هوش منفی/مهدی رودسری- صفحه ۷

کاری از همایون فاتح

وقتی آقا جمشید قراخانی ملقب به امام هویت با دروغی آغشته به حقیقت در ۳۱۵ کانال کابلی و ماهواره ایی درون مرزی و برون مرزی نوروز ۱۴۱۳ را تبریک گفت چون دیگر اعتقادی به هیچ نوروزی نبود اما رسومی مرسوم در مراسم رسمی هر سال باید دقیقن در روز معین برگزار می شد و با امید به بهروزی و اتحاد هرچه افزونتر امت و ملت ذیل توجهات حق تعالی ولی الله الحقایق به شکست نکبت بار دشمنان ِمسند و مذهب در سال ِ پیش رو بشارت داد مرجان واحدی چشم از ریش انبوه امام هویت که در صفحۀ وایبر اسمارت ِسوپر سه بعدی تلویزیون چون برف صاف و یک دست سفید بر سینه تا بالای ناف اش ریخته شده بود بر داشت و به گیسوان ِمادرش دوخت که مثل کهربا در شب ابدی می درخشید و می خندید و مجبورش می کرد تا نوازشش کند و نوازش کرد و ناگهان بر تخت ِسراسر سفید بیمارستانی ویژۀ بیماران مبتلابۀ آلزایمر همراه پارکینسون حاد رویای دخترانه اش را دید که در سه ساله گی از سه چرخۀ زین قرمز و بدنه آبی افتاده و از زخمی دردناک در  قوزک پای چپش حتی نمی دانست که می تواند بگرید اما با همتی نامتوازن تلاش می کرد که نگرید و در همان لحظه صدایی از اعماق ِخاطرات ِسال های فراموش نشده شنید که گفت : اشک های تو حتی درد غربت و قولنج کمر را با هم تسکین می ده اما باز هم در مصرف ِاشک صرفه جویی کن و مرجان هم همان دستور را که به فرمانی درونی شبیه تر یود بلادرنگ اجرا کرد چون به دستوراتی درونی بیش از فرمان های بیرونی معتقد بود پس دوباره دست از نوازش آبشار کهربای گیسوی مادر بر داشت و چشم دوخت به صفحهٔ تلویزیونی که در تصرف امام هویت آقا قراخانی یکسر سیاه و سفید می نمود و دقیقن در همین لحظه زنی با چشمانی آبی بر زمینه ایی سیمانی در اتاقی که فقط یک لامپ ِسی وات سبز چمنی بالای در ورودیش روشن بود چمباتمه زده دست می مالید به اطراف ِپاره گی ی شلوار جین اش در قوزک پای چپ که خونی سرخ بر آبی پاچه اش دلمه بسته بود و به سه مردی که لباسی یکسر سرخ و خاکستری ویژهٔ امداد گران ِنیروی واکنش سریع آتش نشانان پوشیده و کلاه زرد ایربگ دار آهنی بر سر پشتشان به او بود با عصبانیت گفت : من به جای شما خجالت می کشما که روز اول عید عوض این که بشینید دور سفرۀ هفت سین کنار زن و بچه هاتونا و بابا ننه هاتونا که البته اگه داشته باشیدا منو دزدیدیدا و آوردیدا اینجا که چی اگه راست کردیدا و فشار بهتون اومدها که یالا شروع کنیدا اینم لنگای من که وازه واسه گاییدنا قرمساقا حالا شلوارمم در می آرما که زحمتتون کم بشه ها بتونین فشار بدین دولای زنگ زده تونا تُو حفرهٔ بلا پس ها دیگه چرا دست دست می کنینا و شروع کرد به لخت شدن که یکی از مردها بدون اینکه برگردد  گفت : استغفراله خواهرم آرام باش این حرف ها چیه که می زنی آخه تو زنی قباحت داره زشته حرامه این طور حرف زدن استغفراله ما فقط می خوایم کمی حرف های معمولی بزنیم و درددلی بکنیم تا در این آغاز سال نو سبک بشه گناهان ِسال ِگذشته استغفراله که ما مردمی منطقی هستیم و عذر می خوایم از شما که این طوری مجبور شدیم به این شکل ناشایست که اذعان می کنیم شیوهٔ ناحوشایندی هم هست در حق مردمان خدا پرست و البته شخص شما که شما را به این مکان ِمقدس آورده ایم تا به یاری حق تعالی به راه راست هدایت شوید که خداوند رحیم و رحمان و خودآگاه است که ما فقط قصد ارشاد داریم و لاغیر و چنانچه کلام حق را بپذیرید و قسم یاد کنید به این کلام الله که بی تردید کلام الله است و هر که در کلام الله بودن آن شک کند دچار عذابی الهی خواهد شد و هر که به کلام الله ایمان داشته باشد رهین رحمت حق تعالی واقع خواهد شد و آزاد خواهد بود چون پرنده گان ِجنت مکان و به سلامت پرواز خواهد کرد در آسمان ِبرکت و ثروت و قدرت و شهرت و خلاصه هر آنچه نیک است و سبب ساز و که ناگهان زن خطابهٔ مرد را قیچی کرد و چنان از ته گلو جیغی بنفش کشید که کلهٔ یکی از مردها ناخودآگاه به دیوار کوبیده شد و کلاه زرد از سرش پرت شد و مرد ناخودآگاه برگشت و خم شد به سوی ایمنی آهنی و ناگاه زن را دید که تلاش می کند بر خیزد و نمی تواند و مرد ناخودآگاه درخمیده گی لرزید و زن ناخودآگاه در نیم بر خاسته گی چشم دوخت به چشمان ِمردی که ناخودآگاه ولی سریع کلاه ایمنی ایربگ دار مخصوص کار در ارتفاعات ناامن را از زمین ربود و ناخودآگاه بر سر گذاشت وناخودآگاه ریش ِبورش را با نوک انگشتانی بی ناخن شانه کشید و ناخودآگاه بند کلاه ایمنی را که زیر چانه آویزان بود و می رقصید را چنگ زد تا نرقصد که نتوانست و ناخودآگاه روی بر گرداند سوی دیوار و زن ناخودآگاه میان گریه قاه قاه خندید و در حالی که تمام اندام خمیده اش از خنده قاطی شده با گریه می لرزید گفت : خب بسه دیگه بسم الله بکشید پایین زیپای صاب مُرده تونو و شروع کنیدا من آماده ام یالله بفرماییدا و پاهاش را بغل کرد و در سینه فشرد و مردی که نه سرش به دیوار خورده بود و نه سخنی رانده بود دفترچۀ سبزرنگی از جیب ِروی قلبش بیرون کشید که بر جلد آن تصویر کودکی مو پریشان بود که کالسکه ایی پُر از میخک های نقره ایی را هل می داد و با احتیاط آن را باز کرد اما ناگاه برگی خشکیده چون پنچهٔ کودکی از لای آن افتاد ولی مرد میان زمین و هوا چنان نرم آنرا قاپید که صدای قاپیدنش را جز خودش و زن کسی دیگر نشنید پس بی تفاوت از صدای قاپ گذشتند و آنگاه مرد با آرامشی به آرامی قاپیدن ِبرگی از آن دفتر چیزی نخواند بلکه چون قصیده ایی مرصع و مقدس چنین دکلمه کرد : شهرزاد دهستانی تو بیست و پنج ساله ای فارغ التحصیل نقاشی و نویسندۀ مجموعه داستانی به نام ( آن چه برای اتفاق نمی افتد ) و مجردی و گاهی حشیش می کشی و پیش از زمستان ماشین ات را فروخته ایی چون قصد داشته ای کتابی از شعرهات منتشر کنی که نتوانسته ای پس ارثیۀ پدری که پانزده سال و نه ماه پیش ناپدید شده را حراج کرده ای که مشتمل بر پنجاه و سه دیوان از شاعران کهن بود و سیصد و پنجاه و سه فنجان ِسرامیک با طرح سه بته جقهٔ نقره ایی بر جوانب اشان و این گناهی نابخشودنی در پیشگاه حق تعالی است که کفران ِنعمتی عمومی محسوب می شود و دیگر این که مادرت دستیار دندان پزشکی بود و هست از ابنای برگزیدهٔ آقا صاحب الدندان ولی شما ایشان را تنها رها کرده ای تا تنها و رها زندگی کند و زندگی کنید که این نیز در پسینگاه ِحق تعالی کفران ِنعمت های خصوصی است و نابخشودنی مگر این که خلاف آن محرز شود و همچنین در سه تابستان ِگذشته در هر ماه یک بار بدون مادر به جزیرۀ شیک سفر کرده ایی و هر بار سی و پنج تکه تی شرت ِسفید و پنجاه و سه جفت جوراب ِساق کوتاه و سی و سه شورت ِکتان و پنج جین ِران پاره و سه نوت بوک خریده ایی و در هر نوت بوک شعرها و نثرهایی نگاشته ایی و سپس نگاشته ها را جایی ارسال کرده ایی که ناکجاست زیرا آدرس آن ها جعلی است اما به یقین جعل آدرس هم باید جایی باشد که جعلی نمی تواند باشد و ناگهان سکوت کرد و تیز شد انگارکسی حرفی زده باشد و  نشست روی زمین چارزانو دقیقن روبروی شهرزاد و زانوهاش را نرم و آهسته فرو برد میان ِدوپای شهرزاد و قوزکِ پای راست شهرزاد را با کفِ دست چپ مالید و قوزک ِپای چپ را با دست راست و آنگاه بعد از چند نفس ِعمیق آغشته به خرخری خوابناک با نگاهی مات و منکوب کننده ادامه داد : آیا مواردی دیگر هم هست که باید گفته شود تا بنویسم و مدادی از جیب ِروی قلبش بیرون کشید و منتظر ماند و در این فاصله دو مرد دیگر سوی شهرزاد و مخاطب اش بر گشتند و تکیه بر دیواری زدند که پوشیده از موکت ِپُرزدار به رنگ ِشکلاتی شیری بود و هر کدام بسته شکلاتی پیچیده در لفافی المینیومی از جیب بیرون کشیدند و به یکدیگر تعارف کردند و تعارفی ی یکدیگر را قبول کردند و شکلات هاشان را به هم دادند و از یکدیگر تشکر کردند گرچه هر دو بسته هم شکل و هم مارک و هم اندازه بود و آنگاه صدای جر خوردن و ملچ و ملوچ کردن آمد و ناگاه صدای ملچ و ملوچ قطع شد و شهرزاد در این موقع فرصت کرد تا  زیر یکی از ابروها را بخاراند و بگوید : البته نهصد و هفتاد و پنج مورد دیگه از قلمتون افتاده که می تونین بنویسید مثلن اسم دبیرستانم شهید سرور سروستانی بود که یادش به خیر می گفتند خود سرور در واقع شاعری خراسانی بوده اما در اراک طلبه گی می کرده و در کربلا ماست مسموم خورده و شهید مُرده نوشتی ؛‌ نوشتم
مورد بعد استاد خطاطی در دانشکدۀ پژوهش هنر و مرمت ِاشیا تاریخی مرحوم استاد مراد مریدپناه که با همۀ خانم های دانش پژوه مراودهٔ جنسی داشت و جنس مبادله می کرد جز من که در نستعلیق با نی نوک پهن مهارت داشتم و دارم اما دوچرخۀ استاد ناخواسته با کامیونی تصادف کرد و ناشهید مرحوم شد نوشتی ؛ نوشتم  
مورد بعد شب های عزای دهگانه در تکیۀ حاج منصور خاج پرسته  که انگشتِ اشارۀ دست راستش را لاکِ بی رنگ می زده ولی کسی باور نمی کنه جز من که شنیدم چند بار از چند نفر که حتی سه تار هم می زده ولی بدون ضرب و در خواب ِقیلولهٔ روز هفتم از عزای سالانه در تکیه خودش هزارپایی گوشتخوار وارد گوش چپش شد و تا مغزش رفت و بخش ِلذت بخشی از مخش را خورد و به همین دلیل شاید کی می دونه جز پروردگار سه عالم که خودشو دار زد نوشتی ؛ نوشتم و سبحان الله بابام یادش بخیر از وسط لباش با سوت ِصحیح ورد می فرستاد ته گلو و دعای غلیظ می ریخت بیرون و می گفت : ثوابش سه برابره اما همش از نیش ِعقرب ِ آندرکتونوس کراسیکود می ترسید ولی عاقبت از کوه پرت شد و گردنش شکست گرچه در بیمارستان گفتند خودش خودشو تلخیص کرده و فقط من می دونم  که نمُرده و مامانم هم  باور نکرد و نکرده اما وانمود می کنیم که هر دو باور کردیم و کرده ایم که خودشو کشته چون چاره ایی نداشته و نداشتیم و نداریم وگرنه نمی ذاشتن براش مجلس ترحیم بگیریم نوشتی ؛ نوشتم
و مرد پرسید : موارد دیگه هم  ؟
که شهرزاد قاطعانه اعلام کرد : فقط نهصد وهفتاد و یکی که اگه موافقی یکی دیگه می گم تا سر راست بشه راه دوری نمی ره و مرد با قاطعیتی توامان خسته گی گفت : بگو
کارگری که وقتی پنج ساله بودم برای رنگ کردن در و دیوارای خانۀ ما می آمد و همدست ِبابام بود و با من هم بازی می کرد و گاهی کف ِپا و بعضی وقتا زیر بغلمو قلقلک می داد تا باهم خیلی بخندیم چون عادت داشت هر ساعتی یک بار تینر تازه می ریخت توی پاکتی کاغذی و بو می کشید و از دهنش کف می ریخت رو کفپوش ِاتاق و آخرش هم هنوز اتاق خواب منو رنگ نکرده آنقدر کف کرد که توی غلظت کف گیر کرد و غرق شد اما بابام گفت : شهید شد چون حین کار عرق کرده و چاییده نوشتی که مرد گفت نوشتم و ختم جلسه را اعلام کرد و پس از آنکه به شهرزاد دو پتو و یک دیوان از اشعار عاشورایی ی کلیم کرمانی را داد در را قفل کرد و با دیگران رفتند .
و در سکوت ِبی عاطفهٔ سلول بود که شهرزاد سرانجام لنزهای آبی را از چشم های دردناک اش بیرون کشید و بعد از آن که بار دیگر دنیا را به رنگ میشی دید به جای گریستن در تنهایی تصمیم گرفت فکر کند که چگونه می شود سه مرگ را که یکسره سرخ و خاکستری پوشیده اند و زرد بر سر کرده اند را تبدیل به سه سرزنده گی کند .

زنی که ناپدید شدن ِسرزنده گی ی دخترش را به پلیس اطلاع داد مانتوی آبی همرنگ چشماش به تن داشت و در جواب افسر کشیک گفت : ما هر غروب سر ساعت هفت و سی و پنج دقیقه حداقل سیزده ثانیه و حداکثر بیست و هفت دقیقه با هم حرف می زنیم این حرفا چیه جناب سروان که شاید با دوستاش جایی رفته نگران نباشم بر می گرده کجا برمی گرده یک شبانه روزه ازش بی خبرم تلفن همراهشم خاموشه لابد تا جسدش … و ایستاده بی هوش شد ولی پیش از افتادن بر سرامیک سرد و چرب افسر توانست صندلی بی دسته زیرش بگذارد و زن وقتی نشست به هوش آمد و توانست آه بلند و درازنفسی بکشد.

ادامه رمان در صفحه ۸

بازگشت به صفحه ۶بازگشت به صفحه نخست

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی