رضا دانشور: نماز عشق

زن پیر پای دیوار چمباتمه زده و گردن کشیده بود به جلو. معلوم نبود دارد گوش میدهد یا حواسش پی نهال خشکیده در گلدان است.

رضا دانشور

رضا دانشور، نویسنده فقید در سال ۱۳۲۶ در مشهد متولد شد و ۶ خرداد ۱۳۹۴ در پاریس درگذشت. حاصل بیش از ۴۰ سال تلاش بی‌وقفه او در عرصه قلم، رمان‌های «عاشورا، عاشورا»، «کپرنشین‌ها»، «نماز میت» و «خسرو خوبان» است. از او همچنین مجموعه داستان‌های «هی‌هی جبلی قم‌قم»، «شش داستان لوح»، «محبوبه و آل» و نمایشنامه‌های «کجای سال دو هزار منتظرت باشم»، «خورشید روی یخ»، «شهر لوط» و «مسافر هیچ کجا» منتشر شده است.
در نخستین آثاری که از رضا دانشور منتشر شد، از جمله در داستان‌های «هی‌هی جبلی قم‌قم» (لوح، ۱۳۵۳) و «بازنشسته‌ها» (لوح ۱۳۵۳)، قهرمانان در چالش‌ها و پرتگاه‌های شخصیتی‌شان تأمل می‌کنند، و از خود فرد ثالثی می‌سازند و گذشته رنجبارشان را روایت می‌کنند. آن‌ها رنج می‌برند اما نمی‌توانند به رستگاری برسند.
رمان «نماز میت» مهم‌ترین اثر رضا دانشور در سال‌های پیش از انقلاب است. این رمان درباره دو زندانی سیاسی‌ست: یکی راوی – مبارزی که تحت تأثیر شکنجه مأمور مخفی و خبرچین می‌شود و دیگری «یوسف‌غلام» که اعتقاد خود به راهی را که برگزیده حفظ می‌کند.

«خسرو خوبان» مهم‌ترین و پیچیده‌ترین رمان رضا دانشور است. جنگ ایران و عراق آغاز شده و یکی از انجمن‌های اسلامی تصادفاً به پرونده ساواک درباره دهکده‌ای به نام «کهندژ» برمی‌خورد. گروهی به این روستا اعزام می‌شوند تا از پرونده رازگشایی کنند. آن‌ها لکه‌ای خون پیدا می‌کنند و پس از حفاری‌هایی سرانجام پیکر بی‌جان «بهرام راستین» را می‌یابند. منبع درآمدی ایجاد می‌شود برای رانت‌خواران جنازه‌های شهدای جنگ. پیکر «بهرام راستین» را تکه تکه می‌کنند و به مزایده می‌گذارند. دست او به زنی بیوه می‌رسد و در راه دست بر زمین می‌افتد و گدایی ادعای تملک بر آن را می‌کند. کار به دادگاه می‌کشد. دست غیب می‌شود و بر جای آن گل می‌روید. اکنون یکی از اعضای دادگاه داستان «خسرو خوبان» را برای ما تعریف می‌کند.
تاریخ و اسطوره همواره از موضوعات مورد علاقه رضا دانشور بود.


پاسدار، سیگار نصفه‌اش را تند و عمودی در گلدان پر از ته سیگار، فرو کرد؛ ته مانده دود را بیرون داد وگفت:

«حاکم شرع ترشیف فرما شدن.»

داماد، دو لبه کت تنگش را گرفت و به هم کشید، تنها دکمه آن را به دشواری انداخت، لحظه‌ای دستش جای دکمه افتاده ماند و باز بیشتر دو لبه کت را کشید. دختر، زن جوان، ناخنش را زیر چادر میجوید و چشم از مادر، زن پیر، بر نمیداشت. دختر بچه سه چهار ساله، دست‌هایش را زیر بغل گرفته و نگاهش به بشقاب غذای مردی که ایستاده، شعار دادن‌های بیرون را همراهی میکرد، راه کشیده بود.

وقتی صداهای بیرون با صلوات کشیده‌ای ختم شد، مرد هنوز ننشسته، لقمه‌ای گرفت و با دهان پر گفت:

«خداوند سایه حاکمان شرع را از سر گناهکاران کم نکنه.»

پاسدار گفت:

«بخور و بزن به چاک!»

و رو به داماد گفت:

«واسش شده کویت مردِ رند!» و باز به مردی که غذا میخورد گفت:

«بخور، بگو روسیه بدجاییه!»

آن مرد پاسخ داد:

«بد جاییه، جای بی ناموسیه.»

پاسدار گفت:

«دِ آخه اگه این روسیه نبود که تو امروز به این نوا نمیرسیدی کچل!»

آن مرد که ابدا کچل نبود اما هر روز شام و نهارش را آن جا میخورد برای داماد حجت آورد:

«مردمان بی عفتی هستن. واسه اینی که آدم دس از تقواش ورداره، براش خانوم می‌آرن، هر شب.»

زن پیر به پاسدار گفت:

«برادر سیگاری به من بده!»

پاسدار گفت:

«دست خرو به جای سیگار بکش!»

زن جوان تا جایی که جربزه‌اش مجازش میداشت اعتراض کرد:

«این چه طرز حرف زدنیه آقای پاسدار، اون جای مادر شوماست.»

پاسدار به طنز و زهرخندی جواب داد:

«من اگه همچی ننه‌ای میداشتم از خجالت خودمو به تاق آویزون میکردم.»

زن با جسارت بیشتری، و این بار شلاقی، گفت:

«حی علی خیر العمل. عمل هر کسی به خودش مربوطه.»

داماد تشر زد:

«بلبلی نکن!»

زن جوان سکوت کرد اما لجش را با نگاه‌های آشکارا محبت آمیز و حامیانه‌ای که به مادر، پیرزن، میکرد، نشان داد. مردی که غذا میخورد به پسر ده دوازه ساله گفت:

«یه لقمه میخوای؟»

پاسدار گفت:

«حاتم بخشی‌ام میکنه!»

پسر چشم از بشقاب برداشت و برگشت پشت سرش به بالای دیوار نگاه کرد که یک پنجره دور از دسترس بود. مرد آروق زد:

«الهی الحمدالله شکر.»

با یک تکه نان لبهایش را پاک کرد، نان را دهانش گذاشت و گفت:

«اونجا هر شب غذای شاهانه واسم می‌آوردن. شراب و عرق و شیرینی و کباب، یواشکی مشروباتو میریختم توی چاه. یک چاهی بود که مسلمینو اون تو سر میبردیدن. به دیوارش خون خشکیده بود به این ضخامت.»

با دستش ضخامت را نشان داد. چانه دختر بچه لرزید، صورتش به حالت گریه نزدیک تر شد، اما گریه نکرد. پاسدار گفت:

«تو روسیه زندونی بوده.»

و چشمکی به داماد زد. آن مرد گفت:

«دْرْس پونزه متری دیوار آهنی، آهن چیه؟ بگو فولاد! به این قطر.»

و دست‌هایش را به قدر یک بغل باز کرد و باز، گفت:

«در ‌آمریکا هم زندون بودم.»

در سمت راهرو باز شد و حاکم شرع با یک پاسدار دیگر آمدند تو.

داماد، زن جوان و مردی که غذایش تمام شده بود از جا برخاستند و سلام کردند. پسرک کمی تردید کرد، بعد آهسته از روی صندلی سْر خورد پایین و کنار زن جوان ایستاد. دختر بچه همان طور که نشسته بود، ایستاده‌ها را نگاه میکرد و انگشتش را فرو برد توی سقف دهان و چرخاند. زن پیر از جایش جْم نخورد. نگاهش مانده بود روی گلدان نهال خشک. چشم حاکم شرع که به او افتاد راهش را دو قدم دورتر کرد و زیر لب غرید:

«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.»

و جواب سلام‌ها را داد. پاسدار پرسید:

«وجود مبارک حاج آقا سلامته اینشالاه؟»

«دعا گوییم.»

زن پیر آهسته برخاست رفت طرف گلدان و بین ته سیگارها دنبال نصفه سیگار پاسدار گشت. پاسدار چادرش را گرفت و کشید عقب. چادر، روسری را هم با خودش پایین آورد. زن چندان هم پیر نبود، چهل و چند ساله‌ای خوب بود. زن جوان از سر جایش پریده بود.

پاسدار داد زد:

«حجابتو رعایت کن عایشه!»

زن جوان چادر مادر را مرتب کرد و او را بین بازوانش گرفت تا ببرد سر جایش بنشاند. در همان حال چادر خودش را محکم به دندان داشت.

پسر دوازده ساله جیغ کشید:

«ننه ما فاحشه نیس، تو خودتی که چادرشو از دستی میکشی.»

پاسدار کمی جا خورده رو به حاکم شرع کرد:

«حالا کی گف فاحشه؟ ما گفتیم عایشه.»

حاکم به تلخی گفت:

«قتل نفس و فحشا هر دو گناه کبیره‌اند. این زن شوهرش را کشته، از فاحشه بدتر است.»

زن پیر سیگار نصفه‌ای را که یافته بود بو میکشید. مردی که در روسیه زندانی بود او را مخاطب ساخت:

«آدم اگه میخواد قتل نفس بکنه بهتره قاتل نفس خودش بشه.»

زن جوان گفت:

«این که دلش نمیخواسته قاتل باشه. اون خدا بیامرز کاردو گذاشته بیخ حلقومش، مجبورش کرده.»

حاکم شرع انگشت اشاره‌اش را به سوی زن جوان دراز کرد:

«شیطانه بنت شیطانه.»

و نگاه دریده‌ای به داماد انداخت.

زن جوان گفت:

«اگه این ننه مو، اونم بابام بوده. همه ش که نباس دیوارو یه روئه کاگل کرد.»

داماد به زن جوان توپید:

«خناق بگیر پتیاره!»

دختر بچه شستش را تا انتها کرد بیخ حلقش و دو سه بار صدایی بین سکسکه و استفراغ از گلویش در آورد. زن جوان دستش را بیرون کشید و گفت:

«خب این دست خرو نچپون تو خرخره ت.»

حاکم با طنزی پر از تحقیر گفت:

«نمیخواسته شوهرش را بکشد، از دستش در رفته. من نبودم دستم بود، تقصیر آستینم بود.»

زندانی سابق خطاب به همه گفت:

«تفسیر عبارت آستین، یعنی اثرات تربیت اجنبی.»

و دوباره به همان لفظ قلم که آغاز کرده بود توضیح داد:

«این نتیجه نفوذ شرق و غرب است که یک زنی ماشاءالله به این عاقلی و مقبولی مبادرت به قتل نفس بکنه، بعد هم بگه من نبودم دستم بود.»

همه به زن نگاه میکردند که سیگار نصفه خاموش را دو دستی گرفته بود و پْک میزد؛ وقتی دید همه نگاهش میکنند از پاسداری که همراه حاکم شرع آمده بود پرسید:

«برادر آتیش نداری؟»

پاسدار مذکور، همان طور که زن پیر را نگاه میکرد به حاکم شرع گفت:

«حاج آقا کار این توابه رو اول راه نمیندازین؟ والدینش از صوبِ زود این جان.»

حاکم گفت:

«قدری صحبت با او دارم، بیاریدش این جا ـ و رو کرد به پیرزن ـ چرا تیکه تیکه ش کردی؟»

پاسدار دومی برای آوردن تواب خارج شد. داماد گفت:

«استغفرالله.»

زندانی سابق شوروی با اخم متفکرانه‌ای با زن پیر خیره شد.

زن جوان گفت:

«آخه بعد یک عمر زندگی با اون خدا بیامرز کجارو داش که بره؟ اون بی مروت یه راه باریک جلو پاش گذاشت؟»

و چادرش را گرفت جلوی چشمانش.

داماد گفت:

«نذار از حق خدا پیغمبریم استفاده کنم جلوی این برادرا بزنم تو دهنت.»

زن جوان چادر را از جلوی صورتش که باد کرده و سرخ و اشک آلود شده بود کنار زد و گفت:

«تو حاضر میشدی نون و آبشو بدی؟ از همین حالا واسه یه لقمه نونی که به این بچه یتیم میدی عزای مرگ گرفتی.»

دوباره دست دختر بچه را از دهانش بیرون کشید.

حاکم شرع رو به پاسدار پرسید:

«حالا چرا جواب سئوالات شرع انور را نمیده؟»

پاسدار به زن پیر گفت:

«جواب بدی، ندی، حکم الهی روشنه، سن به سن و الجروح قصاص.»

حاکم گفت:

«ما که نمیخواهیم تکه تکه‌ات کنیم. این جا هر چه حکم قرآنه در حقت اجراء میشود. تو هم اگر مسلمانی باید از سیر تا پیاز مسئله را روشن بکنی ـ رو به پاسدار ـ چرا شوهر مرحومش را به قتل رسانیده؟ چرا او را تکه تکه کرده؟ چرا؟ و بعدا چرا برگشتی ـ همچنان رو به پاسدار ـ در محل جنایت گرفتی نشسته‌ای که چه شود؟ مخصوصا شرع انور باید بداند چرا سه کیسه و نه چهار تا، چرا سه جای مختلف و نه یکی نه دو تا نه چهارتا. چرا تکه، تکه؛ چه گونه؟ با ذکر جزییات باید دانسته شود.»

مردی که غذایش را خورده بود گفت:

«الله و اکبر، نگاهش کرد. پسرک زبان باز کرد:

«هیچ حرف نمیزنه آقا.»

زن جوان به گریه گفت:

«کجارو داشت بره سیاه بخت دختر مرده؟»

و گریه‌اش شدید شد. داماد مردد ماند چه بکند، چیزی نگفت. زن پیر رو به روی گلدان نشسته بود و چهار چشمی آن را نگاه میکرد. انگار مواظب اتفاقی بود که داشت در گلدان می‌افتاد. همه او و گلدان را با هم نگاه میکردند.

مرد گفت:

«در شوروی هر زنی که شوهرش بخواد از خونه بیرونش کنه، شوهرشو میکشه.»

پاسدار چشمکی به داماد زد و پرسید:

«تو آمریکا چی؟»

«در آمریکا چه بخواد از خونه بیرون کنه چه نخواد بیرون کنه، زنه شوهره رو میکشه، ردخور نداره.»

حاکم شرع گفت:

«برادر ذوالنور، نهارت را میل فرمودی، بفرما برو جانم، خدا پشت و پناهت.»

«سمعا و طاعتا حاج آقا، رب العالمین به بیت المال برکت بده.»

و رو کرد به پاسدار:

«این امانت چند روزی دست ماست.»

پاسدار پرسید:

«کدوم امانتی؟»

«هر چه هست امانته، آمریکا؛ روسیه، زن، مرد، قتل، دادگاه، ناهار، همه ش. فقط بنی بشر باید دل هوشیار داشته باشد. در زندان روسها خیلی خواستند هوشیاری مرو بگیرن، اسلام کمک‌ام کرد. در آمریکا هم اسلام کمک میکنه… یعتصم به حبل الله، یاالله.»

برخاست. پاسداری که بیرون رفته بود دست دختر کور پانزده شانزده ساله ظریفی را از روی چادر مشکی گرفته بود و با خودش آورد.

روی هر دو چشم دختر، زیر عینک سیاه، پارچه زخم بندی بود. دختر با صدای صاف و روشن و اندکی بلندتر از حد معمول گفت:

«سلام علیکم.»

و به کمک پاسدار نشست روی صندلی کنار گلدان.

حاکم شرع گفت:

«گوهر پاک بباید که شود طالب فیض. حال شما خوبست صبیه؟»

دختر گفت:

«به مرحمت شما بد نیستم.»

دستش تا نیمه راه به طرف صورتش آمد و بعد به سرعت زیر چادر مشکی پنهان شد. برادر ذوالنور اول با حاکم شرع بعد با پاسدارها، بعد با داماد و آخر سر با پسرک جوان دست داد و خداحافظی کرد، آنگاه سیگاری آتش زد و جلوی زن پیر ایستاد و گفت:

«خواهر توبه کن، یه وخ دیدی خدا آمرزیدت.»

سیگار را داد دست زن و با اشاره سر و چشم به پاسدار فهماند که مصلحت است. پاسدار مردد به حاکم شرع نگاه کرد. حاکم شرع گفت:

«توبه گرگ مرگ است، این جانور توبه نمیداند چیست.»

زن جوان گفت:

«تا حالا یک وعده نمازش لنگ نشده حاج آقا.»

«به کمرش بزنه، کمترین سجده عزازیل هفتادهزار سال بود ضعیفه ناقص العقل!»

ذوالنور که پاک فراموش کرده بود باید برود گفت:

«نماز عشق دو رکعت است.»

همه چروک‌های پیش رس صورت زن پیر از هم باز شد و گفت:

«سه رکعت!»

سکوت افتاد. حاکم شرع اخم‌هایش را به هم کشید. پاسدارها به حاکم شرع چشم دوختند و آقای ذوالنور دوباره گرفت نشست.

داماد توضیح داد:

«اون خانه خمیر تو رکعت سوم شهید شد.»

حاکم با تشدد پرسید:

«شهید شد؟»

داماد زبانش بند آمد. پاسدار گفت:

«به قتل رسید.»

ذوالنور گفت:

«حاج آقا بهتر از همه عالم میدونن که چه سعادتیه آدم تو نماز کشته بشه. نماز که میخونی داری با نفس خودت جهاد میکنی. جهاد با شیطان نفس، جهاد اکبره و کشته شدن در جهاد اکبره و کشته شدن در جهاد البته که شهادته.»

حاکم پیرزن را نشان داد و گفت:

«اگر بگیریم که آن مرحوم در جهاد با این ابلیس حی و حاضر کشته شده، میشود در مقام شهید محسوب بِشُد.»

پسرک گفت:

«نه، در جهاد نبوده میخواسته باز داماد بشه به مادرمون گفته دست بچه هاتو میگیری، میری.»

پاسدار گفت:

«تا از بچه چیزی نپرسیدن حرف نمیزنه.»

حاکم گفت:

«حالا همه تون می‌آیید شهادتتونو میدید ـ و رو به داماد ـ البته شهادت بچه صغیر و یک زن فاقد ارزش حقوقی و قضایی است، اما برای روشن شدن مطلب ما وظیفه داریم سئوال کنیم. کدامتون شاهد عینی بودین؟»

داماد گفت:

«این!»

و دختر بچه را نشان داد. دختر بچه انگشت‌هایش را از دهانش در آورد و باز بغض کرد. آخوند گفت:

«پناه بر خدا، استغفرالله، استغفرالله.»

دختر کور که صدای نازک شکسته‌ای داشت پرسید:

«ببخشید برادران، ممکن است بگویید صحبت از کدام شهید است؟ من زندگی و وصیت همه شهدارو میخونم.»

بعد لبش را دندان گرفت و گفت:

«بعضی از خواهران لطف میکنن برام میخونن. قراره اسممو تو مدرسه مخصوص روشن دلان بنویسم. یکی از برادرای نگهبانی که مدتیه اونجا کار میکرده میگه آدم میتونه با انگشتاش بخونه، حروف برجسته هست. فقط انشاءالله همت شود سرگذشت شهدارو هم با حروف برجسته بنویسن.»

ذوالنور گفت:

«سرگذشت شهید با خون نوشته شده.»

همه حواس زن پیر رفته بود پی دختر کور. دختر کور جای گلدان را گرفته بود. دختر، انگار نگاه زن را حس کرده باشد، سرش را به طرف او برگرداند و در سکوتی که پیش آمد با نگاه‌های تاریکش به نگاه زن جواب داد.

حاکم شرع پیش از آن که در چهارچوب دری که به اتاق مجاور باز میشد ناپدید گردد به پاسدارها دستور داد که کارش که با فامیل متهمه تمام شد آنها را مرخص کنند.

«بعد چند کلمه با این خواهر جوان حرف دارم و این ابلیسه هم میماند تا تکلیفش روشن شود.»

پاسداری که همراهش آمده بود، دنبالش رفت و در بسته شد.

سیگار زن به ته رسیده بود. با انگشتش تف زد، آن را خاموش کرد و انداخت توی خاکسترهای کف دستش. پاسدار گفت:

«خدا رو چه دیدی شایدم توبه ت قبول شد. اگر از ته دل باشد.»

دختر کور آهی کشید و گفت:

«اینقدر رو سیاهی به درگاهش دارم که هیچ امیدی نیست.»

پاسدار گفت:

«خواهر تو رو نگفتم، این هند جگرخواره رو میگم که شوهرشو کشته.»

زن پیر همچنان با چین‌های باز شده چهره خیره شده بود به صورت کور. در اتاق مجاور باز شد و پاسدار گفت:

«شاهدا بیان، همه شون!»

هیچکس تکان نخورد غیر داماد که نیم خیز شد و باز گویی خطایی کرده، سر جایش نشست. پاسداری که از اول توی اتاق انتظار بود گفت:

«یاالله تکون بخورین دیگه!»

و دختر بچه را که باز با دست فرو رفته در دهان، کجکی پاسدار را از پایین نگاه میکرد از روی صندلی بلند کرد. بغض دختر بچه بدون این که بترکد بیشتر شد. پسرک تازه سال دست او را گرفت و پشت سر داماد و زن جوان رفتند به اتاق دیگر. دختر کور گفت:

«خدا از سر تقصیرات همه بگذره.»

زن پیر گفت:

«دختر جون تو هم مرتیکه رو کشتی؟»

دختر کمی سکوت کرد، انگار فکر میکرد. بعد گفت:

«خدارو صد هزار مرتبه شکر که کارم به اونجا نکشید. الحمدالله دستم به خون آلوده نیست. من تو بخش تبلیغات بودم.»

زن پیر گفت:

«لابد نمیخواسته تو رو از خونه زندگیت بیرون کنه. تو جوون و مقبولی. با چی زدت بی انصاف؟»

پاسدار گفت:

«کافر همه را به کیش خود پندارد. ضعیفه ایشون که مثه تو شوهرکش نبوده، اگر هم قبل از توبه استعداد قتل و جنایت داشته، شووری تو کار نبوده الحمدالله. این خواهر هنوز باکره س.»

دست‌های دختر جوان باز آمدند به طرف صورتش اما در نیمه راه برگشتند. این بار فراموش کرد آنها را بپوشاند، افتادند روی زانوهایش.

لب‌هایش را گاز گرفت. گونه‌هایش گل انداختند و دانه‌های عرق تند تند روی پیشانیش جوشیدند و شروع کرد سرش را به شدت تکان دادن، پاسدار شمرده شمرده ادامه داد:

«ایشون محارب با خدا بودن، شانس آوردن دستگیر شدن. در زندان فرصت پیدا کرد دْرس فکر کنه، سعادت یارش بود، راهو از چاه شناخت، توبه کرد، آمرزیده شد. هم جمهوری اسلامی داره میبخشدش، امروز آزاد میشه، هم خداوند تعالی. مگه نه خواهر؟»

سر دختر بی حرکت شد. دست‌هایش را کرد زیر چادر و لب‌هایش را از قید دندان رها.

پاسدار پرسید:

«احوالاتت خوبه خواهر؟»

دختر گفت:

«باید چشم ظاهرم بسته میشد تا چشم دلم باز شه. احتیاج به شلاق الهی داشتم.»

ذوالنور پرسید:

«چشم ظاهرتون در زندون بسته شد؟»

دختر زیر لبی زمزمه کرد:

«بله.»

ذوالنور گفت:

«ببخشین! نشنیدم؟»

دختر گفت:

«بله، شلاق تُنُبْه خداوند بود.»

پاسدار گفت:

«تازه جراحی شده، شایدم بهتر شه، دکتر گفته جراحی دوم معلوم میشه.»

ذوالنور گفت:

«متاسفانه توی زندان پرده آهنین آدم این سعادتو نداره چشم باطن باز کنه، تو آمریکاشم همین طور. اونا چشم ظاهر و باطن سرشون نمیشه. یا از اسلام دس ور میداری یا سرتو میبرن.»

زن پیر گفت:

«تو مثل شاخه ریحون میمونی. الهی قربونت برم.»

پاسدار گفت:

«به حق چیزهای نشنیده.»

دختر گفت:

«خداوند ارحم الراحمینه. نوری به دلم انداخت که هر وقت از ته دل بخوام میتونم بدون چشم ببینم.»

ذوالنور گفت:

«این برادر پاسدارو میتونی ببینی؟»

دختر جواب داد:

«ایشون قد بلند دارن، خیلی سیگار میکشن.»

«من چی؟»

«شما آدم زرنگی هستین اما بدذات نیستین.»

ذوالنور گفت:

«اگه آدم زرنگی نبودم که دخلم توی این زندون و اون زندون کفار در اومده بود. ریختم چه طوریه؟»

از اتاق بغلی صدای قیل و قالی آمد و خاموش شد. زن پیر گفت:

«خدا ذلیلش کنه که تو رو به این روز انداخت.»

پاسدار براق شد:

«گاله رو ببند قمر خانوم! حالا دیگه وارد معقولاتم میشه.»

صدای شترق کشیده‌ای از اتاق حاکم شرع آمد و پشت سرش، زن جوان جیغ کشید:

«بابای تو که نبوده، بابای من بوده. تو رو سُنُه نُه؟»

دختر کور گفت:

«میبینم چه اتفاقی داره می‌افته. خداوند یک حس عجیبی به من عطا فرموده.»

صدای حاکم شرع آمد:

«خفه شید، هر دوتون!»

و به دنبال، سکوت افتاد.

دختر گفت:

«شما نشستی کنج دیوار گریه میکنی. چادر کُدری سورمه‌ای داری.»

زن گفت:

«خال خال»

دختر گفت:

«خال خال سفید.»

زن گفت:

«الهی قربون تو نهال بادوم بشم.»

در اتاق پهلویی بغض دختر بچه مثل رعد ترکید. پاسدار گفت:

«طفل معصوم تا حالا شوکه بوده.»

دختر کور گفت:

«بچه داره بهانه میگیره. هوا سرده. آتیش منقل توی حیاط داره سرخ میشه.»

زن گفت:

«مادر جونم.»

دختر گفت:

«یک چاقو.»

زن گفت:

«کارد.»

دختر گفت:

«مرد وضو گرفته، داره با گوشه پرده صورتشو خشک میکنه، یه جوری به شما نگاه میکنه.»

زن پیر گفت:

«نامهربون، غریبه.»

دختر گفت:

«بی رحم.»

زن گفت:

«همیشه خدا بی رحم بوده.»

ذوالنور پرسید:

«حالا کارده کجاست؟»

دختر گفت:

«توی زمین، کنار سجاده.»

زن گفت:

«میشنفی داره چی بهم میگه، دلبندکم؟»

دختر سر تکان داد و خاموش ماند. پاسدار گفت:

«از کی تا حالا دلبندک دار شدی هند جگرخوار؟»

زن گفت:

«میگه این نماز، نماز مرگه تونه. اگه همچی که سلام و رکعت سومو دادم، هنوز تو این خونه بودی با این کارد قیمه قیمه ت میکنم.»

دختر کور گفت:

«نشستی کنج اتاق دیگه گریه نمیکنی.»

پیرزن گفت:

«اون داره نماز میخونه. من دارم فکر میکنم چه کار کنم.»

دختر گفت:

«بچه تو درگاهی وایساده. خودشو خیس کرده. منقل تو حیاطه. روی گل آتیش، خاکستر گرفته.»

زن گفت:

«میگه دس تخم و ترکه تو میگیری با خودت میبری. میگم کجا؟ میگه لای دس پدر پدرسگت.»

ذوالنور گفت:

«عروس نو!»

صدای قیل و قال اتاق پهلویی بلند شده بود. دختر کور گفت:

«کارد رو بر میداری، سجده آخر رکعت سومه.»

زن گفت:

«سفت نشسته بود توی گچ زمین.»

قیل و قال اتاق دیگر، به داد و فریاد و گریه کشید. در چارطاق شد. پاسدار داماد را که رنگ به صورت نداشت و از غضب میلرزید هل داد بیرون. زن جوان با بینی خون آلود خود را به آغوش پیرزن انداخت. پسرک دست خواهر کوچکش را محکم گرفته بود. صورت دختر بچه از مْف و اشک، چرک و خیس بود. حاکم شرع که عبا و عمامه‌اش را برداشته بود با خشم به زن پیر گفت:

«بلند شو بیا!»

زن پیر همان طور که سر دخترش را نوازش میکرد انگشتش را به لب برد و گفت:

«هیس!»

دختر گفت:

«نه، نه، نه نزن میکشیش.»

زن پیر گفت:

«بمیرم برات شاخه نازک.»

حاکم پرسید:

«چه خبر شده؟»

پاسدار گفت:

«این خواهر غیب بین شده. تمام ماجرای قتلو از سیر تا پیاز تو آینه ضمیرش دید. متهم هم تایید کرد، برادر ذوالنور هم شاهده.»

دختر کور که به شدت سرش را تکان میداد باز گفت:

«نه، نه، نه!»

دست‌های عریانش مثل دو مار به هم پیچیدند و صورتش زیر دانه‌های بی شمار عرق کبود شده بود.

«الهی قربون او دل نازنینت بشم مادر.»

حاکم شرع گفت:

«مگه این دختر درد زایمان گرفته؟»

این بار، دختر با صدایی که سخت دو رگه شده بود گفت:

«آره، آره، آره، بزن بزن بزن.»

و دو رشته باریک خون از زیر عینک سیاه و از زیر پارچه‌های زخم بندی چشمانش سرازیر شد.

حاکم باز پرسید:

«چیش شده این؟»

دختر کور ناگهان ساکت شد و سکوت لحظه‌ای پایید.

«پاشو بیا ببینم!»

زندانی سابق شوروی، آقای ذوالنور بلند شد و گفت:

«بی خود زحمت نکشین حاج آقا. کیسه‌های نایلونی سه تا بوده واسه این که اون خْلدآشیان نماز عشقو سه رکعت خونده.»

پاکت سیگارش را پرت کرد توی دامن پیرزن و رفت.

حاکم شرع گفت:

«دِ تکون بخور ساحره!»

از مجموعه داستان محبوبه و آل

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی