با چشمهای خوابزده و پریشان، از پس پرده به سینهی سیمانی آسمان زل زده است. خواسته بود از مرضی که وجودش را بیتاب کرده بگوید. بیش ازین هم در دم دمای عصر گفته بود مرض بیخبر قد میکشد و دیوارهای زمان و مکان را به هم میریزد. سر شب هم گفته بود اول صدای پایش را میشنود، بعد سایهبان سرش میشود، بعد با هم جفت میشوند و بعد هر دو باهم و درهم بلند بلند نفس میکشند.
سنگینی نفسهای جفتش سینهاش را پر میکند و موج پس موج زندگی او را میترکاند. بعد هردو میشوند یک تن. انگار برق شهابی چرخ میزند، به تن میریزد و از شتاب آن پلکها بر هم میافتند. بعد تاریکی و بعد هزار هزار شمع روشن وبعد مثل پرندهای هراسان به هفت اقلیم پر میکشد و به سفر میرود. سفرهای بی جاده، سفرهای بی انتها.
سر تکان میدهد و آهسته میگوید: “هیچ کس، هیچ بنی بشری از این دل، دل دریایی من خبر ندارد. من از زمستانهای گرفتهی این شهر بی زارم. “
بعد از نفسی کند و نیم برآمده، بی آن که زل نگاهش را بشکند ادامه میدهد:
” چشمها، مظلومیت چشمهاش راحتم نمیگذارد. “.
از چیزهای ساده مثل پیادهروی، خواندن کتاب، دیدن فیلم حرف زدم. گفتم جدای از همه مسکنتهای روزمره، همهمان از دایرهی زندگی بیرون افتادهایم. نگفتم که این حرفها مرهمی است بر گذشته. گفتم که همهمان در خود و با خود تنهاییم و دور خودمان دور خوردهایم.
بعد از سکوتی سنگین، بال نگاهش را به زحمت باز میکند.
“تا جوانی سر نیامده بود، بین رنگها از رنگ آبی خوشم میآمد، از دریا. آن وقتها جان و تن من با صدای دریا در باد موج میگرفت و هنگامی که باد نبود دریا در پهنهی روان من پذیرای زندگی میشد. شاید دلبستگی من به دریا به خاطر این بود که از خیلی دورها، دلبسته دریا بودم. دلبسته چشمها، مهربانی نگاهش و عطوفتی که در حضورش حس میکردم. خاطره دریا مرا گرفتار دریا کرد. “
بیآنکه نگاهش را از سینهی آسمان بردارد، کمی جا به جا میشود. انگار که بخواهد رخوت پاهایش را از ساعتها بیحرکتی، بیرون بیاندازد. لحظهای در عمق چشمان پریشانش غرق میشوم. مثل باد، همان باد بیرون، درد بی درمانش را لمس میکنم و این یک ریز در تن هر دوی میتازد.
به سینهی دیوار، آبگیری است با یک خانه چوبی پوشیده در خزه و آسمانی مملو از مهی خاکستری. گوشه سمت چپ تابلو، پیری با صورتی روشن زیر افرای کهنی نشسته و جایی را نگاه میکند که انگار از قاب تابلو خارج است. انگار سینهی سیمانی آسمان نگاه او را
میگوید:
” دیشت در خواب، در جایی چشم باز کردم و بیدار شدم. مکان برایم آشنا بود. بارها پیش آمده که در مکانی در خواب، از خواب بیدار شدهام که جایی بوده که قبلن در آن جا سیر و سیاحت کردهام. گیج و منگ دور آبگیری دور زدم. احساس کردم زیر افرای کهن پیری بیدار و هوشیار منتظر است. هر چه پیش میرفتم رسیدنم به پیر کندتر میشد. روز به شب رسید و من نرسیدم. انگار که به بر و بحر بینواتر از من وجود ندارد. بعد در گردبادی دور خود چرخ زدم و پیر را صدا کردم. جوابی نیامد. تنها کبوتران حنا بسته را دیدم که از پنجره خانهی چوبی کنار آبگیر بال گرفتند واز قاب تابلو بیرون رفتند. بیدار شدم. از بوی به جا مانده قصیل آبگیر به گریه افتادم. “
در لحظه تسلیم بود.
” نیمههای شب گاهی بیدار میشوم و در تاریک روشن اتاق سایهای میبینم. وارفته و غمگین با تنی سفید نزدیک پنجره. درست رو در روی من. درست مثل بار پیش. حالت چشمهاش، آن گاه که زل میزند به رنگ سرخ در میآید. انگار که سرخی چشمها را از آتش گرفته باشد. گرما و درخشش شعله را در انها میبینم. آن جا کنار پنجره، آن قدر میماند تا گردنش کشیده بشود و سرش به سقف برسد. بارها سعی کردهام از او بخواهم از خودش حرف بزند، ولی هر بار بغضی ناگهانی در گلویم گره میخورد و نمیتوانم به راحتی نفس بکشم. این را انگار میداند و شاید برای همین است که بدون دادن فرصت حرف زدن به من، تنوره میکشد و میرود. لحطاتی بعد از رفتن اوست که شروع میکنم با خودم حرف زدن. حس میکنم سر و گردن و سینهام خیس است. سردم میشود. روانداز را روی سر میکشم و با ذهنی آشفته تا صبح اقتاب نزده، در رختخواب غلت میزنم و هزار حس تازه و عجیب ذهنم را پر و خالی میکند و دریک فضای بی حجم به خواب میروم. نمیدانم که کی، ولی هر بار، از تو در تویهای پیجیده در سر، دریا گوشهای از دایرهی صبح آقتاب نزده را پاره میکند وکنارم مینشیند. از خواب بیدار میشوم. نور میآید. رنگ چشمهای درشت و نجیب او، روشن تر از آفتاب است، با بوی عشق بال میگیریم. قدم میزنیم. با شال و کلاه توی خیابانهای نمناک شهر. “..
همچه که نگاهش میکنم قیامتی از خاک ذهنم را فرا میگیرد. هجوم باد پشت پنجره رهایش نمیسازد..
میگویم: ” برو سفر، برو گرانادا. رمان ناتمامت را هم همانجا تمام کن. “
میگوید: ” در سفرم. با قصههای خواب. “.
میپرسد: ” تو کابوس به بیداری ندیدهای؟ “”
میگویم: چرا. “”
میگوید: ” کابوسها در خواب و بیداری میآیند و در یک مرز نامریی رهایم میکنند. وقت با من خوش نیست. سالهاست که خوش نیست. تو در تو حرف میزنم چون در جایی تاریک نشستهام. ولی قصدم این حرفها نیست. باور کن که ظلمت درون مرا میداند. انگارکه حرفها را بر لوح دل نوشته باشم. هر جا که بروم سایه به سایه دنبالم میآید و به تلواسه میافتم. درگیرم میکند. خیال میکنم خواب میبینم. ولی توی همان دم و آن بیداری، دلم میخواهد ازین دل لرزهها رها شوم. در بیداری به دست نوشتههای روی میز فکر میکنم. حالا یادم نیست ولی هنگام نوشتن هیچ تجسمی از بخشهای پیشین رمان ندارم. مکانها و ادمای جدیدی پیدا میشوند که زندگی خودشان را دارند. یک بار از مرگ سایه و از معلق بودن بین دو سکوت نوشتم ولی نتوانستم ادامه بدهم. میدانم راهی نیست. این اخریها، زنم یک مهمانی راه انداخت به قصد خداحافظی. نیت ش مداوای من در امریکا بود. به آشنایانی که میشناخت تلفن زد. شب میهمانی من در جمع ساکت نشسته بودم اما درونم اشوب بود. سرم از سروصداها چرخ میخورد. حس میکردم درون چرخ فلکی میچرخانندم. هر چه تلاش کردم طافت بیاورم. سایه از پشت پنجره سرک میکشید و مرا به خانه خیال میبرد. با اشاره دست، زنم را صدا زدم گفتم خستهام. گفتم به تر است بروم بالا استراحت کنم. دست زیر شانهام گرفت و تا پای اتاق خواب از پلهها بالام برد. منگ و معلق دراز کشیدم. نفسم به راحتی در نمیامد. همین که چشم به تاریکی اتاق بی نور عادت کرد، صدای ملمومس و زندهای در ذهنم نشست. فهمیدم خودش بود. رخت مهتاب بود. بلند شدم چراغ را روش کردم و شروع به نوشتن کردم. “.
صورتش کمی جان گرفت.
” یک هفته بعد از میهمانی، میدیدم که زنم نگرانی میکند. گاهی هم که تر و خشکم میکرد با لبخندی تلخ و گرفته به چشمهایش نم اشک مینشست. با اینکه بارها گفته بودم که به گردن او حقی ندارم، باز ازو خجالت میکشیدم. نمیخواستم بیش ازین زندگیاش راحرام کند. بارها بهش گفتم من افتاب لب بامم، از چاهی که در انم، توان بیرون امدن ندارم..
یک روز، در روشنی روزی که حیاط خانه پر از نور بود ازو خواستم بیاید و کنارم بنشیند. توی ایوان کنار هم نشستیم. گفتم میخواهم شاهد بقیهی ماجراهای کتاب باشی. سر فصلهای رمان را برایش گفتم. گفت تمام که کردی جشن میگیریم. و درحالی که دستم را در دست داشت گفتم زن رمان تویی. گفت با دریا جشن بگیر. گفتم قبل از چاپ، دست نوشتهی کتاب را به پیری که لبهی برکهای نشسته برسان. راه دوری نیست. از دامنهی تپه افرای کهن پیداست. دنیا به چشم من، رخسار روشن پیر است. “
شب داشت تمام میشد. میخواستم همدلی کنم تا اندوه، تنها نصیب او نباشد. اما حرفی نزدم. شعله چشمهاش را نگاه کردم و ریزش در و دیوار را روی خود…..
لندن
از حسین رحمت و درباره او: