علی نگهبان: آیه‌های سرخابی

 نرسیده به ساختمان ارشاد، ماهرخ روسری‌اش را جلو کشید و کاکلش را پوشاند.

حمید به ماهرخ تعارف کرد که اول وارد دفتر حاج‌آقا شود. منشی حاج آقا پسر جوانی بود با ریش بورِ تنکی که به دقت شانه شده بود. صدای نرم و گوشنوازی داشت. گفت، «بفرمایین. حاج آقا تشریف بردن نمازخانه. هم الان می‌رسند.»

کنار صندلی منشی، جعبه‌ی مقوایی سبزرنگی به دیوار بود که برآن نوشته شده بود، «محل جمع‌آوری اسماء متبرکه». جعبه را نقش اسلیمی که ترکیبی بود از چند ضلعی و دایره شبیه نقش‌های روی دیوار مسجدشاه اصفهان تزیین می‌کرد.

حاج آقا چند دقیقه بعد از نمازخانه برگشت. حمید جلو رفت و دست دراز کرد، «قبّل الله اعمالکم.»

حاج آقا جواب داد، «قبول حق باشه انشاءالله.»

روبوسی کردند. بدون این که به صورت ماهرخ نگاه کند به او سلام کرد و گفت، «سلام خواهر هنرمند.» و سرش را کمی به پایین خم کرد. با من هم روبوسی کرد.

دفتر حاج‌آقا با دیوار چوبی از ورودی جدا می‌شد. حاج آقا پشت میز کارش ایستاد و با دست تعارف کرد که بنشینیم.

حمید سر صحبت را باز کرد، «ما در دانشگاه هم دوره‌ای بودیم. ایشون از اون هنرمندان خیلی با استعداد هستن. البته بگم که هنرمند متعهدی هم هستند. همان طور که تلفنی عرض کردم، اگه خدا بخواد، قصد دارن توی نمایشگاهی که در انگلیس برپا شده شرکت کنن، البته با همکاری برادرمون شروین، که به نمایندگی از مسئولین نمایشگاه اومدن این جا تا کارها را انتخاب کنن. خلاصه، نظر لطف شما رو می‌طلبن.»

حاج آقا گاهی به حمید، گاهی به من و گاهی به کفش ماهرخ نگاه می‌کرد. رو به حمید جواب داد، «بسیار خوب. که یاران دبستانی هستید شما.»

حاج آقا عمامه‌ی مشکی‌اش را طوری گذاشته بود که زلفش را نمایان کند. عبای کرم رنگ نازکی را روی قبای قهوه‌ای تیره پوشیده بود. اما چیزی که غافلگیر کننده می‌نمود، کفش‌های واکس خورده و براق حاج آقا بود. برخلاف انتظار، نعلین به پا نداشت.

من توضیح دادم که برگزار کنندگان نمایشگاه وابسته به گروه سیاسی یا عقیدتی خاصی نیستند و کارشان صرفا جنبه‌ی فرهنگی دارد.

حاج آقا جواب داد، «ایشان خودشان می‌خواهند شرکت کنند، شخصا. اگر از طرف ما بود، خوب برایمان هم مهم بود که اونها کی هستند و پشتشان به کجاست و منظورشان از این کار چیست. ولی شرکت فردی ایشان در نمایشگاه به خودشان مربوط است. کار خودشان است هرجا هم دلشان بخواهد نمایش می‌دهند.»

حمید بلافاصله گفت، «پس حلّه.» و رو به ماهرخ کرد، «گفتم که حاج آقا خیلی باحالن. درست هم می‌گن‌ها، کار خودته، ببرش هرجا می‌خوای نشون بده. ولی حاج آقا، این را هم بگم‌ها، این خواهر هنرمندمون خیلی رعایت می‌کنن. من مطمئنم که ایشون تو نمایشگاهی که خلاف موازین ما باشه شرکت نمی‌کنن.»

ماهرخ از حاج آقا تشکر کرد و گفت: «حاج آقا صحیح می‌فرمایند. ما آزادی‌های زیادی داریم. از طرف دیگر، آزادی، مسئولیت‌هایی هم می‌آورد که افراد باید رعایت کنند. ما هم علیرغم آن آزادی که شما اشاره کردید، احساس مسئولیت کردیم که از هویت و اهداف برگزار کنندگان این نمایشگاه کسب اطلاع کنیم و بعد از این که مطمئن شدیم غرض و مرضی در کارشان نیست دعوتشان را قبول کردیم.»

حاج آقا گفت: «احسنت. شما خواهرم نه تنها هنرمند هستید، معلوم می‌شود که روشنفکر هم هستید.»

ماهرخ لبخندی زد و گفت: «نظر لطف شماست. با این وجود، رضایت حاج آقا شرط موفقیت ماست. اینه که خواستیم لطف کنین و مجوز خروج تابلوها را امر بفرمایین صادر کنند.»

حاج آقا نگاهش را به پیش پا و کفش ماهرخ برگرداند و بلافاصله جواب داد، «ما که عرض کردیم حرفی نداریم. فقط می‌دانید که، نقاشی‌ها را بایستی بدهیم کارشناس ببیند و مجوز را صادر کند.»

ماهرخ به حمید نگاهی انداخت و حمید با سرفه‌ی کوتاهی نگاه حاج آقا را متوجه خود کرد و گفت: «کارا  که، حاج آقا، بسته بندی شده تو صندوق چوبی و لاک و مهر و همه‌چی. همین جوری یه نامه کلی دستخط مبارکتون بذاریم روش حلّه.»

حاج آقا عبایش را مرتب کرد و توی صندلی جا به جا شد.

«نامه‌ی کلی را که برادر من، قبول نمی‌کنند. می‌دانم که گمرگ بسته‌بندی را باز می‌کند. اصلاً ارزیاب می‌خواهد مجوز هر تابلو علی‌حده به آن الصاق شده باشد. مسئله این است. وگرنه من که حرفی ندارم. آن وقت هم تقاضای ما خفیف می‌شود، هم دردسر شما ثقیل. کارها را نگه می‌دارند. ملتفت عرض بنده هستید؟»

من حرف حاج آقا را تأیید کردم و گفتم: «حاج آقا درست می‌گن، مأمورای گمرگ انگار همه جای دنیا یک جور هستند. یک بار توی فرودگاه هیث‌رو لندن یک چیزی را از من گرفتند و اجازه ندادند ببرم بیرون. از ایران برده بودم. لواشک بود. هرجایی یه چیزی حساس می‌شه. این‌جا تابلو نقاشی، اون‌جا لواشک.»

حمید گفت: «ولی این بنده خدا یه عالمه خرج کرده، داده نجار بسته‌بندی کرده. حالا نمی‌شه یه کاریش بکنین حاج آقا؟»

ماهرخ گفت: «حاج آقا رو تو محذوریت قرار ندین. اشتباه من بود که پیشاپیش کارها رو بسته‌بندی کردم. حالا یک دوباره کاری و هزینه‌ای داره که اون هم اشکالی نداره. بالاخره همین که حاج آقا راهنمایی کردن جای تشکر داره.»

ماهرخ نشان داد که از حاج آقا دلگیر شده. حاج آقا سرش را به سمت ماهرخ برگرداند و بدون این که به او نگاه کند گفت: «شما نگران مجوز نباشید، خواهرم. فقط به این نحوی که من عرض کردم اقدام بفرمایید، انشاءالله که خیر است.» و آن گاه رو به حمید کرد و ادامه داد، «اگر کارها را همراه آورده بودید یا بشود که تا آخر وقت بیاورید، قول می‌دهم تا فردا قضیه انجام بشود.»

ماهرخ بلند شد. گفت، «بهتره به توصیه‌ی حاج آقا عمل کنیم. من می‌رم تابلوها را بیارم. یکی دو ساعت بیشتر نباید طول بکشد.»

حمید گفت، «آره بابا. بیاریم زودتر ترتیبشو بدیم.»

من هم راه افتادم. حاج آقا که پشت میزش ایستاده بود دستش را دراز کرد و دستم را گرفت. گفتم، «فعلا خداحافظ.»

 دستم را کشید به سمت خودش و فشار داد. انگشتهایش نرم بود و پرحرارت. در حالی که دستم را محکم گرفته بود گفت، «آقا شروین می‌مانند این جا گپی بزنیم از اوضاع فرهنگی در فرنگ. شما که کاری با ایشون ندارید.»

حمید جواب داد، «اشکالی نداره حاج آقا. چند تا تابلوئه که من می‌ذارم پشت وانت. کاری با شروین نداریم.»

ماهرخ این پا و آن پا شد و نگاهی به من انداخت. من ساکت ایستاده بودم و به ماهرخ نگاه می‌کردم. ماهرخ آب دهانش را فرود داد، سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و پشت سر حمید خارج شد.

حاج آقا همان طور که دستم را گرفته بود از پشت میزش به سوی من آمد و روی صندلی نشست. مرا هم روی صندلی کنار دستش نشاند، عمامه‌اش را برداشت و روی میز گذاشت. جای عمامه مثل خطی کمربندی موج در موی خرمایی حاج آقا انداخته بود. از نزدیک که ریش باریکش را می‌دیدی، چنان نرم و نازک بود که به کرُک می‌مانست.

حاج آقا توجه زیادی به ماهرخ نکرد. مواظبش بودم. او حتی یک نگاه هم به چشم‌های ماهرخ نینداخت. ولی نشان می‌داد که به مسائل فرهنگی و اجتماعی علاقه زیادی دارد. همین که تنها شدیم، صاف توی چشم‌هایم نگاه کرد و پرسید، «خوب، بگو ببینم، در غرب چه خبر؟» دستم را هم‌چنان نگه داشته بود.

با خنده جواب دادم، «سلامتی.»

دستم را بیشتر فشار داد و با صدایی بلندتر پرسید، «یعنی می‌گویید که جامعه‌ی غربی جامعه‌ی سالمی است؟»

از طرز پرسیدنش کمی جا خوردم. دستم را از توی دستش بیرون کشیدم. انگار که متوجه تغییر حالت من شده باشد، با لبخندی سئوالش را ملایم‌تر کرد. فوری از خودم دفاع کردم، «حاج آقا لطفاً از حرف من برداشت فلسفی نکنید. من همین جوری، عامیانه‌وار گفتم.»

می‌دانستم که این جماعت مثل آب خوردن به آدم برچسب می‌زنند. حاج‌آقا به همین راحتی می‌خواست حرف توی دهان من بگذارد. خودش را کمی عقب کشید و از من فاصله گرفت. دوباره پرسید، «خوب حالا غیر عامیانه‌وار بفرمایین. زندگی در اون جا رو دوست داری؟ راضی هستی؟»

لحن بازجویانه‌اش را عوض کرده بود و می‌خواست با زبان خوش از من حرف بکشد. نباید با این جور آدم‌ها رک و راست بود. باید دوپهلو حرف زد. گفتم، «راضی که چی بگم. مسئله رضایت نیست. مسئله این است که باید زندگی کرد. خوب، اون جوری هم نیست. می‌شه زندگی کرد.»

جواب داد، «می‌شه اون جور که می‌خوای زندگی کنی، درسته؟ کسی تو کارت سرک نمی‌کشه.»

این چیزها دیگر مطمئناً حرف‌های او نبود. داشت دام پهن می‌کرد برای من بیچاره. لابد صدایم را هم ضبط می‌کرد. عجب کلاهی سرم رفته بود. از قصد من را تنها گذاشته بودند با این آخوند. حمید بی وجدان نقشه کشیده. همان وقت که خواست من همراهشان بروم، به‌اش گفتم که ماهرخ خودش می‌تواند برود مجوز بگیرد، چه احتیاجی است که من بیایم. گفت، «تو حاج آقارو نمی‌شناسی. جنس لطیف دستش بیفته، ایکی ثانیه ترتیبش داده‌س.» پس چرا حالا من را این‌جا نگه داشته‌اند، ولی جنس لطیف دارد برای خودش ول می‌گردد؟ به ماهرخ البته بدگمان نیستم. ولی حمید بی‌شرف با این آخونده دستش تو یک کاسه است. باید خودم را بزنم به آن در. چرا خودم را توی هچل بیندازم.

گفتم، «حاج آقا از شما بعیده که این حرفارو بزنین. مردم را که نباید همین جوری به امان خدا رها کرد. بالاخره این جا یک نظام دلسوزی هست، یک ارشادی هست. کسی هست که مواظب باشه اشتباه نکنیم، گناه نکنیم.»

حاج آقا از کنارم بلند شد و رفت پشت میزش نشست. بالاخره به‌اش فهماندم که برو این دام بر مرغی دگر نهِ.

دستی به ریش نرم و نازکش کشید و گفت، «حرف‌های ما را می‌زنی. ولی گیریم یک زیدی پیدا شد و گفت، بابا ما نمی‌خواهیم هدایت شویم؛ اصلاً بهشت را نخواستیم. آن وقت چه؟ ببین تصور من اینه. من که ندیده‌ام. تو دیده‌ای. اون جا این مبلغ‌های مذهبی مثل فروشنده‌های دوره‌گرد میان در خونه را می‌زنن، برنامه رسیدن به بهشتُ به‌ات پیشنهاد می‌کن یا می‌فروشن. خواستی می‌خری؛ نخواستی، بای بای. غیر از اینه؟»

خیلی وارد بود. معلوم بود که خیلی چیز می‌خواند. ولی اینها را به من می‌گوید که چه؟ جز این است که می‌خواهد از من حرف بکشد که بگویم آن طور جامعه‌ای بهتر است از اینجا؟ کور خوانده. من زیر بار نمی‌روم. جوابش را دادم، «همین طوره. شاید برای همین هم هست که این همه مشکلات دارند. تنهایی آدم‌ها، خانواده‌های از هم پاشیده، بچه‌های بی‌پدر یا بی‌مادر.» حاج آقا حرفم را قطع کرد و گفت: «شما حرف‌هایی می‌زنید که معمولاً همکاران من می‌زنند. شاید صواب باشد که ما جایمان را با هم عوض کنیم.» بلند شد و آمد راست بالای سرم ایستاد. نوک کفشش تقریباً به نوک کفشم چسبیده بود. نگاهم را به سرعت از عبای توری کرم رنگ و قبای قهوه‌ای تریاکی دواندم و روی صورتش که حالا یک متری بالای سرم بود مکث کردم. درون لوله‌های بینی‌اش تا انتها پیدا بود. پوست روشن‌اش چنان بود که گویی نور از پره‌های بینی‌اش عبور می‌کند و به آن سو می‌رود. دوباره کنارم نشست. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لحن آرام، انگار که رازی را با من درمیان می‌گذارد، گفت: «ببین شروین جان، بگذار غرضم را صاف و پاک باهات مطرح کنم. قصدم بحث کردن با تو نبود. فقط می‌خواستم زمینه‌چینی کنم تا ازت تقاضا کنم اگر برایت امکان دارد، ببین تأکید می‌کنم‌ها، اگر برایت امکان دارد، یک مقدار اطلاعات به من بدهی در باره‌ی مهاجرت به آن‌طرفها و از این مسائل. البته باید بدونی که من خودم علاقه‌ای به این قضیه ندارم، ها! یکی از دوستان که فکر می‌کند من زیاد با خارجی‌ها سر و کار دارم ازم خواهش کرده این کار را براش بکنم. من هم، می‌دانی که، نمی‌توانم با هر کسی از این‌جور حرفها بزنم. ولی آقا شروین، تو یک جور شخصیتی داری که می‌شود به‌ات اطمینان کرد.»

نفس عمیقی کشیدم. مثل این بود که از زندان آزاد شده باشم. می‌دانستم که ویزا گرفتن برای آدمهای حاج آقا کاری نیست که از من بربیاید. ولی می‌ترسیدم که رنجاندنش برایم گران تمام شود. گفتم، «من خوشحال می‌شم هرکاری از دستم بیاد بکنم. با کمال میل. ولی برای اطلاعات دقیق و شاید اقدام کردن، بهتره با کسی که وارد است مشورت کنیم.»

حاج آقا پیشنهاد کرد که جایی در بیرون همدیگر را ببینیم تا راجع به جزئیات آن با هم صحبت کنیم. گفت که از آن موضوع با هیچ کس، حتی با نزدیکترین دوستانم، صحبت نکنم. منظورش حمید و ماهرخ بود.

ماهرخ تابلوها را آورد. حمید همراهش نبود. حاج آقا مستخدمی را صدا کرد که تابلوها را به اتاق دیگری ببرد برای کارشناسی و صدور مجوز. ماهرخ گفت که حمید کاری برایش پیش آمده و رفته است.

***

راوی: حمید

دم حاجی گرم، حسابی حال داد. به کله‌ام نمی‌زد یه هم چه بساطی جور شود. حالا که شده. ولی چه کونی از شروین سوسول سوخت. باید تو همین یک ذره راه مخ ماهرخ را بزنم. این هم که فقط به تابلوهاش فکر می‌کند و فرنگ رفتنش. خوبیش ولی به این است که این‌ها همه‌اش موقتی است. باید حالیش کنم که من می‌مونم براش اینجا، نه شروین سوسول.

تاکسی دربست گرفتیم. هر دو روی صندلی پشت نشستیم، منتها ماهرخ به در سمت چپ چسبیده بود و من به در سمت راست. اگر نامزد بودیم مجبور نبودیم این طور نامهربون و غریبه دور از هم بنشینیم. ای بخشکی شانس.

ماهرخ گفت، «تابلوها رو برمی‌داریم؛ با همین تاکسی برمی‌گردیم.»

گفتم، «با اون قاب و جعبه‌ی چوبی که شما واسه تابلوها درست کردین بعیده بشه تو این ماشین جاشون بدیم.»

ماهرخ سرش را به آرامی به طرفم برگرداند و لبخند عاقل اندر سفیهی زد. ادامه دادم، «جدی می‌گم. اون همه قاب و چوب و چر تو این قوطی کبریت جا نمی‌شه، خانوم.»

لبخندش را کش داد. میخش شده بودم. آخ که چه لبخندی. کاش با یک حرکت انقلابی آن را از روی لب‌هاش قیچی کرده بودم. بدون این که آن لبخند میخ کننده از روی لبهاش بپرد جواب داد، «نه بابا. کدوم احمقی تابلو نقاشی را این جا قاب می‌کنه که بفرسته اروپا. مگه اون جا چوب قحطیه؟ اون‌جوری گفتم شاید حاجی دلش به رحم بیاد.»

– «پس بفرمائین بنده احمقم که باورم شده بود.»

ماهرخ خندید و گفت، «خدا نکنه، اختیار دارین. باید منو ببخشین که مجبور شدم یه دروغ مصلحت‌آمیز بگم.»

باز هم دم ماهرخ گرم که هوامان را داشت و به امان لقب احمق داد. احمق که چه عرض کنم. راستش را بخواهی باید به من می‌گفت الاغ. واللاه. آخر کدام خری پیدا می‌شود که یک تیکه ماه، یک پاره جواهر این جوری کنار دستش باشد و فقط بّروبّر نگاهش کند؟ چه ببویی هستم من و خودم خبر ندارم.

حالا شروین سوسول را بگو که کون خودش را دارد جر می‌دهد که گوشت افتاده دست گربه. نه داداش. ما فقط هارت و پورت داریم. گربه که چه عرض کنم. موش هم نیستیم. شک دارم که تو این خشتک خایه مایه‌ای مونده باشه.

ماهرخ از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. گفت، «حاج آقا می‌خواست با شروین گپ بزنه. ولی گمون کنم بیشتر می‌خواست ازش اطلاعات بگیره.»

معلوم بود که شروین این چند روزه حسابی مخش را کار گرفته. حسابی کشیده‌تش طرف خودش.

گفتم، «حاجی اهل اطلاعات و حرف کشیدن نیست. فقط دوست داره گفتمان کنه. از اینایی که همه‌ش می‌خوان حرف بزنن. حالا فکر کرده که شروین چی بارش هست.»

همین که گفتم شروین هیچی بارش نیست ماهرخ رویش را برگرداند طرف من. صورتش کش آمده بود. انگار به کره‌ی اسب گفته بودم یابو. معلوم است که می‌دانستم شروین خوره‌ی کتاب است و یک مدرک هم از فرانسه گرفته. از قصد گفتم که ببینم چقدر به ماهرخ برمی‌خورد. نشان داد که حسابی هم به‌اش برمی‌خورد. دیگر ردخور ندارد که شروین مخش را زده. حالا تنها راه من این بود که قبل از تور پهن کردن، یک پاتک به شروین بزنم.

گفتم، «می‌دونم که شروین فلسفه بلده و استاد مخ زنیه. ولی خداییش تو نخ جر و بحث جامعه‌ی مدنی و جامعه زدنی نیست. به جون تو شروین همه‌ش تو فکره که زود برگرده پاریس با نامزد پاریسی‌ش حال کنه.»

تا گفتم نامزد پاریسی، ماهرخ کله‌اش را مثل فرفره چرخوند و پلک چشم‌هاش مثل جریان برق متناوب که هی می‌ره و میاد، ده بیست دفعه باز و بسته شد.

لامصب بدجوری گرفت. قصد نداشتم همچه چیزی سر هم کنم. ولی شد. بعد ساکت شدم. صبر کردم تا خودش را جمع و جور کنه. حالا دیگه خونه خراب حرف نمی‌زد. دهانش مثل غار علی صدر بازمونده بود و میخ تو چشم‌های من نگاه می‌کرد.

پرسیدم، «قبول داری، ماهرخ خانم؟ حاجی تو یه خط دیگه‌س، شروین تو یه خط دیگه. چه ربطی به هم دارن؟»

دوباره سرش را برگرداند و مشغول دیدزنی خیابان شد. دیگه از اون لبخند بیا-منو-بکش خبری نبود. صورتش شده بود عین ماهی تابه‌ی ورقلمبیده‌ی دانشجوهای مجرد. حرفم را ادامه دادم، «قبول نداری ماهرخ خانم؟»

آرام سرش را برگرداند. آب دهانش را قورت داد. سیبک گلویش به آرامی بالا و پایین شد. انگار چیزی توی گلویش گیر کرده بود. سرش را تکان داد و بعد ناله‌ی کم جانی از دهانش بیرون آمد، «فکر نمی‌کنم.»

صاف نشستم و جدی‌تر باهاش برخورد کردم. گفتم، «اهه. خانم، این چه حرفیه. آخه چه جوری شما فکر می‌کنی که حاجی و شروین تو یه خط هستن؟ بابا اینا از قطبای شمال و جنوب هم فاصله‌شون بیشتره.»

ماهرخ با همان صورت وارفته‌اش نگاهم می‌کرد. این بار جوابم را زودتر داد، «منظورم اینه که فکر نمی‌کنم نامزد پاریسی داشته باشه.»

«ای بابا. ماهرخ خانم، همه چی که فکر کردنی نیس. بعضی چیزا دیدنی هستن. من اینو دیده‌م که می‌گم. خودش عکسای دختره‌رو به‌ام نشون داد.»

ماهرخ یکهو برگشت و مثل یک بمب آتش‌زا تو صورتم منفجر شد، «هست که هست. نیست که نیست. اصلا چرا اینارو به من می‌گی. به جهنم که نامزدیه. مبارکش باشه. چرا هی به من بند کردی تو؟»

حسابی جوش آورده بود. معلوم بود که خیلی تخته گاز رفته‌ام. ولی دیگر کاری بود که شده بود. راه برگشت نداشتم. جوابش را ندادم. ترسیدم نتیجه‌اش برعکس بشود و به جای این که از شروین نفرت پیدا کند، از من بدش بیاید. گذاشتم خنک بشود، بعد دوباره رویش کار کنم.

بیشتر کارها قاب نشده بودند. ماهرخ آن‌ها را همین طور با میخ به دیوار کوبیده بود. میخ‌ها را کشیدیم و نقاشی‌ها را لوله کردیم.

ماهرخ صدایم کرد تا کمک کنم قاب یکی از تابلوها را باز کنیم. لبخندی زد که انگار نه انگار نیم ساعت پیش سر من داد کشیده. من هم خر شدم و فکر کردم کلکم گرفته و دیگر دارد به من نخ می‌دهد. رفتم جلو. دو گوشه‌ی قاب را با دو دستش گرفته بود. من هم میخ کش را گرفتم و آن را به یکی از میخ‌های گوشه‌ی دیگر قاب قلاب کردم و در حال کشیدن دست دیگرم را بی‌هوا گذاشتم روی دست ماهرخ. همین که لمسش کردم، انگار که شوک برق ۲۲۰ ولت به‌اش وارد شده باشد، دستش را از زیر دستم بیرون کشید. به روی خودم نیاوردم. وانمود کردم که همه‌ی حواسم به کشیدن میخ بوده و هیچ متوجه نشده‌ام که دستم به دست او برخورد کرده. خواستم امتحانش کنم ولی نتیجه چنگی به دل نمی‌زد. تابلو را ول کرد. دوباره مشغول شدیم و تابلوهای لوله شده را توی لوله‌هایی که از قبل خریده بود چپاندیم. همه‌اش بیست تا هم نمی‌شد. دیگر داشت تمام می‌شد. باید تا از خانه بیرون نرفته بودیم میخم را می‌کوبیدم. باید به‌اش نشان می‌دادم که برایش می‌میرم.

اگر شروین دستش به‌اش برسد، ایکی ثانیه مخش را پیاده می‌کند. چند تا از لوله‌های تابلوها را روی هم گذاشتم که به هم ببندمشان.

دستهایم می‌لرزید. هوا خیلی گرم شده بود. انگار ضامن نارنجک را کشیده بودم و توی دستم نگه‌اش داشته بودم. خاک تو کله‌ی پوک آدم بی‌عرضه. این همه جلو و عقب کردم، آخرش تنها غلطی که توانستم بکنم این بود که یک لحظه دستم را به دستش بمالم. با این پخمه‌بازی‌های من همان بهتر که شروین سوسول بقاپدش.

بلند شدم. ماهرخ داشت با یک تابلو نقاشی ور می‌رفت. به طرفش رفتم. دست‌هایم می‌لرزید. متوجه من شد. لبخندی زد. گفتم، «اون هم بده بذاریم رو بقیه.» صدایم از ته گلو در می‌آمد. مثل کسی که ده کیلومتر دویده باشد پت‌پت می‌کردم. ماهرخ قدمی به عقب برداشت. چیزی را حس کرده بود. دستم را به طرف دستی که متقال را گرفته بود دراز کردم ولی به جای تابلو، مچ دستش را گرفتم. پیش از آن که دستش را از دستم بیرون بکشد دست دیگرم را دور گردنش انداختم و سرش را جلو کشیدم. جیغ بی‌اختیاری مثل آژیر وضعیت قرمز کشید. خودش را از دستم در آورد. لبم به لبش نرسید و ماچی که به‌اش پراندم بین راه گم و گور شد.

ماهرخ عقب عقب رفت تا پشتش به دیوار خورد و همان جا تکیه داد. خشکم زده بود. نزدیک یک دقیقه هر دو ساکت و بی‌حرکت بّروبّر همدیگر را نگاه می‌کردیم. خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. ماهرخ دست به کمر زد و با صدایی آرام ولی واضح و محکم گفت، «برو بیرون.»

گفتم، «ببخشید. نمی‌دونم چی شد که»

با همان لحن محکم و متین تکرار کرد، «برو بیرون.»

«اجازه بدین توضیح»

«گفتم برو بیرون. همین حالا. از خونه‌ی من برو بیرون.»

بدون خداحافظی یا حتی هیچ کلمه‌ای دیگر چرخیدم و از آنجا با شتاب خارج شدم.

***

راوی: حاج شیخ سعید

میز دونفره‌ای را در گوشه‌ی خلوت‌تر رستوران انتخاب کردم و منتظر نشستم. شروین که وارد شد، میزها را ورانداز کرد. به من هم نگاهی کرد ولی انگار که مرا نشناخته باشد، به طرف میزی که خالی بود رفت. صدایش کردم. هاج و واج نگاهم می‌کرد. من عینک دودی شیشه بزرگ، پیراهن آستین کوتاه سفید با گل‌های قرمز و شلوار جین پوشیده بودم. عینکم را برداشتم. گفتم، «سلام. سعید هستم. حاج آقای دیروزی.»

معذرت خواست که مرا به جا نیاورده. خجالت کشید بگوید که فقط چشم‌هایم چشم‌های حاج آقا سعید بود. قیافه‌ی توریست‌هایی را گرفته‌ بودم که در هاوایی تعطیلات می‌گذرانند. نخورده‌ایم نان گندم، دیده‌ایم دست مردم. تو فیلم‌ها که فراوان دیده‌ایم. خندیدم و گفتم، «تقصیر شما نیس. آخه این آدم، اون آدم نیس که شما دیروز دیدینش. اگه اون خیار قلمی بود، این‌یکی خیار چمبره.»

شروین خندید. نخواستم فلسفه‌ی خیار چمبر و قلمی را همان اول کار توضیخ بدهم. قهوه سفارش دادیم. برای دست‌گرمی ازش خواستم که مقدمتاً کمی از زندگی در فرنگ برایم بگوید.

گفت، «خوب داره. بد هم داره. بستگی داره که از زندگی چی بخوای.»

دوباره شروع کرد به کلی‌گویی و حرفهای دو‌پهلو. سعی کردم به‌اش بفهمانم که نمی‌خواهم ازش استنطاق کنم. گفتم، «به نکته‌ی قشنگی اشاره کردی. از زندگی چه چیزی خواستن. می‌دونی؟ ما کمتر به این چیزها فکر می‌کنیم. ما همه‌ش فکر می‌کنیم زندگی از ما چی می‌خواد. همه‌ش دنبال اینیم که چیکار کنیم تا بقیه راضی باشن؛ چی بپوشیم که کسی ازمون ناراحت نشه.»

گفت، «فکر می‌کردم از بابت پوشیدن دیگه خیال شما راحته. همین لباس آخوندی، ببخشین روحانی ‌رو همیشه می‌پوشین. دیگه هر روز نمی‌خواد فکر کنین چی بپوشم چی نپوشم.»

نگاهی به‌اش انداختم و بعد از چند ثانیه پرسیدم، «تو این جور فکر می‌کنی؟ نه. اصلاً این طور نیست. فکر می‌کنی که مثلاً تو این همه قرنی که از عمر روحانیت می‌گذره، هیچ روحانیی نبوده که بخواد این لباس‌رو تغییر بده؟»

گفت، «اونو که می‌دونم. بودن کسایی که لباس روحانی را گذاشتن کنار و لباس معمولی پوشیدن.»

یحتمل منظورم را فهمیده بود ولی به‌عمد خودش را به کوچه‌ی علی چپ می‌زد. لبخندی زدم و جواب دادم، «منظورم این است که روحانیون فراوانی بوده‌ن که ضمن پوشیدن این لباس، می‌خواسته‌ان فرم اون رو تغییر بدن؛ از این شکل که محدود به دو سه تا رنگ تیره و کسل کننده هس درش بیارن. ببین، مثلا به جای رنگ مشکی یا قهوه‌ای یکدست، یک عبای سبز با گل‌های صورتی و سرخابی چقدر می‌تونه روحیه‌ی آدم ‌رو باز کنه؟»

نگاهش به دهان من ثابت مانده بود. می‌دانستم که دارد قیافه‌ مرا با عبای سرخابی گل‌دار تصور می‌کند. چند لحظه‌ای ساکت ماند. دستی به ریشم کشیدم. مثل بچّه‌ای که به‌اش گفته باشی یک آب نبات بردارد و او دو تا برداشته باشد، لبخند خجولانه‌ای روی لبهایم خشک شده بود. شروین گفت، «درسته. ولی رنگ‌ها توی هر فرهنگی یه معنی خاص برای خودشون دارن. مثلا رنگ‌های لباس آخوندی تو یه زمینه‌های خاصی هستند. رنگ‌های زنونه داریم، رنگ‌های مردونه داریم. خوب به هم زدنشون سخته. ممکن هم هست اگه کسی رعایت نکنه براش گرون تموم بشه.»

می‌خواست مؤدبانه به من بفهماند که این چیزی که می‌گویم از نظر کد فرهنگی در جامعه‌ی ما صحیح نیست. رنگ زنانه، رنگ مردانه. درست رسیده بود همان جایی که من می‌خواستم. فهمیدم که حدسم درست بوده. آدم تیزی بود. حرفش را تأیید کردم، «قبول دارم. خیلی عرضه می‌خواد. به قول معروف خایه می‌خواد. حالا بی‌خایه‌ها باید کی‌رو ببینن؟» و از این حرف خودم خندیدم. شروین هم خندید.

واضح بود که گیج شده است. نمی‌توانست از آن همه رفتار خارج از تیپ من سر در بیاورد. نه حرفهایم حرفهای تیپیک یک آخوند بود، نه لباسم. حتا اگر یک آخوند بخواهد لباس غیر آخوندی بپوشد، باز هم این‌جوری نمی‌پوشد. یک جور ترسیده بود. بهتر بود اول او را از بلاتکلیفی در مورد کارهایم در بیاورم. گفتم، ” نمی‌دونم چرا این مردم همین که ما رو می‌بینن، خودشون رو جمع و جور می‌کنن. حرفشون رو قطع می‌کنن و فوری شروع می‌کنن به حرفهای قرآنی و اسلامی، انگار که جن دیده باشن. وقتی خودشون باشن، هر جور چرت و پرتی می‌گن. از ما توقع دارن که فقط لغات قلمبه سلمبه بشنوَن. حالا اگر از دهان من بپرد که مثلاً “فلانی کس-شعر نگو”، زمین و زمان به هم می‌خوره. فکر می‌کنن آخوند خدای نکرده با آلت جنسی بیگانه است. نه خیر. رابطه دارد. خوبش هم دارد. بی‌چاره‌ها نمی‌دونن که توی حجره‌ی طلبه‌ها چه خبرها که نیست.»

شروین هر بار که کلمه‌ای که انتظارش را از یک آخوند نداشت، از زبان من می‌شنید، بی‌اختیار تکان می‌خورد. ادامه دادم، «بابا ما هم آدمیم. دیده‌اید غیر آخوندها چه‌جور با هم‌دیگه خوش و بش می‌کنن؟ وقتی چیزی رو برای هم تعریف می‌کنن، به پشت هم‌دیگر می‌زنند، دست روی زانوی هم می‌کوبند، حتا دیده‌ام که دست دور گردن هم‌دیگه می‌اندازن. ولی به ما که می‌رسن، دورادور می‌ایستن و هی دست روی سینه‌شان می‌گذارن و راست و دولا می‌شن. می‌ترسن اگر دستشون به ما بخوره، ایدز بگیرن. با هیچ‌کس نمی‌شه صمیمی بشیم. مشکل اصلی اینه که بعضی‌ها از بس بی‌شعورن، همین که سفره‌ی دلت رو براشون باز کردی، فکر می‌کنن که ته‌ات باد می‌ده و تنها چیزی که بلدن اینه که ترتیبت رو بدن. تازه بعد از اون هم دیگه نقطه ضعف ازت دارن، باید مرتب باج بدهی تا دهنشون بسته بشه. بیچاره‌ات می‌کنن. این‌قدر حالیشون نیس که مردهای این‌جوری بیشتر به اون رابطه‌ی دوستانه و عاشقانه فکر می‌کنن تا هم‌خوابگی.»

شروین با چشمهای گرد شده و دهان باز، هاج و واج نگاهم می‌کرد. از این‌که برّ و برّ نگاهم می‌کرد و لام تا کام حرف نمی‌زد، داشتم اعتماد به نفسم را ار دست می‌دادم. ولی خودم را کنترل کردم و سناریویی را که از قبل توی ذهنم نوشته بودم ادامه دادم، «گاهی سر بالا می‌کنم و می‌گم: بار الها، تو که اون بالا نشسته‌ای در باره‌ی من چه فکر می‌کنی؟ راستش رو بگو، تو خودت توی نیت اصلیت، کدوم سعید رو می‌خواستی خلق کنی؟ حجت‌الاسلام حاج شیخ سعید؟ سعید خان؟ سعید جون؟ سعید سوسول؟ راستش خودم هم نمی‌دونم. نکنه نعوذ بالله می‌خواستی خیار سبز درست کنی، ولی بعد دیدی که مخلوقت شیطنت کرده و خیار چمبر از آب در اومده؟ »

شروین نفس بلندی کشید و ناگهان زد زیر خنده. ادامه دادم، «بگذریم. قرار بود ببینیم چه جوری می‌شه رفت خارج، شروین خان.»

فنجان قهوه‌اش را برداشته بود و آن را تکان تکان می‌داد. شاید به حرف‌هایی فکر می‌کرد که بسیار بعید بود از حاج آقا در بیاید. نفس عمیقی کشید و جواب خاصی نداد. شاید می‌خواست از من کمی حرف بکش تا بهتر بداند چه توی سرم است. نگاهی به صورتم انداخت. لبخند ‌زدم. فنجان را گذاشت و خودش را عقب کشید. به پشتی صندلی تکیه داد. تنها گفت، «هی، چی بگم حاج آقا.»

از این حرفش کفرم در‌آمد. صدایم را کمی بلند کردم و گفتم، «اَه. بازم گفت حاج آقا. بابا، حاج آقا مرد. فراموشش کن دیگه تو را خدا. نکنه تو هنوز از من می‌ترسی، هان؟ شاید فکر می‌کنی من صدا تو ضبط می‌کنم. می‌خوای منو بگردی؟ تفتیش بدنی، خوبه؟ بیا همه جامو بگرد. این تو و این هم بدن من. البته این جا که نمی‌شه، اگه بخوای می‌تونیم بریم تو دستشویی.»

می‌خندید و گیج شده بود. هر دو دستم را بالا آوردم و به حالتی که مأمورها تفتیش بدنی می‌کنند زیر بغل‌ها و پشت و حتا دور و بر خشتک خودم را دو دستی تفتیش کردم.

خندید و خجولانه گفت، «اختیار دارین سعید جان.»

لبخند زدم و جواب دادم، «آهان، این درسته. خب حالا چه جوری سعیدجان رو می‌شه برد خارج؟ ببین بازم بگم. من این را از تو خواستم، چرا که نمی‌تونم به هر کسی اعتماد کنم. ولی به تو اعتماد دارم. درسته که تازه آشنا شدیم، ولی این یه دریافت قلبیه. شروین من بیام خارج، نمی‌ذارم به‌ات بد بگذره.»

جواب داد، «من که خوشحال می‌شم شما بیاین اونجا. به هر حال من هم یه هم‌صحبت پیدا می‌کنم.» انگار می‌خواست بگوید که من در خارج مشکلی ندارم که احتیاج داشته باشم یک حاج آقای دو شخصیتی مرا بسازد. تو خودت ساختن لازم داری. می‌خواهی از رؤیاهایت به من قرض بدهی. کنجکاو منتظر ادامه‌ی حرفش شدم.

شروین پرسید، «ولی بذارین بپرسم شما تا حالا اقدامی هم کردین؟ می‌دونین که بعضیا به شکل پناهنده می‌رن. یعنی بدون ویزا. بعضی هم از همین جا کارهای قانونی‌رو می‌کنن، ویزاشونو می‌گیرن و می‌رن. با صحبت‌هایی که شما کردین، ‌فکر می‌کنم بتونید به‌ عنوان پناهنده‌ی اجتماعی درخواست اقامت بدید.»

دَم گرم من در آهن سرد او اثر قابل ملاحظه‌ای نداشت. طوری جواب می‌داد که انگار حرفهای من برای دوستی با خود او نبوده. مثل دلال‌های مهاجرت به طرزی فنی حرف می‌زد. دست آخر گفت که وقتی به خارج برگشت، سعی خواهد کرد که ویزای بازدید موقت برایم بفرستد. اضافه کرد که اگر می‌خواهم ویزای دائم بگیرم باید با یک وکیل مهاجرت صحبت کنم. گفتم، «تو همون موقتش رو جور کن. من بیام اونجا بقیه‌ش ‌رو درست می‌کنم.» نخواستم بیشتر اصرار کنم. یعنی دیگر نمی‌شد. طرف یا واقعاً مایل نبود یا می‌ترسید که خودش را به من نزدیک کند. این کار هم معامله‌ای نیست که بشود خیلی تند رفت. ولی قبل از روبوسی کردن ازش قول گرفتم که باز هم هم‌دیگر را ببینیم.

***

راوی: حمید

صبح زود کارت زدم و یک‌راست رفتم دفتر حاج آقا که سمت دیگر ساختمان طبقه سوم بود. آبدارچی نان سنگک تازه برای صبحانه حاج آقا گرفته بود. حاجی تعارف کرد. چند لقمه نان و پنیر خوردم. با حاجی خیلی خودمانی شده بودم. ردخور نداشت که حرفم را زمین بیندازد. چشم‌هایم قرمز شده بود، از زور بی‌خوابی شب پیش.

بدون زیگزاگ، صاف و پوست کنده لُبّ مطلب را گفتم، «حاجی‌جان می‌دونی که ماهرخ خانم اینا همدوره‌ای دانشگاه من هستن. واسه همینم خدمتتون معرفی‌شون کردم.»

حاجی جواب داد، «البته. ما هم به همین دلیل با ایشون همه گونه مساعدتی می‌کنیم.»

ـ«شما لطف داری حاجی جان. ولی وجدانم اجازه نمی‌ده که تا یه موضوعی‌ رو باهاتون درمیون نذاشته‌م برم سر کار. از دیشب تا حالا اعصابمو داغون کرده. آخه حاجی جون، من چقد باید خنگ باشم که به خاطر رفاقت بازی و آشنایی، واسطه یه کاری بشم که مصالح نظام‌ رو به خطر بیندازه و خوراک تبلیغاتی دشمنان انقلاب بشه؟ من بعضی از نقاشی‌های این خانم ‌رو دیده‌م. همه‌ش سعی می‌کنه که ارزش‌های اسلامی رو زیر سئوال ببره. البته امیدوارم بچه‌های قسمت ممیزی وقتی تابلوها رو ببینن خودشون متوجه بشن. ولی من خودمو مدیون می‌دونم که اینو بگم. حاجی جون، باید عذرشو بخواین.»

حاج‌آقا فنجان چای شیرینش را برداشت و نگاهی به من انداخت. لقمه‌ی توی دهانش را چرخی داد و پائین فرستاد. پرسید، «مگه چه جوری هست تابلوها؟» یادم آمد که من هم ارواح عمه‌ام هنر خوانده‌ام و همچی وصله پینه‌هایی حالیم هست. گفتم، «حاجی جون، کارهاش ارزش هنری بالایی نداره. بیشتر مضمون‌های سیاسی، اجتماعی ‌رو از دید خودش کشیده. البته می‌دونین که توی همون نظام ضد ارزشی روشنفکری. مثلاً توی یکی از تابلوهاش یه الاغ کشیده که جلو در امامزاده داره تعظیم می‌کنه.»

جاج آقا بی‌اختیار پخ کرد و قطره‌های چای شیرینش را پخش کرد روی میز. به سرفه افتاد. چای به گلویش پریده بود. فکر کردم از عصبانیت سرخ شده. خوشحال شدم که نقشه‌ام داشت می‌گرفت. ولی همین که گلویش را صاف کرد، خندیدنش را ادامه داد. من بی‌صدا نگاهش می‌کردم. فنجان را روی میز گذاشت. به چشم‌های من نگاه کرد و گفت، «می‌دونید؟ من برعکس شما فکر می‌کنم یک تابلویی با آن تصویرها بیشتر شعر سعدی را تداعی می‌کنه که می‌گه،

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق

نه کم از بلبل مستی تو بنال ای هشیار

در واقع می‌خواد بگه حتی حیوانات هم شأن و منزلت چنان مقامی را به جا می‌آرند تا چه برسد به انسان‌ها.»

تفسیر حاجی با یک من سریش هم به آن تابلو نمی‌چسبد. مثل این‌که دختره‌ی لَوَند همه را اسیر خودش کرده.

گفتم، «حاجی جان، این تنها یک نمونه‌اش بود. بیشتر تابلوهاش در واقع شعارهای فمینیستی یا حتی مروّج بی‌بند و باری هستن. چیزایی کشیده که جون حاجی، سعدی هم توش در می‌مونه.»

حاجی متفکرانه و آرام به من گوش می‌داد. حرفم که تمام شد، مکثی کرد و جواب داد، «خیلی هم خوب، من البته نمی‌گویم که تو اشتباه می‌کنی یا این چیزها وجود ندارد. بلکه می‌خواهم بگویم که با همه‌ی این چیزهایی که تو می‌گویی، منفعت این نمایشگاه با آن تابلوها برای ما بسیار بیشتر از نمایش تابلوهایی کاملاً متعهدانه و ارزش گرایانه است. مثلاً یک نمایشگاه تبلیغ حجاب احتمالاً روی کیفیت حجاب در غرب چندان تأثیری نخواهد داشت. ولی نمایشگاهی از تابلوهایی مثل اینها می‌تواند تبلیغ خوبی برای نظام باشد، از حیث وجود سعه‌ی صدر و آزادی بیان و غیره و ذالک.»

گفتم، «دست ننه‌مان درد نکند. پس بیاییم این دیگراندیشان را حلواحلوا کنیم و با سلام صلوات بفرستیم فرنگ به عنوان سفیران فرهنگی هنر اسلامی؟»

لقمه‌ی نان و پنیر توی گلویم گیر کرده بود و پائین نمی‌رفت. حاجی حسابی زد توی ذوقم. می‌دانستم که اگر حاجی ماهرخ را ببیند حالی به حالی می‌شود، ولی فکر نمی‌کردم تا این حد پاکباخته بشود. به خاطر حال و حول خودش می‌خواست هرچیزی را توجیه کند. حتی تابلوهای ضد ارزش ماهرخ را حالا در خدمت نظام و اسلام معرفی می‌کرد. های ماهرخ! چه کرده‌ای با ما. تو چه هستی، دختر. درمانده شده بودم. نمی‌دانستم از چه راهی باید وارد شوم که حاجی را وادار به تغییر عقید کنم. حاجی معذرت خواست که برود دستشویی.

فنجان چایم را از روی میز حاجی برداشتم. نگاهم به مُهر حاجی افتاد که روی جعبه‌ی استامپ گذاشته بود. بی‌معطلی بسته‌ی کاغذهای سربرگ‌دار را برداشتم و پشت سرهم ده، دوازده تا از آن‌ها را مُهر زدم. کاغذها را تا کردم و توی جیبم گذاشتم. دستم بفهمی نفهمی به لرزه افتاده بود. نفس عمیقی کشیدم و یک قلپ گنده چای سر کشیدم. نوک زبانم سوخت ولی حالم خوب شد.

حاجی که برگشت نگاهی به‌اش کردم و منتظر ماندم که جواب بدهد. گفت که او به ممیّزها و بررس‌ها هیچ سفارش و توصیه‌ای نکرده و آن‌ها کار خودشان را مطابق ضوابط انجام می‌دهند. سرد شده بودم. شور و حالی برای بحث کردن با حاجی نداشتم. کمی تعارف بارش کردم و گفتم مطمئنم که نظر حاجی هرچه باشد اصلح است.

حال و حوصله‌ی کار کردن نداشتم. آن لحظه‌هایی که منِ خنگِ کودنِ ببو نشسته بودم پشت یک میز فکسنی مثلاً کارمندی می‌کردم، شروین سوسول معلوم نبود با ماهرخ چه حال و حولی می‌کرد. حتماً دختره‌ی پاچه‌پاره ماجرا را برای آن دوست عزیز بچه مزلّفش تعریف کرده و حالا هی دوتایی ادای من را در می‌آورند و هرهر مثل میمون می‌خندند.

توی آبدارخانه داشتم برای خودم چای می‌ریختم که یکهو صدای انکرالاصوات مش رجب از پشت سرم بلند شد، «تو امروز چته برادر. خودتو خفه کردی از بس چای خوردی.»

دستم خورد به شیر سماور و جیزش درآمد. نمی‌دانم چند تا چای خورده بودم. مش رجب ریغو جونش در می‌آمد و از صبح تا موقع نماز و ناهار سه تا لیوان چای سر میز می‌آورد. آن روز به غیر از آن سه‌تایی که او برایم آورده بود، چندبار هم خودم رفته بودم از آبدارخانه ریخته بودم. پیرمرد بوگندو خوشش نمی‌آمد کسی به سماورش دست بزند. می‌گفت، «اگه چای اضافه می‌خواین، به خودم بگین.»

گفتم، «برو بابا جمعش کن توهم؛ حال داری‌ها.»

دم اذان رفتم وضو گرفتم و توی نمازخانه منتظر نماز جماعت نشستم. همان‌جا سر نماز تصمیم خودم را گرفتم. مرگ یک بار، شیون یک بار.

به اتاق کارم که برگشتم، پرونده‌ای را باز کردم و یکی از کاغذهای مُهردار را از جیبم در آوردم. مهر پای کاغذ را با کاغذ دیگری پوشاندم. به چند جور متن فکر کرده بودم ولی دست آخر تصمیم گرفتم که فقط یک توصیه‌نامه بنویسم. اگر کارم را راه نیانداخت، بعد می‌توانستم یک حکم مأموریت بنویسم. چیزی که زیاد داشتم کاغذ مهردار بود. امضای حاجی هم که برای من آب خوردن بود. توصیه نامه را نوشتم!

بسمه تعالی

به این وسیله تصدیق می‌نماید که برادر حمید رمضانعلی مورد اعتماد و وثوق کامل این جانب بوده و از برادران واحد عملیات تقاضا دارد که با ایشان نهایت همکاری و مساعدت به عمل بیاورند.

و من الله التوفیق

الاحقر

حاج سعید سبحانی

زیر اسم حاجی یگ امضایی کردم که حاجی عمراً بتواند به‌ آن قشنگی مثلش را در بیاورد.

حکم عملیات را به اطلاع تیم رساندم و قرار عملیات را برای غروب روز بعد گذاشتیم.

***

راوی: شروین

غروب بود. تنها توی اتاقم نشسته بودم. دلم گرفت. از هتل بیرون زدم که چند ساعتی را توی خیابان بگذرانم. چند قدمی که از هتل دور شدم، شنیدم که کسی به آرامی از پشت سر صدایم می‌کند.

برگشتم حاج آقا سعید بود با عینک دودی، کلاه بره، پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین. فوری سلام کرد.

حاج‌آقا گفت، «شروین، تو دیگه خواهش می‌کنم به من نگو حاج آقا، بابا من هم حق دارم گاهی سعید خالی خالی باشم. حالا اگه نگفتی سعیدجون هم نگفتی.» صدایش می‌لرزید. طوری حرف می‌زد انگار رازی را با من در میان می‌گذارد.

حاج آقا پرسید که حمید چه جور آدمی است.

گفتم که آشنایی ما در حد چند تا درسی هست که در دانشگاه با هم داشته‌ایم. حاج آقا تقریباً چسبیده به من راه می‌رفت. شانه‌اش را مرتب به شانه‌ من می‌سایید.

گفت، «آدم عجیبیه. گاهی کارهایی می‌کنه که منو به یاد آدمای فرصت‌طلب می‌اندازه.»

حاج آقا تعریف کرد که صبح آن روز حمید به دفترش رفته بوده و از او خواسته بوده که اجازه خروج تابلوهای ماهرخ را صادر نکند. حاج آقا معتقد بود که حمید می‌خواسته با قربانی کردن تابلوهای ماهرخ، به رؤسایش ثابت کند که تا چه حد متعهد و دلسوز نظام است.

یکه خوردم. از حاج آقا فاصله گرفتم و نگاهی به سرتاپایش انداختم. گفتم، «حمید این کار رو کرد؟ باور نمی‌کنم.»

حاج آقا سرش را تکان داد و با صدایی گرفته گفت، «خیلی هم بحث می‌کرد. دلیل و برهان می‌آورد که آبروی نظام به خطر می‌افته.»

حاج آقا دوباره خودش را به من چسباند و گفت: «ولی جای نگرانی نیست. او می‌خواست خود شیرینی کنه. من که آلت دست او نیستم.»

حاج آقا ساکت شد ولی نگاهش را که به چشم‌های من دوخته بود، برنگرداند. نگاه بریده‌ای به‌اش کردم و وانمود کردم که متوجه او نیستم. چند لحظه‌ای گذشت ولی هنوز بر و بر نگاهم می‌کرد.

برای این که فضا را عوض کنم خنده‌ای کردم و گفتم، « چه هوایی. تهران و این هوا، استثناییه.»

جاج آقا با پچ پچی که من به سختی می‌توانستم بشنوم گفت، «شروین جان، راستش من برای این نیومدم که خبر موش دوانی حمید را به تو بدم.» سرش را پائین انداخت و ادامه داد، «به خاطر خودم اومدم. می‌دونی؟ من دیوونه شدم. تو منو دیوونه کردی.»

لرزش صدایش بیشتر شده بود. نگاه دزدانه‌ای به چشم‌های من کرد و دوباره سرش را پائین انداخت.

گفتم، «چرا من؟ این چه حرفیه آقا سعید؟»

یک باره جلو رویم ایستاد. دوباره به چشم‌هایم زل زد و خواهشمندانه گفت، «منو ببر پیش خودت، شروین. فقط امشب. قول می‌دهم به‌ات بد نگذره.»

«چی داری می‌گی. من نمی‌دونم چه تون شده حاج آقا.»

«هی، به من نگو حاج آقا. بابا چرا نمی‌خوای بفهمی. من فقط به تو اعتماد کردم، شروین. من اسیر این ظاهرم هستم. تورو خدا شروین. امشب بذار بیام پیشت.»

حالتش عوض شده بود. کنترل صدایش را هم از دست داده بود. دیگر پچ پچ نمی‌کرد. خودم را انداختم توی یک تاکسی و او را میان پیاده‌رو تنها گذاشتم. به اتاقم در هتل برگشتم. حالا لرز گرفته بودم. باورم نمی‌شد. دلم به حالش سوخته بود. خودم را روی مبل انداختم و چشم‌هایم را بستم. دو ساعتی بی حرکت افتاده بودم.

حوالی ساعت ده شب بود. بلند شدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. حاج آقا درست آن طرف خیابان، زیر درخت توت بزرگی ایستاده بود. بلافاصله متوجه من شد. دست تکان داد. خودم را کنار کشیدم، انگار که او را ندیده‌ام. پرده را کشیدم. نیم ساعتی گذشت. از لای پرده نگاه کردم. هنوز ایستاده بود. چند دقیقه‌ای نشستم ولی دچار یک جور آشوب و دلهره بودم. نمی‌دانستم با او باید چه کار کنم. یک فکر این بود که بیاورمش به اتاقم و محترمانه برایش توضیح بدهم و قانعش کنم که دست از سر من بردارد. ولی می‌ترسیدم سماجت کند. می‌ترسیدم آبرویم را ببرد. دست آخر رفتم پایین. مرا که دید لبخندی زد ولی از جایش تکان نخورد.

گفتم، «حالا من به جهنم. من که این جا نمی‌مونم. چند روز دیگه می‌رم. به خودت رحم کن تو رو همه می‌شناسن.»

گفت، «بذار بریم بالا صحبت کنیم.»

گفتم، «من فقط یه اتاق یک تخته دارم. این وقت شب که کسی مهمون دعوت نمی‌کنه. همین کافیه که برامون حرف در بیارن.»

حاج آقا برگی از شاخه‌ی توت کند و خودش را قدمی دیگر به من نزدیک کرد. گفت، «خیالت تخت باشه، شروین. این فقط رازیه بین من و تو. تازه من اونقدرها اسم و اعتبار دارم که هر دلیلی برای دیدن تو سر هم کنم، همه باور کنند. من اصلاً اومدم با تو راجع به یه پروژه فرهنگی در اروپا برنامه‌ریزی کنم.»

نفس تبدارش به صورتم می خورد.

گفتم، «سعیدجان، منظور من اینه که من همچین گرایش‌هایی ندارم. من کشش به همجنس ندارم. تو یه مدت دیگه دندون رو جیگر بذار. من سر قولم هستم. ویزا برات درست می‌کنم. اونجا با آزادی تمام، سر فرصت طرف مورد علاقه‌ی خودت ‌رو پیدا کن.»

حاج آقا دستش را روی شانه‌ام گذاشت. تکانی خوردم ولی سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان دهم. گفت، «ببین شروین، من از تو نمی‌خوام که با من کاری بکنی. فقط اجازه بده بیام پیشت. می‌شینیم، گپ می‌زنیم. من اصراری ندارم. اگه علاقه‌ای درت به وجود اومد و خواستی، که خوب، من هستم. اگه هم کششی نبود که هیچی. ولی این جوری من نمی‌تونم برم. می‌دونی؟ من دیگه خودم را پیش تو خراب کردم. تو دیگه راز منو می‌دونی. نمی‌تونم برم.»

قدمی به عقب برداشتم و شانه‌‌ام را از زیر دستش بیرون کشیدم. در این حرفش یک جور تهدید هم حس می‌شد. می‌دانستم که اگر قضیه را یک جور باهاش حل و فصل نکنم، کینه‌ام را به دل می‌گیرد و ضربه‌ای به‌ام خواهد زد. به درخت تکیه دادم. نمی‌دانستم چه کنم. به نظرم رسید که بهترین راه این است که بین آره و نه نگهش دارم تا یک مدتی. گفتم، «برای من هم کار آسونی نیست. خیلی غیر منتظره بوده، می‌دونی؟ من باید فکر کنم. از نظر روانی اصلاً آماده نیستم. به من کمی وقت بده سعید، باشه؟»

حاج آقا لبخندی زد و گفت که او کاری به کارم نخواهد داشت و مزاحم فکر کردن من نمی‌شود. گفت که فقط می‌خواهد پیشم باشد. دستی به شانه‌اش زدم و با لحنی اطمینان بخش به‌اش گفتم که من او را تنها نخواهم گذاشت و به هر شکلی که شده مشکلش را با هم حل می‌کنیم. پیشنهاد کردم که قرار روز دیگری را بگذاریم و با هم صحبت کنیم. او مردد مانده بود. جواب نداد. منتظر تأیید یا رد او نماندم و گفتم که تا مردم مشکوک نشده‌اند از هم خداحافظی کنیم و با شتاب به هتل برگشتم.

از لای پرده نگاه کردم. حاج آقا هنوز همان‌جا ایستاده بود. جنب نمی‌خورد. خسته شدم. کنار رفتم و سعی کردم خودم را با چای خوردن و کتاب خواندن مشغول کنم. هول برم داشت که نکند بیاید بالا و در اتاقم را بزند. صندلیم را گذاشتم کنار پنجره و همان جا نشستم تا او را زیر نظر بگیرم که اگر به سمت هتل بیاید، بتوانم یک جور از دستش در بروم.

 نمی‌دانم چند ساعت گذشت. چند تا فصل از رمانی را که دستم بود همان جا خواندم. ناگهان صدایی تکانم داد، «آهای آقا، چی می‌خوای. چندساعته واسادی مارو دید می‌زنی.»

حاج آقا هم تکان خورد. این پا و آن پا شد. دستش را توی جیب شلوار جینش کرد. صدای دیگری آمد، «مرتیکه داره ماها رو می‌پاد. صاف صاف واساده وسط پیاده‌رو، زن و بچه مردم ‌رو دید می‌زنه. خجالت هم نمی‌کشه.»

زنی هم جیغ کشان داد زد، «دزده. آی دزد، بگیریدش.»

چیزی مثل لنگه دمپایی از سمت طبقه‌های بالایی به طرف حاج آقا پرت شد. بلافاصله بارانی از گوجه، تخم‌مرغ، لنگه کفش و چیزهای دیگری از پنجره‌های اطراف به آن سمت پیاده‌رو باریدن گرفت. حاج آقا دست در جیب و خونسرد چرخی زد و به آرامی پهنای ساختمان هتل را از نظر گذاند. روی پنجره‌ی اتاق من مکثی کرد و چند لحظه بعد راه افتاد. هر دو دست را در جیب شلوارش کرد و بی خیالانه خیابان را به سمت بالا قدم ‌زد. با نگاه تعقیبش کردم تا این که در طول خیابان ناپدید شد. صدای همهمه وزمزمه‌ی ساکنان اتاق‌ها هم چنان می‌آمد.

***

راوی: حمید

بچه‌های تیم عملیات کارشان را فوت آب بودند.

می‌خواستم توجیه‌شان کنم ولی تا گفتم ف آن‌ها تا فرحزاد را رفتند. پاترول شیشه دودی را برداشتیم و راه افتادیم. کنار خیابان، حدود پنجاه متری خانه‌ی ماهرخ پارک کردیم. من عینک دودی شیشه بزرگی زده بودم و کلاه سرم کرده بودم. حدود پانزده دقیقه توی ماشین منتظر نشستیم تا ماهرخ از خانه بیرون برود.

در را قفل کرد و به طرف خیابان اصلی رفت. من توی ماشین ماندم. وظیفه‌ام این بود که اگر ماهرخ برگردد، با بی‌سیم به بچه‌ها اطلاع بدهم. محسن نگاهی به قفل انداخت و دسته کلید بزرگی را از جیب شلوارش در آورد. کلیدی را انتخاب کرد و سر ضرب در را باز کرد. دوتایی چپیدند تو و در را بستند.

کارشان را ده دقیقه‌ای انجام دادند و ساکت و آرام برگشتند توی ماشین. کسی چیزی نگفت. آنها در جواب من که با چشم‌هایم سئوال می‌کردم، فقط لبخندی زدند. راه افتادیم. من هم چنان دنبال جواب بودم. محسن دنده را عوض کرد و نیم نگاهی به من انداخت و گفت، «مأموریت تکمیل شد.»

بعد توی راه تعریف کردند که همه‌ی تابلوهایی را که به دیوارهای خانه آویزان بوده پشت و رو کرده بودند. حتی تابلوهای توی اتاق خواب‌ها و دستشویی را. گفتند که با دیدن آن تابلوها دیگر شکی برایشان نمانده بود که حاجی تصمیم درستی گرفته. یک تابلو پرتره‌ی خود ماهرخ را هم با یک ضربدر گنده باطل کرده بودند. پرتره‌اش را دیده بودم ماهرخ از روی عکسی از خودش کشیده بود. چشم‌ها و لبهای آن پرتره خیلی خوب در آمده بود. به بچه‌ها اجرکم عندالله گفتم و تأکید کردم که مأموریت را جایی درز ندهند. گفتم خودم گزارش آن را شفاهی به حاج آقا می‌دهم. شتر دیدی، ندیدی.

***

راوی: ماهرخ

ساعت هشت و نیم شب این طورها بود که برگشتم خانه. در را که باز کرم دیدم که تابلو منظره‌ای که به دیوار راهرو زده بودم تکه پاره کف راهرو افتاده است. قابش شکسته شده بود. دلم هُری ریخت پایین. یک آن برگشتم که فرار کنم ولی خودم را کنترل کردم. فکر کردم دزد آمده. پاورچین پاورچین به طرف سالن رفتم.

توی سالن، قاب‌ها همه پشت و رو به دیوار بودند و نقاشی‌های توی قاب‌ها مثل جگر زلیخا پاره پوره شده بودند. جلو جیغم را گرفته بودم. می‌لرزیدم. دندانهایم به هم می‌خورد. همین طور لرزان لرزان و لالمانی گرفته، اتاق خواب، آشپزخانه، حمام و دستشویی را گشتم. هیچ چیز دیگری دست نخورده بود. تنها تابلوهای نقاشی جر و وادر شده بودند. معلوم بود که کار یک دزد نمی‌توانست باشد. ولی من که فکرم کار نمی‌کرد. گوشی را برداشتم که به پلیس زنگ بزنم. بلافاصله پشیمان شدم چرا که فکر کردم پلیس یک عالمه سئوال خواهد کرد و پرونده‌ی قطوری برایم تشکیل خواهد داد. دست آخر هم از من خواهند خواست که کسی را به عنوان مظنون معرفی کنم. از آن گذشته، جرأت ماندن در آن جا برای یک ثانیه دیگر هم نداشتم. در را به هم زدم و اولین تاکسی را دربست کرایه کردم. به خانه پدر و مادرم رفتم. به آن‌ها چیزی نگفتم. نمی‌خواستم ناراحتشان کنم. کاری که از دستشان برنمی‌آمد.

به شروین زنگ زدم. در بین آدم‌هایی که می‌شناختم با او راحت‌تر بودم. شروین هم معتقد بود که کار دزد نیست. او چند تا فرضیه داشت. می‌گفت به احتمال قوی این کار با برگزاری نمایشگاه در خارج ارتباط دارد. یا کار کسانی است که به رفتن من حسودی می‌کنند، یا کار آنهایی است که اصولاً مخالف ارتباط فرهنگی با خارج‌اند. شروین پیشنهاد کرد که حمید را مأمور کنیم قضیه را پیگیری کند و سر از ته و توی آن در بیاورد. او می‌گفت که حمید بهتر از پلیس می‌تواند کارآیی داشته باشد. ناچار شدم سربسته برای شروین توضیح دهم که رابطه با حمید را قطع کرده‌ام و دیگر نمی‌خواهم با او هیچ رفت و آمدی داشته باشم. شروین کنجکاوی نکرد ولی از صدایش می‌شد تشخیص داد که از این خبر خوشحال شده است. شروین هم توصیه کرد که فعلاً تا مدتی به خانه‌ام برنگردم.

***

راوی شروین:

برخلاف قولی که به ماهرخ داده بودم، با حمید تماس گرفتم. راه دیگری نبود. حمید تنها کسی بود که به پشت صحنه همه چیز دسترسی داشت. البته حدس من هم مثل ماهرخ این بود که خود حمید توی قضیه دست دارد، به خصوص با آن چیزهایی که سعید در موردش گفت. ولی بهتر بود باهاش صحبت کنیم تا اگر او واقعاً این کار را کرده، حرفش را یک جوری بزند و بفهمیم چه منظوری دارد. اگر یک‌هو رابطه‌مان را قطع کنیم، بیشتر جَری می‌شود و ممکن است کار گنده‌تری دستمان بدهد.

حمید گفت، «کار کار حاج‌آقا سعید است. به ماهرخ بگو سفر خارج که منتفیه هیچی، قید تابلوها را هم باید بزنه.»

ازش پرسیدم چه دلیلی برای حرف‌‌هایش دارد. گفتم که حاج آقا آن طور آدمی نیست.

حمید جواب داد، «حاج آقا را من می‌شناسم. بابا من دارم با اینا کار می‌کنم. جون تو تا این حاجیه یه اَنکَحتُ به این دختره تلاوت نکنه ول کن نیست. حاجی الان مثل کوسه‌ایه که خون دیده باشه. دنبال شکاره.»

حمید از من خواست که هر طور شده نگذارم ماهرخ طرف وزارت ارشاد آفتابی بشود. می‌گفت خطر جدی دارد.

از اصرار بیش از حد حمید به او مشکوک شدم. مخصوصاً که در آن چند روزه متوجه شده بودم که حاج آقا چه جور شخصیتی دارد. لااقل می‌دانستم که علاقه‌ای به زن‌ها ندارد. برای همین فکر کردم که حمید بی‌پایه حرف می‌زند، یا کاسه‌ای زیر نیمه کاسه‌اش هست.

صبح روز بعد به دفتر حاج‌آقا سعید رفتم.

حاج آقا در اتاقش را بست. گفت، «باور نمی‌کردم دیگر سراغ من بیایی. تو که مرا طرد کردی، شروین خان.»

رک و راست گفتم برای چه به آن جا رفته‌ام. نمی‌خواستم فکر کند که نظرم عوض شده و می‌خواهم به آن نوع رابطه‌ای که او می‌خواست رضایت بدهم.

حاج آقا گفت که چند بار شخصاً به ماهرخ تلفن زده که خبر بدهد مجوز تابلوها حاضر است ولی او جواب نداده.

به حاج آقا گفتم که ماهرخ از خانه‌اش فراری شده است. گفتم که حمید سعی می‌کند ماهرخ را بترساند. حاج آقا گفت که حمید پیش او هم رفته بوده و سعی کرده بوده که مانع مجوز دادن برای خروج تابلوها بشود. گفت که بهتر است به روی خودمان نیاوریم، تا متوجه نشود که سر از دو دوزه‌ بازی‌هاش در آورده‌ایم. چون ممکن است دست به کار خطرناکی بزند. گفت که خودش هم از حمید می‌ترسد.

مجوز و تابلوها را به من داد که برای ماهرخ ببرم و پیشنهاد کرد که هر چه زودتر خارج شویم.

خداحافظی کردم. موقع روبوسی به او گفتم، «به محض رسیدن، دعوتنامه می‌فرستم. به زودی آن طرف آب می‌بینمت، سعیدجان.»

لبخندی زد و گفت، «از سعید جان گفتنت معلوم است که یک کاری می‌کنی.»

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی