![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2023/07/Le_Libera_Panget_2.jpg)
لیبرا نوشته روبر پنژه به ترجمه عاطفه طاهایی
و اما جلسهی دادگاه که برگزار شد، دادگاه راننده را محکوم کرد و به حبس تعلیقی رأی داد، منظورم دادگاهِ مربوط به قضیهی بیانل است، چون که قضیهی دوکرو هنوز در مرحلهی بازپرسی مانده است و قاتل هم برای خودش آزاد میچرخد.
گربهای در حالِ خاککردن گُهش بود، دوشیزه آریان نگاهش میکرد، هربار که گربه را میدید رقیق میشد، طبیعت واقعاً همه چیز را خوب درست کرده بود، به خودمان که فکر میکنم شما میدانید چه میخواهم بگویم، واقعاً طبیعت، کشیش به او جواب داد نه این طبیعت نیست، طبیعت کلمهی آدمهای بیخداست، این خداست دوشیزهخانم، دوشیزه از کوره در رفت و طبیعتاً از روی غیظ جواب داد که جناب کشیش خدا کارهای مهمتر از اینها دارد، خدا کارهای بهتر از اینها دارد، خلاصه خدا چرا باید کاری به رفع حاجت گربهها داشته باشد، کمی بعد از خاکسپاری دوکرو کوچولو بود، کشیش یا خیلی بیملاحظه است یا نه خیلی صاف و ساده است، از همه مسخرهتر این که دوشیزه دوبُن مُزور هربار به دامش میافتد، آن هم آدمی به شأن او، البته او ضد مذهب نبود و هر یکشنبه به مراسم ساعت یازده کلیسا میرفت همراه با دوشیزه فرانسین، عاشق گربه است، نیم دوجین گربه در خانه دارد، یکی از روزهای ماه ژوییه از روی ایوان خانه نگاهش میکرد، مینوش داشت لابهلای ادریسیها رفع حاجت میکرد، کمی بعد از خاکسپاری بود، اولین شنبهی ماه، روزی که دوشیزه آریان طبق سنت قدیمی خانوادگیشان کشیش را میهمان میکرد.
نشسته روی ایوان برای نوشیدن قهوه در معیت آقای کشیش و فرانسین در روزی از روزهای ژوییه، و آفتابی سوزان بیهیچ نشانی از هفتهی پیش که در آن . . .
نشسته روی ایوان، در معیت کشیش و دوشیزه فرانسین، هر سه منتظر زنگ ناهار بودند، در هر جام به قدر یک بندِ انگشت شراب بود، یک روز زیبای ژوییه، هشتمین روز آن، آنها یکشنبهی پیشش در مجلسِ وعظِ پدر روحانی حاضر شده بودند، در لحنش چیزی بود که دوشیزه آریان خوشش نیامد، آیا مقدسمآبی بیش از حدش بود، دوشیزه خانم برادرزادهاش با دهان بسته خمیازه میکشید، تقریباً ساعت یک بود و کشیش قبل از جواب دادن کلمههایش را سبک سنگین کرد اما چیزی نگفت جز این که مرد بسیار والاییست و بچهها دوستش دارند، اما یکهو مینِت بوتهای را که پشتش مخفی بود تکان داد و بنا کرد به کندنِ کنارهی باغچه تا مدفوعش را آنجا بگذارد، بگویم مینِت گربهای بود که پیدایش کرده بودند، دوشیزه فرانسین چند بار محکم دستها را به هم کوبید و پیشت پیشت کرد طوری که گربه کارش را نیمه تمام گذاشت، عمهاش اوقاتش تلخ شد و دوباره داد زد، ای کوچولوی بدجنس، وقتی به خودمان فکر میکنیم و بقیهاش، کشیش این چیزها را به هوای خوب وصل کرد که ربطی به هوای چند وقت قبل نداشت، با این حال ابرهای بزرگی موقع غروب توده میشدند، طوفان قریبالوقوع بود ومینوش سوراخش را جای دیگری میکَند.
بله خدا در کوچکترین ظواهرِ طبیعت حضور دارد، از بیملاحظگی یا سادگی، دوشیزه فرانسین با دهان بسته پقّی زد زیر خنده، با یک چشم مینِت را دنبال میکرد که بنا به مشیت پروردگار گُهش را در جالیز میگذاشت، دوشیزه آریان اوقاتش خیلی تلخ بود، خیلی، دینگ دینگ، از جایشان بلند شدند و به سمت درِ سالن رفتند که چارتاق رو به ایوان باز بود، ماری با پیشبند سفید به کشیش تعظیم کرد و از جلو چشم خانمش دور شد که داشت به دنبال مرد کلیسا و برادرزادهاش میآمد، سالن را تا اتاق ناهارخوری طی کرد و نشست آنجا، ای وای چه غافل کننده، مینت مدفوعش را در باغچهی دوشیزه آریان میگذاشت، باغچهای که خیلی به آن میرسید، این باغچه زیر پنجرهی اتاق ناهارخوریست و در آن سرخس و آرتیشوهای کوچک و کمیاب کاشته، عصبانیت عمه، خندهی برادرزاده با دهان بسته، پیشت پیشت، گربه فرار کرد و رفت داخل جالیز.
حاضر در جزئیترین ظواهرِ طبیعت.
بنابراین دوشیزه آریان میگوید دلم میخواهد نظر شما را در مورد این واعظ بدانم، در رفتارش چیزی هست که توی ذوق میزند، ده سال بعد هم این جمله را تکرار کرد و ادامه داد من که گفته بودم، چنین چیزی را گفته بودم، اما کشیش در آن روز هیچ دلیلی برای گلایه کردن از پدر روحانی نداشت، وقتی دوباره از خوراکِ ماهی برای خودش میکشید گفت برای بچهها خیلی خوب است، و قاشق از دستش لغزید و داخل سس افتاد، احتیاجی به عذرخواهی نیست آقای کشیش، ماری با نوک انگشتانش قاشق را بیرون کشید، در آینهی سالن میشد دید که درِ بزرگ باز مانده، آینه تصویر خیلی دوری از سه نفر به همراه این زنِ خدمتکار با پیشبندِ سفید را بازمیتاباند مثل تصویری خیالانگیز از زمانِ خوب قدیم، آنوقتها مردم بیخیال بودند و عجلهای درکار نبود، دکتر میگوید اما بهداشتِ درستی نداشتند و همین علتِ اغلبِ بیماریهایشان بود، و این را مدام تکرار میکند، به زنهایمان یاد داد که خودشان را بشویند، منظورم را میفهمید که، در مقابل چنین صحنهای چه چیزهایی به ذهنمان میآید در این روز از ژوییه، خنکایی که با درایت در داخل خانه حفظ میشود، پردههای کشیده، بوی طالبی و گنجههای قدیمی، سکوت محض.
بیرون زیر چنار مگسها از شرابِ تهِ جامها دلی از عزا درمیآوردند، خروسی آواز میخواند، هُرمِ گرما بر فرازِ خرمنها هوا را آتش میزد، تابستان بود.
یا این که بعد از بیرون آمدن از مراسم یکشنبه دوشیزه آریان مانتو ابریشمیاش را از تن در آورد و فرانسین لچک سرش را، چه گرمایی، از هزار و هشتصد و هفتاد و سه چنین چیزی ندیده بودیم، خانم مونو و خانم بیانل و دختران جوانِ گروه کر در اطراف کشیش بودند، کشیش لباسش را به سرعت عوض کرده بود تا در معیت این خانمها باشد، باید بگویم که پول جمع میکردند برای کمک به کلیسای کاتولیک یا هرچی، کلفَتش از خساست مؤمنان ناراضی بود، هنوز جلو چشمم است جثهی ریز با لباس خاکستری روشن، کشیش از او خواهش کرد ساکت شود ای بابا ماری، حالت خاضعانه و محق و مطیع در برابر مشیّت الهی به خود گرفت، با صدای آهستهای به دوشیزه آریان سلام کرد که روز قبل در منزلش دلی از عزا درآورده بود، منظورم شنبهی قبل از مدفوع است، این خانمها میخواستند فوراً به نانوایی بروند تا تارت روز یکشنبهشان را بخرند، این طوری شد که کشیش با برههایش بنا کرد به صحبت کردن از قتل کذایی و مشیت الهی، خانم مونو غیظش گرفت، کُلفَت اضافه کرد به سن پییر اعانه بدهید یا چیزی در این مایه.
یا این که دوشیزه فرانسین وقتی که با دوچرخه از مالاترن به خانهی عمهاش میآمده هنگام خروج از راهِ میانگذر مردی را مشاهده کرده، دوچرخهاش یک قارقارک انگلیسی بود که از آن برای مسیرهای کوتاه استفاده میکرد میگفت ورزش خوبیست از طرفی طبیعت را هم بهتر میبیند و از ماشینش برای مسافتهای دور استفاده میکند مثلِ وقتی که به شهر میرود، مرد از دست راست وارد جنگل میشده، فکر کرد که از دور چقدر شبیه بابا شوتار است، بعد به سمت چپ رفت یعنی به سمت ده ما که شنید بچهای را صدا میزنند، حرفها نامفهوم بودند، در این مکان صدا میپیچد و اگر درست در مسیر صدا نباشی صداها به جای آن که به طور واضح شنیده شوند در هم میپیچند، خانوادهای داشت چیزهایی میچید، مادر عقبِ گوشهای برای بساطْ پهن کردن میگشت و از حملِ سبدِ مایحتاج یک خرده خسته شده بود، بچه از فاصلهای نسبتاً دور به دنبال مادر میآمد، اول پدرش را دنبال میکرد بعد خسته شد و سعی کرد به مادر برسد، خلاصه از آن جور صحنههایی که یک رهگذر میتواند بر اساس یک صدا و آفتابی دلپذیر در حاشیهی جنگل تصور کند، شنبهروزی بود، و نگرانی دیگری نداشت، منظورم دوشیزه فرانسین است، جز آن که سر وقت به خانهی عمهاش برسد، راحت و آسوده در مسیرش میرفت، و سرخسها را تحسین میکرد که تا مِلک بُنمِزور همهجا را گرفته بودند، وجودش سرشار از هوای خوب و آواز پرندهها شد، در ذهنش ماری را میدید که روی ایوان دور میز آهنی سه صندلی گذاشته، نکند کشیش دوباره میخواهد از بخش فروش کلیسا با آنها حرف بزند، فرانسین نمیخواست مثل اودِت مانییَن بیچاره که با او همسن است از روی ناچاری وارد گروه یا تشکلی بشود، یا حتا مثل لورت وینه، این دونفر بختی برای ازدواج ندارند ازدواج کردن مهمتر است از این که آدم بخواهد خودش را وقف کار خیر کند، همیشه فرصتش را خواهد داشت تا به مناسبتی کمک کند و این کار را به شیوهای مستقل و با برازندگی یک خانم خَیّر در وقت آزادش انجام خواهد داد، از این جور فکرها، به جلو دروازه رسید که آمِدِه به افتخار ورود او از صبح بازش گذاشته بود، از دوچرخه پیاده شد چون نمیبایست روی سنگفرشْ دوچرخه میراند، دید که پنجرههای عمارت قدیمی چارتاق باز است، در آفتابِ ساعت یازده، هوا گرم بود، نکند زیر بغلِ بلوزش لک شده باشد، توقف کرد، در واقع پیدا بود که عرق کرده، هیچوقت بدون لباسِ اضافی جایی نمیرفت و در این لحظه آمِدِه که پرچینِ سبزِ دورِ جالیز را کوتاه میکرد او را از دور دید و با فریاد به او سلام کرد، شما آزادیهای رقتانگیزی را مدیون این خدمتکاران قدیمی هستید، فرانسین وقتی بچه بود در ازای این که قدم به قدم هنگام کار کردن دنبالش کند خطایش را ندیده میگرفت، از جیبش آبنبات کش میرفت، آبنبات با عصارهی کاج، ریههای آمِدِه همیشه حساس بود، از دور جواب سلامش را داد و در عین حال فکر میکرد که خوشبختانه زیربغلم مثل همیشه بو نمیدهد، اما از این فاصله هم آمِدِه نمیتواند تشخیص بدهد، به هرحال همیشه باید درست رفتار کرد، کسی چه میداند.
از دهکده سوار بر دوچرخهی دونفره به راه افتاده بودند و در همان حین خانم دوکرو ماجرای خانوادهی بیانل در یکشنبهی گذشته را تعریف میکرد، پسر کوچکهشان روی باربند نشسته بود، میخواستند در جنگل پیکنیک کنند، سمتِ فضای بازِ جنگل توقف کردند و داخل جنگل شدند، شوهرش دوچرخه را به جلو هل میداد و زن دست بچه را گرفته بود، بعضیجاها خار بود و سرعت جلو رفتنش را کند میکرد، گفت عجب فکری که اینجا پیادهمان کردی به جای آن که تا چهارراه بروی و بعد هم از آن کورهراه که مستقیم ما را میرسانْد، مردِ لجباز احتمالاً از این که زنش اعتراض میکرد دلش خنک میشد، حال دوکرو را میشود فهمید، تمام روز داخل نانواییست این مرد به یک خرده حرکت یک خرده ماجراجویی احتیاج دارد، یادتان میآید وقتی جوان بود چقدر الکیخوش بود، مگر نه این که با اِدوآر وینه سه روز از خانه فرار کرد، نه، برادرش بود، خلاصه به خانم مونو توضیح داد که یک آن دست بچه را ول کرد، بچه میخواست دنبال پدرش که جلوتر بود برود، او هم گذاشت برود، و پدر و پسر دور شدند، خودش راحت و آسوده بود گاهی توقف میکرد تا سبد را زمین بگذارد یا برگی را نگاه کند، با خیاطی و کارهای خانه دیگر وقت آزاد چندانی برایش نمیمانْد، حس میکرد روحش آزاد شده، هرچند خسته اما در آرامش بود، لحظههایی به این شکل هست، اما به ندرت، لحظههایی که حسِ دلپذیرِ شناور بودن بهتان دست میدهد، به غیر از این که نفْسِ رفتن به دل طبیعت تفریح خیلی خوبیست، خانم دوکرو اضافه کرد که وقتی در این لحظات مصیبتی برایمان پیش بیاید بیشتر به هم میریزیم و بهتر است همیشه یک دغدغهی کوچکی با ما باشد تا اتفاقاتِ غیرمنتظره غافلگیرمان نکند، این نشان از تأملش داشت، و یک آن متوجه شد که وسط جنگل تنهاست، فضای باز میان جنگل هنوز دورتر از آنی بود که خیال میکرد، چه فکری که آنجا پیادهمان کرد، این مرد اصلاً عوضبشو نیست.
و خانم دوکرو داشت به این چیزها فکر میکرد که از سمت راست صدای بچه را شنید، بچه صدا میزد بابا شاید هم مامان، در این مکان صدا میپیچد و باعث میشود صداها در هم بشوند، ترس برش داشت جواب داد اینجا اینجا کجایی و سبدش را انداخت و به سمت صدا دوید، خوشبختانه بچه خیلی دور نبود اما تنها بود، از بچه پرسید که پدرش از کدام طرف رفته است، طفل معصوم گریه میکرد، نمیدانست، این طور شد که مادر بیاراده قدمی برداشت و به وضعیت تابش نور خورشید اعتماد کرد، این را از زمانی که سردستهی پیشاهنگها بود به یادش آمد و یک ساعت بعد ادموند را پیدا کرد که در فضای باز وسط جنگل خوابیده بود، با خودش گفت چه بیخیال، عصبانیتمان را نشان بدهیم و بیدارش کنیم، آخِر خدا میداند سبدش را کجا انداخته است، ادموند لابد عصبانی میشد.
و با تعریف آن برای دوشیزه موآن که داشت از جلو درش میگذشت گفت از فکرش تنم مور مور میشود، خدا میداند چه اتفاقی ممکن بود برای بچه پیش بیاید، بیخیالیِ مردها را نمیتوانید بفهمید، هیچکس جای مادر را نمیگیرد، مگر خیال میکنید با دیدنم در چنان وضعی از من معذرت خواست، آخرش هم مجبور شدم خودم با بچه بروم سبد را پیدا کنم، وقتی برگشتیم دوباره خواب بود، ناهار خوردیم، ساعت دو بعداز ظهر بود، با من اصلاً حرف پیک نیک را نزنید دیگر پایم را آنجا نمیگذارم، منظورم جنگل است، در خانه بهتر استراحت میکنیم، ولی خانم دوکرو فراموش کرد بگوید که شوهرش آنروز صبح چندان سرحال نبود، خودش خیلی اصرار کرد به مرد که بلند شود، وظیفهی خودش میدانست که بچه را ببرد هواخوری چون که بچه بزرگهشان از دیروزش رفته بود خانهی مادربزرگ، پس زن مسئولی بود و این را خوب میدانست اما مثل زنهای اینجا میخواست شوهرش را عوض کند، راحتتر بود، مردها کمتر تأمل میکنند، آنها مته به خشخاش نمیگذارند و از هر ده باری که آدم گهکاریشان را به رویشان میآورد نه بارش را قبول میکنند. . .یادشان نمیآید که صبحش ناخوش احوال بودند، و وقتی میگویم گهکاری منظورم اصلاً گهکاری خودشان نیست، این بار قبول نکردند، فردایش وقتی مادربزرگ که بچه بزرگه را برگردانده بود از ماجرا خبردار شد آن قدر از دست دامادش عصبانی شد که برای خانم مونوی مادر یعنی مادرشوهر آگوستین تعریف کرد که ادموند سعی کرده بوده بچه را در جنگل گم کند، نهخیر هم حتا یک لحظه هم چنین چیزی را نخواسته، پس بدانید که همین تازگیها آقا میخواسته بچه را سربه نیست کند، وظیفهی خودش میداند که بچه را پیش خودش نگه دارد اما دختر با گفتن این که اغراق میکند حرف مادر را قبول نکرد، ادموند وقتی که ناخوش احوال نیست پدر خیلی خوبیست، ولی اغلب اوقات ناخوش است به علت مالاریایی که آنجاها گرفته، نباید گذاشت که اینجور پسرها ازدواج کنند، بفرما نتیجهاش میشود این، خانوادهای که دائم نگرانِ حملهی تب است، به دختر دیگرم که فکر میکنم وضعش باید بدتر باشد، دخترک بیچاره، همانی که آرژانتین است، نمیدانید چه نامههایی برایم مینویسد، شوهرش میخواره است، گمان کنم سر دو سال از هم طلاق بگیرند، خیال میکنید با این وضع اگر بچهدار شوند چه جور بچهای نصیبشان میشود، بچه بزرگه زیاد غیبت میکند، اختلالِ- چه میگویند روانی موانی دارد، عجب دورهی پیری خوشی برای خودم مهیا میکنم، او هم مثل زنهای اینجا میخواهد مشکلاتِ همه را خودش به گردن بگیرد، وانمود میکند نگران سلامتی نزدیکانش است اما بیشتر نگران راحتی خودش است.
یا این بیانل است که در آن موقع سر چهارراه پیدایش میشود، داشت به خانهی برادرش میرفت تا دربارهی گذرگاه ووآره صحبت کند چون از وقتی که تصمیم گرفته احداثش کند مشکل دارد، احتمالاً فرانسین را دیده که از سمت راست میرفته، اما چون دیدش به اندازهی کافی خوب نبوده دوشیزه رُنزییر را به جایش گرفته، و به خصوص به این علت که نمیدانسته فرانسین برای مسافتهای کوتاه از دوچرخه استفاده میکند، فرانسین را همیشه سوار ماشین دیده بود، خانهی خودش از شهر خیلی دور نبود، پس نمیتوانسته فرانسین را دیده باشد برای این که احتمالاً از جادهی کرَشون آمده که درست در مسیر مخالف است اما هیچ صدایی در جنگل نشنیده، درست است که دوچرخه-موتورش قارقارکیست که هر لحظه ممکن است مضمحل شود، این هم یک دلیل دیگر، اما از دوشیزه رُنزییر در جریان تحقیقات سؤال پرسیدند، او آن روز فقط ساعت یازده و نیم از خانه خارج شد برای این که کلی از روز قبل ظرف کثیف داشت که میبایست میشستشان، عموزادهاش رومَن و زنش به اضافهی خانوادهی آلفونس مونو مهمانش بودند، آخِر فکر کردهبود ادب حکم میکند میهمانیِ جشنِ تکلیفِ آلفره کوچولو را که به آن دعوتش کرده بودند پس بدهد، تعداد میهمانها زیاد بود اما ترجیح داد کار را یکسره کند، البته این حرف را نزد، و این ثابت میکرد که نمیتوانسته در راه به بیانل برخورده باشد، صدایی هم نشنیده اما اضافه کرد که در چنین صبحی پیش خودش گفته چرا مردم نمیآیند بیرون تا از آن استفاده کنند، زمان او مردم زیادی در جنگل بودند، واقعیت این است که مردم حالا با ماشین بیشتر تمایل دارند به طرف شاتروز بروند.
و اما دکتر موتار، او عموزادهی سببیِ ساعتساز است، دکتر با ویکتورین لاروآز ازدواج کرده بود که حالا ده سالیست مرده و یک دخترچلاق برایش باقی گذاشته، کوزهگر و کوزهی شکسته، چه پولی برای مداوای این دختر بیچاره خرج کردند اما او هنوز پایش را روی زمین میکشد، الان سنش چقدر است، شاید چهل سال، چندان از خانه بیرون نمیآید و همه کاری برای پدرش میکند، کارهای خانه، باز کردن در به روی بیماران، دستیار پدر در اتاق معاینه، پدر لوسش میکند و آدم ازچنین چیزی متأثر میشود، پدر صدایش میزند مرغک و میبینیم این دختر چاق هم پدرش را این طور صدا میزند، معلوم است که اصلاً ورزش نمیکند و حسابی هم میخورد درست مثل غازهای سر سفرهی شام نوئل اما واقعاً دختر مهربانیست، به گیاهان و پرندههای کوچک محبت میکند، تمام پنجرههای خانه با گلدان و قفس قناری تزئین شدهاند، سه تا قفسِ قناری دارد، یکی در اتاق انتظار برای سرگرم شدن بچهها، یکی در اتاق ناهارخوری برای تفریح بابا موقع غذا خوردن و یکی هم در آشپزخانه جایی که اغلب اوقات مشغول کاریست اما پیش میآید که گلدان پتونیا یا گیاه دیگری در پیادهرو بیفتد و بشکند یا موقع آب دادنِ گلدان آب روی کسی بپاشد، و این مسئله همسایهها را اذیت میکرد، هیچ کاری هم نمیتوانستند بکنند از بس که دکتر خودش را وقف کارش کرده بود، بر فرض اگر هم کسی چیزی به دکتر میگفت، دکتر میزد زیر خنده و مرغک را صدا میکرد تا با هم بخندند، دکتر در هیچ کجا بیرون از دایرهی آخ و اوخ مریضهایش چیز بدی نمیدید، کسی مثل این مرد رفتار نمیکند، برای همین هم بدگوییهای خانم مونو و پیهدُوانِ مادر یک جور دسیسه است، میگویند که مادرِ لورپایُرخانم با دکتر موقع جوانیاش حسابی بله، از این جور حرفهای کثیف.
یا این که او احتمالاً با بستری کردن لورپایُرخانم مخالف بوده، چون خواهرِ خودش دوشیزه موتار که دهسالیست مرده همکلاسی لورپایُرخانم بوده و به مدت بیست سال هم بهترین دوستش، دکتر به احترام خواهر درگذشتهاش نمیخواسته علیه لورپایُرخانم کاری کند یا میترسیده که به بدگوییهای قدیمی در مورد این دو دوست دامن بزند، مونوی مادر یا دوشیزه رُنزییر که آتششان از بقیه تندتر بود همه جا جار میزدند که لورپایُرخانم به همین دلیل نرمال نیست، منظورم را که میفهمید، انگار که دکتر برای این چیزها تره خرد میکند، مردم واقعاً چقدر وقتشان را تلف میکنند.
وقتی به طبیعتِ لطیفِ منطقهمان فکر میکنیم، به آفتابِ ملایمِ صبح موقع باز کردن پنجره، به حیاطهای پر از پیچک، به بوهای خوش و به آواز پرندهها که ما را ساعت به ساعت به سوی پایان روز سوق میدهند به وقتی که قورباغهها در حاشیهی جنگل به صدا در میآیند، به این همه لطافت، و به خودمان که مشغول کارهای بیاهمیتایم، و خندههای دستهجمعی در کافه دوسین، عزاهایی که با احساساتی مثل هم در آن شرکت میکنیم، از خودمان میپرسیم آخر چطور میشود میان ما کسی نابهنجار متولد بشود و بعد در همهی اینها چیزی جز کثافت نبیند، میدانم که کثافت هم وجود دارد با این حال تجاوز به طبیعت است، آنطور که دکتر میگوید همهی چیزهایی که میشود به لورپایُر بست واقعیت دارد، هرچیزی که فکرش را بکنید ولی ما تا آخرش حاشا میکنیم و همین دلیلیست بر وجود داشتن او.
یا این که شاید خیلی هم خوب نباشدآدم بخواهد از صبح پنجرهاش را باز کند و منتظر قورباغههای عصر باشد، بدبختی وجود دارد، کار با عرق جبین، مرگ که همهجا سرک میکشد و ما را به سرنوشتمان نامطمئن میکند، خلاصه چیزهایی کاملاً برعکس، خیلی سخت است که آدم خودش را از این ورطه بکشد بیرون اما به قول راهدارمان بهتر است به چیزی علاقه داشته باشیم که زندگی را دلپذیر میکند و بیخیالِ آدمهایی که سوگوار آمال و آرزوهایشاناند.
بندبازی ما در این لانهی زنبور.
یا این که روزی دیگر، وقتی که دوشیزه موآن در صندلیِ ماوراءالبحارش در چُرت بعد از ناهارش بوده و خیالش در خوبیهای طبیعت چرخ میخورده فردریک کوچولو زیر کامیون رفته، آواز مذهبی بچهها در آفتاب صبح، چه هوای دلپذیری.
در خصوص وعظهای پدرروحانی دیگر نمیدانستیم به کدام ساز او برقصیم، گاهی طوری میشد که اصلاً دلمان نمیخواست برقصیم، فکر چه کسی بوده که این خلمشنگِ بینظیر در نوع خودش را به عنوان واعظ به ما بدهد، و بگوید هنوز هستند مخاطبانی که مخشان کار میکند، انگار که از سخنرانیاش میشود معناهای زیادی را بیرون کشید، دکتر عقیده داشت که یک کم مثل طبیعت است، و البته توجیهی برای واعظ نبود.
چه هوای دلپذیری، از آستانهی در بیرون میرفتیم، بدنمان را کش و قوس میدادیم، فراغت، اولین شنبهی ماه بود، روزی که کشیش به دیدار دوشیزه آریان میرفت، از سمت باغ از کلیسا خارج شد، دوچرخهی موتوردارش را از سرپناه بیرون کشید، دروازه را باز کرد، روی زین قرار گرفت، سه بار پدال و، آها موتور به پت پت افتاد و حالا کشیش دور بر میدارد، لورپایُر داخل اتاق کوچکش با کاغذش ورمیرفت هنوز جلو چشمم است، میز گردی پوشیده با رواندازی قلاببافی شده، و یک مبل راحتیِ ولتری که نشیمنش با دو تا کوسن بالا آمده، در کنج اتاق ناهارخوری، بالایش ساعت دیواری آونگدار که تیک تاک میکند، در آن وضع نمیتواند خیابان را ببیند، وقتی سرش را بلند میکند فقط چهار راه دِزوبلی را میبیند آن هم نه به طور کامل، ساختمان شماره دوازده در ضلع غربی قرار دارد در نتیجه ممکن نیست بشود داخل خیابان نِو یا خیابان بروآ و نه حتا داخل خیابان کَس-تُنِل را زیر نظر داشت، تازه نور روز هم که میرفت بدتر، زمستان بود، ساعت پنج عصر، روی میزش پر از بریدهروزنامههای آن زمان بود به اضافهی تاریخ فرانسه و یک رسالهی اخلاقی و گلدان کوچکی با بوتهی مورْد، همه جا از بوی اکالیپتوسی پر بود که از اتاق بیمار بیرون میآمد یعنی از اتاق مادرش که مدت زیادی دوام نکرد، وقتی زنگ در یکهو . . .
چیزی که ده سال بعد لورپایُرخانم را ترغیب کرد تا فاجعه را بازسازی کند با این که اتفاق جدیدی روی قضیه سایه نینداخته بود و از اتفاقات گذشته هم شناخت بیشتری به دست نیامده بود، البته ریواس در این مورد عقیدهی خودش را دارد.
یا این که مادر لویی کوچولو مشغول درست کردن اتاق خواب طبقهی اول بود و اثاث سالن کوچک ناهارخوری یک میز گرد بود پوشیده با رواندازی قلاببافی شده، به یک بوفه احتیاج داشتند بوفهی دوشیزه لاروآز را خواسته بودند، سالهاست که میگوید میخواهد از دست بوفهاش خلاص شود، آنتوانت نمیداند ظرفهایش را کجا بگذارد، مجبور است مدام بین آشپزخانه و اتاق ناهارخوری برود و بیاید، به نسبت یک زوج جوان وضعشان چندان بد نبود، اتاق خوابشان با یک لحاف پرِ بسیار زیبای ابریشمی با چهار گوشهی منگولهدار کامل بود، به اضافهی والانی که سخت میشد چیزی را با آن هماهنگ کرد اما آنتوانت دوستش داشت و هر وقت چیزی به ذهنش میرسید هیچ چیز جلودارش نبود، آخر سر در مغازهی تریپو پارچهی لطیفی در همان مایه رنگ پیدا کرد، در تزئین خانهاش خیلی با سلیقه بود، با این حال دو تا پاتختی بودند که از بقیهی چیزها بیشتر دوست داشت، قسمت فوقانیشان مرمرنما بود و بالای جای گلدانشان هم کشو داشتند، اینها را تریپو از مادربزرگش گرفته بود و اثاث کهنهای بودند، میبایست داخلشان را تمیز و ضدعفونی میکرد، حالا دیگر بوی تندی ندارند، بعد از این که بچه را بیدار میکند و حمام میبرد و لباس میپوشانَد و در حیاط جلو کلی شن و ماسه که از اولین تعمیرات خانه باقیمانده مینشانَد به کارهای خانه میرسد، بچه میتوانست ساعتها خاکبازی کند، طوری که دیگر باعث نگرانی میشد، این که نکند عقبماندگی ذهنی داشته باشد، در این سن معمولاً بچهها یک جا آرام و قرار ندارند، عجیب این جاست که هیچکس بیرون رفتنش را ندید، حتا خانم بیانل که روبه رو زندگی میکند و روزهای آفتابی خیلی به پنجرهاش میچسبد، منظورم مادربزرگِ بیانل است که حالا مرده اما آن روز خواهرش را به ناهار دعوت کرده بود و کلی کار داشت و میبایست خرید میکرد آنطور که خانم مونو شهادت داد، خانم مونو او را ساعت ده و ربع در نانوایی دیده بود، محال است بشود فهمید بچه چطور تا آن طرفِ چهار راه تا ساختمان شماره دوازده رفته بوده، در تحقیقات که روشن نشد، مگر میشود باور کرد، یک بچهی کوچک آن هم تک و تنها در خیابان، همه متوجهاش میشوند، هیچکس بچه را ندیده بود، با بلوز پشمی قرمز و شورت آبی، سه سالش هم نمیشد، بچهای بور، هنوز جلو چشمم است با زنجیر کوچک دور گردنش و کفشهای کوچکش. . .
در واقع نیمچکمههای کوچکش که پاها و جورابهای کوچولویش را سفت نگه میداشتند، جورابهایش همیشه به سمت کف پا میسریدند طوری که آدم خیال میکرد جوراب نپوشیده، جورابها بودند، مامان در تحقیقات در موردش شهادت داد.
بچه کوچولوی بیچاره با بلوز پشمی آبی و جورابهای قرمزش، ایناها چهار دست و پا میشود، پشت کوچکش را بلند میکند و آها یک کوچولو صاف ایستاد اما دوباره میافتد، دوباره شروع میکند و آها یک کوچولو صاف ایستاد ایناها روی پاهاست، می خواهد سرش را به طرف پنجره که لابد مامانش آنجاست بلند کند، مامانش تازه عوضش کرده بود، اما بچه دوباره کارخرابی کرده بود، حسابی شاشیده بود، شاید یک خرده احساس ناراحتی میکرد، کسی نمیداند درون این سرهای کوچولو چه میگذرد تا بداند در این شورتهای کوچولو چه خبر است، ایناها دور خودش یک خرده میچرخد، میخواهد تکه چوبی را از زمین بردارد و میافتد، باز سعی میکند پشت کوچکش را هوا کند، آها ایناها روی پا میشود، تکه چوب را فراموش کرده، یک خرده میچرخد، میخواهد به سمت مادرش نگاه کند که لابد پشت پنجره است، سرش را بلند میکند و ایناها روی زمین میافتد، خلاصه دو سه بار این کار را میکند و میزند زیر گریه، بچهی گریهئویی نبود، بچهی بور شیرین و آرامی بود، مامان عوضش کرده بود اما دوباره کارخرابی شد، میخواهد سرش را به سمت مامان بلند کند انگار که از او کمک بخواهد اما چطور میشد فهمید که چه خبر است، شاید برای برداشتن تکه چوب کمک میخواست اما مامان دیگر پشت پنجره نبود و اتاق ناهارخوری را تمیز میکرد که بچه در آن جیش کرده بود، برای همین هم بچه را عوض کرده بود، آیا بچه میخواست دوباره شروع کند، بنا کرد یک خرده به دور خودش چرخیدن و با تکه چوبی که دستش گرفته بود خواست که مثل بابا درو کند، دست کوچکش را بلند کرد و آها افتاد روی زمین و تندی چهار دست و پا شد و پشتش را هوا کرد، و باز هم ایناها روی پاهاش، آیا واقعاً میخواست درو کند، میبایست فراموشش شده باشد، دور کپّهی شن چرخخورد، همین موقع پروانهای رویش نشست و خواست بگیردش اما پروانه پرید و جیغ و ویغ و راست و چپ، انگار که مست باشد، هی اینور و آنور میرفت، پروانهی نازنازی سفید و سیاه، هاچرخ و واچرخ، روی پیچک، روی کپّهی شن، روی این گل روی آن گل، زیر آفتاب ملایم و خیلی دلپذیر صبح، پروانه به سمت دروازه میرود سرمست از شهد گلها و گاهی سرمست از، باید گفت دیگر، از تاپالهی خوشمزه و شاید هم از جیش بچه در شورت کوچولوش، برای همین بچه میخواست پروانه را که روی پشتش نشسته بود بگیرد اما افتاد زمین و ایناها بلند شد، پروانه از دروازه رد میشود، بچه در پیاده رو دنبالش میکند و اینجاست که همه چیز شروع میشود، یک بچهی تنها در خیابان در یک روز دلپذیر ماه ژوییه با چوب کوچکی در دستش که به دیوار میمالد و صدای قیژ قیژ، یا یک فرفرهی ریسماندار هاچرخ و واچرخ در نسیم صبح، از این گل به آن گل، در سر کوچک این پروانههای خوشمزه چه میگذرد.
در همان حین مامانش به هیچ چیز شکش نبرده بود و اتاق ناهار خوری را تمیز میکرد، با آب گرم لکهی جیشِ روی مبل راحتی را میسابید، اشتباه بود که شورت پلاستیکی یا هرچی را کنار گذاشته بود، آیا طبیعی بود که بچهاش در این سن هنوز خودش را خیس میکرد، اما خانم مونو به او گفته بود که بچهاش تا پنجسالگی همینطور بوده، بچهها را باید فوراً پرورششان داد که روی لگن بنشینند، اما بچهی خودش آنقدر ناز است و با این که گریهئو نیست آنقدر گریه میکند که او دلش نمیآید ، اما و اگر ندارد، از فردا دوباره شروع میکند، در این کار جدی خواهد بود، لکه پاک نمیشد، ولی رنگِ مبل میرفت، جنس بد پارچهی مبل، دوباره به آشپزخانه میرفت، لگن را از آب ولرم پر میکرد، به سالن برمیگشت و در تمام مدت به پارچهی مرغوب گلداری فکر میکرد که مغازهی تریپو دیده بود، آیا لویی میتوانست رویهی مبل را عوض کند، منظورم پدر است، این همه صرفهجویی، و کمکم رشتهی فکرش او را کشاند به مبل راحتیای که وقتی دختربچه بود رویش بازی میکرد، به آبنباتهایی که پدربزرگش از جیبش بیرون میآورد و به او میداد، پدربزرگ پیش خودش فکر میکرد که این بچه در رشدش تأخیر دارد، شوهرش ساعت یازده و نیم او را صدا خواهد کرد، این خانمها با این که ممنوع بود نانها را دستمالی میکردند، خوشبختانه کلفت جوانشان از بچه مواظبت میکرد، دختر پررویی نبود و وقتی هم کاری از او میخواستند موذیگری درنمی آورد.