حسین آتش‌پرور:گذشته‌ای که همچنان با ما راه می‌رود

حسین آتش پرور، پوستر: ساعد

برای هفتاد و یک سال قدم‌های منیرو روانی‌پور

مجموعه داستان سرخپوست تنها، یک تجریه‌ی ادبی است که از داستان‌های زیرشکل گرفته:

۱- زن عراقی

۲- تمام روزت با من گذشت

۳-چشمان جموش جاشوا

۴-این حلزون است یا اژدها

۵-صحنه آخر

۶-نیلوفر مرداب.

سرخپوست تنها، از این جهت مهم است که نویسنده با جسارتی کم‌نظیر آینه را به دست انسان معاصر بخصوص خاورمیانه‌ای می‌دهد که در چه دنیای عفنی زندگی می‌کند. و جهان چگونه گندابی برای زیست ما شده. او به ما می‌گوید که مدرنیسم با تمام خدمتی که به بشریت کرده و می‌کند، چگونه او را آواره و سلاخی می‌کند و محیط زیست او را در جهنم آوارگی با بزکی به ظاهر در آرامش نشان می‌دهد.

داستان کوتاه زن عراقی در ابتدای کتاب و نیلوفر مرداب در آخر کتاب، از نظر فرم دو قطب واقعیتی است که دیگر داستان‌های کتاب و شخصیت‌ها و رخداد‌ها در میان این دو زندگی می‌کنند؛ اگر در زن عراقی ما سفری تاریخی- اجتماعی در بیرون داشته باشیم، در نیلوفر مرداب سفر از درون به بیرون می‌کنیم تا پازل این جغرافیای داغ و درد، را کامل کرده باشیم.

در داستان‌های کتاب ما با تجاوزی نمادین به زنان روبرو می‌شویم. تجاوزی که باعث آوارگی و دربدری می‌شود. چقدر محیط زندگی یاید برای آن‌ها نا امن شده باشد که به استخری در آمریکا بدنبال آرامش پناه ببرند. و بقول شخصیت اصلی داستان زنِ عراقی حالا رویای او خلاص شدن از تنهایی باشد و دوستی و خاطرات جزو دارایی‌های او به حساب آیند.

موضوع دیگر اینکه طبق روایت‌های هولناک زن مهاجر خاورمیانه‌ای (یا ایرانی)، بهای مهاجرت و رسیدن به «آزادی» گزاف بوده است، اما آن‌ها در نهایت به «آزادی» نرسیده‌اند و در «سواد آزادی» به سر می‌برند زیرا با افکار جرواجر از تجاوز جنسی و ذهنی به حیات در جغرافیای تازه رسیده‌اند.

زن عراقی

شکل و ساخت داستان زن عراقی

زن عراقی نمادی است از زندگی زنان در ایران، عراق، سوریه، و لبنان و یمن و افغانستان. اروپا. حتا زن جهانی که به او تجاوز می‌شود. زنی که در آمریکا برای رسیدن به آرامش به استخر می‌رود. استخری پراز کابوس. که از آن سر ریز می‌کند به خیابان‌های نوادا. تگزاس. و… همینطور می‌رود به اروپا و لهستان. ایران و عراقِ خاور میانه ای. و می‌شود نیروهای ائتلاف در عراقِ زنِ خاورمیانه ای.

درست است که روایتگر از نظر زمان و مکان در آمریکا زندگی می‌کند، اما زمان و مکان گذشته‌ی خاورمیانه مثل پوست به تن او چسبیده است.

داستان در چهار محورِ شخصیت- مکان – موضوع و حرکت روایت خود را می‌سازد و پیش می‌برد.

شخصیت‌های داستان:

۱-     روایتگر:

برای شناخت شخصیت‌ها به داده‌های داستان توجه می‌کنیم: روایتگر اول شخص در باره خودش می‌گوید:

ای کاش در خانه و درِ دهانم را بسته بودم و کسی را تو خانه‌ام راه نمی‌دادم، آن هم پیرزنی که سه ماه دراز به دراز روی تخت بیمارستان افتاده بود و من پرستارش بودم. اگر مثل آدم زندگی کرده بودم و پیرزن را به خانه‌ام دعوت نمی‌کردم و او نمی‌آمد و زار و زندگی مرا نمی‌دید، مرا خر حساب نمی‌کرد و برای پسر پنجاه‌ساله‌اش نمی‌گرفت و من پرت نمی‌شدم تو راهرو‌های دادگاه و خیابان‌های لس آنجلس. ص ۸

دو هفته‌ای در میان بی‌خانمان‌های لس آنجلس زندگی می‌کند.

و بعد می‌گوید که دختری او را به عنوان پرستار مادرش استخدام می‌کند و به آمریکا می‌برد. بعد که مادرشان می‌میرد او را وسط زمین و آسمان توی خیابان ویل می‌کنند. ص ۱۵-۱۶

و بعد ادامه می‌دهد: هم وطنِ من وکیلی بود از دوستان همان خانواده. وقتی فهمید، بدون یک شاهی وکالت مرا به عهده گرفت و برایم تقاضای گرین کارت کرد.

آن وکیل بعد دو هفته میان بی‌خانمان‌ها سراغ او را می‌گیرد و می‌خواهد برای او کاری بکند. آن وقت در دفتر وکالتش به او جا می‌دهد و در تمام مدتی که پرونده‌اش در جریان بوده، ترتیب او را می‌دهد و این جور دستمزدش را می‌گیرد. ص ۱۶

۲-     زن عراقی (زن خاور میانه ای):

وقتی از زن عراقی صحبت می‌شود اولین چیزی که به ذهن می‌رسد، تجاوز نیروهای ائتلاف (آمریکا. بریتانیا. استرالیا. لهستان) به رهبری آمریکا در سال ۲۰۰۳ است. شخصیت زن عراقی یک استعاره است. چرا که در جغرافیای داستان با زنی عراقی روبرو نمی‌شویم وهمین زن تبدیل به نماد زن خاورمیانه‌ای ایرانی- عراقی- سوری- یمنی و… می‌شود. درداستان از زبان روایتگر، ما با چنین زنی روبرو می‌شویم:

گفتم من زنی را میشناسم در خاور میانه- نگفتم ایران- که زن کسی شد که هزار درد بی‌درمان داشت و تازه الکلی هم بود و هر شب به قصد مرگ خودش و رفقایش او را تهدید می‌کردند و تمام تنش کبود بود از کتک. ولی دادگاه هیچ کدام را قبول نداشت و کبودی‌های بدن زن را نمی‌دید و عاقبت مجبور شد نه تنها خانه که حتا خودش را هم بدهد تا خلاص شود.

نگفتم چه جور او را به هم دیگر پاس می‌دادند. نگفتم از رئیس دادگاه به پاسدار دادگاه و عاقبت به دربان رسید. ص ۱۱-۱۲

بعد یاد آن زن خاور میانه‌ای افتادم که بزور طلاق گرفت و بعد به مردهای توی دادگاه رسیدم. از اولی تا آخری. خلاص که شد هشت تایی می‌شدند. آخرین نفر نظافت چی بود می‌خواست به او هم بدهد؟ دادگاه تعطیل بود و داشت خودش را مرتب می‌کرد که از دستشویی بزند بیرون که جوان را دید. با خودش گفت این یکی چرا نه؟ او را کشاند توی دستشویی و فکر کرد هر چه باشد زحمت می‌کشد.

همه‌ی کارهایی که زن خاورمیانه‌ای کرده بود به زور نبود. این یکی به میل خودش بود یا شاید خیلی هاش به میل خودش بود. وقتی دو سال با کسی زندگی کنی که لباس تو را بپوشد و نصف شب آرایش زنانه کند و بیاید روی تختخواب دونفره بنشیند، وقتی نتوانی این حرف‌ها را جایی ثابت کنی. . ؟ جایی ول می‌شوی. ولو می‌شوی.

نظافت چی تن نداد. گفت:

برو خواهر، می‌فهمم چه بلایی سرت آوردن. منم این جا دیپلم دارم و جارو می‌کشم.

بعد با خودم گفتم به جای زن خاورمیانه‌ای بهتر نیست بگویم زن عراقی؟ ص ۱۲.۱۳

۳-     ماریا و هنری

ماریا ۷۴ساله است و ۲۴ سال است که هر روز در استخر شنا می‌کند. در سه چهار سالگی از طرف مهدکودک مجبورش می‌کنند در تولد هیتلر سرود بخواند. ورود قزاق‌ها به روستا را به یاد دارد. در ۲۷ سالگس با پنج دلار آمریکا، از لهستان کمونیست فرار می‌کند و خودش را به دیتریت، مرکز لهستانی‌های مهاجر می‌رساند. ص۶

هنری همسر او سرآشپز بوده و با تمام هنرپیشه‌های هالیود عکس دارد.

روایتگر درباره او می‌گوید: از کجا معلوم که لهستانی‌ها هم مثل ما نباشند؟ از کجا معلوم که ماریا از ورشو تا برسد آمریکا به چند نفر نداده باشد؟ از همون اول که هنری را ندیده؟ دیده؟ ص ۱۶

۴-     باربارا

او (باربارا) هر بار می‌گفت که چقدر از میوه‌ها و غذاهای شوهرش را دزدیده و چطور ذره ذره از پول‌های خردی که توی جیبش نگه می‌دارد، می دزدد تا برای خودش عصای تازه بخرد و تازگی چندتا بلیط بخت آزمایی خریده. عاقبت پیش خودم فکر کردم شاید باربارا می‌ترسد برود دادگاه. می ترسد برود و به سرنوشت زن عراقی دچار شود. چون واقعیت این است که وقتی به اولین نفر دادی دیگران توی صفی بی‌انت‌ها منتظرند و تو عادت می‌کنی و دیگر دست خودت نیست. بخصوص در مهاجرت است که می‌فهمی تقوا ودلگی دست خودت نیست. هر دوتاش عادت است. مثل ماریا که به هنری عادت دارد و حالا به مرد لهستانی هم لابد عادت کرده. ص ۱۵

نمی‌داند در حساب شوهرش چقدر پول است. نباید از کانزاس بیرون می‌آمد. نباید بخاطر انتقال شوهرش از معلمی از کانزاس استعفا می‌داد. گرمای لاس وگاس برایش جهنم است. قند دارد، باد هم اذیتش می‌کند ورانندگی هم برایش سخت است. چه قد بلندی داشت وقتی جوان بود. . ص ۱۰

گاهی وقتا یادش میره خانه‌اش کجاست.

تمام راه گفته بود که تخت‌شان را سال‌ها جدا کرده اند. و برخی شب‌ها معلوم نیست کجا می‌رود. و چرا غذاهای او را دزدکی از توی یخچال بر می‌دارد و می‌خورد.

همین‌ها بود که سرش داد کشیدم. گفتم باربارا مگر تو در خاورمیانه زندگی می‌کنی؟ تو یک زن آمریکایی هستی. قانون به نفع تو رای می‌دهد. چرا جدا نمی‌شوی؟ چرا خودت را خلاص نمی‌کنی؟ ص ۱۱

۴- ژوک و دوست دختر فلیپینی‌اش

از ژوک در همان خط اول کتاب اسم برده می‌شود و بعد از آن از او خبری نداریم. راوی وقتی با او آشنا می‌شود که برای ماریا در استخر دست تکان می‌دهد. بعد به طرف ماریا می‌رود و با او لهستانی حرف می‌زند. و در نهایت باعث می‌شود که راوی به همین سادگی از حلقه‌ی دوستی ماریا کنار گذاشته شود: با خودم گفتم یعنی ماریا می‌خواهد مرا با یک تی پا بیندازد بیرون از حلقه‌ی دوستی؟ ص ۱۰

و ادامه می‌دهد: یک ماه بعد بود که فهمیدم مرد لهستانی (ژوک) خانه خریده. آن هم نقد. ماریا گفت: تمام این سال‌ها پول‌هایش را جمع کرده تا وقتی بازنشسته می‌شود بتواند یک خانه نقد بخرد و با خیال راحت در آن طراحی کند.

گفت خودش می‌گوید که عاشق این کار بوده اما پول و پله‌ای نداشته که دانشگاه برود و چیزی یاد بگیرد. ص ۱۵

ژوک از این جهت در داستان اهمیت پیدا می‌کند که بصورت کاتالیزوری ظاهر می‌شود تا شخصیت اصلی داستان چهره دیگرش (درونی خاورمیانه ای) خود را نشان بدهد: یک روز گفت (ماریا): زندگی ما خیلی وقته مثل سابق نیست. یه جوری شده.

همین جا انگار برقی توی مخم روشن کردند. انگار کسی به من گفت حالا وقتشه که انتقام جد و آبادت را از مرد لهستانی بگیری.

صدای توی ذهنم می‌گفت: اگر مرده‌ها می‌توانند بعد از دوهزار سال یا شش هزار سال آدم‌های زنده را به رقص وادارند چرا تو نتوانی…ص ۲۱

و از همین جا روح خاورمیانه‌ای او در لباس جادوگر برای ماریا و هنری ظاهر و به آن‌ها نزدیک و باعث جدایی ژوک و مرگ او می‌شود. هنری مردد گفت: دوست دخترش آخرین طرحی را که کشیده (ژوک) بما داده. می‌خواهی ببینی؟

گفتم: حتمن

آن وقت هنری رفت داخل خانه و با یک بوم کوچک آمد. بوم را رو به من گرفت.

ماریا گفت: دوست دخترش میگه این طرح روحی است که ژوک را با خودش برد.

به طرح نگاه کردم. صورت مرا کشیده بود. همون چانه. همون پیشانی. همون قاب صورت. فقط دماغم را بزرگتر کشیده و توی گوشم هم گوشواره‌ای گذاشته بود که جن گیرها و کولی‌ها در گوش می‌کنند.

هنری گفت:

روزهای آخر روح زن مرده را می‌دیده. ص ۲۶

مکان

اولین سازه‌ای که در این داستان خواننده با آن روبرو می‌شود و برای او اهمیت پیدا می‌کند، استخر است. استخری در نوادا. و بعد می‌بینیم استخر از حد یک مکان فراتر می‌رود و به نماد تبدیل می‌شود. استخر است که آدم‌ها های مختلف از ملیت را در خودش جمع می‌کند و داستان را فرا منطقه‌ای می‌کند. از استخر است که در تداعی‌های روایتگر به دیگر مکان‌های داستان سفر می‌کنیم. همین استخر است که داستان و مضمون در آن نطفه می‌بندد و شکل می‌گیرد.

استخر در این داستان کانونی است برای جمع شدن ملیت‌های مختلف؛ آن‌هایی که از تجاوز و بی‌عدالتی‌ها گریخته‌اند، به آرامش روحی نیاز دارند. جایی است برای فرار از تنهایی خودِ شخصیت‌های داستان. مدلی است که جامعه آمریکا را نشان می‌دهد. استخر سرزمینِ کوچک شده‌ی جامعه‌ی آمریکا است برای پناهندگان و فراریان از جنگ و نا امنی و تجاوز. و تبدیل به محلی برای بازگو کردن درد دل‌ها و حوادثی است که از خودی و غیر خودی برآن‌ها رفته است. در این داستان انتخاب استخر یکی از بهترین مکان ها، برای پرداختن به چنین موضوعی در ساخت داستان است.

جمع شدن، ملیت‌های مختلف در پناهگاه استخر، نمادی است از اوضاع و شرایط ناپایدار و نا امن این کره خاکی و زیستگاه انسان در مانده. مکانی برای بیاد آوردنِ آن چه به سر او آورده اند. جایی برای رسیدن به آرامش درون و برون؛ همان چیزی که به آن نمی‌رسند. به زبان دیگر می‌شود گفت که استخر می‌تواند خانقاه دوران مدرن باشد.

موضوع

در این داستان موقعیت زن تصویر می‌شود. تجاوز، آوارگی. خرافه پرستی از هر نوعش. و بی‌پناهی او. مسایلی است که طرح می‌شود. از سوی کسانی که می‌باید از تو دفاع کنند و پناهگاه تو باشند، مورد تجاوز قرار می‌گیری. این عمل از خانه و اجتماع و قانون شروع می‌شود و از مرزها عبور می‌کند. و حتا به کسانی که خودشان از تجاوز فرار کرده‌اند مثل (ژوک) از حلقه کنار گذاشته می‌شوی. آنقدر به تو تجاوز می‌کنند که به آن عادت می‌کنی و در آخر داستان خودت با استفاده از خرافات به متجاوز تبدیل می‌شوی. مساله‌ای که نویسنده به آن انگشت می‌گذارد و به آن می‌پردازد، عادت‌های مذهبی و خرافات است. درست است که زن‌های داخل استخر از ملیت‌های مختلف و در جامعه‌ای لاییک و پیشرفته زندگی می‌کنند اما هرکدام گرفتار مسایل خرافی خود هستند و هرکدام از شخصیت‌ها به نوعی آن گذشته، آن عقاید و خرافات را با خود به درون این استخر می‌برند. شیلا بودایی است و جنیفر نیمه راهبه‌ای که در انتظار آمدن مسیح است تا با او ازدواج کند. وقتی که شخصیت اصلی در رابطه با ماریا غیر مستقیم توسط ژوک از حلقه کنار گذاشته می‌شود، آن ریشه خرافی زن خاورمیانه‌ای در ذهنش بیدار می‌شود و جرقه می‌زند: صدای توی ذهنم می‌گفت: اگر مُرده‌ها می‌توانند بعد از دوهزار سال یا شش هزار سال آدم‌های زنده را به رقص وادارند چرا تو نتوانی…ص ۲۱

زن خاور میانه‌ای با توجه به این که از سرزمین خودش فرار می‌کند، اما در پس وپشت ذهنش هنوز آن گذشته‌ای را که از آن فرار کرده با خودش حمل می‌کند. و در همین جا می‌بینیم که باربارا و هنری هم آن درون خرافی خودشان را در تسلیم شدن به راوی نشان می‌دهند.

حرکت

حرکت از استخر شروع می‌شود. در حرکت است که ارتباط‌ها شکل می‌گیرد. چه درجاری بودن آب استخر، چه در حرکت‌های ذهنی و یا در واقعیت.

در تداعی‌ها و حرکت ذهنی شخصیت اصلی داستان به ایران، عراق، خاورمیانه آشوب زده و عقب مانده، لهستان، جنگ جهانی دوم و شهرهای دیگر آمریکا می‌رویم. به دفتری که وکیل به شخصیت اصلی جا برای تجاوز می‌دهد. به دادگاه زن خاورمیانه و نظافتچی را می‌بینیم. به آوارگی او در خوابیدن کنار خیابان. به فرار ماریا از لهستان وفراموشی‌ها و حواسپرتی‌های باربارا و گم کردن‌های راه خانه. به تنهایی ژوک و پناه بردن به طراحی و…

تمام روزت با من گذشت

مکان: پاریس[موزه لوور- پرلاشز]

ایران-تهران – [ تخت جمشید]

شخصیت ها: زن نویسنده-پیرمرد ایران شناس- صادق هدایت- غلامحسین ساعدی.

در این داستان مکان- موضوع و شخصیت‌ها برجسته می‌شوند و در نهایت موقعیتی نمادین پیدا می‌کنند.

داستان در دو مکانِ پاریس می‌گذرد؛ موزه لوور و پرلاشز. شخصیت اصلی داستان که زنی نویسنده است و مسافر، توسط ایرانشناس فرانسوی از طریق موزه لوور و پرلاشز به ایران می‌رود. به گذشته‌ی ایران در تخت جمشید. اما این نویسنده سوم ایرانی در ادامه‌ی دو نویسنده‌ی معاصر دیگرِ درگذشته، یعنی هدایت و ساعدی، در پرلاشز، به آینده نظر دارد و ادامه راه ساعدی است.

موزه لووور و پرلاشز دو مکان مهم پاریس است که ایران را درخود دارد؛ گذشته و معاصر.

در این داستانِ شاعرانه، نویسنده به دنبال هویت و نشانی گمشده‌های خود در گذشته و حال می‌گردد:

خانه‌ی ساعدی کجاست؟ هیچکس، هیچ پلاکی روی خانه‌ای که ساعدی زندگی کرده نگذاشته، خودش نخواسنه. با زندگی‌اش این را گفته. ما با زندگی‌مان حرف می‌زنیم. ص ۲۸

توی دور ریختنِ گذشته استادیم.

باید می‌پیچیدی دست چپ تا برسی به خانه نویسندگان، خانه نویسندگان فرانسه. خانه نویسندگان ایرانی کجاست؟ نه. خانه‌ای در کار نیست. فرار. فرار. همیشه فرار می‌کنی تا جایی که ندانی کجا هستی. بعد گم می‌شوی در خودت و در تمام خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌های دنیا ص ۲۸

پیرمرد سرفه‌ای می‌کند:

می‌خواهی بدانی اجدادت چکاره بودند؟

لوور ص ۳۱

بخشی از گذشته‌های خودش را در عظمت سر ستون‌های تختِ جمشیدِ موزه لوور می‌بیند.

پیرمرد شرق‌شناس می‌گوید: پرلاشز، برنامه فردا.

-عالیه

صادق هدایت هم آنجاست. ص ۳۶-۳۷

و بخش دیگر آن گذشته را در پرلاشزِ هدایت که کار آخرش (خودکشی) را دوست ندارد و ساعدی نماد فرهنگ امروز، می‌بیند. در پرلاشز آن چنان به هدایت نمی‌پردازد. در عوض به دنبال ساعدی و رد پا، ادامه اوست. حرکت زن این را می‌گوید که نویسنده برای ساختن زندگی است، نه برای مرگ.

شکل و ساخت داستان تمام روزت با من گذشت

چشمان چموش جاشوا

این داستان یک نقاشی زیباست. نوستالوژی حسرتبار شاعرانه‌ای که خود را در تصویر و زبان نشان می‌دهد: به جاشوا گفته‌ام چرا نمی‌آیی برویم ایران و به یادش آورده‌ام لحضاتی را که با هم در بندر عباس بودیم و روزی که با قایق به قشم رفتیم. ص ۳۹-۴۰

شاعرانگی آهنگین و موزونی که از اسم آن شروع می‌شود. زیبایی ها، در تداعی‌های سر زمینی خلیج فارس و بندر عباس و قشم و کیش و جزایر آرام، خود را با دلتنگی‌های هتلی در استکهلم به رخ می‌کشد:

جاشوا اسیر ابهت بی‌کرانگی به دریا نگاه می‌کرد و مرغان دریایی در چشمانِ آبیش پرواز می‌کردند.

همان جا بود که به من گفتی: نگاه کن انگار میانِ سبز و آبی دریا، نقاشی خطی کشیده و خم شدی از قایق تا با حرکت دستی رنگ‌ها را به هم بریزی تا سبز آبی شود و آبی سبز. ص ۴۰

فرار از غربت. عاشقانه‌ای با جاشوا که موج. موج. موج. هجوم موج‌ها از ته اقیانوس. سفید می‌شود همه جا. خیزابه‌ها زنان و مردانی را بر تارک سفیدشان می‌نشانند. ص۴۳

دوربین از دستم می‌افتد.

هجوم دریا با ساحل

شلاق امواج بر تنه درختان ساحلی

و

اقیانوس سر می‌کند به لابی هتل. از پله‌ها بالا می‌آید و از پنجره هجوم می‌آورد و رختخواب‌ها و آدم‌ها و چراغ‌ها را با خود می‌برد. ص ۴۴

موج هاخیز بر می‌دارند تا به طبقه‌ی چهارم هتل برسند و آن زیبایی خاطراتی را که بر ساحل ذهن نقاشی شده است، بهم بریزند:

پنجره را کی بسته ام؟ پشت شیشه سراسر سفید می‌شود و مردی با موهای طلایی و دستان سفید و چشمان آبی با سر به پنجره می‌کوبد. مرد با سر توی اتاقم شیرجه می‌رود و یک بار دیگر موج عقب می‌نشیند تا جاشوا کف اتاق دراز به دراز با چشمان آبی و نگاهِ جموشش خیره به سقف بماند. ص ۴۴

این حلزون است یا اژدها

داستان در یک خانواده شهرستانی که مدلی از یک جامعه‌ی در حال گذار است، می‌گذرد. عبور از دنیای سنت و گذشته به جهان مدرن و حیرانی در این میان. رفتن از سرا به آپارتمان. به قول روایتگر آمدن از آن جا به این جا. در این میان کوشش داستان این است که تضاد بین این دو موقعیت را که گاه بین طنز و تراژدی است، چه در مکان و چه در رفتار شخصیت ها، نشان دهد.

داستان با این جمله شروع می‌شود:

خرفتی بیماری مزخرفی است. کم کم به سراغ آدم می‌آید و توی تمام سلول‌های تن خانه می‌کند.

و ما می‌بینیم که سرتاسر داستان در سیطره و گرفتار چنین موقعیتی است که مادر بزرگ نماد آن است و دیگر اعضا در حالتی بین رودرواسی و اجبار به آن تن می‌دهند.

مادر بزرگ- مادر- روایتگر-پدر- خواهرکوچکه و منجو یا عنکبوت باستانی، شخصیت‌های این داستان هستند.

مادر بزرگ و خواهر کوچکه دوشخصیت موازی داستان هستند که در رفتاری متضاد دیده می‌شوند. مادر بزرگ نماینده‌ی جامعه‌ی سنتی است که خواسته‌اش را به خانواده تحمیل می‌کند و خواهر کوچکه نماینده جامعه‌ی مدرن، جستجوگر است و در برابر مادر بزرگ پنهان و آشکار، ایستادگی می‌کند. پدر شخصیت خاص دیگر خانواده که راننده یک گروه باستان‌شناسی است، غرق در همان دنیای باستانی است و زندگی جدید و هر چیزی را در همان گذشته‌ی باستانی نگاه و قضاوت می‌کند.

داستان به نوعی نمادی از جامعه‌ی در حال گذار امروز ماست که زیر سیطره سه دیدگاه کلی سنتی (مادر بزرگ) باستانی (پدر) مدرن (خواهر کوچکه) به شکل کجدار و مریز به زندگی خود ادامه می‌دهد.

آشنایی با پدیده جدیدی مثل توالت فرنگی، که اعضا خانواده هیچ تجربه‌ای با آن در آپارتمان ندارند، داستان را به طرف طنز می‌برد:

اولین بار خواهر کوچکه مستراح را امتحان کرد و دوساعتی برای خودش نشست و به ما که یکی یکی می‌رفتیم و مشت به در می‌کوبیدیم جوابی نداد. حسابی ترسیده بودیم و خیال می‌کردیم خبری شده.

خواهر کوچکه بیرون آمد به مادر بزرگ گفت: بی بی، دو ساعت رو این بشینی پاهات خوب میشه.

اما بی‌بی حاضر نبود روی مستراح فرنگی بنشیند و تا مدت ها، تا وقتی سر و کله‌ی منجو توی خانه ما پیدا شد یبس بود. یبس یبس. بی‌بی نمی‌فهمید چطور آدم می‌تواند راحت بنشیند و کارش را بکند و بعد با فشار دادن دکمه‌ای تولیدات روزانه‌اش ناگهان غیب شود. مادر بزرگ با احتیاط، وقتی یکی از ما قضای حاجت می‌کرد، می آمد و سرک می‌کشید و سر تکان می‌داد. نگران کسانی بود که در طبقه‌ی پایین زندگی می‌کردند و می‌گفت این‌ها بدبخت‌ها چه می‌کشند از دست ما؟ ص ۴۸-۴۹

آمدن ناگهان منجو که شبیه هیچ موجود زنده‌ای نیست، خط و فضای داستان را عوض می‌کند. تا قبل از آن توصیف محل زندگی جدید با قدیم بود و مقایسه‌ی آن ها. منجو که برای خانواده ناشناخته بود و تنها مادر بزرگ از او طرفداری می‌کرد، موجود عجیبی است که رفته رفته بزرگ می‌شود و همه چیز را می‌بلعد حتا کنترل تلوزیون را می‌خورد. او خانواده را مشغول خودش می‌کند و هر کس در باره‌اش نظری می‌دهد: پدر گفت: این مارمولک نیست، باید یک حلزونِ باستانی باشد.

و در ادامه پدر بعد از جستجو درآخر کتاب ششصد صفحه‌ای باستان‌شناسی عکسی به اعضا خانواده نشان می‌دهد که شباهت کمی به مهمان ناخوانده دارد و می‌گوید اسمش به میخی می‌شود: منجو و منجو به زبان آبا و اجدادی یعنی عنکبوت باستانی

خواهر کوچکه که خشکش زده بود گفت: این اژدهاست. برای خوردن ما آمده. بی‌بی با صدایی که هیچ وقت ازش نشنیده بودیم گفت: غلط زیادی موقوف. هیچ کس نباید به مارمولک من دست بزند. ص ۵۱

منجو یا عنکبوت باستانی، این موجود جدیدی که رفته رفته به هیولا تبدیل می‌شود و همه چیز را می‌خورد، تنها مادر بزرگ با تعصب از او حمایت می‌کند. او استعاره‌ای از تفکر مادر بزرگ است که در برابر پدیده‌های جدید مقاومت می‌کند. عنکبوتی که خانواده را در تردید بین حال و گذشته معلق نگاه می‌دارد. هیولای سنت مادر بزرگ است که رفته رفته بزرگ می‌شود و همه چیز خانه را کنترل می‌کند و بدست می‌گیرد.

صحنه آخر

صحنه آخر، یک فانتزی جنایی موجز است که تخته گوشت و سایه دو شخصیت نمادین آن هستند. آن‌ها در آخر داستان تبدیل به مرد و زن می‌شوند.

در ابتدای داستان تخته گوشت که مرتب کانال تلوزیون عوض می‌کند، به دنبال کانالی می‌گردد که در آن آدم بکشند. اما در آخر داستان می‌بینیم که تلوزیون زنی را نشان می‌دهد که در آخرین لیوان مردی مست چیزی می‌ریزد و مرد بی‌هوش را به وان حمام می‌کشد و با چاقوی تیز شده از او می‌پرسد: از کجا شروع کنم. از زبونت یا از دودول ت؟

تخته گوشت (مرد= فرمانروا) شخصیت قلدری است که مرتب فرمان می‌دهد و سایه (زن= فرمانبر) فرمان می‌برد: تخته گوشت کنترل را می‌گیرد و از ته گلو می‌گوید: یخ. سایه می‌تپد توی آشپزخانه ص ۵۸

صدات ببر

این صدای فرمانروا است.

فرمانبر خفه می‌شود ص ۵۷

تم این داستان هم، زن قربانی است. آنقدر قربانی که یاغی می‌شود.

صحنه‌ی آخر از تجربه‌های متفاوت خانم روانی‌پور است.

نیلوفر مرداب

داستان داستانِ موضوع و شخصیت است و از زبان اول شخص روایت می‌شود. شخصیتی که از توی جانش سر بلند می‌کند. جانی که سال‌ها فراموشش کرده است. شخصیتی که از خودش به عنوان دخترک فاصله می‌گیرد و از درون (به بیرون) به خودش نگاه می‌کند: من به تنم جواب می‌دادم همیشه، به آواز تنم که می‌خواست برقصد و بخواند و بخندد. جایی بودم که رقصیدن و خواندن و خندیدن تبه کاری بود. نمی دانستم؟ می‌دانستم اما باور نمی‌کردم. ص ۶۱

و همین دخترک است که در جای جای داستان وارد می‌شود و در روایت شرکت می‌کند. وقتی که روایتگر برای جلب توجه همسرش می‌خواهد بیادش بیاورد که زن ایرانی یعنی چه؟ و شروع به گفتن آقا آقا می‌کند، صدای دخترک در ذهنش می‌پیچد:

آقای هستی و نیستی

آقای من.

آقای رختخواب

آقای شیره کشخانه

آقای جنده خانه ص ۶۵

روایتگر درباره ازدواج و همسرش که از آمریکا آمده و آن فرهنک سنتی می‌گوید: کابوس همه این سال‌ها جریان معاینه است. وقتی خودش و مادرش مرا پیش یک دکتر زنان آشنا بردند تا بکارت مرا امتحان کند، هر وقت یادم می‌آید خیس عرق می‌شوم. و وقتی دکتر بگوید: مانعی ندارد مادر داماد تقاضا کند که اگر می‌شود از عقب هم امتحان کنید.

ص ۶۷

در این رابطه هم زن که به او ستم تاریخی- اجتماعی و سنتی می‌شود رفتار دوگانه برای زندگی دارد و هم مرد.

در ادامه روایتگر شخصیت چند منظوره همسرش را بیرون می‌ریزد و به روی او با قوی‌ترین پرژکتورها نور می‌تاباند:

ص ۷۱

و از استفان می‌گوید که در محل کارش به او وابسته و در نهایت عاشق‌اش می‌شود.

داستان داستانِ موضوع و شخصیت است. روایتگر که کارش تابوشکنی است، لایه‌های زیر روابط را می‌شکافد و عمق جامعه مرد سالار با باورها و رابطه‌های سنتی را با جسارت عریان می‌کند و از این بابت کار نویسنده بی‌نظیر و ستودنی است.

روایتگر- همسرش -دخترک- استفان شخصیت‌های این داستان هستند که هرکدام بصورت نماد‌های اجتماعی بخوبی شخصیت‌سازی می‌شوند.

و در پایان

۱-باورپذیری و کشش اولین چیزهایی است که خواننده را درگیر می‌کند.

۲- در این مجموعه داستان ما در سفری از جغرافیا به تاریخ می‌رویم.

۳-از نظر موضوع داستان‌ها فرا منظقه‌ای است. و به مسایلی از انسان امروز باجسارت پرداخته می‌شود، مسایل که درد عمومی است که کمتر به آن پرداخته شده و تابوشکنی می‌شود

۴- در این داستان‌ها به زن پرداخته می‌شود. و تجاوز و ستمی که به آن‌ها می‌شود.

اعتراض به وضع موجود، سرکشی و نا آرامی و این که آرام و قراری ندارند، از ویژگی‌های شخصیت هاست.

۵- در هرکدام از داستان‌ها با موقعیت‌های بوجود آمده جابجایی اتفاق می‌افتد. چه خانواده یا چه اعضاء.

۶- در شخصیت‌ها یک نوع جستجوگری برای شناخت خود و دیگران وجود دارد و بدنبال راه‌های نرفته اند.

۷- در داستان زن عراقی و دیگر داستان‌ها روایتگر در بیرون سفر می‌کند اما در نیلوفر مرداب در درون خودش به سفر می‌رود.

۸- در تمام داستان‌ها یک شهامت وجسارت داستانی بدون این که دچار شعار زدگی شود، هست. نویسنده عمیق‌ترین لایه‌های اجتماعی و فردی را می‌گشاید و زبان میلیون‌ها انسانی می‌شود که زبان گفتن آن را ندارند و به نوعی می‌شود زبان ملی.

و در پایان دیگر

ادبیات قبل از سال ۵۷ ادبیات مبارزه است. ادبیاتی ظلم ستیز واز ستمی که بر انسان رفته است، حرف می‌زند. به همین علت است که انسان در آن به شکل قهرمان دیده می‌شود. اما کمتر کسی از حقوق زنان و پایمالی آن سخن می‌گوید. حتا در آثار زنانی مثل سیمین دانشور و شهرنوش پارسی‌پور و دیگران به آن توجه نمی‌شود. اما منیرو ضمن عبور از گذشته، در آثارش، از کنیزو تا سرخپوست تنها، یک پروسه‌ی تاریخی است. تاریخی به دنبال نشان دادن موقعیت زن و تجاوزی که به او می‌شود. اشتباه برداشت نشود، بحث بر سر ادبیات زنانه مردانه اصلن نیست. موضوع نشان دادن این موقعیت است. همان کاری که منیرو روانی‌پور در آثارش می‌کند: کنیزو-اهل غرق-سنگ‌های شیطان-دل فولاد-سیریا سیریا-کولی کنار آتش-زن فرودگاه فرانکفورت-نازلی-کشتی شکستگان-عاشقان عهد عتیق-شب‌های شور انگیز-سرخپوست تنها…

این تجاوز به اسم‌ها و با عنوان‌های مختلفی به حقوق زن حتا از طرفِ خودِ زنان می‌شود: سنت‌ها و باورهای اجتماعی -پدر- همسر- قانون- قاضی- استاد- روشنفکر- نویسنده- آزادی خواه و مبارز- حقوق بشر و زنان…

می‌دانیم که در جامعه تا زن به حقوق انسانی خود نرسد، ما به آزادی نخواهیم رسید. فراموش نکیم که همین زن جدا از همسر، در مکان و زمانی دیگر، مادر. خواهر و فرزند ماست.

خانم روانی‌پور جدا از خلق ادبیات درخشان ضمن آن که همیشه به مسایل اجتماعی و انسانی حساسیت نشان می‌دهد، در نشان دادن موقعیت زن، از سطح بومی و ملی عبور می‌کند و در جایگاه فراملی قرار می‌گیرد. او در این راه هفتاد سال دویده و فریاد کشیده و ادبیات شریف و درخشانی خلق می‌کند که تا قبل آن نبوده و کسی به آن نپرداخته است. او، از این بابت یگانه است.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی