از تجربه تا تخیل – لیلا راعی: ناتمام

در داستان «ناتمام»، لیلا راعی با خلق موقعیتی فراواقعگرایانه، مسئولیت اخلاقی نویسنده در قبال شخصیت‌های خلق‌شده و پیامدهای رها کردن اثر را به پرسش می‌گیرد. «مراد» که روزی طرحی ناتمام در ذهن نویسنده بوده، اکنون به موجودی مستقل و معترض بدل شده که برای به پایان رساندن سرنوشت خود، به جهان واقعی نویسنده هجوم آورده است. این تقابل استعاری، نه تنها رابطهٔ پیچیدهٔ نویسنده با آثار ناتمامش را نمایان می‌سازد، که به بار مسئولیت‌های رها‌شده در جامعۀ ایران نیز اشاره دارد. داستان را با صدا و اجرای نویسنده می‌شنوید:

نیمه‌شب بود و بی‌خواب شده بودم. دوباره پیامی ناشناس رسید. همان جمله‌ی تکراری: «تو باید مرا از این سردرگمی دربیاوری. من سال‌هاست منتظرم.»

ماه‌ها بود این پیام با همین مضمون می‌آمد و من هر بار آن را حذف می‌کردم. این بار به سرم زد پاسخی بنویسم. با تردید فرستادم: «فرستنده چه کسی است؟»

جواب داد: «من مرادم.»

در واقعیت مرادی نمی‌شناختم که بخواهم از سردرگمی بیرونش بیاورم. برای همین پاسخی ندادم و مثل دفعات قبل بلاکش کردم. اما فکر و خیال دست از سرم برنمی‌داشت. نام مراد در ذهنم چرخید. یادم افتاد سال‌ها پیش، وقتی سیزده‌ـ‌چهارده ساله بودم، یک‌بار تصمیم گرفتم داستانی بنویسم. من همیشه در هوای شعر نفس می‌کشیدم، شعر می‌سرودم و به‌شدت هم بد! ولی دلم می‌خواست شاعر باشم. داستان هم البته می‌خواندم؛ زیاد هم می‌خواندم، اما هیچ‌وقت به فکر نوشتن نیفتاده بودم. از کودکی با قصه‌های مادرم، هزار توهای خیال و فراواقعیت را تجربه کرده بودم.  

با این‌همه، به نوشتن باور نداشتم. اما آن بار نوشتم.

مراد شد پسری که در کتاب‌فروشی شاگردی می‌کرد.

نمی‌دانم چرا قیافه‌ای که برایش ترسیم کردم پسری بود لاغر و دراز، با صورتی که شبیه اسب بود. شاید به خاطر همان پسر لاغرِ سیاه‌سوخته‌ی کتاب‌فروشی سر کوچه‌مان بود که هیچ‌وقت حتی اسمش را هم نپرسیدم. یادم می‌آید آن روزها آن‌قدر دل‌زده بودم که دلم می‌خواست یک‌جور تلافیِ انزجارم از خلقتِ زواردررفته‌ام را از همه‌چیز بگیرم. شاید هم تأثیر نوشته‌های تلخی بود که می‌خواندم؛ یادم هست سگ ولگرد را که خواندم، قلبم هزار پاره شد. یا انتری که لوطیش مرده بود، که با هر صحنه‌اش، جهان زشت‌تر و بیهوده‌تر شد. تصویر آن روزها همیشه برایم تلخ و کریه بود.

و این‌طور شد که داستان را نیمه‌کاره رها کردم.

حالا این مراد، آیا همان مراد بود؟ خنده‌ام گرفت از این فکر احمقانه. برای گرفتن مجوز یکی از کلاس‌ها، میان صف ایستاده بودم. مردی دراز با لباسی مندرس کمی دورتر نگاهم می‌کرد. بی‌اعتنا فرم‌ها را پر کردم. بعد دیدم کنارم ایستاده. گفت: «برای تمام کردن من هم مجوز…»

جمله‌اش ناتمام ماند. نگاهش کردم. چشم‌هایش پر از اشک بود. کم مانده بود بزند زیر گریه.

به متصدی پشت میز گفتم: «این آقا با شماست؟»

کارمند گفت: «نخیر، خانم. خطاب‌شان به شماست. چرا مردم را ناتمام رها می‌کنید؟ مگر نه اینکه ما در برابر اعمال و گفتارمان مسئولیم؟ برادر من هم نیمه‌کاره ماند، چون هیچ‌کس تمامش نکرد.»

به پشت سرم نگاه کردم. همه‌ی آدم‌های اتاق با پرونده‌ها و فرم‌هایشان، طلبکارانه نگاهم می‌کردند. هر کدام چیزی می‌گفتند:

«چرا تمامش نمی‌کنی؟»

«عجب آدم‌هایی پیدا می‌شوند!»

«همه بی‌مسئولیت‌اند!»

از اداره بیرون زدم. خیابان شلوغ بود. گرما، مترو، اتوبوس. صدای هر رهگذر یکی بود: «تمامش کن. مگر چقدر کار دارد؟»

طاقت نیاوردم. تاکسی اینترنتی گرفتم. تا رسید، خواستم عقب بنشینم. مراد آمد و صاف نشست جلو. خواستم اعتراضی کنم. راننده در آینه خیره نگاهم کرد و گفت:

«مسئولیتتان کجا رفته، خانم؟»

مراد گفت: «خودت خواستی پیدایت کنم وقتی…»

جمله باز نیمه‌کاره ماند.

راننده سر تکان داد و گفت: «بعد می‌گویند چرا ما جهان سومیم. همه‌چیز نصفه رها می‌شود؛ جاده، خانه، زندگی.»

گفتم: «چه ربطی دارد آقا؟»

مراد گفت: «سرگردانی من… زندگی‌ام… حتی این‌جا بودنم هم…» بعد انگار نفس کم آورد؛ فقط دهنک زد.

به خانه رسیدم. پله‌ها را دو تا یکی بالا رفتم. در را بستم. دو بار قفل کردم. اینترنت را قطع کردم. ولی دیدم مراد روی صندلی آشپزخانه نشسته.

گفت: «برایَت چای دم کرده‌ام. بخور، شاید فکرت…»

بی‌اعتنا نگاهش کردم. گفتم: «لازم نکرده.»

بعد رو کرد به شماها و گفت: «حق با من است مگر نه؟ حالا که دوباره شروع کرده به نوشتن، من حق دارم انتظار داشته باشم سروسامانی به…»

و سرش را تندتند تکان داد که تأیید شما را هم بگیرد. لعنتی تمام جملاتش همین‌طور نصفه‌کاره بود و این بیشتر لجم را درمی‌آورد. عصبانی شدم. با دست پسش زدم. گفتم: «باید ساکتت کنم. اصلاً به دلم نمی‌نشینی. نخ‌نمایی و دم‌دستی. یک شاگرد کتاب‌فروشی با صورتی شبیه اسب.  نه می‌شود کسی عاشقت بشود، نه می‌توانی قهرمانی چیزی بشوی. فقط نوجوانیِ مزخرفم را یادم می‌آوری؛ آن جهان قدیمیِ ناتمام و ناقص را! نمی‌خواهم دوباره تکرار شوی. چه‌کارت کنم؟ برو همان‌جا که همه‌ی این سال‌ها بوده‌ای. اگر توانستی از کتاب‌فروشی بیرون بیایی و مرا پیدا کنی، خیلی کارهای دیگر هم می‌توانی انجام بدهی. برو جهان را تجربه کن.»

راه خروج را با دست نشانش دادم. گفت: «خب همین‌ها را بنویس. حتی اگر خوب هم ننویسی، بد نیست. حداقل بد تمام می‌شوم، اما تمام می‌شوم. فقط بنویس. خودت هم از شرم خلاص می‌شوی. اعتراف کن تو با دیدن هر کتاب‌فروشی و بازی فوتبال یاد من می‌افتی. یادت نیست مسابقه‌ی ایران و استرالیا بود که داشتی فکر می‌کردی با زندگیِ من چه کار کنی؟ حتی توی مغازه‌ی ما هم از آن تلویزیون سیاه‌وسفید کوچک بازی پخش می‌شد.»

کاغذی جلویم گذاشت. گفت: «همین حالا بنویس و مرا تمام کن.»

مداد را گرفتم. نوشتم: «مراد پس از سال‌ها از کتاب‌فروشی بیرون آمد. تا خواست از خیابان بگذرد، ماشینی از رویش رد شد.»

خندیدم: «خب، تو مردی. حالا برو پی کارت.»

مراد رفته بود.

شام خوردم. فکر کردم باید با یک روان‌پزشک ملاقات کنم. خوابیدم.

قبل از خواب یادم افتاد همیشه به حال و روز مراد فکر می‌کردم. اولین داستانم بود. اما هیچ‌وقت نتوانستم تمامش کنم. چرا این‌قدر در ذهنم ادامه داشت؟ به‌هرحال او تصادف کرده بود و حالا تمام شده بود.

با صدای خفه‌ای بیدار شدم. اول فکر کردم خواب می‌بینم. چشم که باز کردم، مراد روی سینه‌ام نشسته بود. صورتش کبود و له، لباسش پاره و خون‌آلود. چاقویی در دست داشت.

گفت: «نمردم. حتی در سربه‌نیست کردنم هم اهمال کردی. ماشین به من زد، اما نه آن‌طور که بمیرم. مجبور شدم دوباره میان هیاهوی شادیِ گلِ ملت، جسم لت‌وپار‌شده‌ام را به کناری بکشم. حتی به خودت زحمت ندادی یک پایانِ باورپذیر برایم بنویسی.»

گفتم: «داستان با پایانِ باز بود.»

لبخندی کوتاه زد و گفت: «من پایانِ باز را نمی‌پسندم. تعلیق را دوست ندارم. حالا من تمامش می‌کنم.»

چاقو را در سینه‌ام فرو کرد. خون روی دستش پاشید. نگاهم کرد. چاقو را بیرون کشید و در گردنم فرو کرد. تیغه‌ی چاقو بوی پیاز می‌داد. یادم افتاد نشسته گذاشته بودم توی کابینت. فرو رفتن چاقو شبیه وقتی بود که مرغی را داشتم تکه می‌کردم. قرچ صدا داد. کاش چاقو را قبلش تیز کرده بود.

درد تا مغزم دوید. همه‌جا سیاه شد، مثل خاموش شدن تلویزیون.

مراد برخاست. به آشپزخانه رفت. شیر آب را باز کرد. چاقو را شست. برگشت جلوی آینه ایستاد. به صورت خون‌آلودش دست کشید. نگاهم کرد و گفت: «دست‌کم میان ذهنِ تو و جهانِ مزخرفت در رفت‌وآمد نیستم. حالا تو خاموشی و من می‌دانم باید چه کنم. چقدر کار دارم، ببخش که همین‌طور رهایت می‌کنم.»

اتاق دور سرم می‌چرخید. احساس سبکی می‌کردم. سردم بود. در آینه، پشت سرش خودم را دیدم؛ به یک طرف افتاده بودم، با چشمانی نیمه‌باز، خون همه‌جا ریخته بود.

نمی‌دانم هنوز زنده بودم یا فقط بندی نیمه‌کاره میان یک داستان.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی