به تاریخ ۱۱ نوامبر ۲۰۱۸ – بیست سال پیش در چنین روزی با چنین عکسی در گذرنامهی ایرانی، ترک تهران کردم. خسته از صبری که پس از بیست سال لبریز شده بود. از طاقتی که پس از بیست سال طاق شده بود. از امیدی که پس از بیست سال نومید شده بود. بیست سال مانده بودم تا باور کنم که میتوانیم بایستیم و زیر بار زور و ستم نرویم. مانده بودم تا باور کنم که در سایه بگیر و به بند و جنگ و نادانی و نامردومی هم میتوانم کارهایی را که از عهدهام برمیآمد پیش ببرم. خیال کرده بودم میشود اهل مماشات نبود و دوام آورد. میشود تکرو بود و پیش رفت. میشود کنجی نشست و کار خود کرد. نشد. نتوانستیم. نخواستیم. نبذاشتن. نتوانستم.
هرچی بود به باور شکست و دست خالی که رسیدم دل از تهران کندم. تهران برای من پایتخت ایران نبود. شهری بود که از میان همه شهرهای دنیا دیار حبیب من شده بود. شهری که یک سرش خانه پدر بزرگ بود. سر دیگرش خانه مادر بزرگ. تهران شهری بود که خاکش خاک پدرم و هوایش هوای مادرم بود. شهری که کوه و کلاغ و چنار و گربهاش چهارگوشهی چشمم بود. تهران سهم من از وطن بود. بیست سال پیش ترک تهران برای من ترک وطن بود. وطنی که جبر تاریخی و جغرافیایی اگر بود یا نبود عاشقانه و بی هیچ سببی دوستش داشتم.
وطنی که میخواستم سهمی در ساختنش در آبادی و آزادیاش داشته باشم و نتوانستم. وطنی که با خواستم نشد من و دیگرانی چون من شد گور خوبی نصیب شغالهای خانگی. غریبی در غربت سخت است اما سختتر از غریبی در وطن نیست. سختترین سختها هم غریبی در دنیا است. من شاید چون هر سه را از سر گذراندهام دارم این همه سختجان شدهام. آنقدر که نه بیست سال تقریمی که بیست هزار سال تلخی را طاقت بیاورم تا گذرنامه ایرانیام از خفت حجاب زوری آزاد بشود و شناسنامهام با عکس بیحجاب باطل بشود.