همین که از زنش جدا شد، رونوشت نامهای بلند بالا همراه چند عکس رنگی پورنو با پست سفارشی به دستش رسید. روشن بود که رقبا با همسرش دست به یکی کرده و حالا همان نامه و عکسها در کارگزینی اداره ضمیمه پروندهاش شده است… سرانجام دلایل هیات پاکسازی کامل شد. حکمی صادر کردند که در یک کلام معنیاش این بود: آقای عقیل تقوی کارپرداز… شما اخراجید… در حکم به نکات دیگری هم اشاره شده بود، از جمله: کمکاری و عدم تعهد اخلاقی و… تقوی در طول نوزده سال خدمت، بیش از صد و نود دندان کشیده بود و برای هر کدام به علت آبسه یا خونریزی، دو سه روز مرخصی استعلاجی گرفته بود. غیر از این، بقیه نقاط ضعفش را هم بیرون کشیده و زده بودند تو صورتش…
از فردای روزی که دچار چنین سرنوشتی شد ناخودآگاه رفت طرف همکارهای قدیمی که زودتر از او دچار همین سرنوشت اداری شده بودند. زنها و مردهایی که تا قبل از انقلاب در بزمهای جورواجور شبانه و روزانه، شریک و همراهش بودند. اما حالا زن هایی که شوهر کرده بودند، روی خوش نشان ندادند. بعضیها هم با تغییر شرایط زندگی یا میترسیدند دست از پا خطا کنند یا واقعا عوض شده بودند. از مردها، هنوز کسانی بودند که اگر بوی یک هالوی پولدار به مشامشان میرسید، بی میل نبودند، دورهمی سور و ساتی برپا کنند و… در اوج تنهایی و بی پناهی تازه متوجه شد وضع مالی هیچ کدام به خرابی خودش نیست. بعضی شبها خواب میدید دارد با لباس ورزشی وجویدن تصدیق کلاس یازده یا دیپلم ردی در دست از روی حفره هایی سیاه و خالی میپرد، اما به آن سوی حفره نمیرسد.
پس از چند هفته که با دیدار کوتاه و بلند این قبیل دوستان سابق ولاحق گذشت، روزی رییس اسبق اداره تلفن زد و گفت «شب جمعه با سر و وضع مرتب بیا منزل ما.» قبلا تقوی بارها در مجالس شبنشینی او به عنوان مسئول تهیه غذا و گاهی هم مراقبت از میز پوکر و قمارهای دیگر خدمت کرده بود. حالا مشتاق بود ببیند آیا هنوز هم آن جناب رئیس که پسر خان ولایتشان هم بود، دل و جرات به راه انداختن آن گونه مجالس را دارد یا نه؟ حدس زد قراراست مهمانی بزرگی برپا شود و او هم گوشهای از کار را بگیرد و آخر شب طبق معمول آن سالها پاداش درخوری دریافت کند و… رئیس و خانمش با لباسهای شیک، اما بدون کراوات یا پاپیون و سنجاق سرهای گرانقیمت ظاهر شدند. هر سه، توی سالن پذیرایی و نزدیک شومینه سنگ مرمری نشستند. بعد از احوالپرسی معمول، بگو و بخندشان با بیان شگردهای بدیع تقوی برای از زیر کار در رفتن شروع شد. بعد به زمانی رسید که مسئول رستوران اداره بود و چون زیرمیزی و رومیزی مداخل داشت، حتی یک ساعت هم غیبت نکرده بود و… سرانجام دامنه صحبت کشیده شد به خرج و دخل زندگی تقوی پس از صدور حکم اخراج و این که به هر حال او باید با توجه به شرایط موجود و تورم روزافزون از تواناییهای خودش بهره ببرد و… رئیس اشاره کرد به پاهای ورزیده و سینه ستبر و سابقه ورزشی تقوی. چیزی که خودش فقط این اواخر گاهی کابوسش را میدید. حدس زد کارمندهایی که طی دو سه ماهه اخیر به دیدارشان رفته به رئیس اسبق و خانمش گلایه، شاید هم توصیههایی کرده باشند و… مانده بود از آن جماعت دلخور باشد یا تشکر کند که زنگ خانه به صدا در آمد. لحظاتی بعد خدمتکار خبر آورد که سرکار خانم آزموده تشریففرما شدهاند.
رئیس و خانمش، انگار که انتظار نداشتند این مهمان سروقت سرافرازشان کند، پروانهوار دورش گشتند تا او سلانه سلانه آمد و روی کاناپه بزرگ بالای سالن پذیرایی نشست. تقوی نتوانست با وجود عینک دودی و مقنعه و لباس گشاد مشگی، سن آن خانم را حدس بزند. خانم آزموده بلافاصله از کیفش باد بزنی در آورد که طرح باغی پاییز زده روی آن بود. وقتی خود را باد میزد، سرشاخههای زرد درختها تا زیر غبغب برجستهاش میرفت و بر میگشت. تقوی مجذوب این تصویر متحرک آهسته سلام کرد. سلامش در صدای خدمتکار که اجازه خواست چادر سفید و سبک بیاورد و خانم آزموده نپذیرفت، گم شد. آن چه از سر آستینها به بیرون میسرید، چاق و سفید بود. تقوی مطمئن بود که شکمبند طبی باعث تنگی نفس او شده است. خدمتکار با میوه فصل و شیرینی و آجیلهای جورواجور یک میز پذیرایی مفصل چید. تقوی گرسنهاش بود. صبح هرچه پول دم دست داشت به کفاشی و اطوشویی داده بود. اصطلاحا مثل اغلب ادارهجاتیها تا گدایی یک ماه فاصله داشت. به رغم تاکید رئیس، دیگر نتوانسته بود به آرایشگاه برود و موهای مجعدش را اصلاح کند. با قیچی، آبخور سبیلهایش را کوتاه و یکی چند تار سفید لابلایش را بیرون کشیده بود. ریشش را هم مخصوصا از ته تراشید و خط آن را بالاتر برد تا مثلا بگوید من همان عقیل سردماغ قبلیام. به خیال خودش، مردی سی وپنج شش ساله مینمود. در حالی که چند ماه دیگر چهل و چهار سالش تمام میشد.
رئیس و خانمش در انتظار دستوری یا خواهشی از طرف خانم آزموده بودند تا سر و جان فدا انجام بدهند. اما او هنوز خودش را باد میزد. منتها این بار با سر شاخههای درختهای بهاری. تقوی دید و خوشحال از کشف پشت و روی باد بزن، رفت سر میز و شیرینی بزرگی دهانش گذاشت. کماکان منتظر بود صحبت مهمانی یا جشنی پیش کشیده شود. رئیس نزدیک گوش او زمزمه کرد «مواظب رفتارت باش. این خانم نوه دختری شعاع الدین واعظ زاده، از خانهای معروف شهر ما بودهاند و اخیرا بیوه شدهاند. بچههاش آن سر دنیا خوش میگذرانند و خودش این جا.» تا تقوی آمد فکر کند شیرینی خوردنش چه ربطی دارد با شجرهنامه این خانم، رئیس دست او را کشید و بردش جلو خانم آزموده و گفت «ایشان همان آقایی هستند که چند روز پیش تلفنی صحبتشان بود.» خانم آزموده عینکش را برداشت. تقوی زیر نگاه خریدارانه او لحظاتی چهره خواهر بزرگه خودش را دید، حالا با روسری یا بی روسری، زنی بود با ابروهایی کمانی پیوسته و پفی ملیح در زیر چشمهایی مشگی و روزگاری زیبا… معلوم بود که آزموده زندگی مرفهی داشته و با کشیدن پوست به چین و چروکهای چهره فرصت خودنمایی نداده است. با لبخند آزموده، رئیس، تقوی را طرف دیگر کاناپه بزرگ نشاند. بعد دستور شام داد.
همه در سکوت مشغول خوردن شام بودند که خانم آزموده به تقوی تعارف کرد، از غذای مخصوص او هم بردارد. تقوی پا شد و تکهای از ران جوجه خروس سوخاری شده برداشت. رئیس به خانم آزموده گفت «این آقا عقیل با من و شما همولایتی هستند. سالها پیش خود ما استخدامش کردیم. الحق کار پردازخوبی هم بود، ولی حالا به شغل آزاد علاقهمند شده. دیدم شما به دستیار و مباشر نیاز دارید خبرش کردم.» خانمش ادامه داد «عزیزم! گفتی عقیل خان همولایتی ماست، ولی نگفتی از وقتی متارکه کرده چه زندگی خالصانه و درویشانهای در پیش گرفته.» رئیس حرف خانمش را تایید کرد. برخاست و کنار تقوی نشست. نگذاشت او تعجب خود را نشان بدهد. گفت «عقیل جان، تو این افتخار را داری که معتمد خانمی اصیلزاده و مومن و چشم و دل سیر باشی. حواست را جمع کن و با نیروی کافی و وافی برو جلو. از خوبی و ایثار چیزی فرو گذار نکن تا ایشان هم همان دور و برهای خودشان شغل مناسبی برای تو پیدا کنند بلکه از آن زیر زمین بیایی بیرون و آپارتمانی… متوجهی که…» تقوی دستش را گذاشت روی قلبش که از صبح درد کهنهاش میرفت و برمیگشت. با خوشرویی گفت «به روی چشم خوشگل و تا به تام ارباب!» و خندید. خانم آزموده آرام برگشت و همین که دید چشمهای عقیل تا به تا نیست لبخند رضایتآمیزش را پشت دستمال چرب و چیلیاش پوشاند.
ساعتی بعد، در اوج مرور خاطرات کودکی و بعد قیمت املاک و اجناس در شهرستان و تهران که تقوی هیچ علاقهای به آن نداشت، خدمتکار آمد و خبر داد که راننده آژانس منتظر خانم آزموده است. رئیس تقوی را کنار کشید «یک وقت فکر بد نکنی. نه کارمندهای سابق چیزی به من گفتهاند، نه همشهریهای شاغل، ولی به نظرم اقبالت بلند شده. نه مثل قبلی بچهسال و گداست، نه بیتجربه و سر به هوا. دنبال مباشری سر به راه پا به راه میگشت تا اموال بی حساب و کتابش را جمع و جور کند، من تو را معرفی کردم. حالا دیگر خودت میدانی و خدای خودت. باهاش برو تنها نباشد. اگر قرص و محکم در خدمتش باشی، او هم ما را از دست این مال مردم خورهای نوکیسه خلاص میکند. متوجهی که… هفته پیش دو تا جغله مسلح آمده بودند دور و برما و دنبال خانههایی میگشتند برای مصادره. فکر میکردند، چون ما قبلا رئیس بودیم حالا هم پولمان از پارو بالا میرود و کس و کاری هم نداریم که جلوشان قد علم کنیم. متوجهی که…» همین که تقوی سر تکان داد، رئیس هلش داد رو به جلو تا در ماشین را برای خانم آزموده باز کند، کنارش بنشیند و برساندش خانه.
راننده از کنار استخر عقب عقب رفت و از خیابان فرعی رسید به اصلی. خانم آزموده با اشاره به کفشش گفت «آفتاب خورده تنگ شده از پام در نمیآید.» تقوی خم شد و کفش را از پای تپل او در آورد. خواست شوخطبعانه کمی مالش بدهد که خانم آزموده آهسته گفت «شما که هنوز محرم نشدی» بازهم لبخندش را پنهان کرد. راننده، پس از طی مسافتی در شمال شرقی شهر، از روی پلی باریک گذشت و توی پیادهرویی پهن، روبهروی خانهای با سردر کاشیکاری شده مزین به ون یکاد ایستاد. آزموده پس از مرخص کردن راننده دسته کلیدش را داد به تقوی.
ادبیات داستانی در بانگ، کاری از ساعد
تقوی یکباره خود کوچک شدهاش را در سالن پذیرایی وسیعی با پنجرههای بزرگ و پشت درهای چوبی پیدا کرد… ستونهای بلند ایوان… حوضی بزرگ و خالی… درختهای بیبرگ و بار… در سبز ماشینرو که به کوچه پشتی باز میشد… اتاقهای تودرتو و سقف و دیوارهای گچبری شده و آینهکاری… اما همه لک و پیس گرفته و آماده رنگ شدن. گوشه و کنار خانه پر بود از اشیایی کهنه که معلوم نبود چرا آن جاست. خانم آزموده گفت «از بس این رئیس تو حرفهای ناجور زد نمیدانم چرا کمی میترسم. اگر کاری نداری امشب پیش من بمان.» و با دست طبقه همکف حیاط را نشان داد.
تقوی بلافاصله شب به خیر گفت و در کوچکترین اتاق، روی تختی بزرگ و نسبتا مجلل دراز کشید. چلچراغ حجیم بالا سرش یادآور لوستر لابی اغلب هتلهای چهار پنج ستاره شهر بود. سرشار از توهم و لذت تفریحهای جورواجور با آدمهای گوناگون آن سالها ملحفه را روی خود کشید. طی یکی از آن مهمانیهای روسا با همسر سابقش که آشپز هتل بود آشنا شد. تا قبل از انقلاب هرچه حقوق میگرفتند میگذاشتند وسط و با هم خوش بودند و… اما همین که تقوی دچار دگرگونی شد و تا جایی پیش رفت که در هیات پاکسازی خواست برای دوستان سابقش پاپوش بدوزد و اضافهکاری دوبله و سوبله بگیرد زنش جلوش ایستاد و سرانجام آنچه که نباید میشد، شد… لحظهای به خود آمد و با دیدن خرده اثاثیههای ناهمگون دوروبرش خیره بر سقف پر لک و پیس، گفتههای رئیس اسبق یادش آمد. تاکنون آن زن و شوهر را با خودش این همه صریح و خودمانی و در عین حال آمرانه ندیده بود. با اندکی احساس تحقیر به خواب رفت. ترس از مزاحمتهای دو زن جوان که یکی در پی دریافت مهریهاش بود و دیگری در پی اثبات تجاوز، سوقش میداد طرف صدایی جا افتاده که از لبه سمت راست تخت میآمد و بارها تکرار کرد «فقط خواب مرا ببین. خواب منی که قادرم از گناهانت چشمپوشی کنم.» کلمات واضح بود. شک کرد خواب میبیند. تا پاشد نشست، سایهای در تاریکروشنای حیاط دور شد. سیگاری آتش زد. با خود گفت «چه دل گندهای دارد این زن.»
صبح، همین که از رختخواب بیرون آمد، رفت انباری گوشه حیاط و در میان خرت و پرتها دو سطل و چند قلم موی بزرگ و کوچک پیدا کرد. در طبقه بالا لحظاتی منتظر ماند تا آزموده با لباس مناسب از اتاقش بیرون آمد. پس از سلام گفت «با اجازه خانه را خودم رنگ میزنم.» خانم آزموده پاسخ داد «کارهای پیش پا افتاده شایسته شما نیست.» اما نگفت که کار درخورشان او چیست. هر دو بی آن که حرف چندانی بزنند با اشتیاق صبحانه خوردند. عصر خانم آزموده آژانس خبر کرد. با هم رفتند خرید کفش و لباس برای تقوی… مثل پسرها و دخترهای جوان در دوره پر تب و تاب نامزدی، تقوی گاه مزهای میپراند و آزموده محض احتیاط استغفرالله گویان صورتش را بر میگرداند تا غش غش خندههاش معلوم نشود.
چند روز بعد، محضرداری با دفتر و دستک به خانه آمد و طبق درخواست آزموده صیغه عقد جاری کرد. درست سه ماه بعد، تقوی احساس میکرد از بس وقت و بی وقت دچار هیجانهای روحی و جسمی شده قلبش متلاشی و توی استخوانهایش پوک شدهاند. خود را پرکاهی میدید که با یک باد، حتی نسیمی درگذر به هوا میرود. گاهی ناگهان شانه چپش یا دست راستش میپرید و او با افسوسی بی معنا سر میجنباند. در همان ایام روزی تقوی چند جعبه سنگین را که ازعتیقه فروشی خیابان منوچهری آورده بود گوشه سالن گذاشت. بی حوصله و خسته میرفت توی اتاقش که آزموده صدایش کرد. او عرق پیشانیاش را با دستمال گرفت و پشت میز آشپزخانه ولو شد.
«فرمایش؟»
«ناهار خوردی؟»
«نه»
«آن ماشین آلبالویی توی نمایشگاه آقا داداشم خارجی بود، نه؟»
«تویوتا، ژاپنی، ۱۹۷۹.»
«اگر خوشت آمده برو ازقول من سفارش بده آخرین مدلش را پیدا کند. بعد هم برو محضر بده سندش را تنظیم کنند.»
«به نام کی بنویسند؟»
همین که شنید «به نام خودت» هرچند خوشحال شد که توانسته مویی از خرس بکند، اما یاد وظیفه رانندگی هم افتاد. میدانست تا وقتی سرپاست آزموده بی توجه به شب و روز ازش کار میکشد. حتی اگر قلب و ریهاش از درد بترکد نباید به روی خودش بیاورد. پا شد و ناهاری که صبح خودش بار گذاشته بود کشید و نشستند به خوردن. روز بعد، وقتی سند اتومبیل را به نام خودش زد اتفاقا سر ظهر آمد خانه و در حال خوردن غذا انگار که نیرویی تازه گرفته باشد از افراط و تفریط در بعضی امور حرف زد. پشت چشمی هم نازک کرد. آزموده هم نه گذاشت و نه برداشت، بحث پرونده بایگانی شده در دادگستری و شکایت همسر و دختر همسایه را وسط کشید و… تقوی سرخ و سفید شد. مستاصل ماند که آزموده قبلا از این پروندهها خبر داشته یا این اواخر از کسی شنیده است. پیش خود گفت «دیگر چه فرقی میکند، وقتی آب از سر گذشت چه یک نی چه صد نی» اما یک طرف اشتهای سیریناپذیر آزموده بود و طرف دیگر حفظ جان و سلامت خودش… لحظه دلش خواست یکسره برود پیش رئیس اسبق و قاطعانه بگوید «از طلا گشتن پشیمان گشتهایم / مرحمت فرموده ما را مس کنید.» اما فعلا کجا میرفت بهتر از این جا که سر سفرهای باز و لحاف وتشکی پهن نشسته بود. میخورد و میچرید و هفتهای دو سه روز اجناس مثلا عتیقه را جا به جا میکرد. مشکل اصلی التهاب مداوم قلبش بود که گاهی مجبورش میکرد ساعتها روی کاناپه سرسرا یا توی اتاق همکف دراز بکشد. در خواب وبیداری به خود نوید بدهد «خانه امید من همین جاست. فقط باید صبر کنم تا روزی که این آزموده سیری ناپذیرسرش را بگذارد زمین.» یادش میرفت که او هم دو فرزند دارد و هم برادری قلدر.
سه ماه بعد، آزموده گوشه سالن پذیرایی نشسته و مثل غولی که چراغ جادو دستش گرفته باشد گلدان کوچک و عتیقهای را به دقت وارسی میکرد. تقوی از روی تک مبل کنار پنجره محو تماشای جدال ابرهای تیره با خورشید بود. شکل حرکت ابرها یاد آور حیوانی غول آسا بود که میپرید و پشت گردن حیوان غول آسای دیگری را گاز میگرفت و… احساس کرد گردنش زخمی شده و به سرعت دست کشید. همین که دید زخمی نیست با خود گفت «از دست این پیر سگ نمیرم حتما دیوانه میشوم. دلم خوش بود دارم برای رئیس اسبقم فدا کاری میکنم.»
«عقیل جان! انگار این دور و برها نیستی! کجایی! بیا با من حرف بزن. ناهار درست حسابی هم که نخوردی. اصلا تو چرا چند روزه بد اخلاق شدهای؟ من که چیز بدی بهت نگفتم. دل سوزاندن برای کسی که اهل نجس و پاکی و خدا و پیغمبر نیست گناه است. تو خانهشان صدای واغ واغ نشنیدی؟ هنوز هم سگ و گربه نگه میدارند و منتظرند من کمکشان کنم. تو این دنیا من فقط خیر و صلاح تو را میخواهم. نگران پروندهها هم نباش. صدها مشابه پرونده تو در دادگستری خاک میخورد. مهم این است که تو حالا توبه کردهای و در پناه منی.»
«شماها هم که ماشاالله یک حرف را ده بار تکرار میکنید.»
«بیا جلو ببینم! نگاه چه اخمی کرده! یعنی گوشت پرشده از حرفهای من و دنبال حرفهای تازه میگردی؟ نکند در خیالت داری جاهای دیگر سیر و سیاحت میکنی؟»
«هرچند از رئیس اسبقم خجالت کشیدم، اما به فکر بدبختیهای خودم هستم. مریضم خانم.»
«بدبختی؟ کدام بدبختی؟ تو باید خدا رو شکر کنی عزیزم. با من بگویی و بخندی و کارهای خداپسندانه بکنی که داری میکنی. نکند چیزی کم و کسر داری؟ دوست داری یک ماشین دیگر هم بخریم و راننده استخدام کنیم؟»
«هرچند راننده کمکم میکند راحتتر باشم، ولی فکر میکنم نیاز به جراحی دارم. اگر پولی از خودم داشتم حتما میرفتم پیش متخصص قلب. همه که مثل شما سلامت نیستند که به قرص و دوا اعتقاد نداشته باشند. دارم خیالاتی میشوم. احساس میکردم کسی پشت گردنم را گاز گرفته.»
«از فروردین سال جدید هرماه مبلغی میریزم به حسابت. حالا پا شو بیا کمی پشت مرا بمال و اگر دلت خواست گاز بگیر. نترس عصر با هم میرویم عطاری سید اسماعیل تا از رنگ رخسارت بفهمد چه درد و مرضی داری. جوشوندههای جورواجور و قرصهای تقویتی عالی دارد. اصلا از این به بعد به جای گوشت قرمز، سبزیجات بریز تو غذا. هم من لاغر میشوم هم خون خودت تصفیه میشود. خودم برات دم نوش اسطو خودوس درست میکنم. شاید هم رفتیم پیش حجامتگر. نکند حسودان نظرت زدهاند و نیاز به باطل السحر داری.»
«بسه خانم؟»
«همین؟ برو پایین تر.»
«عجب گرفتاری شدیمها…»
«هیچ کس تو را اندازه من دوست ندارد. خودت بهتر میدانی که من خوبی تو را میخواهم. به شرطی که تو هم پسر خوب و حرف شنویی باشی.»
«به همان مقدساتی که ایمان داری قسم امروز موقع جا به جایی جعبهها پاهام میلرزید و اگر راننده به دادم نمیرسید نزدیک مغازه حاج قاسم از بیرمقی غش کرده بودم کنار خیابان.»
«خجالت نمیکشی با این قد و قواره ازاین حرفهای بچهگانه میزنی؟ یادت باشد ناز کردن مخصوص خانمهاست نه آقایون.»
«رئیس اسبق شاهد بود، من اگر در جوانی بیماری قلبی نداشتم عضو تیم ملی میشدم.»
«تو حالا هم عضو تیم ملی من هستی. یادت رفته صبح چه جوری فتیله پیچم کردی؟»
تقوی رفت کنار پنجره. در آسمان پاییزی، ابر و خورشید هنوز در گیرودار جدالی مستمر بودند. حیوان غولآسایی مشابه قبلی افتاد روی سطح خورشید و زیر خود پنهانش کرد. لحظهای بعد ناگهان خورشید ابرهای اطرافش را پس زد و پیروزمندانه بیرون آمد. چنان واضح و پرشور درخشید که تقوی هم به وجد آمد. گویی سرشار از نیرو احساس کرد گونههایش گل انداخته است. نا خودآگاه برگشت رو به آزموده و لبحند زد. با یاد دریافت حقوق ماهانه بار دیگر شانههایش را مالید. آزموده گفت «حالا که سرحالی، مثل آقاهای خوشرو برو وان حمام را پر کن تا من بگویم بعدش چکار کنی که جگرت حال بیاید. حمام تو این هوای دم دمی بهترین داروی قلب است.»
در دقایق بی حالی و پرواز فهمید که آزموده نالان و پشیمان لباسش را برداشت و دوید بیرون. صدای او را شنید «اوهوی گاو نرخوبم گناه کردی، ولی بهت بد نگذشت.» بعد طنین خنده لخت او آمد که شبیه واغ واغ سگی زخمی بود که دور و دورتر میرفت. با بازگشت درد، سرش را گذاشت لبه وان و پاهایش را دراز کرد. از پشت بخار جا مانده در فضا، لامپ پنهان شده درون سرپوش مات همان خورشید بی رمقی بود که رو به غروب میرفت. ترسید. به سختی پاشد وتا سر بینه رفت. همین که حوله و لباسهای خودش را پیدا نکرد در را از داخل بست. گاهی آزموده شوخیاش گل میکرد و با خود میبرد تا او لخت و عور بیاید بیرون و مثلا خنده دار یا نجس شود و بهانه مجددی فراهم گردد برای مشت ومالی دوباره… شیر آب را باز کرد و نشست کف وان. همین که یادش آمد چرا آزموده هنوز واغ واغ یا اوخ اوخ میکند تصویر دختر معصوم همسایه آمد جلو چشمش. گفت «هر چند با کوکب دست به یکی کردی و عکس گرفتی، ولی من به تو بد کردم. آرزو میکنم از همین در بیایی و مرا با دست خودت خفه کنی.»
تصاویر و صداها بی هیچ نظم و ترتیبی میآمدند و میرفتند. احساس میکرد اگر خودش را به بی نظمی ذهنی بسپارد جسمش هم میرود به آن جایی که باید برود. صدای خنده همسر سابقش، سپس آن دختر جوان را شنید. بعد دستهای ازهم گشودهای را دید که از مچ تا نزدیک ساعد طلایی بود و اصلا جوان نبود. میدانست صاحب صدا و آن دستها یکی نیست. آشفته تر از آن بود که بار دیگر آن صداها و تصویرها را پیش چشم بیاورد، یا مطابق خواسته آن آغوش سیری ناپذیر پیش برود. یادش آمد گاهی که نیمههای شب از خواب میپرید، صاحب آن صدا و بازوهای خواهنده با چشمهای بسته او را به نامهای حسین، احمد، اصغر، و سرانجام عقیل میخواند. حالا از پشت شیشه مشجر در حمام میشنید «گاو نر خوبم چرا نمیآیی دم نوش اسطوقدوس بخوری؟» فکر کرد شب شده و باید حتما حتما بخوابد و برای صبح نیرو بگیرد. روی پاهای چابکش بایستد. پاهایی که ساخته شده بود برای دویدن، برای پریدن… دوکاپ نقرهای… مدال طلایی با گردن آویزی پارچهای به رنگ پرچم سه رنگ ایران با علامت شیر و خورشید… حالا در خیابانی باریک و خلوت از خود فرار میکرد. اول ندید که آزموده درسایه سار درختی مملو از پارچههای گره زده به آن کمین کرده است. چارهای جز دویدن نداشت. از چه میگریخت؟ خودش هم یادش نمیآمد. از خیابان فرعی بیرون آمد و در خیابان اصلی نگران بود که مبادا آزموده بازهم جلوش سبز شود. لباس بلند و سیاهش را باز کند و او را مثل حشرهای کوچک به درون خود بکشد.
تکان شدیدی خورد. صدایی آهسته نامش را تکرار میکرد، آزموده گاهی تن صدایش را عوض میکرد تا گولش بزند و بعد بهش بخندد. صدای او نبود. تند پیچید طرف جایی که صدای تازه را میشنید. صدا از جایی نزدیک کف پیاده رو میآمد… وقتی رسید منبع صدا را گم کرد. مردد ماند که این فضا و مکان را میشناسد یا نه که پنجره کوچکی با شیشه مشجر باز شد. دستی شبیه دست خودش روی پیاده رو جلو آمد و مثل داسی که ساقه باریکی را بچیند، مچ پایش را گرفت و کشید. بی آن که فرصت فریاد بیابد به فضایی تاریک سقوط کرد… از هراس آن سقوط بیدار شد. هرچه سعی کرد نتوانست چهره کسی را که به درون سیاهی کشانده بودش ببیند… همراه آژیر آمبولانس، صدای ضرب ریزش باران را هم میشنید. چه میگفت این ضرب که او نمیفهمید؟ ضربهایی که نه غم انگیز بود و نه شاد. بعد تصویر زنی سیاهپوش را دید که به مردی سفید پوش گفت «چارهای ندارید جز شکستن شیشه…»
ویراست اول ۱۳۶۵
ویراست دوم ۱۴۰۰