
جنگ ایران و اسرائیل- شهریار مندنیپور: «قَدَر مرد»
«قدرمرد» غرقه در تاریکی و شرجی، از صدای نفسهای غیرعادی «تمساح» بیدار شده بود. دو و نیم صبح بود. با این که دستور داده بود بعد از یک ساعت بیدارش کنند، محافظ وفادارش فقط تا درگاه اتاق خواب آمده بود.
«قدرمرد» غرقه در تاریکی و شرجی، از صدای نفسهای غیرعادی «تمساح» بیدار شده بود. دو و نیم صبح بود. با این که دستور داده بود بعد از یک ساعت بیدارش کنند، محافظ وفادارش فقط تا درگاه اتاق خواب آمده بود.
داستان با تمرکز بر رابطه مادر و دختر، خشونت خانگی را نه فقط به عنوان یک اتفاق فیزیکی، بلکه به عنوان فرسایش تدریجی عاطفی و روانی نشان میدهد. داستان بر تجربهٔ رنج و مقاومت زنان در فضایی مردسالار متمرکز است و به ویژه در بازنمایی مهر مادری و مقاومت خاموش زنان در برابر خشونت موفق عمل میکند.
در حاشیه نمایشگاه کتاب بدونسانسور تورنتو از مجموعه داستان «عشقال» نوشته وحید ضرابینسب رونمایی شد. فرشته احمدی، نویسنده و مدرس داستاننویسی در سخنانی در این برنامه یادآوری کرد که ادبیات و هنر در زمانهای که شیوههایی جدید از ارتباط حاکم میشود، بهسمت ساختارشکنی و گفتوگویی نو با مخاطب پیش میروند. ب
این داستان نقدی عمیق بر نظامهایی است که انسانها را به ابزار مصرفی تبدیل میکنند و با وعدههای پوچ، مانند زمین و افتخار، زندگی و آینده آنها را نابود میسازند. پایان داستان، نمادی از ناامیدی مطلق و فروپاشی انسانیت در برابر بیعدالتی و بیپناهی است.
رمان «درخشش چشمان کفِ دستم» نوشته مهدی رئیسالمحدثین با نثری شاعرانه و پر از استعاره، پوچی، نفرت و انزوای ناشی از شکاف بین نسل در یک خانواده آزارکام را به تصویر میکشد و با مشارکت دادن خواننده در بازسازی وقایع، به عمق زخمهای روحی و جدال با گذشته راوی آزاردیده و زخمخورده داستان نفوذ میکند.
نسیم خاکسار در مقالهای که پیش روی شماست مجموعه داستان «کارنامه احیا» اثر حسن حسام را در بستر سنت رئالیسم اجتماعی در سالهای دهه ۴۰ و ۵۰ ایران بررسی میکند. نویسنده با مقایسهای بین داستان عنواندار مجموعه (که زندگی زنی محروم به نام «احیا» را روایت میکند) با اثر کلاسیک صادق هدایت («زنی که مردش را گم کرد»)، نشان میدهد چگونه شرایط فلاکتبار زنان فرودست در طول چهار دهه تغییری نکرده است.
روایت های قاضی ربیحاوی با بهرهگیری از ایجاز و «تمرکز بر لحظههای بحرانی»، از الگوهای کلاسیک داستاننویسی فاصله میگیرند. این متون با زبانی کمینهگرا و تکیه بر دیالوگهای ناتمام، بدون شرح اضافی، جهانی از معنا میآفرینند.
گمگشتیها در این داستان نه تنها یک غیبت فیزیکی، بلکه نمادی از گسست، عدم ارتباط و جستجوی معنا و هویت در دنیایی است که شخصیتهای داستان در آن احساس بیگانگی و سردرگمی میکنند.
شما در سراسر دوران پاک و پرثمرمعلمیتان، نمونه بودید. این را تنها من به عنوان کسی که افتخارشاگردی شما را در سالهای دور، داشته است، نمیگویم، گمان نمیکنم در این مورد، کسی با نظر من کوچک ترین مخالفتی داشته باشد. حضورشاگردان پرشمارکلاسهای درس شما در بهترین دانشگاهها و مراکز علمی این جا و غرب، گواه این گفتهی من است.
«۱۳ داستان و سایههای غار» اثری است که با زبانی شاعرانه و ساختاری پیچیده، خواننده را به درک عمیقتری از شرایط انسانی دعوتمیکند. این مجموعه، منتشرشده توسط نشر مهری در سال ۱۴۰۳، تصویری از انسانهایی ارائهمیدهد که در غار تنهایی و سایههای ذهنی خود اسیرند، اما همچنان به دنبالِ روشنایی و معنا میگردند. این مجموعه را بررسی میکنیم:
یک صبح نسبتا سرد پاییزی، کنج تخت لم داده بودم که دخترم هراسان پرید توی اتاق و آنقدر بابا بابا کرد و بازوانم را کشید تا چرت من پاره شد و وحشت را در صورت زیبایش دیدم. سارا وقتی هیجانزده میشود زبانش میگیرد.
این داستان در گرهگاه دو موضوع «عشق و تنهایی» و «مرگ و زندگی» با روایتی نمادین و سرشار از عناصر فولکلور و اساطیری، به زندگی شخصیتی به نام حاتو میپردازد که درگیر مسائل عاطفی، اجتماعی و فلسفی است. داستان در فضای رئالیسم جادویی اتفاق میافتد و مرز بین واقعیت و خیال را محو میکند.
چرا میترسیدند همه؟ وقتی سوران پاشنههاش را از زمین میکَند و دستهاش را چفت چهارچوبم میکرد تا منِ آویزان به گردنش را جلو روشان بگیرد، جوری جا میخوردند که انگار وحشت است که نشانشان داده میشود، نه تصویر خودشان.
بویی که در خانه پیچیده بود، بوی موش یا گربهی مرده نبود. به بوی جسد هیچ حیوان مردهای شباهت نداشت. سهراب در و پنجره اتاق را بسته بود. پشت در اتاق را با کت قهوهای خوب درز گرفته بود. اما تعفن سمج لاشهی بابا مراد از کت و در و دیوار میگذشت و تمام خانه را پرمیکرد.
کِی از شب بود که زُمختی مهربان دست پدر تِکانت میداد “بلند شو رامی دیرمان میشود”پِلکت سنگین است و دلت بر کیفِ خوابِ گرگومیش سحرگاهی، صدای مادر هم هست “حالا امروزهم تنها برو، باهم قطارها برو، خونمان بشه این نان، به شاخ آهو بسته شه، تا کی چشممان سفید راه شود که امروز کی تیر میخورد؟
از ارواح جنازههای انداخته توی دریاچۀ نمک قم شروع شد. جنازۀ یک قاتل یا حتا قاتل زنجیرهایِ اعدامشده را که مثل آدم تحویل خانوادهاش میدهند. اما جنازه یا نیمجانههای آش و لاش زندانیان سیاسی را تشییع میکردند با هلیکوپتر و خالیمیکردند توی دریاچۀ قمِ مقدس…
هشت نُه نفری با هم بازی میکردیم. راه افتادیم به سمت رودخانه. از دور چشممان به سنگابها افتاد. آنهایی که از من قویتر بودند دویدند و سنگابها را گرفتند.
میدانم هوای رو به سردی پاییز را دوست دارید یا خوشخنکِ بهار را! و اینکه ترجیح میدهید داستان ما نزدیک کدام آبگیر یا رودخانه اتفاق بیفتد و یا اصلاً با شنیدن “چند تا قوطی کنسرو ماهی بازشده” دهانتان آب بیفتد و هوس یکی از آنها را بکنید و بعدش هم معطلش نکنید و این داستان را زمین بگذارید و بروید ترتیب یکی از آنها را بدهید.
اول گمان میکردم من هم یکپا رابینسون کروزوئه هستم و فرق ما فقط در این است که او در سال ۱۶۳۲ در انگلیس به دنیا آمد و من با اختلاف سیصد و بیست و چند سال در ایران. اما بعد شک کردم که شباهتمان بیشتر است، یا تفاوتمان؟
حاجی رو پاهات میافتم، کنیزت که بودم همیشه، بازم هستم. پسرم رو بیار ببینم، بعد ازت هیچی نمیخوام، از تو کوه پرتم کن پایین، مسلمون! مرد!
هفتهی دوم که رسید اول از همه طعم مارلبروی اصل تکراری شد. بعد مزهی کی اف سیِ میدان تقسیم – که هرچه میکرد در دهانش نمیچرخید مثل بقیه بگوید تکسیم – و سر آخر نوبت به تشک نرم هتل رسید.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.