«با سایههایم مرا آفریدهام» (گزینه یک دهه شعر) سومین مجموعه از شعرهای هادی ابراهیمی رودبارکی است که خود گزیدهای از شمار زیادتری از سرودههای اوست. انتشارات آسمانا به مدیریت مهدی گنجوی در تورنتو کانادا با انتشار اطلاعیهای اعلام کرده است که از نظر درونمایه و موضوع، شعرهای این دفتر گسترهی رنگارنگ و گونهگونی را در بر میگیرند و شاعر در دام این یا آن دبستان و نگرهی شعری و ادبی نیفتاده، بلکه زبان و نگاه خود را دارد. در این اطلاعیه آمده: «ابراهیمی رودبارکی همچون پیامبری با تواناییهایی خاص، زبان اشیاء و گیاهان و حیوانها را میداند و به راحتی با آنها گفتوگو و بدهبستانهای احساسی و اندیشگی و فلسفی دارد.»
شماری از شعرهای این دفتر نیز دارای زمینههای اجتماعی و سیاسی هستند. در اینجا دو شعر از این مجموعه را با صدا و اجرای شاعر می شنوید.
هادی ابراهیمی رودبارکی متولد ۱۳۳۳- رشت؛ شاعر، نویسنده و سردبیر سایت شهرگان آنلاین، مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کاناداست. فعالیت ادبی و هنری ابراهیمی با انتشار گاهنامه فروغ در لاهیجان در سال ۱۳۵۰ شروع شد و شعرهای او به تناوب در نشریات نگین، فردوسی، گیلهمرد، گردون، تجربه، شهروند کانادا و مجله شهرگان آنلاین چاپ و منتشر شدند. او فعالیت فرهنگی خود را در دیاسپورای ایران فرهنگی – کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز کرده و سپس در فرگشتی «آینده» و «شهروند ونکوور» را منتشر کرد و از سال ۲۰۰۵ تاکنون نیز سایت شهرگان را مدیریت میکند.
۱
اطرافم را صدا گرفته بود
هوا نمیتوانست
نفس بکشد
از آلودگی صوتی
بلندگوهای سحرخیز
تا گوش کار میکرد
وهم صدا بود و
گرفتگی ذهن
هیچ کپسول آتشنشانی
حریقِ دهان بلندگوها را
خاموش نتوانست کرد
فضایم را خدا
به تمامی اشغال کردهبود
و جای هیچ سوزنی
برای نشستن واژههایم
نماندهبود
آسمانم از بیهوایی
به نفسْ نفس افتادهبود
من نیز
آلودگیِ صوتی
از درز پنجرهها وارد میشد
و اتاق
متورم و دَم کردهبود
در این هوای وهمِ راکد
تنها رقصِ واژهها
ذهنم را
پنهانی میرقصاند
۲
در گوشهای از این جهان
فریادهای کودکْمادری
مرا میزاید
…
بلندگوی محوطهی زندان
که چانهاش با اذان صبح
گرم شدهبود
ساکت شد …
بقچهی لباسات را
تحویلام دادند
بقچه را باز کردم
در جیبهای کتات
بوسههایت را یافتم
هنوز داغ بود و پر از عشق
شامهام با بوی تنِ آخرینِ همآغوشیات
پر شد
پیراهن و کت و شلوارت را
روی چوبرختی
آویزان کردم
آویزان
آویزان
یقهی پیراهنت
هنوز دارد سیب گلویِات را
نشانام میدهد
و هربار چون حلقهی ماری
نمایشی از رقصِ مرگ
در دورِ گردنات را
اجرا میکند
خیابان شلوغ شده است
پنجره را باز میکنم
گوش اتاق برای شنیدنِ شعارها
تیز شده…
سیبِ له شدهی گلویت
فریاد من
از پنجرههای اتاق
به حنجرههای جوان
حنجرههای جوان
و به سوی
دهانهای …
پیراهنِ آویزانات
شوق پوشیدن
در خیابان را
تنم میکند
بیشتر بخوانید: