سیاوش خسروی شهماروندی: تبانی

«تبانی» روایتی است از دیدار اتفاقی دو مرد، سعید و مسعود، در اغذیه‌فروشی کوچک «زاویه» در پاساژی قدیمی. سعید، نگهبان شب پاساژ، در حال نوشتن رمانی درباره دو دوست صمیمی است که قصد دارد آن‌ها را خوشبخت کند، اما با پرسش‌های یکی از شخصیت‌ها درباره چگونگی این خوشبختی به بن‌بست می‌رسد.
از منظر روایت‌شناسی، داستان «تبانی» ساختاری چندلایه و غیرخطی دارد که با بهره‌گیری از گفت‌وگوهای فلسفی، طنز تلخ، و ارجاعات بینامتنی، روایتی خودآگاه و متاروایی خلق می‌کند. راوی سوم‌شخص، با لحنی کنایی و گاه نمایشی، به‌عنوان ناظری فعال در داستان مداخله می‌کند و با مخاطب مستقیماً سخن می‌گوید، که این امر مرز بین واقعیت و تخیل را محو می‌کند. شخصیت‌های سعید و مسعود، به‌مثابه دو قطب مکمل، در گفت‌وگوهایی دیالکتیکی، مفاهیمی چون خوشبختی، کار، و خلق روایت را به چالش می‌کشند، و ایده «زندگی به‌مثابه رمان» را پیش می‌برند. استفاده از تکنیک‌های سینمایی، مانند توصیف کات و لانگ‌شات در پایان، و ارجاع به دون کیشوت و آثار ادبی، روایت را به سمت خودارجاعی و نقد فرآیند داستان‌سرایی سوق می‌دهد. این ساختار، همراه با پایان باز و تراژیک، خواننده را به تأمل در امکان‌ناپذیری خلق روایتی بی‌نقص و پارادوکس‌های وجودی وا می‌دارد.
نویسنده در «تبانی» با طنز و فلسفه، پوچی خلق روایت کامل و امکان‌ناپذیری خوشبختی در چارچوب‌های اجتماعی را نقد می‌کند و زندگی را خود یک رمان ناتمام می‌داند.

هرکه چون لاله کاسه گردان شد
زین جفا رخ به خون بشوید باز

                                                                        -حافظ

آقای سعید عمیقا به این باور رسیده بود و متقاعد شده بود که منشاء و محل مناقشه و سوء تفاهم را یافته است که صدایی افکار او را به هم میریزد ” نیم پُرس لوبیا!”.

هنوز بر ما نیز معلوم نیست که قرار است کدام یک از این دو، آقای سعید و یا صاحب صدا، قهرمان ماجرا از آب در بیایند ولی قسم به آن نان و نمکی که قرار است با هم بخورند، تا بحال نشده است که زمان آفتاب حقیقت را بر سر دست با خود به همراه نیاورد و مِن بعد نیز، به حکم استقرا، چنین خواهد بود.

آقای سعید در اغذیه فروشی نقلی‌ای به نام “زاویه” در طبقه دوم پاساژی قدیمی که اغلب مغازه‌های خیاطی و تعمیرات لباس و زیپ و یراق فروشی حظور داشتند، نشسته بود. موقعیت کافه پر واضح است که تنها مشتریانی داشت که یا در آن پاساژ کار میکردند و یا از آن دسته بودند که میدانستند در کدام سوراخ و سنبه قیمتها بهتر است.

 آقای سعید نگاهش را از روی کاغذهای درهم و بر هم پیش رو گرداند و به پشت سر نگاه کرد. آقای سعید در لحظاتی که فشاری بر او وارد شود همزمان گوشه لب پایینی و پلک چشمش شروع به پریدن میکنند. صاحب صدا فی الفور به همراه تعظیم مختصری لبخندی زد که ادای احترامی کرده باشد و همزمان پوزشی باشد از اینکه احتمالا آن چون غاز گردن افراشته را ترسانده باشد.

 آدمیزاد موجود غریبی‌ست و در کسری از ثانیه با یک نگاه چه برآوردها که نمیتواند بکند. در نظر آقای سعید صاحب صدا چنین نمود: “بلند قامت، سری کم مو، چهل و هفت، هشت ساله با نگاهی نافذ، لبخندی پهن که دندانهای یکی در میانش را عیان میکرد، لاغر و تکیده.” ولی آقای سعید با خود فکر کرد آیا بهتر نیست بجای تکیده گفت “پکیده”؟!” تا آقای سعید در شش و بش این جایگزینی، یکی را انتخاب کند، صاحب صدا به نوبه خود چنین استنباط کرد: “کوتاه است، چشمانی کورمکوری دارد، دوست دارد در همه چیز تعمق کند، تا توی چشمانش مو دارد ولی از ته تراشیده، تعجب کردنش به گونه‌ایست که گویا شوخی مامور قبض روح الهی را جدی گرفته که میخواهد هم الساعه جان از ماتحتش بیرون بکشد.”

 آدمی ،به طبع، وقتی معذور و محذوری در کار نباشد لبخند را با لبخند پاسخ میدهد و آقای سعید هم خود را از این مستثنا نکرد. صاحب صدا برای اینکه گرمی بیشتری از خود بروز دهد گفت ” اگر مایل باشید با هم صرف نهار کنیم” با شنیدن این پیشنهاد آقای سعید ایشان را بر سر میز خود نشاند و در همان یکی دو جمله اول کاشف به عمل آمد که نام ایشان مسعود است و آقای سعید به این فکر کرد که “این که نام من سعید است و نام ایشان مسعود  خود نکته‌ایست…. نکته‌ایست…. نکته…” و پیش خود گفت ” آن شعر از که بود؟! آن شعر که “نکته” درش بود! ناصر خسرو یا بیدل که… که چه میگفت؟! چه میگفت؟! در همین حیص و بیص بود که تا آقای سعید یادش بیاید که گوینده ناصر خسرو است و گفته است که ” خوب یکی نکته یادم است ز استاد” آقای مسعود مشغول واررسی اوراق درهم و بر هم روی میز شد که با خطی معوج بالای یکی از صفحات،  درشت نوشته شده بود “تبانی”.

آقای مسعود آمد مظنه کند که قضیه چیست که آقای سعید گفت ” خوب یکی نکته یادم است ز استاد” و لبخندی زد. این حرف او چنان بی محل و معنا در نظر آمد که آقای مسعود  احتمال خبط دماغ را محتمل دید و صواب آن دید که به لبخندی بسنده کند. آقای سعید گفت “هر چه فکر میکنم باقی این شعر یادم نمی آید! ولی شما بفرمایید که چه شد که چنین سفارشی دادید! “نیم پرس لوبیا!”” آقای مسعود که خوب در چشمان مخاطب خود تدقیق میکرد متوجه در و بی در گویی او شد و فی الحال رشته کلام را در دست گرفت.

ولی آیا تا به اکنون برایتان سوال نشده که این کافه که نامش زاویه است چه کیفیتی دارد؟ چند نفر مشتری در آنجا هست و از همه مهمتر، صاحب آن چجور فردیست؟ خوب است از همان آینه گرد قاب پلاستیکی شروع کنیم که به دیوار پشت دخل میخ شده است. آقای ساعد، صاحب اغذیه فروشی،  در حین شستن ظروف گاه بگاه در آینه، دو میز کوچک مغازه را رصد میکند و هر از گاهی هم از پنجره بالای ظرفشویی که مشرف است بر بانک و پیاده روی آن دست خیابان با ردیف درختان چنار، روی سرپنجه می ایستد و نگاهی می اندازد. آقای ساعد قوی هیکل است و طاس. سبیل پر و آویزانی دارد و در عین حال صدایی نازک که اگر بختمان بگوید و حرفی بزند قطعا در کار خدا میمانیم از این تضاد هیبت و این صدای نحیف. آقای ساعد دل رئوف و قلبی مهربان دارد که با کوچکترین تحریکات احساسی اشک در چشمانش حلقه میزند. روزی آقای سعید شعری از شاعری یمنی را برای آقای ساعد چنین خواند:

نگاه کن!

عروس مشرق

با دامنی سپید

بر دریای سرخ نشست

و دمی بعد، ملاحان سرگردان به آواز میخوانند:

 ای نور خیال! ای فرزند تاریکی!

 تا مرگ ما فرارسد

 با پاروهای امید و زورق آرزو ادامه خواهیم داد.

و آقای ساعد هم با چشمانی نمناک گفته بود “چه قشنگ!” البته باید ببخشید که نمیتوانیم صدای او که در گذشته چنین گفته است را به سمع شما برسانیم ولی قول میدهیم که مترصد باشیم که تا صدایی از او درآمد، شما را هم بی نصیب نگذاریم. فعلا بر سر میز برویم تا ببینیم آقای مسعود در جواب آقای سعید چه دارد که بگوید.

-بله! عرض میشود که این حاصل یک عمر مداقه است! ولی صورت قضیه از این قرار است که با نیم پرس، هم پول یک پرس را نمیدهم و هم از عواید یک پرس کامل که نیم قاچ پیاز و یک چارک نان باشد بهره میبرم!

-عجب فکر بکری! عجب بداعتی!

-ولی تصدیق بفرمایید تا بستری فراهم نباشد، نه بداعتی خواهد بود و نه بکارتی مکشوف!

آقای مسعود با گفتن این جمله خندید و آقای سعید هم از جهت همراهی خندید و گفت “تصدیق میکنم”.

-آقای مسعود: بله! شما می توانید ایده‌های جالبی داشته باشید ولی شرایط پیرامونی هم باید همراهی کنند. به عنوان مثال آیا بنده می توانستم چنین بدعتی را در اغذیه فروشی و یا رستوران دیگری بگذارم؟!

در اینجا آقای ساعد ابروان پرپشت خود را بالا می اندازد و در آینه نگاهی به پشت سر می کند.

-مطلقا! فرمایش حضرت عالی متین است و مطابق حقیقت. برای همین هم هست که بنده اینجا هستم و در همین پاساژ کار میکنم. البته کار که چه عرض کنم، نگهبان شب هستم… شب گرد هستم.

-چه اسم شاعرانه‌ای! شب گرد!

-بله و روزها در یکی از انباری‌های روی پشت بام استراحت میکنم و برای صرف ناهار به اینجا می آیم. شما از کجا میخورید؟

-بنده باید عرض کنم که به هیچ وجه به کار اعتقادی ندارم. اصولا کار کردن را دون شان انسان میدانم ولی خب خیلی چیزها را نمیتوان علنی گفت. تا جایی که ممکن و مقدور است کار نمیکنم ولی هر از گاهی که نتوانم اسباب سد جوع..

-منظورتان پول است؟

-بله وقتی نتوانم فراهم کنم از سبزه میدان تا پشت بازار بار میبرم، در واقع حمالی میکنم.

-صحیح! ولی آن اکثر اوقات اسباب سد جوع را چگونه فراهم میکنید؟ کجا سکنی دارید؟ کجا سر و تن می‌شویید؟

در همین لحظه آقای ساعد سفارش آقای مسعود را جلو او گذاشت. سفارش آقای مسعود عبارت بود از یک ته کاسه لوبیا و یک چارک نان و نیم قاچ پیاز. آقای مسعود جویای سفارش آقای سعید شد و چنین پاسخ شنید:

-صرف شده! ناهار بنده با صاحب کار است و چند گزینه از جمله دوپیازه و نیمرو و ترشی برای من موجود است و اگر چیز دیگری بخواهم باید مهمان خودم باشم که البت ترجیح میدهم پولم را پس انداز کنم.

-پس حقوق هم می گیرید!

-در واقع خیر! چون نگهبان شب در روز مرخص است که برود و من در اینجا منزل دارم، بخش اعظم حقوق یر به یر میشود با کرایه انباری و مختصری میماند.

-عجب! اما در مورد سوالات شما!

آقای مسعود در کیف دستی که تا به حال ما از حضور آن بی اطلاع بودیم و در پشت صندلی قرار داشت تعدادی مقوا در می آورد که روی هر مقوا مطالبی به خطی مطلوب نوشته شده بود.

آقای مسعود: بنده در طول روز هر وقت جدیّت به خرج دهم از عابرین همین محل مالیات بر وجدان اخذ میکنم. مثلا به این مقوا نگاه کنید! روی آن نوشته‌ام ” شاید برای شما هم پیش آمده باشد که هوس یک نخ سیگار کرده باشید ولی اسباب تهیه آن را نداشته باشید!” و یا این یکی ” شما امروز هر چه دوست دارید بخورید! ولی من سوگند میخورم که به همان نیم پرس لوبیا قناعت کنم! به شرط وجود اسباب تهیه آن”

-شما چرا از استفاده واژه پول امتناع میکنید؟

-به این خاطر که منبع شر شده است! قرار بود با اختراع آن سهولتی در رفع نیاز بشود.

-مگر الان برای رفع نیاز نیست؟

-ظاهرا بله ولی نیاز را هم برایتان تعریف و تجدید می‌کند. به عنوان مثال یک نفر برای حصول این اسباب رفع نیاز و یا همان پول باید شغلی دست و پا کند. صحیح است؟! خب شما بفرمایید! در اکثر شغلها چند ساعت در روز باید کار کرد؟ پاسخش بر همه ابناء بشر معلوم است! خب! حالا نیازهای شما چیست؟ سد جوع، خوراک، سیگار و جای خواب! حال چرا باید حداقل سی سال آزگار کار کرد برای همین چند فقره؟! حال می‌آیند برای شما نیازهای دیگر هم جور می‌کنند که چون فردی سر به راه سی سال و روزی هشت ساعت کار کنید. آنها چیستند؟! تلفن، تلفن همراه، تلویزیون، تخت خواب و تشک فلان، اتو، اجاق جوجه گردان، یخچال ساید بای ساید، پاشنه کش، آبکش، کتری برقی و هزار چیز دیگر. ولی یقین داشته باشید که بنده دست آنها را خوانده‌ام و می‌دانم نیازم چیست و از بابت آن به بنی بشری سواری و باج نمی‌دهم.

آقای سعید که گویی به کاریکاتور بودا نگاه کند که با جذبه‌ای ماورایی دهان به سخن گشوده، دهانِ از تحیّر بازِ خود را هم‌می آورد و می گوید “تصدیق می کنم”.

آقای مسعود: البته فکر نکنید که بنده مروّج تنبلی هستم! خیر! کار باید برای رفع نیاز باشد و آن هم به اندازه توان افراد! ما دوران خوشی هم داشته‌ایم که محصول رنج و کار خود را مستقیم بهره میبردیم. به زندگی عشایر فکر کنید! آیا آنها برای کسی کار میکنند؟ خیر، آیا کاری که هر روز و بیش از سی سال و به اندازه عمرشان باید بکنند آسانتر از کارهای دیگر است؟ خیر! ولیکن انجام آن برایشان معنا دارد!در نظر بگیرید که تمام فعالیتهای زندگی عشایری برایشان معنا دار و ضروریست! از کار سخت گله داری بگیر تا تهیه لبنیات و پشم و چه و چه! بخشی را خود مصرف میکنند و بخشی را در بازارهای مثلا شهرکرد یا مسجد سلیمان میفروشند و با پول حاصله اسباب نیاز دیگری را فراهم میکنند و هم از این روست که مایملکشان هم به اندازه نیازشان است! در این صورت است که میتوانند همواره سبک از بهشت مثلا دشت لالی و بازفت به بهشت دیگری جابجا شوند، به اقتضای فصل و هوا.

آقای مسعود پس از خطابه پر طمطراق خود با متانتی مثال زدنی قیفی از نان ساخت و قاشقی لوبیا در آن خالی کرد و لیمو چکاند و به معیت یک پر پیاز به دهان گذاشت. ولی در اثر غیبت دندانهای آسیاب، متانت در جویدن هم غائب شد و با دو سه دندان جلو به جدال لقمه رفت که بی شباهت به خار جویدن شتر نبود. آقای مسعود در هنگام جویدن و بلع غذا چشمهای خود را روی هم میگذارد که تشخصی به رویه غذا خوردن این شهروند محترم میدهد. در این بین آقای سعید فرصت را مغتنم شمرد و بر سر برگه‎های خود رفت تا ببیند کجا بود و چه باید کرد. سخت مشغول وارسی بود که آقای مسعود درآمد که ” این برگه‌ها چیست؟”

آقای سعید با شوق و ذوق گفت: مشغول نوشتن رمانی هستم تحت عنوان “تبانی”.

آقای مسعود بی اعتنا لبخندی میزند و مشغول تهیه لقمه بعدی میشود. آقای سعید از برخورد سرد مخاطب خود اینطور استنباط کرد که ممکن است ایشان با داستان و رمان میانه‌ای نداشته باشد و با خود اندیشید که عقاید مختلف است و باز سرگرم کار خود شد.

آقای مسعود: رمانتان در چه مورد است؟

آقای سعید که از واکنش آقای مسعود به وجد آمده بود با شور و جوششی شروع به صحبت کرد:

-فکر کردم شما علاقه ای به رمان و ادبیات نداشته باشید و …

-کاملا برعکس بنده خود در رمانی زندگی میکنم که هر روز آن را خود پیش میبرم و از آزادی‌ای که با مشقت زیاد بدست آورده‌ام در جهت پیش برد رمانم که خود قهرمان آن هستم استفاده میکنم. بنده بر خلاف نویسندگان که زمان را به شکل احمقانه‌ای حرام نوشتن میکنند خود رمانم را بر اساس موقعیت و امکانات پیش میبرم. خب به درک که خواننده‌ای ندارم. مگر آنها که دارند چه چیز عایدشان میشود؟

-عجب، عجب! چه جالب! شما در رمان خودتان زندگی میکنید؟!

-بله.

-ممکن است بنده را هم راه بدهید؟ حتم دارم تجربه‌ی بی بدیلی خواهد بود.

-تا ببینیم. در موقعی مقتضی ورود پیدا می کنید. ولیکن شما برایم از رمانتان بگویید! شاید توانستیم روی هم بریزیم و چیزی از آب در بیاید.

در رمان من دو شخصیت وجود دارند که دو رفیق شفیقند که یک روح در دو کالبد هستند. ضمن زندگی روزمره‌شان بنده، که حضوری پر رنگ و ارتباطی محکم و ناگسستنی با این دو دارم، به ایشان قول داده‌ام که به شکل عاجلی هر دوی آنها را خوشبخت کنم. ولیک در میانه کار برای یکی از آنها سوال پیش آمده است که “چطور؟” و یا ” به چه صورت؟” ابتدا به ذهنم رسید که در لاتری برنده شوند و به پول و پله‌ای برسند ولیکن یکی از آن دوسرسختی نمود که این پولها فایده ندارد چون بخش اعظم آن را دولت به عنوان مالیات ضبط میکند و مابقی هم در حدی است که بشود کاری راه انداخت و گیر و گرفتار شد. دیدم راست میگوید. پیشنهاد دیگری دادم که برایشان سوء تفاهم شد و در لحظه ورود و اعلام سفارش حضرت عالی بنده نائل به کشف منشاء سوء تفاهم شده بودم که صدای شما پاک افکارم را بهم ریخت و الان هم مثل خر در گل مانده‌ام.

آقای مسعود که در این مدت با چشمان بسته درگیر لقمه جویدن بود، با دقت کامل به صحبتهای آقای سعید گوش میداد و بعد به نوبه خود گفت:

آقای مسعود: دو چیز مسلم است. یک آنکه شما چه بگیریم در مقام نویسنده و یا راوی از شرافت کامل برخوردارید. چراکه به تطور معنا و روایت معتقدید. به همین دلیل ساده که میتوان پرسید “چرا؟ به چه دلیل؟ و چگونه؟”

 در بسیاری از روایات و اگر اغراق نباشد در تمام روایات، البته به غیر از رمانی که بنده خود در آن زیست میکنم و همچنین ماجرای واقعی زندگی والا مقام، روحی و ارواحنا فدا عالیجناب دون کیشوت، پاسخ این سوالات را یا برایتان به شکل مضحکی جفت و جور میکنند و یا باید همینطوری ماجرا را قبول کرد. تطوری در کار نیست و بلکه تصلب و یخزدگی بر روایت حاکم است. به عنوان مثال، در فلان رمان آمده است که قهرمان گردن کلفت ما از فرط گرسنگی از مغازه نانوایی نان می‌دزد و بقیه ماجرا! آخر پدر جان، آدم که یهیویی گرسنه‌اش نمیشود! میتواند پیشبینی کند و یا مالیات بر وجدان بگیرد از رهگذران و یا حمالی‌ای، چیزی بکند! و یا از آن بدتر، نویسنده می آید در نهایت شنائت، بی پدری خود را این گونه نشان میدهد که فردی محترم و با خانواده و شغل و اتاق خواب و مستراح و حمام و این چیزها را بلایی به سرش می آورد که آن سرش ناپیدا! ” یک روز صبح آقای نمیدانم‌که از خواب بیدار شد و دید تبدیل شده است به خرچسونه!” حالا اگر جرات داری بپرس “چرا؟ به چه دلیل؟ و چگونه؟”

و اما امر مسلم دوم! حق به طور کامل با آن شخصیت است که این سوال صحیح را پیش می‌آورد! و لابد به طور تلویحی منظورش این است که مگر ما انتر و منتر شماییم که از توی کلاهت راهِ نیازموده جلو ما بگذاری؟! شما من بعد هر کاری در جهت پیش برد ماجرا و یا به قول خودتان خوشبختی آن دو فرد محترم انجام دهید به نوبه خود با مشکل و یا بهتر است بگوییم مشکلاتی از همین دست و جنس مواجه خواهید شد. این بدیهی است ومقدّر. بدیهی از این رو که آن دو شخصیت همواره این حق را برای خود محفوظ میدارند که پرسش کنند، مظنه کنند، مخالفت کنند و این مآلاً امر روایت و داستان ساختن را به تعویق می اندازد به وجهی که میتوان روی دیگر این سکه‌ی روایت و داستان ساختن را ناممکن بودن آن نامید. ممکن نیست! نمیشود و اگر هم بشود، خلق چنین روایتی لاجرم رو به ابتذال خواهد داشت. شما به همین خلقت نگاه کنید! چه بود نام آن فیلسوف که گفت ” اگر خلقت را بپذیریم، این بدترین نوع خلقت است که ما گرفتارش هستیم”؟ بفرمایید! چه عرض کردم؟! آن فیلسوف در هر حال در مقام مخلوق سر بر میکشد و ایراد میگیرد! چرا؟! چون اساسا خلق و خلقت کار بیهوده‌ایست! یا نباید خلق کرد و یا باید آنقدر توانا بود و منصف که تمام بدیلها و ممکنات را به شکل موازی کنار هم قرار داد و این یعنی بینهایت و البته سر دیگر بینهایت هم هیچ است.

 و، مقدّر است، چرا که نظم کائنات و یا بی نظمی کائنات ساختاری را در پیش روی ما موجودات فلک زده گذاشته است که فرار از آن ممکن نمینماید، ولیک شاعران و نویسندگان هر کدام،علی قدر مراتبهم، با نوعی خود فریبی که آن هم تهفه‌ایست که از توبره همین ساختار درآمده است فکر میکنند که جهانی جدید و بکری می آفرینند. حال شما بگویید! مگر ما میتوانیم با جهان دربیافتیم و این معانی را علنی کنیم؟ هر چه افراد را از معهوداتشان دور کنی، در نظر ایشان دیوانه‌تری. مگر در زندگی‌نامه آن معظم له نخواندیم و ندیدیم که چه شد؟! مگر آن بزرگوار نمیتوانست قلم و دفتری بردارد و در آن همه را خوش و خوشبخت کند و یا این و آن را منتر جهان داستان خود بکند؟! خیر پدر جان، خیر، با هر چه در تمکن داشت از یابوی لاغر بگیر تا  لگن سلمانی خود، وارد گود شد!

حال بفرمایید استنباط شما چیست؟!

آقای سعید کمی سر خود را خواراند، کمی مِن مِن کرد و نگاهی هم به آقای ساعد کرد که گردن کشیده بود و از پنجره سرک میکشید و در کمال خضوع گفت:

-والا چه عرض کنم. آدم گیج میشود. بگذارید اینطور بگویم..

-خواهش می کنم بدون تکلف هر چه فکر میکنید را به زبان بیاورید.

-بله، بله! عرض می کردم که… چطور بگویم؟! شما درتحلیل نهایی خود بر این باورید که بنده نباید رمان بنویسم؟!

آقای مسعود لبخندی میزند و با متانت می گوید:

-مطلقا خیر! شما میتوانید بنویسید و لذت ببرید و بقیه هم از خواندن رمان شما لذت ببرند. من فقط خواستم تذکری داده باشم. و اگر پیشنهادی را از من قبول بفرمایید، آن این خواهد بود که بیایید امتحان کنید و راه‌هایی را که جلوی پای آن دو شخصیت میخواهید بگذارید را لااقل یکبار تجربه کنید. من هم حاضرم شما و آن دو نفر دیگر را نیز در رمانم داخل کنم و کار موازی هم پیش برود. چطور است؟

-حقیقتا که ایده‌ی حضرت عالی ایده صحیح و جالب و منصفانه‌ای است.

-خب پس دیگر منعی نمی ماند. اکنون دفتر و کاغذهای خود را به یکسو بیاندازید و رمان واقعی را شروع کنید. ما میتوانیم خود را جای آن دو شخصیت بگذاریم و کار را پیش ببریم. آماده‌اید؟

-باور بفرمایید از هیجان قلبم دارد از دهانم بیرون میپرد.

-می بینید؟! هنوز هیچ نشده شور و جذبه بر رمانتان دارد حاکم می شود. چه چیز بهتر از این؟

-بفرمایید رُمانمان!

مهم نیست! مالکیتی در این نوع روایت وجود نخواهد داشت و هر کدام حض و بهره خود را میبریم. خب، فرض بفرمایید که ما یکدیگر را نمیشناسیم. بنده الان از کافه خارج میشوم و بعد ناگهان وارد میشوم و از آنجایی که دیگر برای امروز پولی در بساط ندارم فرض بفرمایید که گفته‌ام “نیم پرس لوبیا!” و شما مجددا سر خود را برگردانید و آشنایی ندهید تا من سر صحبت را باز کنم. ملتفت شدید؟!

اگر در کنجی از کافه قرار بگیریم که بتوان چشمان آقای ساعد را در آینه دید، آنگاه میبینیم که نَمی از اشک چشمان مهربان این مرد عزیز را پر میکند ولی عجالتا با باز شدن ناگهانی در و چرخیدن سر آقای سعید توجه‌مان به تازه وارد جلب میشود.

تازه وارد فی الفور به همراه تعظیم مختصری لبخندی میزند که ادای احترامی کرده باشد و همزمان پوزشی باشد از اینکه احتمالا آن چون غاز گردن افراشته را ترسانده باشد. تازه وارد برای اینکه گرمی بیشتری از خود بروز دهد گفت ” اگر مایل باشید با هم صرف نهار کنیم”. با شنیدن این پیشنهاد آقای سعید ایشان را بر سر میز خود نشاند و در همان یکی دو جمله اول کاشف به عمل آمد که نام ایشان مسعود است.

آقای مسعود: ما قبلا یکدیگر را ملاقات نکرده‌ایم؟

آقای سعید: چهره شما که خیلی آشناست، شما در همین پاساژ..

آقای مسعود: بله، بله! من در اینجا رفت و آمد دارم و برای صرف ناهار بیشتر اوقات به اینجا می آیم و شبها هم در آن ساختمان قدیمی و تقریبا مخروبه سر خیابان سوراخی گیر آورده‌ام که گرم و نرمش میکنم و شب را به روز میرسانم.

آقای سعید: بنده هم در این پاساژ شبگردم و ساعت کاری‌ام از یازده شب شروع میشود تا هفت صبح. الحمدالله بیمه دارم با روزی یک وعده غذای گرم از طرف صاحب کار.

آقای مسعود: ولی نباید به این راضی بود.

آقای سعید: بله، ولی قوّه کار دیگری را ندارم و ..

آقای مسعود: خیر! منظور عرض بنده این است که نباید به شب بیداری، آن هم هر شب و آن هم هشت ساعت خو گرفت. باید راه دیگری هم باشد که مشقت کمتری را به همراه داشته باشد. شما دلتان نمیخواهد خوشبخت شوید؟

به اینجا که میرسد آقای مسعود چشمکی به آقای سعید میزند و آقای سعید که گویا کما بیش ملتفت شده است لبخندی میزند و ناشیانه به نوبه خود چشمک آقای مسعود را جواب میدهد.

 آقای مسعود: راه‌ البته برای خوشبختی ممکن است زیاد باشد ولی بنده به عنوان مثال، مدتهاست که به فکر دائر کردن دکّه دوغ و گوشفیل فروشی‌ای هستم، ولی خب موانعی نیز در کار بوده است. مهمترین آنها تامین اعتبار آن است و پیدا کردن نیروی کار.

آقای سعید: چه خیریتی در این کار دکّه‌ی دوغ و گوش فیل فروشی هست؟ و چه نیازی به نیروی کار؟

آقای مسعود: اینجور مشاغل خیریت درشان بسیار است و از جمله آنها اینکه افراد به میل خود در هنگام عبور از مثلا برِ “سرای پا درخت سوخته” میتوانند گلویی تازه کنند و از تضاد طعمی که این خوراکی با آن نوشیدنی دارد، دماغ را تازه کنند که به قول آن شاعر” آری ز دماغ است همه قوت و اعصاب!” و بعد میتوانند با نشاط دنبال کار و روزگار خود بروند. و اما در  مورد نیروی کار. یک اینکه عده‌ای را نان میرسانیم و دو اینکه اگر قرار به کار کردن باشد که حضرت عالی هم اکنون مشغولیت دارید و اینکه هشت ساعت شب را در روز کار کنید چندان تغییری برای شما نخواهد بود. بنده هم که تمایلی به کار ندارم.

آقای سعید: پس ما چه کاره‌ایم در این طرح شما؟

آقای مسعود: عرض میکنم، ولی فعلا بیایید نقشه‌ای برای تامین اعتبار این کار بکشیم. ما برای این کار در نهایت امر به یک گاری، یک سینی مجمع بزرگ، یخدان، انبر، لیوان و کاسه و حقوق یک برج کارگر ساده نیازمندیم.

آقای سعید: میتوانیم در کنار گاری چند دلّه هم بگذاریم که مشتریان ضمن صرف دوغ و گوشفیل، استراحتی هم بکنند.

آقای مسعود: بله، بله! مانعی ندارد و بسیار هم خوب است.

آقای سعید: حتی میتوانیم دلّه‌ای هم به کتاب و اینجور چیزها اختصاص دهیم.

آقای مسعود: این نیز خوب است. ولی…

آقای سعید: میتوانیم بانک بزنیم!

این حرف آقای سعید چنان بی جا و بدون زمینه بود که گویی پارچی آب یخ بر سر آقای مسعود ریختند و یخ موجود در پارچ هم در پی آن بخورد بر ملاج او. آقای سعید که آثار شگفتزدگی را در چهره همپالکی خود دید چنین به گفته افزود:

آقای سعید: منظور عرض بنده این بود که بانکی دائر کنیم! از آنجا که بر همه ابناء بشر معلوم است که هیچ بانکی به ما از جهت دائر نمودن دکّه وامی نخواهد داد، خوب است که خود مراحل عمده کار را پیش بیاندازیم.

آقای مسعود: آهان! چطور؟ به چه صورت؟ و چگونه؟!

آقای سعید: بله، بله! عرض میکنم! بانک یک مکان است با چند میز و دستک و دفتر و کارمند. صحیح است؟!

آقای مسعود: بله! کاملا!

آقای سعید: و یک رئیس!

-البته!

-ما می توانیم رسم تازه کنیم و توامان هر دو رئیس شویم و در عین حال کارمند. چرا؟ چون ما اهل تجمل نیستیم و میخواهیم بانک کوچکی باشیم با اهداف محدود!

-و درآمد محدود!

-البته و طبعا! میز و صندلی‌ای دم همین ساختمان قرار میدهیم وآنگاه میتوانیم با پولی که یکی، دو مشتری نزد ما سپرده میکنند کارمند ثالثی را استخدام کنیم که برِ ” سرای پا درخت سوخته” دکّه را دائر کند. در ابتدای امر مدیریت برای ما بسیار وقتگیر خواهد بود، ولی بعد از یکی، دو هفته که کارها روال شد، رئیسی برای تنها شعبه‌مان استخدام میکنیم.

-و بعد ما چه کاره می شویم؟!

-مثل همه‎‌ی بانکها! هر بانکی رئیسی دارد و یقینا آن رئیس، رئیس یا رئسای دیگری دارد که ما هرگز آنها را نمیبینیم!

-احسنت! شما دارید دمادم خوش میخوانید!

-ولی سوال اینجاست که اگر بعد از مدتی تعداد سپرده گذاران بیشتر از یکی، دو نفر شد چه؟! آیا باید کار را توسعه دهیم؟!

-خیر! به هیچ وجه من الوجوه! این سرآغاز نشیب است! مگر نشنیده‌اید که فرمود “از چاه طمع بریده میباید کرد”؟! فکر میکنید چه باعث شد که نتوانسته‌اند تنگ این همه پیشرفت بیهوده را بگیرند؟! آخر ما در کهکشانهای دیگر چه کار داشتیم؟! و یا خطای اولیه این بود که نام فلان دستگاه را گذاشتند “فلانِ۱”! خب شما حدس بزنید چه شد؟! بعد از مدتی با سابیدن طبیعت و چه و چه “فلانِ۲” ساخته شد! و بعد ۳ و بعد… آدم سرسام میگیرد. نظر بنده این است که به همراه بالا بردن تابلوی بانک، که عبارت باشد از تخته‌ای که به خط خوش روی آن نوشته شده .. نوشته شده…

-بانک موقت!

-احسنت! بله! به همراه بالا بردن تابلو باید اعلانی در مجاورت آن به دیوار میخ کنیم با این مضمون که         ” همشهریان محترم! بانک موقت تنها و تنها یکی، دو سپرده قبول میکند و تحت هیچ شرایطی حتی اگر الماس کوه نور را هم بعد از سپرده‌گذار دوم بیاورید از قبول آن معذوریم. البته گفتنیست که اگر چنانچه الماس کوه نور را سپرده‌گذار اول و یا دوم هم بیاورند باز هم معذوریم چرا که به کار بانک نمی‌آید و با برنامه ریزی‌های اقتصادی بانک موقت همسویی ندارد. از آنجا که شفافیت اصل مهم برای جلب اعتماد شما عزیزان است ذیلا برنامه اقتصادی بانک تشریح میشود:

از محل سپرده‌گذاری، همّت بانک بر این است که از جهت دائر نمودن دکّه‌ی دوغ و گوشفیل فروشی‌ای به آدرس “سرای پا درخت سوخته، دم بازارچه باغچه عباسی” اعتبارات لازم را تامین نماید،  و از محل درآمد آن دکّه‌ دائره، صاحبان حساب و دست اندر کاران به طور مساوی بهره خواهند برد و نان خواهند خورد.

آقای سعید کمی فکر کرد و سر خاراند و گفت:

آقای سعید: پیرو فرمایش حضرت عالی اشکالاتی هست که ذهن بنده را به خود مشغول کرده.

آقای مسعود: اجازه دهید ضمن یک قدمزنی صمیمانه و کشیدن سیگار بحث را ادامه دهیم.

***

آقای ساعد بر سر پنجه بلند شد و دید آقای مسعود با پالتویی مندرس و شبیه به مانتو زنانه و پوتین سربازی بر پا و بندهای باز، دست آقای  سعید را که قدی کوتاه و لباس و کلاه نگهبانی در بر دارد گرفته تا از خیابان رد بشوند. در حین عبور سیگاری را دست به دست میکنند و میکشند. آقای سعید کاملا میشلد که این خود یا از نقصی مادرزاد است و یا تصادفی در سالهای دور. لنگیدن او به وجهیست که مینمایاند پای راست او از پای چپش کوتاهتر است.

آقای مسعود نگاهش به تابلوی سیسمونی فروشی‌ای می افتد و میگوید ” هرچ آن سمت حدوث دارد  در دیده‌ی همّت تو خاشاک” و میخندد.

آقای سعید: چه شد؟

آقای مسعود: آن موقع که این شعر را میسروده فکرش را میکرده که اسمش بر سر دکان‌ها بیاید؟

تا این دو رفیق به منزل و مقصود خود برسند حرفهایی رد و بدل کردند که بر مرافقتشان افزود. از جمله اینکه، هر دو به قول خودشان “دیپلم ناقص” بودند، یکی رشته ادبی و دیگری تجربی. یکی سودای ادیب شدن داشته و دیگری میخواسته عالمی نامی شود و هر دو بر این گردش چرخ خندیده بودند تا اینکه خود را در زیرزمین خانه‌ای قدیمی در ابتدای خیابان عبدالرزاق یافتند.

آقای سعید: چه شد که اینجا منزل کردید؟

آقای مسعود: صورت سوال شما همین است که پرسیدید. ولیکن استنباط من این است که میخواهید از وضعیت من سر در بیاورید که اشکالی هم ندارد، فقط قدری قصه گویی چاشنی کار میشود.

آقای سعید: هیچ چیز بالاتر از قصه نیست. چه میزان از کتب مقدس به قصه اختصاص دارد؟! خدا نیز وقتی از آفرینش میخواهد بگوید، قصه آفرینش را تعریف میکند و در نهایت گویا همان حرف شما شد “ما همه در قصه‌ایم”.

آقای مسعود لبخندی میزند و گوشه‌ای لم میدهد و به آقای سعید هم تعارف میکند که ” لطف بفرمایید بی تکلف روی این مقوا لم بدهید که من هم با خیال راحت پایم را دراز کنم و از همصحبتی با شما لذت ببرم.”

آقای سعید در گوشه‌ای دیگر لم میدهد و پاکت سیگار بهمن کوچک را از جیبش در می آورد و با یک کبریت بین خود و رفیق خود میگذارد. آقای مسعود سکوت کرده و انگار که میخواهد امر مقدسی را به جا آورد چشمان خود را میبندد و از اینجای کار با لحن و حالتی بین خوزستانی و بختیاری شروع میکند:

میخواهم برایت قصه “آپرکات” را بگویم. آقام آپرکات زیاد زد و شگرد و تخصصش هم آپرکات بود ولی دو جای خط طولی زندگیش آپرکات‌هایی زد که یک جاش عرض زندگیش را بیشتر کرد و یک جا آنقدر تنگ که دیگه جای خودش هم نشد.

 آقام متولد مسجد سلیمان بود. خیلی وقت پیشش پدربزرگم و یک بخشی از فامیل که عشایر بودند یکجایی  طرف‌های بختیاری یکجا نشین شده بودند. ولی بعد از یک مدت پدربزرگم که خون عشایریش میجوشید، بند نشد و گفت میرم مسجد سلیمان شرکت نفت. بهش گفتند “پس زمینهات؟!” گفته بود         ” همش مال گِئوم!” و رفت.

همانجا بود که آقام به دنیا آمد و همانطور که این شهر به تدریج در اطراف میدان نفتی شکل میگرفت، کاراکتر آقام هول گودال بزرگی  توی محله‌شان که هر از گاهی یک تانکر بزرگ در آن نفت سیاه خالی میکرد شکل میگرفت. زنها و بچه ها پیت و دلو و کاسه بدست می آمدند تا سهمیه شان را بگیرند و آنجا بود که آقام ،که یکی از همون بچه ها بود، فهمید چیزی از جنس جغرافیا و زمان تو دستهای آدم تاب و قوسی میندازه که یا باید از ناکامی سهم گرفتن از همان جغرافیا و زمان تاب‌شان بدی تو هوا و غمت را برقصی و یا باید مشتش کنی و بجنگی. آقام ترکیبی از این دو بود. هم رقصش خوب بود و هم دست به دعواش. عمه‌ام یکبار بهم گفت که آقام اکبر از همون بچگی “هنوز نا نیافتاده به انبون، شونه‌هاش میلریزد”.

شهر،مثل همان تانکر که نفت را توی گودال خالی میکرد، مظاهر زندگی مدرن را به میان می‌آورد و از جمله آن‌ها سینما نفتون و دیانا و ستاره آبی بودند. آقام و بچه‌های دیگر توی خاک و خل کوچه فیلم‌ها را بازسازی میکردند و آقام محسور چارلز برانسون بود و همین باعث میشد بدونه سمهش از سینمای توی کوچه چیه و چطور باید بگیردش. همین باعث شد که خوب مشت بزنه. بقیه میگفتند “کوکا اکبر اینا الکی مشت میزنند تو فیلمها و روش صدا دیش دیش میذارن! پ تو خب دهنمونه سرویس کردی با ای مشتات!”

 یکی دو باری هم با رفیقاش اسب و قاطر برداشته بودند و رفته بودند “ریل وِی” و منتظر مانده بودند تا قطار بیاید و به تاخت انداخته بودند پشت قطار که انگار وسط بیابانهای آریزونا دنبال قطار حامل شمش طلا هستند و هر کدامشان در نقش “جان وین” دنبال سهم مسلم خود از اون قطار بودند.

 اینجای قصه این اهالی خیال دو دسته شدند. یک دسته کم کمک دست و پایش را جمع کرد و رفت دنبال زندگیش، ولی  آن دسته دیگر یک عضو داشت. او، که همزمان “جان وین” و “چارلز برانسون” محله و مسجد سلیمان بود، رفت که برود قهرمان بوکس بشود، که شد و شبی که “رادیو نفتون” اسم آقام را گفت که با یک ضربه آپرکات حریف خود را ناک‌اوت کرد و قهرمان کشور شد، عرض زندگی آقام زیاد شد. نی انبون و تشمال آوردند و کوفتند و آقام تا رسیده بود نه “جان وین” بود و نه “چارلز برانسون”. او همان بود که انگار محله‌ی کارگر نشین و مسجد سلیمان گفته باشند ” آه و وا ویلا کو اکبر من؟!” او نوجوان محله، اکبر بود و انگار آمده بود تا سهم کارگران محله را که با مشت‌هایش گرفته بود، بدهد. آقام هر سال قهرمان ۴۸ کیلو بود. فرز بود و چپ گارد. خدا نکند کسی یک لحظه و فقط یک لحظه گاردش باز میشد، اکبر مینشست سر گاردش روی پای چپ و چنان سهمناک میکشید آپرکات را که فقط قوانین فیزیک میتوانستند حریف را که روی دو پایش بلند شده بود به زمین برگردانند.

 پدربزرگم ولی باز خون عشایریش جوشید و بند نشد. گفتند “پس سابقه‌ات؟!” گفت “شیره کارگر را میکشند، میرم اصفهان” و رفت و تو کارخانه ریسندگی و بافندگی کارگر پا دستگاه شد. انگار که آنجا شیره نمیکشیدند. ولی نقل این حرفها نبود. او از معنای کار بیگانه شده بود و نمیتوانست و یا نمیدانست که باید باز برگردد و کوچ کند و معنای کارش را خودش بفهمد و بس.

آقام به واسطه پدربزرگم استخدام کارخانه شد و آن روزها روزهایی بود که به هر حال کسی را به خاطر خط خوشش پشت میز نشینش کنند و آقام ،که خطش هم خوش بود، در کارگزینی استخدام شد. بیست و هفت، هشت سال بعدش وقتی که دیگر شده بود پیش کسوت بوکس استان و کشور، وقتی حالا شاگردهاش شده بودند قهرمان کشور، همان موقع و همان وقت کارگرهای کارخانه بخاطر شش ماه معوقه حقوقشان تصمیم گرفتند چهارباغ را ببندد و آقام هم رفت کنارشان. وقتی که امنیتی‌ها آمده بودند که بروبندشان، یکیشان که قد کوتاه وطاس بوده همانطور که باتوم بدست می آمده جلو و فحش ناموسی میداده، یک آن دیده قدش از همه بلندتر شده، یک آن دیده نقطه اتکا و اتصالش به زمین قطع شده، یک آن دیده میخواهد که فحش بدهد ولی کو نفس؟! آقام مثل همان سالهای نوجوانیش و همه سال‌هایی که قهرمان شده بود نشسته بوده سرگاردش و با دست چپ سنگینش آپرکات را کشیده بوده زیر دیافراگم آن مامور. اینکه آن آپرکات سهم مسلم آن مامور بود بجای خود، ولی همه‌ی آنهایی که پشت دستگاه‌های ریسندگی و بافندگی جوانی‌شان را به ماهی صنار داده بودند و آمده بودند سهمشان را کف خیابان بگیرند دیدند که چطور اکبر را بردند. چطور قهرمانشان را روی زمین کشیدند و بردند، چطور یک ماه نبودش و کسی هم نبود که بپرسد “کو اکبر من؟!”

آقام بعد از همه گیر و گرفتاری‌هاش با دستگاه قضا و امنیت با بیست و هفت، هشت سال سابقه کار به سزای معلق کردن آن مامور، تعلیق شد. آقام که به قول خودش توی عمرش دنبال اتوبوس ندویده بود حالا باید میدوید پی اسباب زندگی. حالا نه خط خوش به کارش می آمد و نه مشت‌هاش و جغرافیا و زمان هم آنقدر برایش تنگ بود که نتواند غمش را برقصد و از اینجا میتوان بر لوح قوانین زندگی این بند و قانون را اضافه کرد که ” وقتی نه بتوانی بدوی و نه مشت بزنی و نه غمت را برقصی، علی رغم علائم حیاتی که داری، شما  شهروند عزیز، مرده‌اید”.

آقام که مُرد فهمیدم که آدمهای خیالاتی اگر دست به اقدام بزنند عیلی رغم صورت کمیدی‌ای که دارد تهش میشود تراژدی. کمدی هم همان تراژدی‌ست. چرا که هر دو غیاب وضعیتی آرمانی را نشان میدهند. وضعیتی که ممکن نیست که باشد. حالا این بسته به نظر شماست که سرگذشت دون کیشوت را کمدی بدانید یا تراژدی!

 همان سالها آخرین شعرم را سرودم و چاپ کردم ودیگر هرگز دست به قلم نبردم. حالا میتوانید حدس بزنید با فرض اینکه در جهانی که کمدی همان تراژدی‌ست چرا به این سبک زندگی میکنم. در هر حال آن شعر این بود:

آرزو

آن کبیرِ کلمات

نقیض نخیل و دست کوتاه بود

نقیض آرزو امّا

شبیه‌ترینِ کلمات به جنون

پس:

بجای آنکه به تاریکی لعنت بفرستید

به روشنایی هم لعنت بفرستید

آقای سعید که تا به اکنون دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد دست را ستون بدن میکند و با دست دیگر دو سیگار آتش میکند و به آقای مسعود نیز تعارف میکند.

آقای سعید: اینهایی که گفتید را زندگی کردید و قصه را یا باید زندگی کرد و یا نفس به نفس شنید. ما نیازی به نوشتن نداریم. درست است! دیگر نیازی نیست. برای شنیدن مرافقت نیاز است و میتوان از نفس گوینده فهمید که راست میگوید یا نه! برای نوشتن، نویسنده‌ از گفتن منتزع میشود و خواننده در انتزاع  خواندن متن، از شنیدن.

آن بدویتی که در گفتن و شنیدن هست همان امر قدسی‌ست. خدا وقتی به پیامبر میگوید ” بخوان به نام پروردگارت” و میگوید ” همان کس که بوسیله قلم آموخت” در همان لحظه و آن در حال گفتن است! و در واقع دارد میگوید و پیغمبرش به گوش میشنود! حال سوال زیبایی شناسانه اینجاست! اگر همه مردمان بخت شنیدن را داشتند، مانند پیامبر شیفته و مبعوث به پرستیدن نمیشدند؟!

آقای سعید و آقای مسعود بسیار جدی و طولانی در چشمان هم چشم میدوزند و کم کمک لبهایشان میلرزد و چهره منبسط میشود و بعد به قهقه می افتند و از خنده زوزه میکشند و با دست دلشان را میگیرند و همانجا روی زمین غلت میزند و پاهایشان را در هوا تکان میدهند. بعد کم کمک به خود مسلط میشوند و باز سیگار آتش میکنند و ضمن خنده‌های گاه به گاه به یکدیگر نگاه میکنند و بلاخره آقای سعید به حرف می آید.

آقای سعید: حال برگردیم سر ماجرای دکّه!

آقای مسعود: استدعا میکنم.

آقای سعید: پس از تامین اعتبار دکّه حاجتی به بانک نیست و از همین جهت نام آن را بانک موقت گذاشتیم. صحیح؟! از طرفی بنده و حضرت عالی که توامان به مدیریت و کارمندی بانک مشغول بودیم، مرخص خواهیم شد، متین؟! خب، من و شما و آن یکی دو سپرده گذار میخوریم و دکّه‌دار بدبخت است که باید از بام تا شام در سرما و گرما آنجا بایستد و کار کند. حال پرسش حیاتی با عنایت به عقاید سرور خودم چنین خواهد بود که چطور در این روایت سر بلند کنیم و رو سفید از آب دربیاییم؟

آقای مسعود: عرض نکردم؟! دیدید که خود شما هم عینا ملاحظه فرمودید که داستان ساختن با آبگوشت پختن فرق دارد؟! میبینید که هیچ انسان شریفی نمیتواند از این محذورات سرسری بگذرد و شخصی را در روایت به چنین بلیه‌ای گرفتار کند؟! احسنت به شما! مرحبا به شما! برای همین است که میگویم بیایید جلو، دستی بجنبانید و آستینی بالا کنید! قلم و دفتر سابیدن که کاری ندارد.

آقای مسعود این را میگوید و از جا میجهد و کمی به دور زیرزمین راه میرود. آقای سعید هم در عوالم خود سیر میکند تا بلکه چاره‌ای بیابد. آقای مسعود کم کم بخود مسلط میشود و لبخندی به لب می آورد.

آقای مسعود: بنده را چند باری به جرم ولگردی و این خزعبلات بازداشت کردند. جای شما خالی، خیلی خوش گذشت. آخرین بار سه روز بازداشت بودم. هر روز همپالکی‌های جدید با سه وعده غذای مجانی و موکتی برای خواب. آخرین بار به جرم مزاحمت و تهدید.

آقای سعید: از شما بعید است!

آقای مسعود: استنباط آنها چنین بود! این قضیه مربوط به روزیست که تا دمدمای تامین اعتبار دکّه پیش رفتم. جانم برایتان بگوید که بنده یکی از طلا فروشان گردن کلفت بازار هنر را زیر سر داشتم. دیدم در هوای مطلوب اردیبهشت پیاده به دکان خود آمد و شد میکند. این شد که پس از تعقیب او نشانی‌اش را پیدا کردم. بیشتر اوقات همان دور و بر میپلکیدم تا ببینم چه مطلب دندانگیری عاید میشود. یک روز صبح دیدم ماشینش را بیرون گذاشت و با صدای بلند گفت ” محسن بابا زود باش!” و همان روز دمدمای ظهر از پست بسته‌ای رسیده بود. پستچی از پشت آیفون گفت “خانم ملیحه کلاهدوزان؟ یه بسته دارین” خب با اطلاعاتی که در دست داشتم میتوانستم اقدام کنم. همینطور که داشتم از جلو مغازه‌ها رد میشدم خودم را برانداز کردم و حس کردم اگر کلاهی داشته باشم وجاهت بیشتری خواهم داشت و نفوذ کلامم در آن طلافروش بیشتر خواهد شد. این شد که رفتم سراغ باغبان پارک همین پشت بازار هنر. مرد خوبیست. گفتم نیم ساعت کلاهت را قرض بده که البته مخالفت کرد. گفتم نیم ساعت کلاهت را کرایه بده. گفت “چند؟!” گفتم پولی در بساط نیست ولی میتوانم برایت یک داستان بگویم. گفت “برو عامو! من خودم داستانم!” خلاصه از خیر کلاه گذشتم و با عزمی راسخ به طرف طلافروشی رفتم. ابتدا منتظر ماندم که مشتری‌های داخل کارشان انجام شود و بیرون بیایند. پیش خودم اینطور تصور کردم که وقتی نوبت به من رسید و داخل رفتم، در ابتدا به هیچ وجه در چشمانش نگاه نکنم! خاصیت این کار این میبود که حس کنجکاوی را در او می‌افزود و همچنین من دست بالا را پیدا میکردم. بعد کمی دو رو بر دکانش را بررسی میکنم و بعد آرنج دست چپم را روی پیشخوان میگذارم و لبخندی مرموز و کجکی با نگاهی کجکی به او میکنم.

ناگهان متوجه شدم که مشتری‌ها بیرون آمدند. رفتم جلو در. طلافروش زیر چشمی نگاهی انداخت و بعد سرش را پایین انداخت و به دفتر دستکش ور رفت. اشاره کردم که در را باز کند. التفاتی نکرد. صدا کردم که بنده با شما عرض مختصری داشتم. سرش را بالا آورد و با دست اشاره کرد که پی کارم بروم. شروع به در زدن کردم. آمد پشت در و از پشت شیشه پرسید که چه میخواهم. گفتم عرضی دارم. در را باز کرد و آمد بیرون و گفت “چیچیه؟! چِده؟!” گفتم “عرض سلام! بنده عرضی خدمتتان داشتم”. با اوقات تلخی گفت “بفرما”. گفتم برویم داخل تا عرض کنم. درآمد که خیر همینجا بگو. در این حال دیدم یکی دو نفر از همکارانش گوش تیز کرده‌اند. گفتم بسیار خب. من طرحی دارم که سرمایه‌گذار آن شما هستید. گفت ” به به! باریکلا! مرحبا! چه طرحی عامو؟!” طرح دکّه را با جزییات برایش تعریف کردم و بعد قهقه زد و گفت “برو عامو خدا روزیدا یه جا دیگه حواله کونه” گفتم من جای شما بودم بیشتر فکر میکردم. با دست اشاره کرد که بروم رد کارم.

در اینجا گفتم باید نقشه‌ام را عملی کنم. باید بداند که من چه اطلاعاتی دارم و چه کارها که نمیتوانم بکنم با این اطلاعات. چه خطرهایی میتواند در کمینش باشد اگر راه نیاید. پس معطلش نکردم و گفتم “حضرت آقای مرتضی جواهریان! ساکن خیابان منوچهریِ فقید! کوچه طاووس! پلاک ۱۸!” درجا خشکش زد! با ابروانی گره کرده و نگاهی جستجو گر براندازم کرد. گفتم باید تیر دوم و خلاص را بزنم. با لبخندی فاتحانه بر لب و با نگاهی کجکی ادامه دادم “نام آقازاده برومندتان آقا محسن و همسرتان ملیحه کلاهدوزان!” این را که گفتم نفهمیدم چه شد! تا چشم باز کردم دیدم با سر و کلّه خون آلود در کلاتری هستم.

آقای سعید: قاعده بر این است که اگر کسی با سر و صورتی خونین چشم باز کند، خود را در بیمارستان یا بهداری بیابد! چطور است که شما سر از کلانتری درآوردید؟

آقای مسعود: موافق نظر شما هستم ولیکن به اعتبار اینکه هر قاعده‌ای استثنایی هم دارد میتوان با تسامح این پیشامد را پذیرفت. خلاصه به جرم مزاحمت و تهدید سه روز در بازداشت بودم. بعدا متوجه شدم یکی از همپالکی‌های بازداشتگاه از خودشان بوده که فرستاده بودند ببینندحال قضیه چیست و سر به کدام آخور دارم ولی بعد که او رفت، فردایش مرا آزاد کردند.

آقای سعید: پس دادگاه نفرستادند؟

آقای مسعود: پافشاری کردم ولی دستم را خواندند و دیدند بیخودی هزینه به دوش دولت نگذارند بهتر است.

آقای سعید: رفیقی میگفت بهترین زندان‌های دنیا از آن کشور سوئد است یا کشوری همانطرفها. میگفت زندانشان منزل یا آپارتمانیست مبله وحتی کتابخانه‌ای مفصل هم دارد. اسباب راحتی در محیطی دلنشین.

آقای مسعود: خب زندانی جرمی مرتکب شده است و حرجی بر او هست. حال ببینید آنکه حرجی بر او نیست چه سعادتمندانه زندگی میکند!

آقای سعید: مقصود؟!

آقای مسعود: مجانین! حتم دارم که دارالمجانین آن کشورها کمال مطلوب باشد. چرا که زندانش که زندانینان آن مرتکب جرمی شده‌اند و حرجی بر آنها هست، چنین و چنان باشد. حال ببینید دارالمجانینش که افرادی در آنجا هستند که حرجی به آنها نیست چه وضع و اوضاعی دارد.

آقای سعید: کاش از آن رفیق جویای این موضوع شده بودم و دقیقا کم و کیفش را میپرسیدم. به ذهنم خطور نکرده بود.

آقای مسعود: در واقع، از نظر بنده دارالمجانین مکانیست که در آن افراد سعادتمندی هستند که از زندگی منتزع شده‌اند و باقی مردم که این سعادت را نداشته‌اند آنها را دیوانه خطاب میکنند و چون خودشان در اکثریت هستند آنها را محبوس میکنند و بعضا خار و خفیف میدارند.

آقای سعید: عجب! باید صراحتا عرض کنم که بنده هم تا حوالی این معنی رسیده بودم ولیکن نمیدانستم چگونه آن را بیان کنم. باید از آن رفیق بپرسم شرایط اقامت در دارالمجانینی در سوئد از چه قرار است!

آقای مسعود: محض کسب اطلاع یا مقصودی دیگر؟!

آقای سعید: والا اگر بشود آن دو شخصیت… چطور بگویم؟! یعنی بنده و شما بتوانیم به آنجا…

آقای مسعود: چرا؟! چگونه؟! و به چه صورت؟! بیایید به این سه پرسش پاسخ دهیم که اصول کار چون بند تمبان از دست نرود! خب در مورد “چرایی” این قصد، حدس میزنم که با شما به طور کامل موافقت دارم و نیاز به توضیح ندارد. ولی “چگونگی” ماجرا، فقط در این فیلم‌های آبگوشتی اتفاق می افتد که صحنه از روی دو شخصیت کات میخورد و بعد نمای فرودگاه  و پرواز هوا پیما و مقصد. خیر! ما قرار است شرافتمندانه داستان سر هم کنیم. بنابراین، لطفا با تمام صداقتی که از اعماق سلول‌های بدن شریفتان بیرون میتراود بفرمایید که: اولاً، ما قادر به گرفتن پاسپورت و هزینه‌های مرتبط با آن هستیم؟ اگر پاسخ شما اینجا منفی باشد، که تصور میکنم چنین است، سرتان را درد نیاورم! ولی بگذارید شماره کنیم: دوماً، سفارت آن کشور به بنده و حضرت عالی ویزا میدهد؟ سوماً، قوّه خرید بلیط هواپیما را داریم؟ وقتی با شرافت به هر سه این سوالات پاسخ منفی بدهیم، خواهیم دید که داستان از آن طریق رو به ابتذال میگذارد و در عمل هم برای بنده و جناب عالی مقدور نیست.

آقای سعید: حال میفهمم چرا شما موافق نوشتن رمان و داستان نیستید!

آقای مسعود ابرویی بالا می اندازد و دستها را پشت کمرش زده و پر نشاط بر روی پنجه‌ی پا بلند میشود و تعظیم میکند و با لبخندی میگوید “استدعا میکنم”. آقای مسعود دستانش را پشت کمر زده و با نشاطی وافر به دور زیرزمین راه میرود و زیر چشمی میبیند که غم بر دشت خاطر آقای سعید خیمه زده است.

آقای مسعود: چه فرمود آن فرزانه؟! ” همه کارهای جهان را در است، مگر مرگ کانرا دری دیگر است” شما فکر میکنید بنده میگذارم حظمان زائل شود؟! خیر! فقط باید با استعانت از قناعت و نیز تدبّر، کار را پیش برد.

آقای سعید: چه در خیال دارید؟

آقای مسعود: همانطور که عنایت فرمودید بنده چند دقیقه پیش شرح بازداشت خود را برایتان عرض کردم. خب به زعم آنها بر من حرجی بود و گناهکار بودم! صحیح است؟

آقای سعید که گل از گلش شکفته شده بود چنین ادامه داد: حال اگر بتوانیم به دارالمجانینی در همین شهر راه پیدا کنیم ،که حرجی هم بر ساکنانش نیست، در کنار یکدیگر چه صفایی خواهیم کرد. خب حالا چه باید کرد؟ راهش چیست؟

آقای مسعود: به نظر میرسد که همه راه‌ها از بانک گذر میکنند!

آقای سعید: بانک؟! چطور؟!

آقای مسعود: باید چند روزی و در چند نوبت گاه با هم و گاه جدا جدا به همان بانک مقابل پاساژ برویم. نوبت بگیریم و روی صندلی بنشینیم. بعد روزنامه ای جلومان بگیریم ولی به شکلی که کاملا محسوس باشد دور و اطراف را بررسی کنیم. در بانک بنده اطلاع دارم که هر روز به تناوب یکی از کارمندان ضمن انجام امور محوله باید حواسش هم به مراجعین و مشتریان باشد. این خود جدا از نگهبان و دوربین و این حرفهاست. بعد مثلا بنده دستم را بالا می آورم و انگار در وسیله ارتباطی‎ای که در آستینم پنهان کرده ام پچ پچی میکنم و شما در همان لحظه انگشت سبابه خود را بر سوراخ گوشتان فشار میدهید که انگار میخواهید پیامی مخابره شده را بهتر بشنوید. و بعد بلند میشویم و اطراف را بررسی میکنیم و یکی یکی خارج میشویم.

آقای سعید: حسابی مشکوکشان میکنیم!

آقای مسعود: بله. و بعد که خودمان حس کردیم دیگر وقتش است یک روز صبح اول وقت با صورتهایی پوشیده وارد بانک میشویم. البته ترجیح میدادم مثل این فیلمها ماسک میکی موس یا دلقک میزدیم چرا که نصف راه تاثیر گذاری را هالیوود برایمان هموار میکرد ولی خب هر چه گیرمان آمد میبندیم به صورتمان. بعد که آن تاثیرات مطلوب را مشاهده کردیم هر دو با هم آهنگ  اول فیلم “قصه عامه‌پسندِ” تارانتینو را با دهن و با صدایی نکره میخوانیم و من هم مثل همان یارو در آهنگ گاه به گاه وَق میزنم و در ضمنش با ادا اطواری زننده و در عین حال خنده آور، در حالی که آنها منتظرند هفت تیرهایمان را بکشیم، یکی یکی لباس‌‌هایمان را در می‌آوریم و لخت میشویم!

آقای سعید: لخت مادرزاد؟!

آقای مسعود: بله! و در این معنایی هم هست که میگذاریم به عهده فهم آنهایی که حکایتمان را میشنوند. به هر حال از این وضع و اوضا ،حتی هزاران کیلومتر دور تر از سوئد و هر کشوری در همان حوالی، به حکم تتمه‌ای از انسانیت انتظار داریم و خود را محق میدانیم که نهایتا اگر بختمان بگوید با آن لباسهای سفید  و مخصوص سوار آمبولانسمان بکنند و سهم‌مان را از مدنیت بگیریم.

***

حقیقتا دوست داشتم با یکی دو جمله دیگر از دهان آقای مسعود کار را آنطور که او ابتذال نخواند تمام کنم ولی این تاثیر عجیب سینماست یا اینکه از آنجایی که  در تاریخ روایت آنقدر کار به جایی کشیده بود که دیگر نمیشد یکسری چیزها را با کلمه‌هایی که بلد بودیم بگوییم و از سر ناچاری تصویرش کردیم، کات بزنم و در لانگ شاتی از پایین و از پیاده رو روبروی پاساژ چهره آقای ساعد را ببینیم که روی پنجه ایستاده است و بعد با تکنیک Dolly In به چهره آقای ساعد نزدیک بشویم که با تمام اندامهای حرکتی چهره‌اش و اشکی که در چشمانش حلقه زده روایتگر آن سوی خیابان باشد ولی به محض سرازیر شدن اولین قطره اشک، دوربین صد و هشتاد درجه بچرخد و از لای جمعیت و سر وصدا به صورت آقای سعید که بر زمین افتاده نزدیک بشود. در کادری بسته چهره آقای سعید را میبینیم و در گوشه کادر لنگه پوتینی به یک سو افتاده. گوشه لب و چشم آقای سعید تیک بزنند و بعد دوربین قطره‎‌ای سپید از اشک او را که آرام آرام راه میگیرد و از چین و شکن‌های چهره اش میگذرد تعقیب بکند تا به ردی از خون که از دهانش سراریز است برسد. و اینجا میتوان به شکل آبرومندانه‌ای، کلمه “پایان” را با هر تکنیکی که بهتر است ظاهر کرد.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی