چای را نوشیدهای
چرت بعد از ظهر را هم زدهای
پرنده میخواند
درخت گیلاس شکوفههایش را میتکاند
چطور میتوان با اینهمه نوشت
همهی اینها برای فراموشی لحظهایست
که تو را در خاک میگذاشتند
با نوشتن
لایههای خاک را به هم میزنی
در بغض لحظهای در بعد از ظهر
خود را به قلب میرسانی
و در همهمهی خون و انبساط و دریچه شناور میشوی
آویزان شدم از دیوار
از فراز لولهها
لرزش چندین بار پلک
و خجالت صدا
در سلامهای صبح
به نزدیکترینهای دور
میافتم از دستاندازهای حافظه
عادت داشتی که دگمههای پیراهن صبح را نبندی
بگذاری نسیم
به گلوی همسایهها بپیچد
شاید کسی سلام کند
رخوت کوچه بریزد
روی پاپیتالها
ظهر برخیزد تا بام
بالا بکشد
حجم هیاهوی شهر را
و برق گیسوی دخترکان
را چند باره بتاباند
نشستیم و دیدیدم و نگاه کردیم
همه چیز تمام شد
رنگ احساس آرام آرام
به بیرنگی همان سیپیدهای شد
که تو را
به میدان میبردند.