهایی  از دوردست. صداهایی مثل جرینگ جرینگ زنجیر.

(کمی صدای جرینگ جرینگ زنجیر و حرکت گاه گاه گوش‌های مترسک سوم.)

ناگهان از لابلای بوته‌ها سر و کلّه‌ی آقایی عصبانی که کلاهی مثل کلاه پلیس‌ها و لباسی مثل لباس پلیس‌ها و باتومی مثل باتوم پلیس‌ها دارد پیدا می‌شود.

آقای عصبانی که کلاهی مثل کلاه پلیس‌ها و لباسی مثل لباس پلیس‌ها و باتومی مثل باتوم پلیس‌ها دارد رو به روی مترسک سوم می‌ایستد و دست‌هایش را به کمرش می‌زند. صدای جرینگ جرینگ زنجیرها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.

آقای عصبانی: که اینطور!

مترسک سوم (سری تکان می‌دهد): بله قربون!

آقای عصبانی: ساکت!

مترسک سوم (که ترسیده): چشم قربون!

آقای عصبانی(رو به بوته‌ها): زود باشید! زود! زود!

و بعد سر و کلّه‌ی قوطی کنسروها در حالیکه یک رشته زنجیر از آنها رد شده پیدا می‌شود. قوطی کنسروها با لب‌هایی ورچیده و قیافه‌ای ناراحت نزدیک مترسک سوم قرار می‌گیرند. آقای عصبانی آن‌ها را به چوب مترسک سوم که در زمین محکم شده زنجیر می‌کند.

مترسک سوم زیر چشمی قوطی کنسروها را برانداز می‌کند و دوباره به رو به رو نگاه می‌کند.

آقای سرگرم بررسی اطراف می‌شود.

قوطی کنسروها که ترسیده‌اند آرام آرام دلق دلوق می‌کنند.

مترسک سوم (به قوطی کنسروها): هیس! آقا عصبانی‌اند!

آقای عصبانی: گفتم ساکت! (به مترسک سوم) تو چرا قیافه‌ت همچینه؟

مترسک سوم که نمی‌داند جواب بدهد یا ساکت بماند کمی کلاهش را به نشانه‌ی ادب روی سرش جابه‌جا می‌کند.

آقای عصبانی: ادب! ادب حرف اول رو می‌زنه!

مترسک سوم که فکر می‌کند توجه سرکار را جلب کرده دوباره کلاه خود را روی سر جابه‌جا می‌کند و می‌گوید: بله قربون! به قول شاعر…

آقای عصبانی: ساکت!

مترسک سوم: بله قربون!

آقای عصبانی کاملا به صورت مترسک سوم نزدیک می‌شود و می‌گوید: گفتم ساکت! نُطق نکش!   

مترسک سوم از ترس آب دهان خود را قورت می‌دهد.

قوطی کنسروها هم که ترسیده‌اند کاملا به یکدیگر نزدیک شده‌اند و خیلی ملایم، به طوری که آقای عصبانی ناراحت نشود، دلق و دلوق می‌کنند.

آقای عصبانی دفترچه یادداشت کوچکی از جیب خود درمی‌آورد و چند دور به دور مترسک سوم و قوطی کنسروها می‌گردد سپس کُنده‌ای که روبه روی قوطی کنسروها و مترسک سوم قرار دارد را برمی‌دارد و به پشت سر آن‌ها انتقال می‌دهد و روی آن می‌نشیند.

آقای عصبانی: من پشت سرتون نشستم و چهار چشمی حواسم جمعتونه! مواظب باشید دست از پا خطا نکنید. تکون هم بخورید با این باتوم زدم توی ملاجتون!

مترسک سوم: قربون این چوق ما رو..

آقای عصبانی: ساکت!

مترسک سوم ساکت می‌شود.

آقای ماهیگیر در سکوتی دل‌انگیز مشغول ماهیگیری است.

آقای عصبانی (به مترسک سوم): خب حرفتو بزن!

مترسک سوم: عرض کردیم این چوق ما رو محکم کردند تو زمین! نمی‌تونیم دست از پا خطا کنیم قربون!

آقای عصبانی(با فریاد): اسم؟!

مترسک سوم که تلاش می‌کند پشت سر خود را نگاه کند: ما بگیم قربون؟!

آقای عصبانی: بله! خودت بگو!

مترسک سوم: اینجانب مترسک سوم!

آقای عصبانی بلند بلند می‌خندد و دست به روی شکم خود می‌کشد. کاملا از شدت خنده قرمز شده و تقریبا نفسش بند آمده و به سرفه می‌افتد بعد با همین حالت می‌پرسد: چی؟!

مترسک سوم که کمی راحت‌تر شده، از خنده‌های او به خنده می‌افتد و می‌گوید: مترسک سوم!

آقای عصبانی  بار دیگر بلند  قاه قاه می‌خندد و این بار از شدت خنده از روی کُنده پس می‌افتد و روی زمین می‌افتد و کماکان می‌خندد. مترسک سوم چند لحظه‌ای او را با خنده همراهی می‌کند ولی کم کم از خنده باز می‌ایستد .

آقای عصبانی کم کم خود را از روی زمین جمع و جور می‌کند و روی کُنده می‌نشیند و ادامه می‌دهد: این چه اسم مسخره‌ایه؟!

مترسک سوم: خودمون هم قبول داریم قربون! کاریش نمیشه کرد اسم رو روی آدم می‌ذارن!

آقای عصبانی: توضیح اضافه موقوف!

مترسک سوم: چشم قربون!

آقای عصبانی با حالتی مشکوک: کیا؟! کیا اسم می‌ذارن؟!

مترسک سوم: هیئت داوران قربون!

آقای عصبانی: هیئت داوران؟! مراقب باش اگه پرت و پلا بگی…

مترسک سوم: قربون خیالتون تخت! حکمش تو جیبمونه! حیّ و حاضر!

آقای عصبانی: حکم؟!

مترسک سوم: بله قربون! ماجرا از این قراره که یه روز شصتمون خبردار شد که توی یکی از همین مزرعه‌های اطراف مسابقه گذاشتن!

آقای عصبانی: مسابقه؟!

مترسک سوم: مسابقه‌ی ترسوندن قلاغا و جک و جونورا! البته ما قربون اون موقع بیکار بودیم! یعنی همین جَخ از مزرعه شوتمون کرده بودند بیرون!

آقای عصبانی (کاملا خشنود): هان؟! چه گندی زده بودی؟!

مترسک سوم: قربون با قلاغا ریخته بودیم رو هم!

آقای عصبانی (کاملا متعجب): عجب!

مترسک سوم: بله قربون! یه روز وقتی که خورشید دقیقا این طرف بود… (با دست به گوشه‌ای از آسمان اشاره می‌کند و بعد کمی فکر می‌کند) نه! نه! اون طرف بود(دوباره با دست به گوشه‌ای از آسمان اشاره می‌کند و بعد کمی فکر می‌کند) نه قربون! نه! اگه غلط نکنم همین بالا سرمون بود…

آقای عصبانی (که با سر دست مترسک سوم را تعقیب می‌کرده): اصلا همچین چیزی امکان نداره!

مترسک سوم: نه قربون! ما یادمونه!

آقای عصبانی: می‌گم امکان نداره! (کمی آسمان را برانداز می‌کند) این طرف… نه! نه! اون طرف بوده!

مترسک سوم (با خنده): نه قربون! این چه فرمایشیه؟!

آقای عصبانی: مراقب ملاجت باش که علاجش دستِ منه!

مترسک سوم: بله قربون! ما اشتباه می‌کردیم! همون ور بود که حضرت آقا می‌گن!

آقای عصبانی: آ باریکلا! ادامه بده.

مترسک سوم: بله! یه روز وقتی خورشید همون طرف که حضرت آقا فرمودند بود، ناغافل یه صدایی به گوشمون رسید!

آقای عصبانی (که به دنبال سر نخی می‌گردد): عجب! چه صدایی؟! زود بگو ببینم!

مترسک سوم: چشم قربون! قووووووررررر!

آقای عصبانی: این چه صدایی بود مردک؟!

مترسک سوم: همون صدایی که ناغافل به گوشمون رسید قربون!

آقای عصبانی: اون رو فهمیدم! میگم از کجا اومد؟!

مترسک سوم: از شکم یه قلاغ زبون بسته قربون! طفلی گشنه‌ش شده بود، ما هم یه تعارف بهش زدیم! بعد ناغافل دیدم سر و کلّه‌ی عهد و عیالش هم پیدا شد! بعد عمه و عم‌قزی خانوم! بعد هم خاله و خانباجی جون! بعدش هم آقاجون و دایی‌جون! همه قار و قور ریختند توی مزرعه!

آقای عصبانی (دستی به شکم خود می‌کشد): اوووم! داره گُشنه‌ام میشه!

مترسک سوم: بله قربون! اون طفلیا گشنه‌شون بود! خلاصه که زدند به یه گوشه از مزرعه و یه دلی از عزا در آوردند!

آقای عصبانی: چرا اجازه دادی مزرعه رو  غارت کنند؟!

مترسک سوم: ولی قربون اونا اندازه شکمشون خوردند! کف دست بنده رو عنایت کنید!

آقای عصبانی سر خود را نزدیک دست مترسک سوم می‌برد!

مترسک سوم: عنایت کردید؟!

آقای عصبانی کمی کلاه خود را روی سر جابه‌جا می‌کند و سر خود را می‌خاراند.

مترسک سوم: قربون؟!

آقای عصبانی: اینا که چندتا چوب خشکه که! دست کجا بود؟!

مترسک سوم: همون قربون! عنایت کردید؟!

آقای عصبانی (با شک): بله! بله!

مترسک سوم: شکمشون اندازه کف دست ما بود. بعدشم همشون جمع شدند رو سر و کلّه‌ی ما تا یه دهن واسشون آواز بخونیم!

آقای عصبانی: خوندی؟!

مترسک سوم: نه قربون!

آقای عصبانی که: چرا؟!

مترسک سوم: همین که اومدیم صدامون رو چاق کنیم سر و کلّه‌ی صاحب مزرعه پیدا شد!

آقای عصبانی: خب؟!

مترسک سوم: هیچی قربون! شوتمون کردند بیرون!

آقای عصبانی: قضیه‌‌‌ی هیئت داوران چی شد پس؟!

مترسک سوم: بله قربون! یه مدتی دور و اطراف مزرعه می‌پلکیدیم بلکه دوباره برمون گردونن سر جامون ولی خیر! خبری نشد! تا یه روز شصتمون خبردار شد که مسابقه‌ای در کاره! ما هم معطلش نکردیم و رفتیم.

آقای عصبانی: مترسک سوم!

مترسک سوم: بله قربون؟!

آقای عصبانی: حیف این ماجرای به این قشنگی نیست که بدون یه آهنگ زیر صدا گفته بشه؟!

مترسک سوم ابروهای کاهی خود را بالا پایین می‌کند و زیر چشمی به قوطی کنسروها نگاه می‌کند.

آقای عصبانی: تو برو من هواتو دارم!

مترسک سوم: سایه‌تون کم نشه! بله عرض می‌کردم که…

آقای عصبانی: خوووووورررر! پففففففففف! خوووووورررر! پففففففففف!

مترسک سوم دوباره نگاهی به قوطی کنسروها می‌اندازد!

قوطی کنسروها: ادامه بده! ادامه بده!

مترسک سوم: بله! خودمون رو کله سحر گذاشتیم دم مزرعه! تا رسیدیم به مزرعه دیدیم هیئت داوران حیّ و حاضر نشستند پشت یه میزِ گُنده!

آقای عصبانی: خوووووورررر! پففففففففف! خوووووورررر! پففففففففف!

مترسک سوم: بله! ما هم معطلش نکردیم و رفتیم جلو و عرض ادب کردیم و اون‌ها معطلش نکردند و گفتند برو شروع کن!

بعد شصتمون خبردار شد که ما تنها شرکت کننده‌ی مسابقه هستیم قربون! (کمی زیر چشمی این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند) قربون؟!

آقای عصبانی: خوووووورررر! پففففففففف! خوووووورررر! پففففففففف!

قوطی کنسروها: ادامه بده! ادامه بده!

مترسک سوم: بله! بله! آقایی که شوما باشین ما هم جست زدیم و رفتیم وسط مزرعه! همین که آفتاب زد، سر و کلّه‌ی قلاغا پیدا شد! قلاغا هم که فی‌الفور ما رو به جا آوردند، دیگه معطلش نکردند! اول ریختند رو سر و کول ما به ماچ و بوسه و احوال ‌پرسی! حالا، آقایی که شوما باشید، هرچی ما چشم و ابرو اومدیم که آشنایی ندن، چی قربون؟!

آقای عصبانی که کلاهی مثل کلاه پلیس‌ها و لباسی مثل لباس پلیس‌ها و باتومی مثل باتوم پلیس‌ها دارد: خوووووورررر! پففففففففف! خوووووورررر! پففففففففف!

مترسک سوم: بله! افاقه نکرد که نکرد! ولی ما هم معطلش نکردیم و یه تشر زدیم! قلاغا هم که فهمیدن هوا پسه هرکدوم جست زدن و یه نوکی به مزرعه زدن و الفرار!

 خب! خودمون هم قبول داریم که همچین گُل نکاشتیم ولی مترسک دیگه‌ای هم در کار نبود که رغیب باشه!

هیئت داوران کمی به کاغذاشون ور رفتند و کمی اینجانب رو بررسی کردند و نتایج رو اعلام کردند!

قوطی کنسروها: هوراااا! هوراااا!

مترسک سوم (لب‌های خود را گرد می‌کند و تغییر صدا می‌دهد، گویی که صدای او از یک بلندگوی دستی پخش می‌شود): توجه فرمایید! توجه فرمایید!

قوطی کنسروها: هوراااا! هوراااا!

مترسک سوم (با همان حالت): خواهش می‌کنم توجه فرمایید! از آنجا که تنها شرکت کننده‌ی ما در حد و اندازه‌ی مقام نخست ظاهر نشد….

مترسک سوم (با صدای عادی خود): خوب اینجا به خودمون گفتیم اولی که نشد ولی دومی رو زدیم تو گوشش!

قوطی کنسروها: هوراااا! هوراااا!

مترسک سوم (با صدای اعلام کننده‌ی نتایج ادامه می‌دهد):… و اینکه کسب کننده‌ی مقام نایب قهرمانی یا همان مقام دوم نیز باید واجد شرایطی باشد…

مترسک سوم (با صدای عادی خود): خوب دومی هم پرید! ولی همین روی سکو رفتن هم واسه ما خودش خیلی بود!

قوطی کنسروها: هورااااا! هورااااا!

مترسک سوم (با صدای اعلام کننده‌ی نتایج ادامه می‌دهد):… تصمیم هیئت داوران از این قرار است که با ارفاق و اغماض مقام سوم، به این شرکت کننده اعطا  شود!

قوطی کنسروها: هوراااا! هوراااا! هوراااا! هوراااا!

مترسک سوم: بله! این بود که چاکرتون بالاخره رفت روی سکو و سری توی سرا در آورد! این هم عکسش!

مترسک سوم دست می‌کند و از داخل جیب کت کهنه‌اش عکسی رنگ و رو رفته در می‌آورد. در عکس، مترسک سوم در حالی که روی سکوی سوم ایستاده و کلاه خود را در دست دارد، دو دست خود را بالا برده و لبخندی مسرت بخش بر لبان دارد.

قوطی کنسروها: کو؟! ببینیم! ببینیم!

مترسک سوم عکس را به آنها نشان می‌دهد و قوطی کنسروها که حسابی به وجد آمده‌اند دلق و دلوق می‌کنند.

در همین لحظه سر و کلّه‌ی آقایی خوش بر و قیافه و خوش صحبت با لبخندی دائمی پیدا می‌شود! چه ملاحتی!

او کت و شلواری نو و اتو کشیده دارد و کیف دستی‌ای به دست.

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی(سینه خود را جلو داده و چشمان خود را می‌بندد): دوستان عزیز! شهروندان گرامی! دوست دارم گرم‌ترین… بله گرم‌ترین سلام‌ها را نثار شما بکنم! سلامی به گرمای همین خورشید.(بعد یک چشم خود را باز می‌کند و به دنبال خورشید می‌گردد و به آن اشاره می‌کند).

مترسک سوم که از دیدن آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی خوشحال شده لبخندی به روی لب می‌آورد.

مترسک سوم (زیر چشمی به پشت سر خود نگاه می‌کند و آهسته می‌گوید): ولی قربون خورشید اون طرفه! (با دست به گوشه‌ی دیگری از آسمان اشاره می‌کند)

آقای عصبانی (که متوجه اوضاع شده): خیر! این طرفه که من می‌گم! (بعد کمی کلاه خود را روی سر جابه‌جا می‌کند و کمی آسمان را برانداز می‌کند) اون طرفه! اون طرف!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی کمی چهره‌اش در هم می‌شود و فی‌الفور از توی کیف دستی‌اش مقداری خوراکی در می‌آورد و  به آقای عصبانی تعارف می‌کند.

آقای عصبانی خوراکی ها را برمی‌دارد و به گوشه‌ای می‌رود.

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: خوب دوستان عزیز‌تر‌از‌جان!

مترسک سوم (کمی کلاه خود را روی سر جابه‌جا می‌کند): مخلص شوماییم!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: آماده‌اید؟

مترسک سوم: آماده‌ی چی قربون؟!

آقای خوش‌صحبت با لبخندی دائمی: رسیدن به یک آینده‌ی ‌درخشان و سرشار از آسایش؟!

مترسک سوم (کاملا خوشحال): بله قربون! بله! بله!

آقای خوش‌صحبت با لبخندی دائمی: پس خودتون رو یک عمر بیمه کنید!

مترسک سوم: بیمه؟!

آقای خوش‌صحبت با لبخندی دائمی: که در صورت بروز هرگونه بدبختی ما خدمتگزار شما باشیم!

مترسک سوم نگاهی به قوطی کنسروها می‌اندازد و می‌گوید: کی به کیه! بیمه می‌کنیم!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: قربان!

مترسک سوم: شرمنده نفرمایید! اینجانب مترسک سوم در خدمت شوماییم!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: قربان شما بنده‌نوازی می‌فرمایید!

مترسک سوم از خوشحالی بال در می‌آورد.

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: بفرمایید ببینم قربان پول و پله چقدر تو بساطتون هست؟!

مترسک سوم (با لبخند): دریغ از دو زار!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی(با لبخند، لبخند مترسک سوم را جواب می‌دهد): حتی یک پاپاسی؟!

مترسک سوم (با لبخند): شوما بگو سنّار!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی (با لبخند، لبخند مترسک سوم را جواب می‌دهد و به او نزدیک می‌شود): عیبی نداره قربان! این کلاه هم چیز بدی به نظر نمی‌رسه!

مترسک سوم: قربون  کلاهمون؟!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: بله قربان! به هر حال پیش قسطی باید در کار باشه که روال امور انجام بشه! کلاه حضرت گِرام گرفته میشه بابت پیش قسط تضمین آینده‌ی حضرت گِرام!

مترسک سوم: ولی قربون اینجانب الان به کلاهمون احتیاج داریم!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: روزهای سخت! روزهای بی‌امان! روزهایی که خورشید از این هم خراب‌تر کار می‌کنه چی؟!

مترسک سوم (که در فکر فرو رفته): اینجاش رو نخونده بودیم!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی کلاه مترسک سوم را از روی سرش بر می‌دارد.

مترسک سوم کماکان در فکر فرو رفته و آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی کمی به دور مترسک سوم راه می‌رود و با پا قوطی کنسروها را شوت می‌کند. قوطی کنسروها به سمت دیگر مترسک سوم جمع می‌شوند وکاملا شاکی هستند.

مترسک سوم (ناراحت): قربون ما کلاهمون رو لازم داریم!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: آینده رو چی قربان؟! اون‌رو احتیاج ندارید؟!

مترسک سوم به فکر فرو می‌رود.

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: سخت نگیرید! این فقط یه کلاهه! ولی می‌دونید در عوضش چی بدست میارید؟!

مترسک سوم (هاج و واج): آینده؟!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: احسنت! زنده باد! اجازه می‌دید قربان؟! (و بلافاصله مترسک سوم را در آغوش می‌کشد و می‌بوسد) مطمئن باشید ضرر نخواهید کرد! بُرد کامل بوده قربان!

مترسک سوم(دو دل): دَس شما درد نکنه!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: این کمترین کاری بود که من می‌تونستم انجام بدم! (بلافاصله چشم و ابرویی بالا می‌اندازد و با لحنی پرسشگرانه) خب قربان؟!

مترسک سوم: بله قربون؟!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: آماده‌اید که میان‌قسطتون رو هم بپردازید؟!

مترسک سوم: میون‌قسط کدومه دیگه؟!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی (با لحنی متقاعد کننده): قربان! قربان! با پرداخت پیش قسط و میان‌قسط با همدیگه و یک جا، شما جعبه‌ی طلاییِ آینده‌ی درخشان را دریافت می‌کنید!

مترسک سوم (ذوق زده): جعبه طلایی رو هستیم قربون!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: پس قبول کردید قربان؟!

مترسک سوم: جعبه‌ی طلایی! حرفی نداریم!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی چیزی شبیه یک دستگاه مخابراتی از جیب خود در می‌آورد و شروع به مخابره‌ی پیامی می‌کند. بعد از تمام شدن کارش به سایرین نگاه می‌کند و لبخند می‌زند.

 آقای عصبانی که تکّه‌ی آخر خوراکی را بالا می‌اندازد و آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی متوجه این قضیه می‌شود و فی‌الفور از داخل کیف خود خوراکی‌های بیشتری در می‌آورد و به او تعارف می‌کند.

ناگهان از قعر آسمان سر و کلّه‌ی آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید پیدا می‌شود و فرود چشم‌نوازی می‌آید. بعد از اینکه کلی گرد و خاک به پا می‌کند زُلف‌های خود را مثل مردان خوش تیپ تبلیغات شامپو در هوا تکان می‌دهد و دستی به آنها می‌کشد و بعد از خوابیدن صدای سرفه و گرد و خاک به جمع حاضر لبخند می‌زند و با انگشت شصت به جمع حاضر علامت پیروزی نشان می‌دهد.

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی با ابروهای خود به خورشید اشاره می‌کند و آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید هم مثل جت به طرف آن می‌رود.

مترسک سوم: قربون این حضرت والا خیلی ناشیه!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: چیه قربان؟!

مترسک سوم: عرض کردیم همچین فَنیش خوب نیست! دست به انبر‌دست و پیچ‌گوشتیش حرف داره توش!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی (لبخندی موذیانه می‌زند): آهااان! خب شاید دست به قیچیش بد نباشه! (رو به آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید فریاد می‌زند): سهم آقای مترسک سوم!

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید هم فی‌الفور دست به کار می‌شود و تکّه‌ای از خورشید را با یک قیچی جیبی و با وسواسی زیاد از حد، می‌برد. همین که آن تکه کاملا از خورشید جدا می‌شود، مترسک سوم تاریک می‌شود. قوطی کنسروها هم‌زمان یکدیگر و مترسک سوم را بغل می‌کنند. آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید مثل جت به سمت آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی می‌آید و تکّه را به او تحویل می‌دهد و آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی تکّه را داخل کیف دستی خود می‌گذارد.

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی اشاره‌ای به آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید می‌کند که یعنی مرخص است!

آقای عصبانی (که از خوردن دست کشیده، رو به آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید): رِفیق! میشه ما رو هم تا یه جایی برسونی؟

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید: چرا نشه؟!

آقای عصبانی(رو به آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی): دست شما درد نکنه! با اجازه ما مرخص می‌شیم!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی لبخندی به او می‌زند.

آقای سوپرمن ولی با یک اسم جدید دستی به دور کمر آقای عصبانی می‌اندازد و مثل جت از آنجا دور می‌شود.

مترسک سوم: قربون!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: آه! این چه قیافه‌ایه جناب مترسک سوم؟! چرا اینقدر ناراحت هستید؟!

مترسک سوم: قربون ما شکل دووازهِ نصفه شوم شدیم، اونوخ سرکار می‌فرمایید این چه قیافه‌ایه!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی (که کمی عصبانی شده): آقای مترسک سوم! تمام قهرمانان تاریخ و تمام مردان بزرگ، تنها بر اثر یک چیز و باید عرض بکنم که فقط یک چیز و بله! یک چیز به مقام قهرمانی و بزرگی دست پیدا کرده‌اند و اون هم می‌دونید چی بوده؟! صبر و بله صبر و البته صبر!

                                                 ***

در اینجا هیچ چیز دل‌انگیز‌تر از این نیست که از مقام صبر در امر ماهیگیری تمجید کنیم! خود شما شخصاَ و رأساَ شاهد این قضیه بوده‌اید که آقای ماهیگیر چه مایه از صبر را در این مهم، به کار گرفته است!

                                                 ***

مترسک سوم (تکرار می‌کند): صبر!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: مرحبا! صبر!

مترسک سوم: قربون یه سؤال!
آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی (با رویی گشاده): بفرمایید!

مترسک سوم (با لبخند): حالا که ما پیش‌قسط و میون‌قسط رو با هم پرداخت کردیم کی جعبه‌ی طلایی آینده‌ی درخشان رو تحویل می‌گیریم(سپس نگاهی برای تایید حرف به قوطی کنسروها می‌اندازد ).

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی (مأیوس از سؤال مترسک سوم): اووف! جعبه‌ی طلائی آینده‌ درخشان رو در آینده دریافت می‌کنید جناب مترسک سوم!

مترسک سوم: ولی قربون ما جعبه‌مون رو الان می‌خوایم (سپس نگاهی به قوطی کنسروها می‌اندازد و آن‌ها هم به نشانه‌ی تأیید سر تکان می‌دهند).

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: گویا شما درک صحیحی از زمان و آینده و اینجور چیزها ندارید! بهترین روز زندگی آدم می‌دونید چه روزیه؟!

مترسک سوم به فکر فرو می‌رود.

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: آباریکلا! نوک زبونتونه! بگید!

مترسک سوم سخت مشغول تفکر است.

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: روزِ…؟!

مترسک سوم هاج و واج او را نگاه می‌کند.

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: آباریکلا! بگو… روزِ…؟!

مترسک سوم که مستأصل مانده کماکان او را نگاه می‌کند.

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: روزِ…مَبا… چی؟!

مترسک سوم با دهانی باز به او نگاه می‌کند.

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: روزِ…مَبا…دا!

مترسک سوم: روزِ مبادا!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: آفرین بر شما!

مترسک سوم (کاملا راضی): قربون آقا!

آقای خوش‌صحبت با لبخندی دائمی: خب دیدید که مسائل اونقدر‌ها هم پیچیده نیست!

مترسک سوم: بله قربون!

 مترسک سوم کمی این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و بعد آسمان را نگاه می‌کند.

آقای خوش‌صحبت با لبخندی دائمی: خب دوست عزیز فکر می‌کنم دیگه اینجا کاری نداشته باشم.

مترسک سوم: قربون! آینده؟!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: آینده! آینده! تمام فکر باید متوجه آینده باشه! آینده جاییه برای آرزوهای بزرگ!

مترسک سوم: مردان بزرگ! قَرمانا!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی: مردان بزرگ! قهرمان‌ها!

آقای خوش صحبت با لبخندی دائمی این را می‌گوید و کلاه مترسک را به داخل کیف دستی‌اش هل می‌دهد و می‌گوید: مراقب خودتون باشید! ما هر لحظه که احتیاج باشه بهتون سر می‌زنیم.

                                                  ***

قوطی کنسروها تا جایی که زنجیر بهشان اجازه بدهد دور از مترسک سوم قرار می‌گیرند و مشغول تماشای دوردست می‌شوند.

باد ملایمی شروع به وزیدن کرده است و لباس‌های کهنه و موهای پریشان مترسک سوم در باد به حرکت در می‌آیند.

کمی بیشتر که فاصله بگیریم، از مترسک سوم تنها لکّه‌ای سیاه به چشم می‌خورد و قوطی کنسروها اصلاً دیده نمی‌شوند و در گوشه چشممان می‌توانیم آقای ماهیگیر را ببینیم که در بعد از ظهری تابستانی و دل‌‍انگیز مشغول ماهیگیری است.

                                                 ***                                                   

از همین نویسنده:

سیاوش خسروی شهماروندی: صفحه‌ی ۵۲۷

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی