گوشه‌های بانگ- گوشۀ ششم: «روز سبیل» نوشتۀ خورشید رشاد

ستون «گوشه‌های بانگ» به کوشش محبوبه موسوی به گزیده آثار منتشر شدۀ نویسندگان زن اختصاص دارد. از داستان‌هایی سراغ گرفتیم که علیرغم تحمیل انفعال بر ادبیات داستانی نوین این سال‌ها به‌خصوص در نقش‌های زنانه، از پوسته‌ی انفعال تحمیلی بیرون آمده‌اند و کنشی فراتر از هنجارهای تحمیلی اجتماعی و فرهنگی را برای شخصیت‌های داستانی‌شان رقم زده‌اند. طبعا یافتن چنین داستان‌هایی نیاز به بازخوانی و بازبینی گسترده ادبیات داستانی ایران دارد و گاه داستان‌هایی هم شاید از قلم بیفتد. ما را در معرفی این داستان‌ها یاری کنید. محبوبه موسوی درباره گوشه ششم می‌نویسد:
«روز سبیل» با کابوسی از یک دلهره آغاز می‌شود؛ دلهره‌ی آشنای دخترهای مدرسه‌ای سال‌های دهه‌ی ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰ و چه بسا بعدتر نیز. دختر مدرسه‌ای داستان از کابوس به واقعیت و از واقعیت به رویا و خیال پرش می‌زند تا به توصیفی طرح‌واره از آنچه از سر گذرانده است دست یابد. داستان شرح حال جسارت نوجوانی است اسیر در چنبره‌ی قوانین مدرسه با آبشخوری از مذهب، سنت و پدرسالاری و نویسنده در همین طرح‌واره‌ی کوتاه توانسته این هر سه عنصر را زیر سؤال بکشد. پدر حافظ و پاس‌دار سنت‌ها و قوانین تحمیلی از بالادست و مدیر قدرتی که این قوانین را حقنه می‌کند. پدر اما نابیناست. معلوم نیست نویسنده خواسته از نابینایی به عنوان سمبل کوردلی بهره برد یا نادانی و یا نابینایی صرفاً عنصری تصادفی در داستان است. برای رفع این سوءتفاهم اما نشانه‌ای در داستان نیست تا خواننده مطمئن شود نابینایی نه برای سوءاستفاده از معلولیت بلکه صرفاً خلق شخصیت است. با این همه دختر نوجوان به رویای رقص و رهایی دل خوش می‌دارد و چندان کاری از پیش نمی‌برد ولی طرح مسئله می‌کند.

سایه‌اش توی راهرو سنگینی می‌کند. خودم را می‌اندازم در اولین کلاس خالی. توی جامیزها را می‌گردم، شاید چادری چیزی پیدا شود بپیچم دور خودم. باد ابرهای سرخ را از لای پرده می‌آورد تو و پنجره را محکم به هم می‌زند. آخ! این پرده هم خوب است!

«مگه صدای زنگ رو نشنیدی؟» هیبت بزرگ خانم رفیعی قاب در را گرفته است. نه چشم‌هایش معلوم است و نه دماغش. دو دستش را از زیر چادر درمی‌آورد و سبیل چخماقی واکس‌زده‌اش را به بالا تاب می‌دهد. از کل صورتش فقط همان سبیل پیداست. از لابه‌لای ابرها می‌آید طرفم، اما انگار آهن پایش کرده؛ گرومپ گرومپ قدم‌هایشمرده‌اش صدا می‌دهند. صدا خودش را به دیواره‌های گلویم می‌کوبد تا شاید درآید. می‌خواهم پرواز کنم، اما شنای قورباغه یادم رفته است. «پرده رو چرا از جا کندی پیچیدی دور خودت؟» دستش را به طرفم دراز می‌کند. دستش دهانی است پر از دندان‌های کرم خورده. پرده را از دورم می‌کشد: «عجب! با مینی‌ژوپ قرمز اومدی مدرسه؟»

باد خنک، صبح دودی را از لای پرده‌های پف‌کرده به اتاق می‌آورد. هنوز سه ربعی برای غلت زدن وقت هست، اما بلند می‌شوم. ملافه را همان‌جور مچاله مثل مقنعه‌ی خانم رفیعی روی تخت رها می‌کنم و با این‌که به نحسی چهارشنبه‌ها معتقدم، به حمام می‌روم. هیچ وقت نفهمیدم از کجا می‌گفت: «روایت داریم که چهارشنبه‌ها صدقه بدین و آیت الکرسی بخونین!» اما من هم حس خوبی به چهارشنبه‌ها ندارم. مثلاً دو هفته‌ی پیش چهارشنبه با تن کف‌زده آب قطع شد. یا ماه قبل که خرید بودم؛ بعد معلوم شد پستچی آمده بوده و چون بقیه‌ی همسایه‌ها هم نبودند، حالا بسته را خودم باید از اداره‌ی پست تحویل بگیرم.

آب را ولرم می‌کنم. پیلینگ را می‌مالم روی صورتم. پشت لبم دوباره تیغ‌تیغی شده است. همیشه پشت لبم را با موچین برمی‌دارم. هم درد دارد و هم خیلی طول می‌کشد. اما چه کنم؟ یاد نمی‌گیرم بند بیندازم. آن چهارشنبه هم قبل رفتن به امتحان تاریخ از ساعت پنج تا شش صبح با موچین مادرم مشغول همین کار بودم. مدرسه‌امان یک کوچه از خانه فاصله داشت، اما متلک پسرهای دبیرستان سر کوچه مسیر را طولانی‌تر می‌کرد. می‌ایستادند آنجا، کنار صندوق صدقات روبه‌روی بقالی علی آقا. یکی می‌گفت: «بچه‌ها، الان سبیلاش می‌ره تو چشممون!» دیگری می‌گفت: «دختر سبیلو اومد.» و هم‌زمان با رد شدن من بلند می‌خندیدند. دلم می‌خواست سبیل بلند و ضخیمی داشتم، نوکش مثل نیزه، مثل سبیل ناصرالدین‌شاه روی قوری. آن‌وقت هر صبح برایم صبحانه آماده می‌کردند. نان تازه با پنیر و چای. بعد پستان‌هایم را می‌دادم جلو، با سر بالا گرفته و دست به کمر می‌رفتم مدرسه. آن‌وقت جوجه‌خرو‌س‌های کنار صندوق صدقات با دیدن من قوز می‌کردند و سربه‌زیر می‌ایستادند تا من رد بشوم. اما نه! دوست نداشتم. مادرم اصرار داشت ضد‌ آفتاب بزنم و من از گوله شدن موهای سیاه پشت لبم بر اثر چربی ضد آفتاب حالم بهم می‌خورد. پس با موچین همه را از جا کندم. صورتم فرق کرده بود. همه جای دیگرش سیاه بود و فقط پشت لبم سفید. قبل امتحان، خانم رفیعی با مانتوی بادمجانی و مقنعه‌ی چانه‌دار چروکش به کلاسمان آمد. با نگاه هیزش چانه‌ی دانه به دانه‌امان را بالا گرفت. سرم را در نور گرفت و نچ‌نچ کرد. کاش روی دستش بالا می‌آوردم. بعد جلوی همه گفت: «این اسامی که می‌خونم بعد امتحان بیان دفتر. میوه‌های فاسد رو باید زود از بقیه‌ی میوه‌ها جدا کرد وگرنه بقیه هم می‌گندن! جاوید، نیک‌پی، رمضانی و سمائی!» یخ کرده بودم. صورتم را می‌گیرم زیر آب ولرم و پیلینگ را می‌شویم. صابون را روی لیف می‌مالم. بوی نارگیل در بخار حمام می‌پیچد. دیگر نمی‌توانستم به یاد بیاورم اولین نماز جمعه‌ی ایران به امامت چه کسی و در چه سالی برگزار شد. حتی توان تقلب را هم نداشتم. نگاهی به دور و بر انداختم. چشمان نیک‌پی سرخ بود. سمائی ولی با خیال راحت می‌نوشت. سرش را به طرفم برگرداند و چشمک زد. می‌دانستم شب به خواستگاریش می‌آیند. جاوید نخستین از ما چهار نفر بود که برگه را داد. بی‌نشانی از ترس کلاس را ترک کرد. لجم را در می‌آورد. مادرم همیشه می‌گفت: «از این جاوید یاد بگیر! ننه و بابا بالا سرش نیست، ولی خانومه و شاگرد اول!» او که اهل دست زدن به صورتش نبود. احتمالاً به خاطر روزنامه‌دیواریش به جمع ما پیوسته بود. کف‌های صابون با آب گرم از تنم لیز می‌خورند. شامپو را می‌ریزم کف دستم و با دو دست می‌مالم لای موهایم. هر چهارتایمان دم در دفتر، کنار در حیاط ایستاده بودیم. جاوید گفت: «نیگا کنین! یه گنجیشک اومده تو راهرو.» انگار گنجشک بیچاره نمی‌دانست چه‌گونه به آنجا آمده است. پر می‌زد، خودش را به دیوارها می‌کوبید. خواستیم بگیریمش و در حیاط رهایش کنیم، اما صدای باز شدن در به صفمان کرد. وسط بودم، ولی خانم رفیعی اسم من را اول گفت: «لیلا رمضانی! بیا تو در رو هم پشتت ببند.» از درهای بسته می‌ترسم. درهای بسته من را یاد عصای پدرم می‌اندازد که گاه و بی‌گاه در اتاق خواب کوچکمان بر سرمان فرود می‌آمد. وارد اتاق که شدم، ماتم برد. پدرم نشسته بود در دفتر خانم رفیعی. با چشمانی که زیر عینک دودی پنهان بود و عصای سفیدش. خانم رفیعی با لبخند ماریش تکرار کرد: «در رو گفتم پشتت ببند خانومم!» پدرم انگار مرده‌ای بود که مغزش به ماهیچه‌هایش فرمان بدهد. دوست داشتم عصایش را از لای دستش بکشم و نوکش را آن‌قدر فشار بدهم روی دماغ قوزی خانم رفیعی که با دماغش بچسبد به کمدهای آهنی کنار میز تحریرش. بعد عصا را بالا بگیرم و به هوا بپرم و در حین فرود آمدن با قدرت تمام بر سرش فرو بیاورم، طوری که دندان‌هایش بریزند روی زمین. اما گفتم: «خ خ خانوم… تو رو خدا… بابای ما کوره…» پدر داد زد: «بشین چشم‌سفید بی‌حیا! حالا واسه من مو رنگ می‌کنی و ابرو برمی‌داری؟» پدر همان‌طور نشسته بود، اما من عقب عقب به طرف در می‌رفتم. خانم رفیعی لبخند پیروزی زد. گفتم: «بابا! بیا دست بکش به صورتم! من ابرو برنداشتم. دروغه!» خانم رفیعی گفت: «می‌بینید؟ شما باید بیشتر مواظب باشین! دخترهای این سنی خیلی تو مرحله حساسی هستن. اگر مواظبشون نباشین زود فاسد می‌شن. متاسفانه لیلای شما از نابیناییتون خیلی سوءاستفاده …» پدر بلند شد. عصایش را بلند کرد: «تو محل برامون ناموس نذاشتی!» کوبید روی شکمم: «دیگه نمی‌خوام بیای مدرسه!» کوبید روی سرم. چندتا از هم‌کلاسی‌‌ها سعی می‌کردند از حیاط داخل اتاق را ببینند. خانم رفیعی لبخندزنان از جا بلند شد. پنجره‌ی اتاقش را بست و پرده را کشید. آرام از کنارمان رد شد و در را قفل کرد.

سرم را خوب با حوله خشک می‌کنم. خوش دارم جمجمه‌ام را بشکافم. مغزم را در بیاورم و زیر آب ولرم با مایع مغزشویی بشویم و با سشوآر خشک کنم. بعد دوباره سرجایش بگذارمش و جمجمه‌ام را ببندم. خوش دارم همه‌ی درها را باز بگذارم و به خیابان بروم. اول با یک پرش بلند بپرم روی سقف اتوبوس و بعد در بوق بوق و ترافیک ماشین‌ها آن بالا چادرم را بپیچم دور انگشتم و با قر بیندازم طرف اولین کسی که دارد با دهان باز نگاهم می‌کند. بعد شروع کنم به رقصیدن. با نوک پا و دستان باز از روی سقف این ماشین به روی سقف آن یکی بپرم.

اما من که رقصیدن یادم رفته است. حتی پریدن را فراموش کرده‌ام. تنها می‌توانم خوش بدارم. بله! خوش دارم! کاش! دوست داشتم!

بهار ۹۶

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی