
چند شعر از آیدا مجیدآبادی
اینجا خاورمیانه است و زیر چشمهای مردم تشنه از هفت تپه تا کوههای شنگال تیر میبارد و خدایی که در شش روز جهان را آفرید قرنهاست که در روز هفتم به خواب رفته است.
اینجا خاورمیانه است و زیر چشمهای مردم تشنه از هفت تپه تا کوههای شنگال تیر میبارد و خدایی که در شش روز جهان را آفرید قرنهاست که در روز هفتم به خواب رفته است.
مسلم منصوری، سینماگر در مستند «آخرین کلام» (به تهیه کنندگی لیلا قبادی) تصویری از احمد شاملو را در گفتوگوی ناصر تقوایی با شاعر ارائه میدهد.
مسیر مشخص بود: خیابان انقلاب، نرسیده به میدان آزادی، روبهروی سرکوب، میان گازهای اشکآور، دوش به دوش او، دور از دلشورهی مادرم…
دختران آزاده
برای آزادی به گونهای دیگر کمر بستهاند:
مُشتهای نازکاشان پُر از توفان است
و خشمِ آگاهاشان پُر از رُستم
این صدایِ تازیانهیِ خداوند است
بر تنِ نحیفِ زنِ لوط در سُدوم
بر خاکِ زندهبهگورِ کنیزی در پِترا
بر شرمگاهِ دخترانِ باکره در مکّه…
برگرد به آن شکوفهٔ تاریک برگرد، ببین میانِ پری ایستادی که پیشتر بازویی شکسته بود. به سرما برگرد.
باز هم بپرس
از حافظه خونی تیرکها
از بوتههای باران خورده عصیان-
که خوابِ پر خون شقیقه میبینند
تنها امیدم این است
روزی دست در دست هم، همهباهم
یک تن شویم و چون آرش
جانمان را تیری کنیم در کمانِ تنمان
و تمامی مرزها را از این جهانِ گرسنهی خونین
پاک کنیم
بر پلهها ایستاده بودیم که آمد، نگران آمدنش بودیم که آمد، همهمهی «دیر شد»ها به بغض «چرا نمیآید»ها میپیچید که آمد، ترسیدم…
خانم ثابت از زندان اوین و به واسطه دوستی شعر حاضر را برای انتشار در بانگ در اختیار ما قرار داده است:
ای تاریک که بر دَم میزنی، ای نوازش شرم بر پیشانی و پوست، دستان عرق کردهات از ابتدا، از ابتدا، از ابتدا به گناه، به نفرتِ انگشت، حرکتی به مثابهٔ فاک، در میان جمیعِ روندگان، به سمت خوشبختی…
زنی با دریایی وقار
تاثیرگذارترین
شعرِ زنان را
سرود
و آهوواره از دشت
در برابرِ چشمان پر شرهی میراب
از مرگاب بگذرد
تا سیراب دریایی از آزادی شود
… که تو: سرباز، متولد دیاری دروغین بودی، در وقاحت تاریخی که تاریخ تو نبود، صادره از جهنم. نام پدر: مرگ
دنیا دارد با شتابی هولناک، تکه، تکه فرو میریزد، و روز رابا چاقوی پنهان به قربانگاه میبرد. رویای جهانی روشنم.
انبوه خلق به اندوه، درخلوتِ شبانه خاموش، خواندند تلختر از تلخ، زیبا بود، این قناریِ خوشخوان، چون خوابهای طلایی، زیبا بود! همسانِ بیقراری مهسا بود
دو شعر از مجموعه «با سایههایم مرا آفریدهام» از هادی ابراهیمی با صدا و اجرای شاعر در بانگنوا
ما را به گردنت بسته بودند، تو از حلقِ کشیدهٔ طناب، از فهمِ بریدهٔ نای بر مهرهها، عمیقتر میشدی و ما سنگتر…
لابد وقت شام تلویزیون روشن و کودکانِ ناقابلِ خاورمیانه، مثل خرمای فشرده زیر بمب یا هیچ. لقمه را تف میکنی؟، نه، ننویس کفِ دستت، از هلند بگو از بستههای بزرگِ گلِ رُز به روزِ عشق
از نظر درونمایه و موضوع، شعرهای این دفتر گسترهی رنگارنگ و گونهگونی را در بر میگیرند و شاعر در دام این یا آن دبستان و نگرهی شعری و ادبی نیفتاده، بلکه زبان و نگاه خود را دارد.
بیرون بیا از زبانِ سختپوستان و بدرخش! مثل کف خیابان و تنی که خواهم مُرد همجوارش
وقتی سایهٔ ضحاک از بالای سرت لحظهای کنار نمیرود، پس تو برای سگی مینویسی که طی مسیر دو گورستان میخواست همراهیات کند و سال بعد که از علی پرسیدم «از گوودی چه خبر؟» با همان لحن عبوس و چشمان کمفروغ تسخر زد که مرد، که رفته .اما به کجا؟