حال که به صفحات پایانیِ داستانش نزدیک میشوم، بیش از همیشه باور دارم که سراسر آن دروغی بیش نیست. گمان میکردم مرا آفریده تا از پسِ آن آسودهتر سخن بگوید.
حال که به صفحات پایانیِ داستانش نزدیک میشوم، بیش از همیشه باور دارم که سراسر آن دروغی بیش نیست. گمان میکردم مرا، یا به سخن دقیقتر نامم را آفریده است تا از پسِ آن آسودهتر سخن بگوید. اما اینک دریافتم که او را از خویشتن خویش رهائی نیست.
پیش از آن که رشد کنم و ببالم، یکی دو داستان کوتاه را با نام من به دست انتشار سپرده بود و گمان میکرد در نوشتن، دیگر به من احتیاجی ندارد، اما من یک شبه راهِ صد ساله را میپیمودم؛ نمیتوانستم ساکت بنشینم و او فقط نامم را روی داستانهایش که چنگی هم به دل نمیزدند بگذارد.
چندین بار بخاطر همین موضوع با هم دعوا کردیم، بر سرش فریاد هم کشیدم، اما تا سایه همسایه را دیدم که پشت کرکره پنجرهش گوش خوابانده، کوتاه آمدم. یک بار هم که بیخوابی به سرش زده بود و مثل ارواح سرگردان در اتاق میچرخید، یکباره تصمیم گرفت تا با زهر سیاه مرکّب، نابودم کند. چندین بار با ماژیک ضخیم سیاه رنگی نامم را خط خطی کرد. تلاشش بیهوده بود، خودش ذرّاتِ هستیام را در حروف چاپ یا امواج کامپیوتر منتشر کرده بود.
در شبها و روزهای کوتاهی که مرا آفریده بود، از نزدیک شاهد زندگیاش بودم. میکوشید سختیها را نادیده بگیرد و ظاهر آرامش را حفظ کند، از تلاقیِ نگاهش با نگاهم بپرهیزد و همیشه لبخند به لب جلوم سبز شود. اما نالههایش را شبها در خواب شنیده بودم. در شبهائی که باد زوزه میکشید و شاخ و برگ درختان پشت پنجره را درهم میپیچاند و شیروانی خانهها را در سقف کوتاه آسمان تاریک به پرواز درمیآورد. حتی دیده بودم که گاه در خواب گریه میکند.
دلم برایش میسوخت، هرچند فکر میکرد حس و عاطفهای به من نبخشیده است. گاه که در خواب گریه میکرد کنار تختش مینشستم، به آرامی صورت بیدفاع و موهای روشن سرش را که به موی کودکی میمانست، نوازش میکردم. به محض آن که از خواب بیدار میشد، دستم را پس میزد و میگفت: “وقتی باد میوَزَد، آب از چشمم میآید.”
حس میکردم از من متنفر است، از آفرینشم پشیمان است. در عین حال که دلش میخواست از شرّم خلاص شود، مرا میخواست؛ اما لال و مطیع. همانگونه که در یکی دو داستان اولش بودم. همانطور که خودش سالهای سال لال و مطیع و ترسخورده بود. اما این کار از من برنمیآمد. از وقتی مرا به این دنیا آورده بود به جانش افتادم که سکوت را بشکند؛ اصلن گمان میکردم مرا آفریده تا خفقان ذهنش را درمان کند. اما هرچه به صفحات پایانیِ داستانش نزدیک میشوم، میبینم همه چیز دروغی بیش نیست؛ مثل خودش، مثل من.
راست یا دروغ، نمیتوانم تنها به نامی اکتفا کنم. نامی که از سالها پیش، پیش از آن که نطفهام در ذهنش بسته شود، برایم انتخاب کرده بود. همانگونه که مادرش از ایام دوشیزگی، از ایامی که زیر پیچه و چادر، خط میخواند، پرتوِ ابیات حافظ را انتخاب کرده بود. نامی که برای به ثبت رساندش در دفتر سجل احوال، با پدر جنگیده بود. پدر میخواست نام مادرش بلقیس را بر او بگذارد اما مادر، او را واداشته بود هر دو نام را در شناسنامه دخترشان بگنجاند. در مورد من اما پدری در کار نبود. نمیبایست برای نامگذاری من با کسی بجنگد. حالا نام مندرآوردی و مضحک درخشنده حقدوست کافی نبود که نام مادر بزرگ را هم به آن اضافه کرده بود. نامی که خودش از همه پنهانش میکرد. حرفی نداشتم آن نام جوازِ تولد من بود اما حق داشتم به بیسلیقگیش بخندم و نتوانم به صورت تابعی از او زندگی کنم. او از من، منی که اینک به بخش نفرین زدۀ روحش بَدَل شده بودم انتظار سکوت داشت. مثل خودش. به خلاف مادرش اصلاً اهل جنگیدن نبود. ترسی که از کودکی همه وجودش را پُر کرده بود او را در برابر کسی که زور میگفت با نفرتی خاموش، ساکت میکرد، سکوتی پیامآور خشم و عصیانی نابود کننده.
پنهان کردن ریاکارانه خشمش پس پشت سکوت و لبخندی دروغین، کم کم از او دروغگوی ماهری ساخت. آن چنان دروغ میگفت که پس از مدتی خودش هم حقانیّت آنها را باور میکرد. به راستی قلمش در جوهر دروغ، پرمایه و بُراست. اما داستانش میلنگد چرا که میترسد به ضعفهایش اقرار کند و آشکارا از جنبههای پنهان روانش سخن بگوید. شاید زیاده میروم، شاید جز طرحی کم رنگ، شناخت بیشتری از خود ندارد. شاید تنها سایۀ محو و لرزان خود را در شبهائی که باد زوزه میکشید و شاخههای خشک و لرزان درختان را در هم میپیچاند بر راستای دیوار دیده بود.
نه نباید اجازه دهم تا مرا هم بفریبد. در عالم داستاننویسی اگر دروغها چفت و بست و منطق درستی نداشته باشند، اثر را به نمایش سطحیِ آدمها تنزل میدهند. شبی که بر سرش فریاد کشیدم “من جزعالم نویسندگی، زندگیِ دیگری ندارم، مرا به ابتذال مکشان” در حالی که هنوز نامم را در ذهن و بر زبانش تکرار میکرد از من گریخت. آیا از من هم میترسد؟ منی که مخلوق خودش بودم؟ آیا میترسد بخشهای پنهان کرده ذهنش را بر ملا کنم؟ اما من نامی بیش نیستم. هرچند نشانیِ منزل یکی از دوستانش را برایم انتخاب کرده تا با چند نفری که به نامم داستانهایش را منتشر کردهاند ارتباط پستی داشته باشم اما هنوز چهره نیستم. شاید نمیتواند جز چهره خودش تصویر دیگری در ذهن داشته باشد، اما من به خلاف صورت آرام، موهای روشن و صاف که با گیرهای طلائی پشت سرش جمع میشد، خط چشم نازک و ماتیک صورتی صدفی، که ملاحتی را در رفتار و کلامش جاری میکرد، خود را زنی بالا بلند، گندمگون با موهائی سیاه و تابدار میبینم. زنی که اهل بزک کردن نیست.
او هم آرزو میکند بزک نکند و ساده بگردد، اما نمیتواند، میترسد زیبا بنظر نیآید. گاه که موهایش را بوکله میکند، پشت پلکها را سایۀ آبی یا قهوهای میزند و با مداد دور لب و ماتیک قرمز، لبهایش را درشت و شهوتانگیز جلوه میدهد، چنان بیپروا حرف میزند که جسارت و رُک گوییاش زبانزد این و آن میشود. گرچه برخی از مردها موهای بوکله شده و لبهای سرخ او را بیشتر دوست دارند، اما تاب بیپروائی او را هم ندارند؛ سرکوبش میکنند، و صدای گوشخراش مردی که در همان شب زفاف، تا ابد برایش مرده بود در سرش تکرار میشود “هرزه فاسد.” ریزش اشک، سیاهی خط چشم و ریمل را بر گونهها هاشور میزند؛ “ذهنت هرزه و فاسد است.” میخواست بجنگد، اما تسلیم زورگوئی، مجبور به تحمل بوسههای مردی بود که پتیارهاش میخواند و او میکوشید فراموش کند که از او نفرت دارد. در آخر چه بود؟ جز حسی از تحقیر و ملامت. حس گناه، گناهی نکرده. گویی رنج بردن تنها فضیلت او بود.
چرا در چنین شبهائی وَهمناک، در این تنهائی کشنده، نجیب و ساکت در خانه نشسته است؟ غم کدام گذشته را میخورَد؟ به پاس کدام مهر، کدام لبخند، سکوت میکند و زمانی طولانی، طفلش را روی پاها تاب میدهد تا خوابش کند؟
لالائی گویم و خوابت کنم من/ چو سرو وُشاخ شمشادت کنم من
پرستـاری کنم تا پا بگیـری/ شـوی شـمشـادی و بـالا بگیـری
بلا دورِت که از بالا نیفتی/ کشــی ســر بر فلک از پا نیفتی
و خودش مستِ خواب، روی زمین دراز میکشد و سعی میکند بخوابد. اما با صدای ترمز هر ماشین، قلبش به تپش میفتد. چشمهایش را محکم میبندد. شوهرش را میبیند که ماشین فولکس واگن آبی رنگش را کنار جوی آب مقابل خانه پارک میکند. از ماشین بیرون میآید. مست و تلوتلو خوران ماشین را دور میزند. سرخوش از روی جوی آب میپرد و ته سیگارش را از گوشۀ لب برمیدارد و در جوی آب میاندازد. به سمت خانه میآید، انگشتانش میان کلیدهای دسته کلید میگردد. کلید در خانه را با برجستگی رویش لمس میکند، آن را میان شست و انگشت نشانه میگیرد. با سر انگشتان دست دیگر جای قفل را میجوید، کلید را در قفل فرومیبَرد و میچرخاند. صدای باز و بسته شدن در میآید. بوی توتون سیگار زر و ادوکلن اولد اسپایس توی راهرو میپیچد. کمی بعد خنکیِ صورتش را که از ته ریش یک روزه اندکی زبر شده است، روی لب و گردن و صورت خود حس میکند. به بوسههایش پاسخ میدهد، مینشیند تا کودکش از روی پاها بردارد و در تختش بگذارد.
بر جای نشست. پاهایش زیر تنِ طفل، خواب رفته بود. همه جا سکوت بود و تاریکی. نگاهش اتاق را دور زد. بو کشید. بر لب و صورت و گردن خود دست کشید. کسی نبود. ساعت ۲ بعد از نیمه شب را نشان میداد. بچه را آرام از روی پاهایش بلند کرد، در بغل گرفت، و او را در تخت کوچکش که کنار تخت دو نفرهشان، سمت خود قرار داده بود گذاشت. بر لب تخت خودشان نشست. آرنجش را به نردۀ تخت کودکش تکیه داد و سرش را در دست گرفت. چیزی به صبح نمانده بود، بغضی کشنده گلویش را فشرد. قطرهای اشک، آرام بر گونهاش لغزید. فکری از مغزش خطور کرد. در کلماتی نامفهوم گویا گفت “او را خواهم کشت.”
فردا امتحان متافیزیک داشت، نمیتوانست بخوابد. کتاب “مابعدالطبیعه” فولکیه را از روی میز بالای سرش برداشت. بدون هدف کتاب را باز کرد؛ نظر هیچ یک از فلاسفه به اندازه نظر برکلی موهوم و خیالی نبود. بدبخت بود اما نه به وضوح سیبی که برکلی گاز میزد و میگفت تخیّل است. کتاب را میبندد. “کاش هرگز از زندان آزاد نمیشد”، “کاش با ماشین تصادف میکرد” “کاش…” مثل آن که بر سرش فریاد کردم: “موهومات را کنار بگذار، به هر قیمتی شده باید تحصیلاتت را تمام کنی.”
صدای زنگ تلفن سکوت و تاریکی نیمه شب را میشکند. گوشی تلفن را با هراس برمیدارد. برادرش میپرسد “شوهرت خانه است؟”، “نه”، “میدانی کجاست؟”، “نه” و بلافاصله با خندهای مصنوعی میگوید “حتمن توی این کافه و آن کافه پلاس است یا پای بساط مهمانیای خوابش برده است.” برادرش با لحنی جدی و نگران کننده حرف او را قطع میکند و میگوید “صبح به من زنگ زد و گفت قرار است امروز به اداره ساواک برود. برای سین جیم کردن احضارش کرده بودند.” با چشمی پر اشک با خنده گفت “صبح که از خانه بیرون میرفت به من چیزی نگفت!” با خشم به او نگاه کردم. هول خورده گفت “حتمن نمیخواسته نگرانم کند.” دلم به شور افتاد. دلش به شور افتاد. کنارم زد. کنارش زدم. مانع آمدن برادرش در آن وقت شب شدم. برادرش خواست اگر خبری شد حتمن با او تماس بگیرد. مکالمه قطع شده بود. گوشی همچنان میان زمین و هوا در دستش مانده بود و صدای بوق ممتد میآمد. گوشی را از دستش گرفتم و روی تلفن گذاشتم. شوهرش کجا بود؟ تا یازده روز پس از غیبت شوهر، از این کلانتری به آن کلانتری، از این بیمارستان به آن بیمارستان و از این سردخانه به آن سردخانه سر زدیم. اثری از او نبود.
کتاب فولکیه توی دستش سنگینی میکرد. دوباره ترسید. نه، نمیخواست او با ماشین تصادف کند، نمیخواست دوباره به زندان بیفتد. عهد کرد اگر او زنده و سالم به خانه برگردد او را خواهد بخشید و نقشه قتلش را از سر بیرون میکند. صدای باز و بسته شدن در خانه آمده بود. خود را به خواب زد. شوهر گرفتار نشده بود، نمرده بود. پرسیدم “چرا خودت را به خواب زدی؟ چرا بلند نشدی و بر سرش فریاد نکشیدی که تا حالا کجا بودی مرتیکۀ دیوث؟” حق نداشت شبها دیر وقت، شوهرش را سئوال پیچ کند. پرسیدم “پتیاره چی؟ او چرا چیزی نگفت؟” با صدائی فروخفته پاسخ داد “چند بار زبان درازی کرده بود، اما تهدید شد اگر ادامه دهد کتک خواهد خورد.”
پتیاره با پشت صاف و کشیده، مقابل او روی زمین نشسته بود، آدامس میجوید و بیاعتنا به باز بودن چند دگمۀ بالای پیراهنش، که بخشی از سینههای فربهاش را نشان میداد، از سبدی که در دامن داشت ساقه به ساقه سبزی خوردنها را بیرون میکشید، پاکشان میکرد و روی روزنامهای که کنارش روی زمین پهن بود میگذاشت. همانطور که حبابهای آدامس را با دندانها میشکست، با حرکت ظریف سر و گردن، دسته گیسوی طلایی را که روی پیشانی و چشم راستش افتاده بود، کنار زد و با خنده گفت “میدونی چی؟ مرد فقط به درد عشقبازی میخوره. کارت که تموم شد دَکَش کن بره” لحظهای مکث کرد، آدامس را از دهانش بیرون آورد و در گوشۀ روزنامه گذاشت و ادامه داد “این خانم معلم دَبَنگ رو هم رَد کن بره. سرِ خرِ ناجوریه.” مرا میگفت، اما من که هنوز نبودم.
پتیاره را دوست داشت، اما قبولش نداشت؛ از شنیدن شوخیهایش لذت میبرد و میخندید اما از این که با او یکی شود میترسید و خجالت میکشید. ذاتاً ترسو بود. میبخشید اگر به ذات اعتقاد ندارید، میتوانم بگویم که ترس را آموخته بود. وقتی در سکوت و ترس لال میشد، وقتی صورتش را که از گریستن و جاری شدن خط چشم و ریمل، سیاه شده بود، میشست، لبهای سرخش را پاک میکرد، موهای بوکله شدهاش را باز میکرد و شانه میکشید و به اتاق خواب پا میگذاشت و شوهر در آغوشش میگرفت، از ترس اعتراض و تنبیه، تبدیل به جسم بیجانی میشد که فقط آرزو میکرد زودتر خلاص شود.
گفتم “ترس تو ریشه در تاریخی قدیمی دارد؛ در ترس از پدرت، برادرت، جامعهت، مذهب و تاریخت.” مخالفتی نکرد. سرش را بالا گرفت تا اشکی که در چشمخانهها حلقه بسته بود، سرریز نکند. میشنیدم با خودش میگفت “آنچه یادش دادهام را به خودم پس میدهد” با صدای خفهای گفت “نمیخواستم زندگی مادرم تکرار شود. نمیخواستم فرزندانم در جهنم واقعی زندگی کنند. بهشت دروغی ساختم، قابل تحمل بود” حرفهایش را میفهمیدم اما از ضعف و ناتوانیش عصبانی میشدم. ملامتش نمیکردم، اما دلم میخواست گیسوی بلند جوانیش را دور انگشتانم بپیچانم و با تمام قدرت دست و بازو بکشم، تا شاید از آن همه ضعف و شکنندگی بیرون میآمد. به گمانم من بودم، از همان ایام. اما شاید هنوز جرأت نکرده بود تا به من فکر کند. پتیاره به او مجال نمیداد. او مرا در خارج از ایران، در فرهنگی دیگر در سرزمینی دیگر و در میانسالی به وجود آورده بود. درست زمانی که عزیزترینش را از دست داده بود. آن زمان بود که به همه تعلقاتش پشت پا زد و از سرزمینش گریخت.
گرچه پاهایش هنوز در سنت سیاه دیرینه ریشه داشت، اما ذهنش از خرافه و خشم رها شده بود. قدرتهایش را شناخته بود و در خنکای خاطرۀ عشقی قدیمی، نطفۀ مرا در ذهنش بسته بود. اما من از خاطرۀ عشقیِ او نیز بیزار بودم. چطور نمیفهمید که عاشق قدیمی هم تن او و ترسهای لال او را میخواست. رفتاری که موجب مشغلۀ ذهنی عاشق بود و روان بیمار و کنجکاوش را ارضاء میکرد.
گفت “میفهمم چه میگویی، تا حدودی هم با تو موافقم اما چه کنم که خاطرهاش با من هست و سرخوشم میکند. چه کنم که حتی عشق بیمارگونهاش، جان فراموش شدهام را زندگی بخشید. خود را مدیون او نمیدانم اما عشق او به من جرأت داد تا در برابر دنیا بایستم. بعد از مهاجرت هم، کلمات سرشار از مهرش در پشت کارت پستالها و نامههائی که میفرستاد تشنگیِ جان و تنم را سیراب میکرد و مرا میساخت. میدانستم که ترسها و ندانم کاریهایم، بر هیجانات و اشتیاق او میافزود و عاشقترش میکرد. گرچه از او هم گریختم اما هنوز مشتاق چنان عشقی هستم.”
از عشق قدیمیاش میگریخت اما از پسِ نگاه او جهان را تماشا میکرد. خوابهایش لبالب از یاد و صدا و بو و چهرۀ او بود. اما همیشه جمعیتی عظیم میانشان فاصله میانداخت. دستهایشان را به سمت یکدیگر میگشودند، اما موج جمعیت آنان را پس میزد.
“پوشیده در لباس محلی و روسری ململ سفید، در چهارشنبه بازاری شلوغ در دهکدهای در شمال ایران در برابر آینهای قدیمی ایستاده است. روستائیان، مایحتاج خود را با متاع یکدیگر تاخت میزنند. متاع او چه بود؟ نه به قصد فروش آمده است و نه به قصد خرید. آن جا هست. مثل من. من را در آینۀ قدی تماشا میکند. جمعیت در آینه حرکت میکند. ناگهان عاشق مجنون را با چشمانی که چون دریایی ناآرام موج میزند، در میان جمعیت میبیند که به سمتش میآید، به سمتم میآید. به تصویر عاشق در آینه خیره میشود. کوبش قلبم را میشنود. خشک شده است. میترسد با تکانی کوچک همه چیز بر هم ریزد. باد میوزد، جمعیت تاب برمیدارد، نزدیک است عاشق را گم کند، گم کنم. میچرخد، میچرخم. به آینه پشت میکند، در میان جمع او را میجوید. دستهای عاشق مجنون به سوی او کشیده میشود. جمعیت او را به عقب میراند.”
در جایش چرخید و نالید. دست راستش سنگین و خواب رفته از لبه تخت فروافتاد. موهایش را نوازش کردم. به آرامی گفتم “فراموشش کن. فراموشش کن. میدانی که ازدواج کرده و صاحب فرزنده شده است. فراموشش کن!” چشم گشود. تا مرا بالای سر خود دید، به خشم دستم را پس زد و گفت “چه مزخرف میگویی! اوست که هر شب به خواب من میآید و مزاحمم میشود.” درست میگفت، همه جا دنبالش بود، دنبالم بود. گرچه او را هر روز میدید، اما حتی وقتی میفهمید از دکتری وقت ملاقات گرفته، پیش از او در سالن انتظار دکتر نشسته بود. گفتم “میدانم، میدانم، اما سعی کن او را از خوابهایت برانی و فراموشش کنی!” از جایش برخاست، با خشونت دستم را گرفت و به سمت در خانه کشاند. گفت “باید بروی.” گفتم “چه میکنی؟ من که جائی ندارم.” در خانه را گشود و گفت “برو به آدرس پُستیات.” راه را بلد نبودم. فریویها را نمیشناختم. من اصلاً نبودم.
درِ خانه باز مانده بود. باد در شب تاریک زوزه میکشید. شاخ و برگ درختان درهم میشد و صدائی وهمناک از مُغاک زمین برمیخاست و در سرش میپیچید. مهی غلیظ بر گرد چراغهای کم سوی خیابان هاله بسته بود. سرد بود. سردش بود. سردم بود. هم چنان مرا به بیرون از در هُل میداد. باور کردنی نبود دستهای ظریفش چنین قدرتی داشته باشند. از بعدِ مرگ نوجوانش، قدرتی حیوانی پیدا کرده بود. اما من از او درشتتر و قویتر بودم. قوایم را جمع کردم و به سختی مچ دستش را گاز گرفتم. در سکوت از درد فریاد کشید، رهایم کرد و به سمت اتاقش دوید. در کوچه را بستم. مدتی در راهروی سرد خانه به در تکیه دادم. مثل این که بغض کردم یا باید بغض کرده باشم. اما گریستن را به من نیآموخته بود. چیزی مثل قلوه سنگ به جای قلب به من بخشیده بود. با این همه دلم میخواست مثل او عاشق مردی میشدم که مجنونوار عاشقم بود و برای دیدن هرلحظۀ من، منی که بالا بلندم و موهایی به رنگ شب دارم، حتی به مطب دکتر میآمد. اما کسی را نداشتم. فقط سه مرد با من مکاتبه پستی داشتند. کسانی که او داستانهایش را با نام مسخرهای که به من بخشیده بود، در نشریهشان چاپ کرده بود. کاش همانها برایم کارت پستال و نامه عاشقانه میفرستادند. صدایش را در همهمۀ باد شنیدم که میگفت “مگر از خاطرۀ عشقیِ من بیزار نبودی؟ دیدی تو هم مثل من، هم به خودت و هم به خوانندگانت دروغ میگوئی.”
شب زود خوابیده بود تا مثل هر روز در ساعت پنج صبح با راه افتادن صدای موسیقی کلاسیک از رادیوی ساعتدار از خواب بیدار شود. لباسهایش را که از شب قبل انتخاب کرده و روی دسته مبل گذاشته بود به تن کند، ظرف نهارش را از یخچال بردارد و آن را در ساک دستیاش کنار کیسهای که کفشهای پاشنه بلندی که در اداره میپوشید بگذارد، کفشهای کتانیاش را به پا کند و با عجله به خیابان تاریک قدم بگذارد. سر چهار را بایستد و با سبز شدن چراغ راهنمائی احیاناً بدود، زیرا در تاریکی، چراغ روشن شماره ۴۸۲ اتوبوس را دیده بود که با دو چشم نحیف و زرد، نالهکنان از دور میآمد. اگر آن را از دست میداد، مجبور بود تا رسیدن اتوبوس بعدی، ۲۰ دقیقه در سرما و تاریکی، با وحشت، سگهای ولگرد را از اطراف خود براند، با بیخانمانها و دیوانگان همکلام شود، نیم ساعت دیرتر از موقع، سر کار برسد و تمام روز را از ترس بیکار شدن، مضطرب باشد. هفت سال، هر روز طلوع خورشید را در آینۀ اتوبوسها دیده بود. هفت سالی که در اتوبوس، از رادیوی گوشیاش، خبرها را شنیده بود، و گاه به کتاب صوتی یا موسیقی کلاسیک گوش سپرده بود. هفت سالی که در اتوبوس روزنامه صبح یا کتاب تازهای را خوانده بود. همان دوران بود که پنهان از مسافران اتوبوس، پشت عینک بزرگ آفتابیاش که اطرافش را تیرهتر میکرد، به یاد نوجوانش و رنجهائی که در زندگی کشیده بود، به تلخی میگریست و بُن مایه اکثر نوشتهها و شعرهایش را و فکر شوم خلق کردن مرا در سر پرورانده بود. در همان هفت سال بود که سر و کلۀ پتیاره دوباره پیدا شده بود. تمام راه کنارش مینشست و با گفتن جوک و لوس بازیهایش مانع گوش کردن به رادیو یا خواندن روزنامه میشد. پتیاره، او را میان گریه به خنده میانداخت.
در اوقاتی که در هپروت سیر میکرد یا در اداره با انگلیسیِ الکنش با ارباب رجوع سر و کله میزد و کارشان را به بهترین نحو راه میانداخت، نوجوانِ از دست دادهاش، عشق قدیمیاش، مرا، پتیاره را و همۀ عالم را از یاد میبرد. بدون او در خانه، تنها بودم. در لابلای نوشتههایش سَرک میکشیدم. در یکی از همان روزهای تنهائی بود که به دستخط کج و معوجی که برایم درست کرده بود پی بردم. همان خطی که مشقهای تکراری و زورکی مدرسه بچههایش را با آن مینوشت.
از خطی که برایم انتخاب کرده بود، هیچ خوشم نیآمد. راستش عصبانی شدم. فکر میکردم نه قلبی به من بخشیده نه حس و عاطفهای اما من میدانستم عشق چه رنگی است، شفقت و دلسوزی چقدر کاربرد دارد و عصبانی شدن چه حالتی است.
هوا تاریک شده بود که از اداره برگشت. خستگی از تمام مسامات صورتش بیرون میزد ساک و کیفش را گوشه راهرو گذاشت و کفشهای کتانیاش را از پا درآورد. رمق به تن نداشت، اما لبخند همیشگی بر لبش بود. نتوانستم صبر کنم تا آبی بنوشد یا لقمه نانی در دهان بگذارد و بعد به سراغش بروم. مقابلش ایستادم و به خطی که برایم انتخاب کرده بود اعتراض کردم. در سکوت نگاهم کرد. از چشمانش ملامت میبارید، اما هنوز همان لبخند بیمعنی روی لبهای خشک و بیرنگش دیده میشد. سکوت و نگاه و لبخندش بیشتر عصبانیام کرد. مطمئن بودم همین خصوصیات شوهرش را نسبت به او جَری و پر رو میکرد. اگر خسته بود و من مزاحمش بودم چرا با فریاد رَدم نمیکرد؟
گفتم “از این دستخطی که برایم ساختهای بیزارم.” با صدائی آهسته و لحنی خسته گفت “خب نمیتوانستم داستانها را با خط خودم بنویسم و برای این و آن بفرستم.” صدایش را در همهمۀ باد میشنیدم که میپرسید “حسادت را از چه کسی آموختی؟ من که هیچوقت حسود نبودم، حتی در عشق و عاشقی.” چیزی به رویش نیآوردم. میدانستم اگر ادعا میکرد حسود نیست آن هم بخشی از شخصیت دست و پا چُلفتش بود. میدانست در نقش زن ملایم صبور، میتواند بخشی از محبت آنان را گدایی کند. در سکوت افکارم را خواند و گفت “نه، وقتی میفهمیدم مردی که ادعا میکند دیوانهوار عاشق من است، با زن دیگری هم دیدار دارد، میگفتم نوش جانش. اگر میتواند چندین زن را مثل من عاشقانه دوست بدارد، نوش جانش.” دروغ میگفت. میدانست که یکه است و عاشق مجنونش تنها خواهان اوست. میدانید تا آخرین صفحات داستانش این بخش از شخصیت او را نمیشناختم. پشت این سکوت و سادگی و ننه من غریبم درآوردنش، میدانست چه قدرتی دارد.
گفتم “حسادت یا هرچه هست. من این خط را نمیخواهم.” پرسید “چرا؟ خط بدی نیست.” پوزخند زدم و گفتم “یعنی تو نمیدانی دستخط، آینۀ روان آدمی است؟” صدایش را میشنیدم که میگفت “چه غلطها، حالا شده است آدم.” چرا با صدای بلند حرف نمیزد؟ آیا از من هم میترسید؟ منی که مخلوق خودش بودم؟ مهم نبود، خطم را دوست نداشتم. میدانستم کم پول است اما سرانجام وادارش کردم قسطی کامپیوتر بخرد. نرم افزار واژه نگار را خودش انتخاب کرد. اما از کار با کامپیوتر چیزی نمیدانست. حتی تایپ کردن به زبان فارسی را هم بلد نبود. بلد نبودم. مثل بچههائی شده بود که اسباب بازی دلچسبی به چنگشان افتاده است. از کار که به خانه برمیگشت، تا پاسی از نیمه شب گذشته، جلو کامپیوتر مینشست و به تمام سوراخ و سنبههایش سرک میکشید. خود را کشت تا تایپ کردن با حروف فارسی با ده انگشت را یاد گرفت. شروع کردن به تایپ کردن داستانهاش، اما گاه با فشار تکمهای غلط آنچه را تایپ کرده بود از دست میداد. اما از پا نمینشست. به علت نشستن طولانی در برابر کامپیوتر، مهرههای گردن و کمرش لطمه دیده بودند. اهمیتی نمیداد، کارش را دنبال میکرد؛ غذا روی اجاق میسوخت، کتری از بیآبی، وا میرفت، شیر آب باز میماند، آب روی موکتها سرازیر میشد، اما باز حاضر نبود از پای کامپیوتر بلند شود و برود بخوابد. بعد از دو ماه خبرۀ کار شده بود. به توافق، خط حسینی شماره ۱۶ را برای تایپ کردن داستانهایمان انتخاب کردیم.
به وضوح میدیدم از این که دیگر به خط خود نمی نویسد غمگین است. انگار چیزی را یا خودش را گم کرده بود. مثل وقتی که مجبور بود در باره خودش با انگلیسی ساده و الکن حرف بزند، دیگر نمیتوانست غم و بغضهایش را پشت کلمات قلمبه و سلمبه و خندهای بیمعنی پنهان کند؛ آن وقت بود که بیاختیار میگریست. انگار بیحصار زبان مادری، بیپناه بود. اصلن نبود، مثل من.
با حذف خط زیبای خودش و خط مضحکی که برایم ساخته بود، بر روانش غلبه کردم. این بار افتادم به جان موهایش. گفتم “باید موهایت را به رنگ سیاه درآوری. مثل من” گفت ” رنگ موهایم یادگار اجداد گرجیام است. تازه چند تار مو اطراف شقیقههایم سفید شده که خیلی دوستشان دارم.” به خرجم نرفت. مجبورش کردم موهایش را سیاه کند. برای اولین بار از کوره در رفت “ابلهِ حزب الهیِ خرفت!” پتیاره مقابل آینه ایستاده بود و موهای طلائیاش را با انگشت تاب میداد و میخندید. از شنیدن فحشهائی که به من میداد کیف میکرد. “هفتاد سال پیش هم یک مشت آدم ترسوی مذهبی، در کودکی موهای بور مادرم را حنا گذاشتند تا کسی نداند که آنان مسلمان نبوده و از تبار گرجیاند.”
مادرش را تشویق کرده بود تا خاطراتش را بنویسد: “از دیروز که هفدهم دی ماه ۱۳۶۸ بود حالم بکلی دگرگون شد. یاد هفدهم دی ماه سال ۱۳۱۴ لحظهای از خاطرم محو نمیشود. آخر آن روز ۱۶ سالم بیشتر نبود، هزار آرزو در دل داشتم. نور به قبرش ببارد، رضا شاه کبیر را میگویم؛ کمر همت بست و زنان و دختران ایرانی را از کفن سیاه نجات داد. پس از کشف حجاب دیگر نگذاشتم موهایم را حنا بگذارند.”
عاشورای حسینیِ سال ۱۳۵۷ است. دستهای زن، پوشیده در چادر سیاه، پیشاپیش صفی عظیم و طولانی حرکت میکند. صفِ طولانیِ مردم، از شیبِ پلی که در خیابان شاهرضاست، سرازیر میشود و به طرف میدان ۲۴ اسفند موج برمیدارد. رودی خروشان است که درهم میشود و از هم باز میگردد. میبینمش، میبیندم. در روزهای انقلاب، جوان و چالاک در پیادهرویها و میتینگها با اوج مردم اوج میگیرد، اوج میگیرم.
سرانجام موهایش را به رنگ سیاه درآوردم. خودش را در آینه نشناخت. به اصرار گفتم “خیلی جوان و موقر شدهای.” صدایش را در وزش باد از میان سالهای دور میشنیدم که میگفت “دروغگو! شوهرم هم با همین دوز و کلکها لباسهای شاد و رنگارنگ را از تنم به درآورد و لباسهای بلند و تیره بر من پوشاند.” حق داشت. شناختنی نبود.
این بار به شیوه نگارش داستانهایش بند کردم. دلم میخواست داستانهائی که به نام من منتشر میکند با شیوههای مدرنِ جریان سیّال ذهن یا رئالیسم جادوئی، یا پُست مدرن، نوشته شده باشند.
شب، همه کارهای خانه را کرده بود که خسته جلو کامپیوتر نشست. میدانست مثل همیشه باید صبح زود از خواب برخیزد و به سر کار برود، اما دلش میخواست تایپ داستان را تمام کند. فرصت را غنیمت شمردم و بالای سرش ایستادم و گفتم “کاش شیوۀ روایتگوئی را با دانای کل شروع میکردی.” دلش میخواست با مشت روی تکمههای تخته کلید بکوبد و بر سرم فریاد کند “خفه شو!” اما مثل همیشه در سکوت، متانتش را حفظ کرد و با ملایمت گفت ” فکر می کنی چقدر آدم ها را میشناسی که میخواهی از منظر دانای کل، از آنها و زندگیشان بنویسی؟” از دست ملایمتش عصبانی شدم “تو آدمها را میشناسی، به من خواهی گفت.” صدایش لرزید و گفت “اگر میشناختم، اکنون روزگار بهتری داشتم.” دلم برایش سوخت. خواستم موهایش را نوازش کنم. با خشم دستم را پس زد. اشتباه میکردم؛ از ترحم و گدایی محبت بیزار بود. نمیتوانستم رقت قلبی که زیر گوشت و پوست، زیر خروارها اشک نریخته و زیر آن همه خونسردی، پنهان کرده بود را تقلید کنم. شانه بالا انداختم و گفتم “به هر حال ما دو آدم متفاوت هستیم.” به مهربانی نگاهم کرد و پرسید “موی تو چه رنگی است؟” گفتم “سیاه.” خنده اش گرفت و گفت “حزب الهی.”
روی تخته کلید کامپیوتر خم شد. خم شدم. تکمهها به حرکت درآمدند. حزب الهیها و چماق به دستها به صحن چمن دانشگاه یورش بردند. آنها دستور مستقیم داشتند تا دانشجویان معترض یا بقول خودشان شورشی و مردمی که به حمایتشان آمده بودند را به بیرحمانهترین شکلی قلع و قمع کنند. به ما حمله کردند. هریک به سمتی گریختیم. نوجوانش چالاک به بالای نردههای صحن دانشگاه رفت و فریاد زد “مامان بدو!” خواست بدود. او هم شلوار جین و کفش کتانی به پا داشت. اما چادر سیاهم به دورِ پاهایش پیچید و حملۀ یکی از چماق به دستها بر جای میخکوبش کرد. در یک آن ضربۀ محکمی از جای کندش و کمی دورتر بر زمینم کوبید. فریاد ترسناک نوجوانم با فرود مشتی سنگین برای همیشه خاموش شد. “پرستاری کنم تا پا بگیری / شوی شمشادی و بالا بگیری …”
دیگر سکوت بود و سکوت و لال ماندگی. یک دَم چشم گشود و از پس دستها و چماقها و دهانهای به عربده گشوده و از پس خونی که از سرم جاری بود، آسمان صاف و آبی را دید و انعکاس شکستۀ نور خورشید را که نرم و سبک بر بال باد در هوا شناور بود و از او دور و دور و دورتر میشد.
چیزی تایپ نمیکند. انگار حضور دائمی و خُرده گیرم، خستهاش کرده است. این روزها بیشتر به یاد پتیاره است. او میدانست چگونه غمخوارش باشد. دیده بودم کبودیهای تنش را نشان پتیاره داده بود و او هم به هوای نوازش کردن، خوب تنش را دستمالی کرده بود و گفته بود “می کشمش این خانم معلم بر ما مگوزید رو. پدر سگ به چه حقی این طور سیاه و کبودت کرده؟” باور کنید چارهای نداشتم. گفته بودم اگر مقابل مرد دیگری کوتاه بیآید او را خواهم زد. و زدم. خدمت آن پتیاره هم خواهم رسید.
نگاهش روی تکمه ها ثابت مانده است. دست راستش را روی صورتش میگذارد و به بخیههائی دست میکشد که از رُستنگاه موی سمت راست سرش شروع میشود، روی پیشانی و پلک چشم راست خط میاندازد و در گودی گونه محو میشود. میپرسم “راست است که پتیاره مُرد؟ یعنی سوخت؟ وقتی حزب الهیها شهرنو را به آتش کشیدند.” دستش را از روی صورتش برمیدارد، سرش را بالا به سمت من میگیرد. رنگش به شدت پریده است، تنها رَدِ بخیهها صورتی میزند. لحظاتی در سکوت، خیره نگاهم میکند و با صدای آهستهای میگوید “هست، مثل تو.”
پتیاره کنار میز کامپیوتر ایستاده است، سر او را روی سینههای فربهاش گرفته و موهای نرم و روشنش را به آرامی نوازش میکند. در بغل پتیاره مثل بچه رام است. انگار به خواب رفته است. با این که هزار بار جمع و جورشان کردهام اما از من نفرت دارند. نالایقها. میبینید! هیچ اهمیتی نمیدهد که داستانم نیمه کاره بماند، مثل خودش، مثل من.
بازنویسی برای نشریه بانگ، ژانویه ۲۰۲۱
این داستان نخستین بار با نام مستعار درخشنده حقدوست (بلقیس) در نشریه کاکتوس، شماره ۴ در سال ۱۳۸۳ / ۲۰۰۴، در لس آنجلس منتشر شد.
مجموعه داستان “مثل من” که حاوی داستان فوق است، در سال ۱۳۸۷ / ۲۰۰۸ در لس آنجلس توسط انتشارات سندباد به چاپ سوم رسید.