اینجا
برای سنگی ایستادهام که به هوا بلند نمیشود
کامل نیست
سرپناهی بیش.
برای تنهاییام قاشق زدهام
پوسته اندازی از پوسته اندازی.
ای «بی سبب» که کنارم نیستی!
لحظهای بهظاهر نمانده است
لحظهای بهقطع، بیرون از من.
جان در ما گذشته است
تنها به یاد بیاور
که باورمان نمیشود کرد
ما که زمرهایم به او
و او که صدها قِران با جانمان فاصله دارد.
در دست آوری، یک لحظه برایم به برای تو میآید
دردا که آسمان سترگی ست عشق
وقتی تمام شدنت از نفوذ من سرد است
جهان از جهان خالیست
و این جنگ به یاد تو میسراید.