
مشاور املاک میپرسد: «نمیفهمم چرا پنجرۀ تمام قد براتون اینقدر مهمّه؟ همه میگن عاشق نورن ولی وقتی اسبابهاشون رو میچینن با دو یا سه لایه پرده پنجرههاشون رو میپوشونن.»
پشت ترک موتور مشاور جابهجا میشوم، ترک بند را محکم میگیرم، سردی فلز را حس میکنم، از آخرین باری که ترک موتور نشستهام، سی سالی میگذرد. همان سالی بود که دایی از ایران رفت. پشت موتور یاماها ۱۲۵اش نشسته بودم. باد به صورتم میخورد. دایی میگفت: «هر شعری رو حفظی بلندبلند بخوون.»
و انگار که روی صحنه ایستاده باشم، با صدای بلند آواز میخواندم ولی در سرعت زیاد موتور انگار باد صدایم را میبُرد و برای آنکه شنیده شوم فریاد میزدم آنقدر که تارهای صوتیام درد میگرفت.
میگویم: «آخه عادتمه هر شب ساعت نه از پشت پنجره…،
موتور داخل چالۀ عمیقی میافتد؛ میپرد وسط حرفم و میگوید: «آخه هر چی پنجره بزرگ تر باشه دردسر پاک کردن شیشهها هم بیشتره، تازه با این گرونی میدونین چه قدر باید پول پرده بدین؟»
– میدونم که هرچی پردهخورش کمتر باشه بهتره، ولی نمیتونم، الآنم بیای خونه مو ببینی پرده نزدم. اصلاً دوست ندارم پنجرهها رو پشت پرده قایم کنم و ابرها وستارههای آسمون رو نبینم.
موتور پشت چراغ قرمز میایستد. نگاهی به خیابان میاندازم، مردم شبیه زنبورهای کارگر دور خود میچرخند، درهرجهتی که دلشان بخواهد رانندگی میکنند، عابرین بیتوجّه به چراغ عبور میکنند، وانت نیسان آبی درب و داغونی سمت راست خیابان کج و دوبله پارک کرده است. نوشتۀ پشت وانت را میخوانم: «با من بزن زیر آواز…» ماشینها در ترافیک سنگین پشت سرهم ردیف شدهاند. مشاور از باریکۀ سمت راست به پیادهرو میرود و راهی برای موتور میجورَد. همهمۀ عجیبی بین مردم محلّه است. هر کس خر خود را میراند.
دستم را در جیب مانتو فرو میبرم، مجسمۀچوبی را آوردهام. صبح از روی قفسۀ کنار پنجره برش داشتم.
قفسهای که مجسمههای چوبیام را رویشان میگذارم. مجسمههایی که هرکدام سازی مینوازند و ارکستر من به حساب میآیند. فرشته نوازندۀ چنگ را از همه بیشتر دوست دارم.
بعضی شبها در دستم نگهش میدارم و آواز میخوانم. راستش تمام مجسمههای نوازندهام زن هستند. ولی فرشته موهایی فرفری پرحجمی دارد.
همینکه سرعت موتور کمتر میشود، گاهی محوطۀ جلوی پنجرهها را چشمی متر میکنم و گاهی ارتفاع پنجرهها را، سرم را کمی جلوتر میبرم و میگویم: «چیزی پرسیدین؟»
میگوید: «پرسیدم شغلتون چیه؟»
میگویم: «معلّم فلسفهام ولی آوازم میخونم.»
– «آواز؟! حتماً تو گروه کُر.»
– «نه؛ دوست ندارم صدام لابلای صدای هفتاد هشتاد نفر گم بشه؛ میخوام صدای خودم رو داشته باشم؛ صدای خودم.»
– میدونین که پخش صدای زنها مسئلۀ مهمیئه؟ معلوم نیست بُردش تا کجا باشه و به گوش کی برسه؟ نکنه براتون دردسر شه؟ آخه من حقوق خوندم ولی چون تو شهرمون کار نبود اومدم تهرون مشاور املاک شدم.
– آهنگِ جمعی گروه کُر رو تو پس زمینه پخش میکنم، بیشتر فالوئرهام از نسل جوونن، دو سه نفری از شاگردام هر شب میآن پایین پنجرهام میایستن و تماشا میکنن، میگن آواز خوندنم رو بیشتر از فلسفه درس دادنم دوست دارن.
– آواز با فلسفه! برنامه! هر شب؟
موتور سرعت میگیرد و همهمۀ ماشینها نمیگذارد خوب بشنوم سرم را کمی به گوشش نزدیک میکنم و میگویم: «بله پخش زنده از شبکۀ مجازی، وقتی نسیم از پنجره به صورتم میخوره فرض میکنم روی صحنه ایستادم، میکروفون گوشی رو روشن میکنم، نفس میگیرم و برا فالوئرها آواز میخوونم.
– فالوئرهات؟
– بله؛ نتونستم از آواز چشم بپوشم. برای همین دنبال پنجرۀ تمام قدم، بدون دیوار، از سقف تا کف شیشهخور، بهنظرت تو این محلّه یه همچون خونهای گیر میآرم؟ پشت چراغ قرمز میایستد. انگشتش را به سمت ساختمانی میگیرد. اینقدر خاک رولبۀ قاب بیرونی پنجرهها نشسته که به سفیدی میزنه.
میپرسد: «پنجرهاش چطوره؟» نگاهی میاندازم. خودم را پشت پنجرهاش در ساعت نه شب فرض میکنم، پنجرهای با ارتفاع کم و شیشۀ مات، میگویم: «دوستش ندارم.»
– اگه بتونین وام مسکن زوجین رو جورکنین یه میلیارد تومن رو پولتون بذارین دستمون بیشتر باز میشه.
– میگویم: «یعنی میگی برم سراغ متأهلی؟» سرش را تکان میدهد و میگوید: «یا قید پنجرۀ تمام قد رو بزنین.»
چرخ جلوی موتور از وسط چالۀ آبی رد میشود و تصویر خورشید سرظهر را از وسط نصف میکند. دستم را محکم تر به ترکبند فشار میدهم. رگ سیاتیک پای چپم ازوسط باسن تا پشت زانو تیر میکشد.
از آینۀ موتور نگاهم میکند و میگوید: «اگه شما بخواین از چشم انداز پنجرهها فیلم میگیرم هر کدوم رو که تأییدکردین میریم حضوری میبینیم.» همینطور که موتور حرکت میکند به پنجرهها نگاه میکنم. خودم را پشت تک تکشان در ساعت نه شب فرض میکنم. با چشمم طول و عرض چشماندازشان را حساب میکنم و طول را در عرض ضرب میکنم و مساحت را بهدست میآورم.
جلوی خانهای ترمز میگیرد و میگوید: «راستی فاصلۀ هواپیما تا زمین هم تو قیمت خونههای این کوچه اثر داره.»
میپرسم: «فاصلۀ هواپیما؟»
مشاور: «راستش من یکی که عادت کردم و اصلاً نمیشنوم، ولی خانم همسایه میگه بچۀ شیرخوارهمون با هر هواپیمایی که میگذره بیدار میشه.»
یکدفعه هواپیمایی از بالای سرمان رد میشود. فاصلهاش تا زمین آن قدر نزدیک است که فکر میکنی اگر روی پشتبوم باشی بیرون زدن چرخهایش را هم میبینی.
فکر میکنم اگه وسط اجرای من یهویی یه هواپیما رد بشه که کنسرتم خودبهخود کنسل میشه.
مشاور میگوید: «برحسب شیب هواپیما موقع فرود کوچه به کوچه قیمتا فرق میکنه.»
در ذهنم شیب هواپیما را به موارد مهم قبلی مثل واکسی اضافه میکنم. میگوید: «دستدست نکن. ملِک خوبی ئه؛ مردم محلّه به صدای هواپیما عادت دارند. تازه سر کوچهاش واکسی نداره که نگران خرید و فروش مواد مخدّر باشی.»
میپرسم: «چشمانداز پنجرهاش رو به کجاست؟» میگوید: «مهمّه؟ دقّت نکردم.»
خانۀ دیگری از گوشی موبایلش نشانم میدهد.
میگویم: «پنجرهاش.»
با انگشت روی فیلمی میزند و دیواری از سیمان سیاه روبروی پنجره نمایان میشود.
خودم را لحظهای پشت پنجرهاش تصور میکنم، روبرویم دیواری بلند؛ که با سیمان تگری پوشانده شده، زبر و زمخت؛ گیاه پیچ تمام سطح دیوار را پوشانده؛ تنها نقطۀ مثبتش رنگ سبز سیر برگهای همان گیاه است.
آنوقتها هم که دایی موتورش را کنار دیوار حیاط با نمای سیمان تگری پارک میکرد، چندین بار دستم به دیوار گرفته و خراش برداشته یا خون آمدهبود. میگویم: «نفسم میگیرد.»
پای راستم را روی جدول میگذارم تا ارتفاع را کم کنم و فشار کمتری به رگ سیاتیک پای چپم بیاید. دستم را به ترک بند میگیرم وترک موتور مینشینم. وقتی آرام از پیادهرو میگذرم حرفهای مردم را هم میشنوم. خانمی پشت گوشی موبایلش میگوید: «نه، امشب نمیآم خونۀ مامانت اینا، دیشب اونجا بودیم.»
داخل کوچه جلوی خانهای نگه میدارد و میگوید: «اصلاً واسا معلّم جماعت احترام خاصّی قائلم.» سری تکانمیدهم و وارد خانه میشوم، از حیاط کوچکی رد میشویم؛ در شیشهای بزرگی راه پله را از حیاط جدا میکند. همینکه در را باز میکنم کفشهای کتانی زیادی جلوی هر واحد تلنبار شده، بوی پا توی دماغم میپیچد؛ میخواهم پنجرۀ راهپله را باز کنم، پنجرهای نمیبینم؛ میپرسم: «راه پلۀ این خانه چرا پنجره ندارد؟»
پاسخی نمیدهد. از پلّهها بالا میرویم. انگشتش را به سمت کوچه میگیرد و میگوید: ا «ین کوچه بِرَنده، گذرش هشت متریئه، چهل و پنج قدم تا متروئه؛ ۲۵ قدم از کوچۀ قبلی به مترو نزدیکتره؛ هفت قدم هم از حسینیه و مدرسه دورتره؛ همه براش سر و دست میشکنن.»
برای لحظهای پشیمان میشوم ولی نمیدانم چرا نه نمیگویم؛ دماغم را کیپ میکنم و با دهان نفس میکشم تا بو را حس نکنم. با بیمیلی نگاهی به ملک میاندازم و از پنجرۀ آشپزخانه نفس عمیقی میگیرم و در سینه حبسش میکنم و مثل وقتهایی که در استخر زیرآبی میروم نگه میدارم. به حیاط که میرسم دوباره نگاهی به پنجرههایش میاندازم. تکههای گچ قلمبه روی قاب پنجرهها جامانده است. از بالکن بعضی خانهها که کولر دارند آب کولر راه افتاده و سقف بالکن طبقۀ پایینی نم داده، درپوش لولههای آبگرمکن یکی در میان افتاده؛ به کوچه که میرسم نفس میگیرم.
موتور را کنار پیادهرو نگه میدارد. بوی لجن جوی توی صورتم میخورد. دوباره با دهان نفس میکشم. میگوید: «مِلک دیگهای؛ بذار عکسهاش رو نشونتون بدم.»
گوشی را درمی آورد روی اولین فیلم میزند. میگویم: «این رو دیروز نشون دادی. ارتفاع پنجرههاش کمه؛ اگر بخوام بیرون رو ببینم باید صندلی زیر پام بذارم. تازه چشم اندازش شیشههای مات پنجرۀ همسایۀ روبرویست.» میگوید: «این جدیدترین نوع معمارینه. اگه دستدست کنین خونه از اینم گرونتر میشه وهمینم گیرتون نمیآد.»
میگویم: «جدیدترین نوع معماری!»
صدای ساز دختربچهای در فیلم پخش میشود. دختر پشت پنجرهای با شیشۀ مات روی چهارپایهای ایستاده و ویولون میزند.
سمت راست لبم از داخل ورم میکند. دوباره سر و کلۀ تبخال پیدا میشود. دستم را روی لب سمت راستم فشار میدهم. اگر خانه بودم حدّاقل یخ رویش میگذاشتم.
میگوید: «خوشم میآد که پایهای، تو این سن و سال کمتر زنی رو دیدم که ترک موتور بشینه و بخواد از پشت پنجرۀ خونهاش آواز بخوونه.»
چشمم به نجاری میافتد. میگویم: «لطفاً چند لجظه نگه دارید.»
دستم را داخل جیب مانتو فرو میبرم. فرشته را لمس میکنم. از روی نقطهای میگذرم که به نقطۀ قبلی وصل نیست. یک جای ناسور و تیز.
از روی لمس تشخیص نمیدهم کجای مجسمه شکسته است.
موتور را نگه میدارد. پیاده میشوم و مجسمه را از جیبم درمیآورم؛ علاوه بر سیم چنگش، لب بالایش هم از لب پایینی جدا شده است.
انگشت سبابهام میسوزد. نگاهش میکنم. تکه چوب نازکی داخلش فرو رفته که نمیتوانم با ناخن بیرون بکشم. خون بیرون میزند.
انگشتم را داخل دهانم میگذارم و خونش را فرو میدهم.