هوش منفی/مهدی رودسری – صفحه ۲

کاری از همایون فاتح

در قلب ِبدون ِتاخیراین شهرک ورزش گاهی با گنجایشِ یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت نفروجود داشت و دارد که برای برگزاری جشن‌ها و عزاهای جمعی مور استفاده قرار می‌گرفت و می‌گیرد ولی معمولن بیش ازنهصد و پنجاه و هفت نفر را نمی‌پذیرفت و نمی‌پذیرد و دورادور این ورزش گاه کلوب هایی قرار داشتند و دارند که جز در روزهای زوج که مخصوص جوانانی هفت تا هفده سال بود و هست در روزهای فرد خانواده‌ها می‌توانستند و می‌توانند از آن‌ها استفاده کنند ولی عصرها از ساعت پنج تا یازده جز برای کارمندان رتبۀ سه به بالا ممنوع بود و هست و میان این کلوب‌ها قهوه خانه هایی موجود بود و هست با نیمکت‌ها و صندلی‌های آلبالویی رنگ و میزهای شیشه ایی که به کف ِآبی رنگ جلوه ایی شاعرانه می‌بخشید و می‌بخشد و می‌شد و می‌شود در بعضی ازاین قهوه خانه‌ها چای دارچینی با کیک‌های زعفرانی و بستنی‌های سه رنگ خورد و در بعضی دیگر کیک‌های دارچینی با قهوه زعفرانی و بستنی پنج رنگ که هر کدامشان طرفدارانی داشتند و دارند کمی متعصب تر از روشنفکران ِمتنفر از کتاب‌های ورزشی و نام همه این قهوه خانه‌ها قلب ِتپنده بود.

بازهم بعد ازنوشیدن ِسه فنجان قهوهٔ تلخ و احمق اما ضروری در قلب تپندهٔ شماره سه برای گذراندن غروبی ابری بی خوابی سراغ شهرام عبدالهی آمد که بعد از ساعتی غلتیدن از پهلوی راست به چپ و بالعکس فحاشی به چپ و راست قهوه و فنجان‌هاش نفرین کنان دستش را دراز کرد و چراغ کنار تخت را روشن کرد: یک و سی و پنج دقیقه و تعجب کرد و خندید و فکر کرد عدد‌های جادویی در استثمار آدم‌ها موفق تر از کارشناسانِ جنگ‌های سایبری عمل می‌کنند و عاقبت شاید پیروز همان‌ها باشند که نیستند یا نباشند که هستند ولی در واقع همچنان اعدادی جاودانه و استثمارگرند و از این جملۀ کامل و بدون مغلطه به وجد آمد و بلافاصله آن را با منیر خیالش در میان گذاشت و منیر ِخیال پیشنهاد کرد: تا از یادت نپریده بنویسش و شهرام هم آن را در دفترچۀ یاداشتی نوشت که با عنوان مرد بیدار میان چند دفترچه دیگر خوابیده بود و جلد بنفش‌اش با ستاره‌های شب نما در تاریکی سوسویی می‌زد و از منیر هم دلنوازانه تشکر می‌کرد و فقط شهرام بود که این همه را می‌دید و می‌فهمید و شارژ می‌شد پس پس از نوشتن متنی در باره جادو و استثمار از تخت بیرون پرید مثه هر شب تا سیگاری بکشد در این طرف پنجره که همیشه زندگی‌های دودناک را به آنطرف پنجره می‌برد و در ضمن اتوبان را هم زیر نگاه داشت.

با صدای بَمناک زیر نگاهی‌اش به منیر خیال‌اش گفت: کاش فقط یک شب این اتوبان تعطیل می‌شد و منیر مثل همیشه شجاعانه حرف ِخیالش را برید و گفت: حرف‌های احمقانه نزن دشمن مردم محسوب می‌شی سعی کن ازمنطق فاصله نگیری عقل را باید کنترل کرد خرد به درد همین مواقع می‌خوره خره وگرنه شب بدون ستاره‌ها هم می‌تونه شبی قشنگ باشه و در ادامه…

چون شجاعت جر و بحث با منیر خیال را نداشت دماغش را از پنجره بیرون داد تا هوای تازه استشمام کند که باز همان آمبولانس را دید سیاه و کوتاه و دراز و سه پژوی سبز و آبی‌ی پلیس با چراغ گردان‌های خاموش و نورافکن هایی بر جسدی و شهرام دوید و دوربین شب خوان را با خشونتی غیرقابل باور از کمد و قاب‌اش بیرون کشید و با سرعت متمرکز شد بر جسدی که هنوز تعدادی مرد با ریش بی ریش و کاپشن‌های نارنجی بررسی‌اش می‌کردند و به روشنی دید زنی که روی زمین افتاده مثل جسدهای ماه‌های پیش صورت ندارد ولی موهاش کوتاه و مجعد بود و تعجب کرد و به منیر خیال گفت: هر هفت تای قبلی گیس داشتند بلند و مِش کرده ولی این یکی چرا که منیر مثل همیشه حرفش را برید: خب خره شاید هفت تای دومی شروع شده چقده زود جوگیر می‌شی منتظر بعدی باش تا به نتیجه منطقی برسی سعی کن عقلت را با خردت جمع ببندی و احساس نسجیده خودت را هم کنترل کنی و شهرام گرچه حق را به منیر خیال می‌داد اما بی اعتنا به او دوید و دفترچۀ جلد سفیدی با سنجاقک‌های کوچولوی رنگی از کشوی کنار تختش در آورد و مشاهداتش را در صفحۀ هشت چنین نوشت: مقتول زنی با مانتوی سبز و شلوار آبی و نیم چکمۀ مشکی و لاغر و بلند قد و تقریبن بیست و پنج تا سی ساله و پلیس‌ها همان سه مرد با ریش و بی ریش و شلوار‌های لی ولی رانندۀ آمبولانس این بار مردی چاق است که بی توجه به دیگران دارد سیگار می‌کشد و به عبور و مرور ماشین‌ها نگاه می‌کند و دیگر این که آسمان ستاره ندارد اما ابری هم نیست و یک تفاوت ِشگفت و شاید یک استثنا از نوع عجیب و غریبی که باید در این یادداشت سه بار نوشته شود: کیف ِمقتوله در کنار جسد نیست و کیف ِمقتوله در کنار جسد نیست و کیف ِمقتوله در کنار جسد نیست.

و بعد از نوشتن سومین جمله در باره کیف ِمقتوله که در کنار جسد نبود دید زنی از یکی از ماشین‌ها بیرون آمد و دور جسد چرخید و سپس با دوربین لنزداری از زوایای مختلف عکس هایی از جسد گرفت و شهرام تعداد فلاش‌ها را شمرد و نوشت: سی و پنج جرقه و این برای اولین بار است که کسی این تعداد عکس می‌گیرد و در باره عکاس چنین نوشت: زنی با شالی پیچیده دور گلو که دنباله موهاش روی شال چسبیده و به رنگ خرمایی متمایل به بور که ناگاه زن سوی شهرک پیچید و پی در پی فلاش‌هاش روشن و خاموش شدند و شهرام دستپاچه خود را عقب کشید از پنجره و احساس کرد لو رفته است و همین را به منیر گفت: حالا لابد همۀ سوء ظن‌ها متوجه من می‌شه که منیر حرفش را قطع کرد و گفت: از کجا می‌دونی که تو عکساش افتادی و شهرام سه بار بلند با خود تکرار کرد: شکار لحظه، شکار لحظه، شکار لحظه همیشه شکار در لحظه فی البداهۀ اتفاق می‌افتد و این عین خود خلاقیت است و دوید و دفترچۀ جلد بنفشی با ستاره‌های شب نما آورد و نوشت: شکار در لحظه بداهۀ خلاقیت است از دکتر اسماعیل بگلو استاد ادبیات خلاق و فن بیان در ترم دوم دانشکدۀ علامه مطهر مرتضوی و دفترچه را که بست مردد ماند که دوباره به مشاهده مقتوله و پلیس‌ها برود یا نه که منیر گفت: آخه خره کی از مشاهدۀ ناقص نفع می‌بره و شهرام گفت: حق با توست خانم و با احتیاط چشم‌های دوربین را به صحنۀ قتلی میزان کرد که رانندۀ آمبولانس و همکارش با جلیقه‌های نارنجی و شبرنگشان داشتند هن هن کنان برانکاردی را به داخل ماشین می‌راندند که زیر کاوری مشکی با تسمه‌های سیاه انگار هیچ جسدی نخوابیده بود و وقتی صحنه از بازدید کنان خالی شد و ماشین‌ها به طرف شرق و آمبولانس به سوی غرب رفت شهرام سیگار دیگری روشن کرد و به هیچ چیز جز گذر سریع ماشین‌ها نگاه نکرد چون بشدت شاشش گرفته بود و پلک‌هاش پنداری خوابی سنگین می‌طلبید و البته قبل از آنکه بخوابد هر دو دفتر مشاهدات و تفکرات را در یکی از کشوهای بغل تختی زیر انبوهی از خرت و پرت‌های به درد نخور مثل باطری‌های مستعمل و رسیدهای بانکی پرداخت نشده و نامه‌های توبیخ اداری و یک وصیت نامۀ قدیمی و کارت پستال‌های اعیاد ملی و مذهبی و چک‌های برگشتی خورده بانکی و سیم‌های شارژ و رابط‌های کامپیوتر و سه عینک دسته شکسته و دو حلقه فیلم چاپ نشده پنهان کرد و آلارم ساعت رومیزی را که همیشه بر شش و پانزده دقیقه میزان بود به شش و چهل و پنج دقیقه تغییر داد و پتو را روی سرش کشید و چون سنگ خوابید.

سه شب پس از کشفِ آخرین جسدی که هنوز سنگ نشده بود در ساعت یک و سی و پنج دقیقۀ نیمه شب مرجان واحدی پژوی آبی و سبز رنگش را در کوچۀ بهشت متین مقابل شماره یازده پارک کرد و دسته کلیدی از داشبرد بیرون کشید و کلیدی از آن جدا کرد و دوربین به دوش از ماشین پیاده شد و حال کرد از عبور و مرور خنکای نسیم شبانگاهی لای گیسوی مخفی شده زیر سرپوش ابریشمی‌اش و لذتی حشری برد از این که هیچ مردی خنکای مخفی را نمی‌فهمد جز خودش تا در ساختمان را باز کرد و از پله‌ها که بالا می‌رفت جای خنکا عرقی سرد روی پیشانی‌اش نشست تا وقتی که وارد آپارتمان شهرام عبدالهی کارمند رتبه پنج بخش کامنت‌های ضروری سازمان بهشت شد و با چراغ قوۀ تلفن دستی‌اش اتاق نشیمن را که در تاریکی محض فرو رفته بود روشن کرد و عرق ِپیشانی بخار شد و او از این که مردی مجرد چنین خوش سلیقه و مدرن خانه‌اش را تزیین کرده لبخندی زد و بدون این که چشم از ماسک‌های افریقایی و برزیلی‌ی نصب شده بر دیوارها بر دارد مستقیم به اتاق خواب رفت و کشوی کنار تخت را بیرون کشید و از زیر انبوهی خاطرات ِباز مانده در چند اسباب بازی کودکی و فیش ِحقوق‌های تا نخورده و کارت‌های منقضی شدۀ بانک و رونوشت‌های مشاغل ِمرده در سازمان بهشت و اداراتِ مربوطه دو دفترچۀ ارغوانی بیرون کشید و یکی را که چند سنجاقک از جلدش پرواز می‌کردند و پُر از کلمات قصار بود سر جایش گذاشت و دیگری را که بر پیش و پشتِ جلدش منشورهای سایبری در هم تنیده بودند را برداشت و از اتاق خواب بیرون آمد و یک سر به داخل حمامی رفت اشباح شده از بوی شامپو و صابون ِعطری و ادوکلن ِوایزردولاکس و با ظرافت ِهنرمندی که میزانسن یک تاتر را تنظیم می‌کند دوربینش را میزان کرد و از تمام صفحات دفترچه حتی جملات چند کلمه ای و مطالب نیم تمام در یک صفحه هم که به دلیلی نامعلوم اما ضروری با شلخته گی‌های معمولی‌ی مردهای مجرد ناگهان رها شده و به صفحه بعد رفته تا بعدها بر گردد و کاملشان کند و کاملشان نکرده عکسی گرفت و بعد از عکس برداری‌های با دقتی در حدود نود و سه در صدی دوباره به اتاق خواب برگشت و دفتر را دقیقن در جایی گذاشت که قرار داشت و نگاهش را به زور از نقش ِپلنگی لمیده بر پتوی روی تختی بر گرفت که مردی به آهسته گی در زیرش رویایی را در خوابی ناخوشایند یا خوشایند نفس نفس می‌کشید و خرخرکنان می‌گفت: منیر این دفعه نه جانم بذار حرف ِدلمو بزنم و مرجان واحدی با تعجب انگشت اشارۀ دست راستش را گاز گرفت تا از اتاق خواب و آپارتمان و ساختمان بیرون زد و آنگاه رهاش کرد تا مینای دندان‌هاش متلاشی نشوند بدون آنکه بداند چشمهایی که فردا او را خواهند دید فقط متعلق به همسایۀ کنجکاو شهرام نیست که مجذوب ِدوربینی شده که سیستم کاملش از سراسر راه پله‌ها در تمام ساختمان‌های شهرک فیلم می‌گیرد تا در آرشیو تاریخ برای مروری گاهگاهی به یادگار بماند ولی مرجان جای فکر کردن به چنین موضوعاتی منسوخ شده که کمابیش می‌دانست اما براش بی اهمیت بود تا سوار ماشین شد شیشه را پایین کشید و جای انگشت اشاره سیگاری که هرگز دودش را قورت نمی‌داد قرار داد و روشن کرد و خسته اما خوشنود دودی بیرون داد و دودناک بطرف خانه‌اش رفت تا هفت ساعت و سی و پنج دقیقه دقیقن بخوابد.

ادامه رمان در صفحه ۳

بازگشت به صفحه نخست

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی