وسعت اوُ. بِنَر: «رفیق» به ترجمه حمید فرازنده

وسعت او. بِنَر

وسعت او. بِنَر (Vüs’at O. Bener) متولد ۱۹۲۲، شهر سامسون در کناره‌ی دریای سیاه است. تا ۱۹۵۳ در ارتش افسر بود. در سال ۱۹۵۷ از دانشگاه حقوق آنکارا فارغ التحصیل شد. عمو و برادرش به ترتیب استاد فلسفه و رمان نویس بوده‌اند. اولین کتاب داستانش در ۱۹۵۲ منتشر شد. در ۱۹۹۱ آخرین رمانش را منتشر گرد، و بعد از آن، مجموعه اشعارش برای اولین بار در هفتاد و دوسالگی در ۱۹۹۴ به چاپ رسید. وسعت اوُ. بِنَر در ۲۰۰۵ در هشتاد و سه سالگی چشم از جهان فروبست.
داستان‌هایش تأثیری جدی بر نویسندگان نسل بعد گذاشت. از همان آغاز کارش، اولین داستان کوتاهش-همین که برای ترجمه برگزیده‌ایم- در ۱۹۵۰ سال برنده‌ی جایزه‌ی ادبی هرالد تریبون شد.

دو رفیق. یک زن، در یک شب پرالتهاب که از مستی و شوق با دیگری بودن نشان دارد. چه اتفاقی می‌افتد؟


نزدیک غروب بود که به دکانش سر زدم، علی قصاب، رفیقم را می‌گویم. هرچه در می‌آورد، خرج مشروبش می‌کند. گربه‌ی کوری هم دارد که هیچوقت از خودش جداش نمی‌کند. از یک طرف گوشت تکه می‌کند و برای زن‌های فقیر بسته‌های ارزان‌قیمت جگر آماده می‌کند، از طرف دیگر، دست‌های خونی‌اش را با پیش‌بند چرکش پاک می‌کند و بعدش هم راکی را توی حلق‌اش می‌ریزد.

تنها بود. دهان گنده‌اش را با پشت دست پاک کرد و به من بفرما زد. مثل همیشه، بی‌آنکه احوالپرسی کند، فنجان بی دسته را پر کرد و به دستم داد. دهانم را پر کردم و فنجان را پایین آوردم. آب خواستم، کوزه را نشان داد.

– لیوان چی شد؟

شانه بالا انداخت. در حالیکه گربه‌اش را که روی زانویش کز کرده بود، نوازش می‌داد، گفت:

– کارِ این کوره‌س. خوب شد. راستش لیوان به دردم نمی‌خورْد.

بیش از پیش از نا افتاده بود و بی‌خواب می‌نمود؛ سفیدی چشمش به زردی می‌زد، پلک‌ها پُر آب، بی‌رمق. امروز باید دخل خوبی به هم زده باشد. راکی «کلوپ» بود، اما دیدم بطری نصفه است.

– انگار خیلی وقته شروع کردی.

– نه. خیلی هم میل ندارم. گفتم دمی به خمره بزنم. دیروز تو محله عروسی بود. حسن خان فرستاده، همین پیش پای تو.

– برامون بس می‌شه؟ اگه می‌خوای یکی دیگه‌م بگیریم.

– چرا که نه. اگر خیلی تشنه‌ای.

– مگه تو نیستی؟

خندید. یکی دو اسکناس درآوردم:

– بقیه‌ش را بذار روش. اگه نیس، بمونه.

– ببینم، یعنی اینقده ما مُردیم؟!

شاگرد بقال گوشه‌ی کوچه در پیاده روِ روبه رویی گرده‌اش را به دیوار تکیه داده بود و چرت می‌زد. صدا زد:

– هی، استاد! پاشو پسر.

به سوی من برگشت:

– «یِنی» بیاره دیگه؟

– همه‌ش یه زهرماره.

– پس قاطی نکنیم که طعم دهن‌مون خراب نشه.

آخرین پرتوهای نور به سردر دکان‌ها می‌تابید. مگس‌ها به دیوارهای کدر چسبیده بودند و جم نمی‌خوردند. به زنان بقچه در دست و چارقد سیاه که از کوچه می‌گذشتند، نگاه می‌کردم. بلند خنده سر داد.

– این دیگه چه خنده‌ای بود؟

سرش را تکان داد.

– هیچی.

– یعنی چه هیچی؟

– آخه می‌بینم از حال و روزت راضی هستی. مال تو از نوع خوبش بود. زن ما نُه تا جون داره، چار تا هم ولد…نخوریم پس چه غلطی بکنیم؟

جواب ندادم. از دل و قلوه‌ی گاوی که به غناره آویزان بود، خون چکه می‌کرد.

«من خوشمه؟ من دارم عذاب می‌کشم. بیچاره خیلی زجر کشید. چقدر به زندگی وابسته بود. من اما نجاتش را تو مرگ دیدم. شد اونچه باید بشه. چه مسخره! خواستن مرگ نه برای خودم، که برای اون…»

سر و کله‌ی پسر پیدا شد. پیش از آنکه از سر جایش بلند شود، رفع و رجوع کردم. چیزی نگفت. پیمانه‌ی اول را به استاد دادم. یک نفس بالا رفت.

– اِیوالا.

چند تا نخودچی ریخت تو دهانش و راهش را گرفت و رفت.

– زن‌مون نه اینکه خیلی وقته پیدات نمی‌شه، مرتب سراغتو می‌گیره. به گمونم عاشقت شده باشه.

هرگز ندیده بودم این طور حرف بزند.

– این حرف دیگه از کجا در اومد؟

دندان‌های چرکینش را نشان داد:

– خیلی دری‌وری گفتم؟ به دل نگیر، شوخی بود…

– ول کن علی، مگه شوخی هم این جوری می‌شه؟ تو خودت می‌دونی ناجیه چه دختر خوبیه.

– خوبه می‌گی؟ به من چه که خوبه. یالا برو بالا، نوبت توس. من برم شمع پیدا کنم.

 توی دلم فحشش دادم.

«مرتیکه چیزی که نداره، قلب.»

زنم را که خاک می‌کردم، با هم بودیم. ملا با صدایی نخراشیده چیزهایی می‌خواند که نمی‌فهمیدم. حتا وقتی کنار تابوت را با اره برید، و تنگ گوشم گفت: «این جوری خیلی خوب می‌شه: جسد زود می‌پوسه»، به اندازه‌ی امروز خلقم تنگ نشده بود. جز این، به نظرم از بقیه خیلی آدم حسابی تر آمده بود.

پشت سر هم چند تا پیمانه رفتم بالا. سرم به دوّار افتاده بود. سایه‌هایی که نور شمع بر دیوار انداخته است، تکان می‌خورد.

«مرتیکه چیزی که نداره، قلب.»

چهره‌ی ظریف زنش جلوی چشمم آمد. هر وقت به خانه‌شان می‌روم، دست‌پاچه می‌شود. کاش کمی روی خوش می‌دید. خمار نگاهش کردم:

– چیه؟ چرا حرف نمی‌زنی؟

– هیچی. آخه می‌بینم تو فکری. به یاد زنت افتادی؟ به دل نگیر، چقدر دل نازکی.

زن، باره، بار. باید از رو دوشت بندازی‌ش.

– حق نداریم اینجوری فکر کنیم.

– مگه تو خودت کم شاکی بودی؟ نکنه یادت رفته باشه؟

– اون یه چیز دیگه‌س. هر جور هم که باشه، کسی بار کسی نیس.

– عقلم قد نمی‌ده من. مگه غیر از اینه که تو این دنیا رحم و انصاف هم باید باشه؟ تموم شد دیگه، ول کن…

یک بار گفته بود: «ترحم چیز بدیه، باید از شرّش خلاص شد.» حالا مضافا می‌گفت:

– ممکن نیس. ببین من به هیشکی رحم نمی‌کنم. تا حالا دیده‌ای من گدا به دکون راه بدم؟ برن خودشونو دار بزنن، همه ببینن. برا چی مجبور باشم به اونا رحم کنم.

ساکت شدیم. زمان پیش نمی‌رفت. ساعت تازه نه و‌نیم بود. زبانم که به دندانم می‌خورد عصبی می‌شدم؛ تیر می‌کشید.

«خدا مرگش بده. این شد زندگی؟ مگه می‌شه با این آدم خورد و کیف کرد؟ جان به لب شدم. کاش به خونه رفته بودم. کتاب‌ها؛ همه‌شون به جهنم! مگه چی یادم دادن؟ تونستن ذره‌ای از ملالم را از دلم بکَنن؟ باید مشروب خورد. می‌خورم، اما این طور که نمی‌شه ادامه داد. من و این مرتیکه، هم قصاب هم قسی‌القلب. با هم می‌خوریم که چه؟ هیچ. همین جوری. لااقل اگه اتفاقی می‌افتاد که فکرش رو هم نمی‌کردیم یا انتظارش رو نداشتیم…»

فهمیدم که حواسم شش دانگ جمع سایه‌ام بر دیوار شده است. سرم را به پهلو برگرداندم، دراز شد. شبیه پلیس مخفی شدم. حال آنکه لحظه‌ای پیش خوش شکل‌تر بود.

«یک آدم خوش شکل! چه عجیب!»

شمع دارد خاموش می‌شود. از خانه‌ی بغلی گاه صدایی تیز، گاه صدایی بم و خفه می‌آید. لابد دارند دعوا می‌کنند.

– شمع داره تموم می‌شه. بازم هس؟

– نه.

– خب؟

تیر چراغ برق را که از دور سوسو می‌زد، نشان داد.

– بی‌خیال. یکی دیگه هم با هم بزنیم و بریم دیگه، علی. اما اگه بخوای بشینی، حرفی ندارم. فقط تو خونه منتظرت نیستن؟

دستش را در هوا تکان داد.

– به سلامتی.

– این طور باشه.

هر دو داریم عرق می‌ریزیم. صداها فرونشست. انگار چیزی از سقف پایین افتاد؛ عنکبوت بود. به پس و پیش تکان می‌خورد.

– پاشو آقا نیازی!

– می‌ریم؟

– می‌ریم، اما خونه‌ی ما.

– من خیلی رو به راه نیستم، بدت نیاد، باشه یه وقت دیگه.

– هنو زوده، می‌ریم می‌شینیم تو باغچه. یالا بریم.

بلند شد، بازویم را چسبید. بفهمی نفهمی سرش گرم شده بود. من هم بلند شدم. آدم تا نشسته، معلوم نمی‌شود. پشت سر هم رفته بودیم بالا، عاقبت کار معلوم بود.

– زود باش دیگه.

– خیلی خب، باشه.

کمی تلو تلو خوردم و یا گمانم این بود. چوب پنبه‌ی بطری را به دقت روی دهنه فشار داد و بطری را گذاشت در جیب بغلش. گربه‌ی کورش را از روی شکمش برداشت و گذاشت روی صندلی. زدیم بیرون.

مطمئن‌ام او هم فکر می‌کند من مست‌ام. در بازویم حلقه زد، با هم راه می‌رویم. سرم که گرم باشد، از قدم زدن خوشم می‌آید. گاهی توی گودال‌های کوچک انگار که دره‌ای عمیق باشند، فرومی‌رویم و دوباره بیرون می‌آییم. تک و توک عابری که از کنارمان می‌گذرند، لابد برمی‌گردند و نگاه‌مان می‌کنند. طوری نیست. دلم نیامد او را به حال خودش بگذارم و بروم. خلق و خویش را می‌دانم، برمی‌گشت به دکان و تا خوابش ببرد…

– آقا نیازی!

– بگو…

– من خیلی آدم بدی‌ام؟

«این صمیمیت از کجا پیدا شد؟»

– به گمانم حال هیچ کدوم‌مون خیلی خوب نباشه.

– نه، ‌نه، تو آدم بدی نیستی، اما چه فایده…

– آره، چه فایده. یه کم آروم‌تر بریم. نگا! به خیابون رسیدیم.

بازویم را آرام رها کرد. به جلوی خانه‌شان که رسیدیم، گفتم که من دیگر می‌روم. مهلت نداد:

– اصلا حرفش را هم نزن آقا نیازی. یه خورده تو باغچه بنشینیم. می‌دونی؟ خلقم خیلی تنگه، بعد یهو دیدی دق و دلی مو تو سر زنم در میارم. اذیت نکن دیگه.

و به در لگد زد. کرختی غریبی همه‌ی بدنم را گرفته است. از آن طرف در صدای تق و توق می‌آید. از لای در نور نحیفی به چشم می‌آید. وارد می‌شویم.

– آ! آقا نیازی شما‌یید؟ چی شد این طرفا؟ بفرمایین.

– اینم آقا نیازی که همیشه سراغشو می‌گرفتی، آوردمش. حالا بجنب دیگه. می‌خوایم تو باغچه بنشینیم، برو لیوان بیار و یه چیزایی پیدا کن. چراغ دستی را هم بذار برای ما.

به صندلی‌های کنار میز چوبی نزدیک شدیم.

هوا سنگین است. روی زمین خرده شیشه‌ها برق می‌زنند. آسمان پر ستاره است. این ستاره‌ی قطبی که می‌گویند، کجاست؟

– یالا دیگه! دو تا لیوان خواستیم‌ها.

از تو صدایش می‌آید:

– دارم میام. آدم از قبل یه خبری می‌ده. از کجا بدونم…

هر وقت می‌آیم، اول می‌رود به خودش می‌رسد، پیراهن بلندش را می‌پوشد. این بار هم همین طور شد. لیوان‌ها را که روی میز گذاشت، گفت:

– باید خیلی ببخشین، آقا نیازی. خیلی خوش اومدین. کاش خبر کرده بودین. کمی جگر داریم. اگه اجازه بدین، برم بیارم. سالاد هم می‌تونم درست کنم.

– نه ناجیه، زحمت نکش. در واقع…

– بیارم ببرم یعنی چه؟ لاف و گزاف را هم بیار. برو هرچی هس، وردار بیار دیگه.

نگاهی پر کین انداخت و دور شد

لیوان را قاپ زدم.

«کاش این مشروب‌ها قوی‌تر بود!»

مزه‌ها آمد. او هم یک صندلی کشید و‌ کنار ما نشست:

– چطورین؟ سایه‌تون خیلی سنگین شده… می‌خواستم روز غم‌تون بیام، این مرد نذاشت.

– خیلی ممنون ناجیه. همون بهتر که نیومدی. بچه‌ها چطورن؟

-‌ای بدک نیستن.

ساکت شدیم. دوباره همان هوای سنگین. «باید بلند شم برم. بی معنی‌س. من چه کار دارم اینجا…» خودم را زود ول کردم. یک لحظه نگاه همیشه تحسین‌آمیز ناجیه را روی خودم حس کردم. باید چیزی گفت:

– انگار بچه‌ها خوابیدن؟ مصطفی چه کار می‌کنه؟

رو ترش کرد:

– چه کار بکنه؟ هرچی دستش برسه، می‌زنه خورد می‌کنه.

علی آهی کشید. چشمانش را بست، بعد با خنده‌ای خش‌دار لیوانی را که جلویش بود، تا نیمه پر کرد و به دست زنش داد.

– بخور اینو!

– نکنه مست شدی؟ نمی‌خوام، بکش دستتو!

– می‌گم بخور زن! ادا در نیار… می‌بینی آقا نیازی؟

نگاه کردم، خیلی هم بی‌میل نبود. اگر بگویم، می‌گیرد. لبخند زدم؛ گرفت.

– به خدا برای خاطر شما آقا نیازی.

بی آنکه نفس بکشد یک جرعه رفت بالا. گفتم:

– یه هو رفتی بالا، چشمات آب افتاد.

– طوری نیس.

– علی بیا ما هم تنهاش نذاریم.

«بیچاره… خب این زن هم برای خودش امیدهایی داره. مثل زن خودم. تقصیر کیست؟ ما به هم نمی‌خوردیم. کدوم‌مون نجات پیدا کرد؟ به من چه. آیا چیزی حس می‌کنه؟ نور به قبرش بباره. به زحمتش می‌ارزه؟ انگار که زندگی…»

روی دیوار کاهگلی دو سایه تکان خورد. برگ‌ها خش خش می‌کند.

دوباره علی از روی خلق‌تنگی صدایش را راه انداخت:

– چه هوای کوفتی! دریغ از یه نسیم. کم مونده خفه شیم. سیگارم هم تموم شده. تو داری آقا نیازی؟

جلوش گرفتم.

– یکی هم بده ناجیه. بگیر، بگیر. بذار کنار رودرواسی رو… یه چیزی بود همیشه می‌خوندی، بخون ببینم.

ناز نکرد. از چشمان مه‌آلودش روشنایی غریبی پیدا و ناپیدا گذشت. دلشکسته با صدایی که به دل می‌نشست، شروع کرد به خواندن: «شب چنان تار و دلم که صبح نمیاد…»

«چی می‌شد اگه می‌اومد؟ تو هم دلت تنگه ناجیه. چه نگا می‌کنی؟ حق داری، غیر قابل تحمله. چار تا بچه قد و نیم قد، با این مرتیکه‌ی احمق و نخراشیده اسیر شده‌ای. من چه کار کنم که اسیر شده‌ای، مگه غم همه رو من باید بخورم؟»

– نپسندیدین. مگه نه؟

– این چه حرفیه؟ خیلی هم عالی بود. خیال‌تون تخت باشه، جدی میگم.

«خوشحال شد. من چقدر احمق‌ام! از پارسال تا حالا حالی‌م نشده، اما چرا، حالی‌م بود. هالو نیس. از یه زن انتظار نمی‌ره این قدر هالو باشه. معلوم هم نیس، شاید باشه. بگذریم. می‌دونم می‌گی مست‌ام. نیستم. من اشتباه نمی‌کنم.»

– اما خیلی وقته که داریم می‌خوریم. ساعت چنده؟

«عجب مرتیکه‌ایه!»

– چیزی به یازده نداریم.

– خوبه. هنوز همه جا وازه نیازی. من الان میام.

داشت بلند می‌شد که ناجیه جلوش را گرفت:

– نمی‌فهمی پاتیلی؟

«بذار بره دیگه.»

– برو کنار، الانه که بزنم تو صورتت.

دستش را تخت سینه‌اش می‌گذارد و هلش می‌دهد.

«حیوون!»

خودم را میان‌شان انداختم.

– به خودت بیا علی! حق داره خیلی دیر شده، ول کن. اگه ادامه بدی به لجبازی، همین حالا می‌رم.

دستپاچه شد:

– تو بگیر بنشین محض رضا خدا. دلخور می‌شم. مرگ من!

به سوی زنش برگشت:

– زود باش برو طبقه بالا رختخواب بنداز. مگه ما این قده مُردیم آقا نیازی؟

درِ چوبی خانه با سر و صدا بسته شد.

«چه کار کنم؟»

– بنشین ناجیه. کجا داری می‌ری؟

ایستاد.

– اگه برای رختخواب داری می‌ری لازم نیست، زحمت نکش، نمی‌مونم.

– چرا؟ می‌خوای علی باز عصبانی شه؟

– گفتم بنشین.

به صندلی تکیه دادم.

«شب چنان تار و دلم…. شرمش می‌شه.»

– آقا نیازی، داره خوابت می‌بره؟

– نه.

– پس چرا چیزی نمی‌گی؟

– این ترانه را چرا خوندی ناجیه؟

آهی کشید:

– هیچ. چه بدونم؟

– بد جوری تکونم داد.

– واقعا؟

– جدی می‌گم.

– مسخره نکن…

از توی اتاق صدا آمد. گوشش را تیز کرد:

– آخ، انگار بچه بیدارشد. برم یه نگاهی بندازم بیام.

«چه کار می‌کنه؟ منتظر می‌شه. تا حالا به اندازه امروز…»

در رگ‌هایم جریان عجیبی حس کردم.

«چه کار می‌کنه؟ دیوونه نشو! اگه اون طور که فکر می‌کنم، نشد، چی؟ عوضیِ فرصت‌طلب! یالا جونم. بی‌خیالش. تو این وضعیت حق داره. به تو چه؟»

زود برگشت. لیوانی را که جلوم بود برداشت و بی آنکه بپرسد در دهان ریخت.

– خوابید بچه؟

– آبش دادم، خوابش برد.

– خوبه به فکر بچه‌هات هستی.

– منو می‌گی؟ اصلا.

– چرا؟

– هیچ ارزشی برام ندارن.

– اِ.

– منو مسخره نکن.

– یه کم بیا کنارم بنشین.

– نزدیک شد.

«چی باید بگم؟ چقدر رامه…»

– گوش کن ببین چی می‌گم: تموم این چیزا می‌گذره.

خندید. خنده هم داشت.

«برو پس باد بیاد. پا شو، هنو نفهمیدی ابله خدا. هر جور بشه باید برم.»

– اجازه می‌دین که من دیگه برم.

– می‌ری؟

«حرف، فقط تعارف بیخودی.»

– می‌رم.

– خونه؟

– مگه جای دیگه دارم؟

– علی برگشت، بهش چی بگم؟

– بگو منتظر شد، نیامدی، رفت.

راه افتادم. دنبالم آمد. دستم را روی دستگیره‌ی در گذاشتم که دوباره خندید. ایستادم.

«احمق!»

– من مست نیستم ناجیه.

– می‌دونم.

– پس از جلو در برو کنار.

می‌لرزید. خونی که در رگ‌هایم به جوش آمده بود به مغزم هجوم برد. اول تکان خورد، بعد چراغ از دستش افتاد کنار پایش بر زمین.

– دیگه برو کنار، همین قدرش هم خیلی شد.

با نگاهی تقصیربار جلویش را نگاه می‌کرد. چیزی نگفت. بیرون زدم. هنوز پانزده قدم نرفته بودم که پشیمان شدم.

«کاش اصرار کرده بودم. برگردم؟ نمی‌شه. چرا؟ همین جا منتظر علی می‌شم. الانه که بیاد. می‌گم در راه با او برخورد کردم.»

برگشتم. گوشه‌ی دیوار کاهگلی پنهان شدم.

«حالا یه سیگار روشن کن. چقدر لب‌هاش داغ بود. احمق، باید تا حالا می‌فهمیدی.»

باید نیم ساعتی گذشته باشد. جلوتر سایه‌ای دیده می‌شد. معلوم است پاک مست است. مثل یک گونی ذغال افتاد روی در. دویدم به طرفش.

علی را کشان کشان بردیم تو، روی مخده درازش کردیم. زیرلبی فحش می‌دهد. ریشش بلند شده، چشم‌هایش درشت و وغ‌زده است. کله‌ی گنده و بوگندش روی گردن پرچین و چروکش همان طور خم افتاده است. صورتش پر است از خط‌های عمیق. معنایی عجیب و غریب.

ناجیه برخلاف چند لحظه پیش، از تنها ماندن‌مان دست‌پاچه شده است.

– یه قهوه درست کنم، حال‌تون جا بیاد.

«حال‌تون؟ این تون از کجا آمد؟»

سرم را تکان دادم.

راهروی ورودی به هم ریخته است. از سقف تار عنکبوت آویزان است. صدای پاهای گریزان موش‌ها به گوش می‌رسد. قهوه رسید. فنجان را که به دستم می‌داد، دیدم دستش می‌لرزد.

– می‌رین؟

بی آنکه منتظر جواب شود، اضافه کرد:

– اگه بخواین یه رختخواب بالا بندازم.

– بد نمی‌شه. خیلی خسته‌ام.

«این زن کنار اون هیولا! با این شور و میل چطور کنارش می‌خوابه؟ من می‌تونم شبی سرشار از عشق به او بدم.»

– تو‌ کجا می‌خوابی؟

نگاهش خمار شد. با صدایی خشن گفت:

– همین جا.

«داره ادا در میاره… باشه.»

روی تشکی که بر تخت چوبی پهن کرده بود، با لباس دراز کشیدم. چند لحظه نگذشته بود که در باز شد.

«معلوم بود میاد.»

تکان نخوردم. پارچ آب را گذاشت بالای سرم.

– چرا اومدی؟

صدایش در نمی‌آمد. کفش‌هایم را آرام از پایم در آورد، چراغ را خاموش کرد و بیرون رفت.

«داره ناز می‌کنه. خدا می‌دونه تو دلش چه حالیه. آیا تو زندگیش تا حالا کسی این طور بوسیده بودش؟»

نفسم داشت تند می‌شد. دهانم خشکیده بود.

«آرام آرام موهایش را نوازش می‌کنم.»

زمان می‌گذرد و اعصابم کشیده می‌شود.

«نکنه علی به هوش اومده باشه؟ ممکن نیس؛ انگار صد ساله مرده‌س! چه زن عجیبی! نکنه از خودم دلخورش کرده باشم؟ حتما هنو بیداره. صبر داشته باش پسر. برم پایین؟ اما اگه بیدار باشه؟ بی‌خیال. بَهونه پیدا کردن آسونه…»

از سر جایم بلند شدم، کتم را در آوردم. تخته‌های کف اتاق صدا می‌کرد. قلبم شروع کرد به تند زدن وقتی به پلکان رسیدم. چراغ نفتی را پایین کشیده دم در گذاشته بود.

«مخده را که از اینجا نمی‌شه دید، بی خیال.»

بی آنکه مخفی‌کاری کنم، آمدم پایین.

«کاش چشمام عادت می‌کرد. چیزی جلو راهم نباشه، به چیزی نخورم؟»

دستم را بالا گرفتم.

«بلند شده. چه غول نخراشیده‌ای. چطور تونسته بلند شه؟»

نوک پا نوک پا تا اتاق خواب‌شان رفتم.

«داره ناله می‌کنه. پس معلوم می‌شه ناجیه رفته تو. دستگیره رو بچرخونم؟ اگه هنو خواب نرفته باشه، می‌بینه. نه نمی‌تونه ببینه، تاریکه اتاق. خوبه سرفه کنم.»

سرفه کردم. باز هم صدایی نیست.

«راه بیفت! یعنی این قدر دمِ پا افتادی؟»

یک بار دیگر نومیدانه روی پله ایستادم و اطراف را پاییدم.

«باید رفت خوابید.»

بیدار که شدم، همه جا تازه روشن شده بود. دهانم تلخ است و سرم سنگین. معده‌ام به هم می‌خورد. بوی نفت همه جا را گرفته است. دیشب تا خوابم ببرد، امیدوار بودم بیاید. لابد برای همین است که تنها بودنم به نظرم عجیب می‌آید..

«اتفاقات دیشب»

احساس پشیمانی عجیبی دارم.

«بی آبرویی!»

در بسته است. خوب به یاد دارم بازش گذاشته بودم. فهمیدم؛ بعد از این که خوابیدم، سر زده است.

«هالو، خبر مرگت نمی‌خوابیدی. بسه دیگه، بهتره تا کسی ندیده، بذاری بری از اینجا.»

شلوارم چروک برداشته است، پیراهنم را هم که کنده بوده‌ام. معلوم است دیشب حسابی مست بوده‌ام. دست‌هایم کی خاکی شده؟

«این دیگر چیست؟»

یک کاغذ که چهار تا لا خورده بود. تا کفش‌هایم را برداشتم، زیرشان پیدایش کردم.

«پس برای این اومده بودی…»

خواندمش. با انشای ضعیفی نوشته شده بود. به سختی سر در آوردم:

«آقا نیازی: فکر کردید من از زن‌های بدم برای‌تان متأسفم. بله، از همان روز اولی که خانه‌مان آمدید شما را دیوانه وار دوست داشتم. چه کنم دست خودم نبود. امروز فهمیدم که شما هم مرا دوست دارید. اما بعدش چی… اما شما را می‌بخشم. تا وقتی من زن کس دیگری هستم مال شما نمی‌شوم. اگر هدف‌تان ازدواج با من نیست خودم را خودکشی می‌کنم. باور نمی‌کنی اما طوری می‌کنم که ببینی. هیچ به فکر بچه‌ها نباش. کافی است تو بخواهی. قبول می‌کنی مگر نه؟ از وجدان تو تردیدی در دلم نیست. خانه‌ای که در آن نشسته‌ایم مال من است. اگر نخواستی می‌فروشیمش. آن قدر خوشحالم که نمی‌دانی. دیگر از این عذاب جهنم خلاص می‌شوم. دیشب که پایین آمدی بیدار بودم. خیلی دلم می‌خواست اما… مثل یک کلفت خدمتت را می‌کنم آقا نیازی. و بی‌صبرانه منتظر جواب‌تانم.»

جمله‌ی «خودم را خودکشی می‌کنم» را که خواندم، بی اختیار خنده‌ام گرفت.

«زن ساده‌ی بیچاره … من چطور با تو ازدواج کنم؟ تقصیر از منه. راسّ و ریسش کن ببینیم حالا. این دیگه چه طالع نحسیه! از یکی نجات پیدا کن گیر یکی دیگه بیفت. این زن‌ها مغز گنجشک تو سرشونه. اصلا فکر نمی‌کنه که…»

نامه را مچاله کردم در جیبم گذاشتم، نگرانی‌ام بیشتر شد، در آوردمش: “باور نمی‌کنی اما طوری می‌کنم که ببینی”… کردنش را که می‌کنه.»

به سقف نگاه کردم.

«حتما طناب را به این حلقه‌ی تاب می‌بنده.»

حالت حلق آویزش وسط زمین و هوا جلوی چشمم آمد؛ پشتم لرزید.

«داره کلک می‌زنه. مگه اون قدرها آسونه؟ دیگه این طرفا آفتابی نمی‌شم، تموم می‌شه، می‌ره. هنوز صبح زوده. چه وقت مناسبی. هنو پا نشدن. باید هرچه زودتر فلنگو ببندم. اما اگه واقعا بکنه، چی؟ به من چه؟ دیده و ندیده عاشقم شده؛ فقط حرفه. مگه مجبورم من؟ این قدر هم که نباید دل آدم نرم باشه.»

از دودلی خودم به خشم می‌آیم. سیگاری آتش زدم.

«کمی فکر کنم. نباید عجله کرد. دوباره این هم می‌ره و پشت سرش دلم می‌سوزه. دارم زیادی بزرگش می‌کنم. یه جوری حلش می‌کنم. نباید بگم که نه نمی‌شه…»

خیالم بفهمی نفهمی راحت شد. شاید تا حالا دیگر بیدار شده است. لباس پوشیدم و پایین رفتم. در آشپزخانه بود. ورودم را حس کرد. جوری رفتار می‌کند که انگار دارد دنبال چیزی می‌گردد. کوشید صدایم را نرم و‌ملایم کنم:

– زود بلند شده‌ای ناجیه!

برگشت. رنگش پریده بود. سعی کرد هیجانش را مخفی کند.

– داری چای دم می‌کنی؟

جم نخورد. آرام نزدیکش شدم.

– نگران نباش ناجیه، نامه‌ات را خوندم.

دستش را گرفتم، اعتماد کرد و دستم را فشار داد:

– از دستم عصبانی شدی؟

چانه‌اش را نوازش کردم.

– برای چی؟ مگه می‌تونم از دست تو عصبانی شم؟ اما بهتره کمی بنشینیم و‌با هم حرف بزنیم. نمی‌شه؟

با حالتی شرمگین و تقصیربار نگاهم می‌کرد.

– تو بچه نیستی ناجیه؛ معنی حرفو می‌فهمی.

سرش را تکان داد.

– مطمئن باش منم تو رو دوست دارم، اما بعضی محظورها هست که… آدم هرچی هم کاری را که می‌خواد بکنه، بازم نمی‌شه. چطور بگم…

نتوانستم ادامه بدهم. به کمکم آمد:

– فهمیدم. یه نفر دیگه هس.

نفس عمیقی کشیدم:

– درست حدس زدی، اما نه اینکه فقط قول و قراری با هم گذاشته باشیم.

حالت چهره‌اش تغییر کرد:

– یعنی اتفاقی افتاده که دیگه غیر قابل برگشته.

نفهمید.

– یعنی مجبورم بگیرمش، ‌وگرنه…

باور نکرد.

– فهمیدی، مگرنه؟

– کیه این دختر؟

– نمی‌شناسیش، اهل بورساست.

مکث کرد:

– یعنی بچه…؟

سرم را پایین آوردم.

به فکر فرو رفت. دلسوزانه به صورتم نگاه کرد. بعد با صدایی شکننده خنده‌زنان گفت:

– اِ … چه کنیم. ناراحت نباش.

تعجب کردم. تکرار کرد:

– چه کنیم. سلامت باشی. پس دیگه نامه‌م رو پس بده.

دادم.

– دلخور که نشدی؟

– نه، وا! برای چی دلخور بشم؟

معنایی مشخص در نگاهش بود؛ خشک، تلخ، پر و‌پیمان.

– نکنه دیوانگی کنی و …

جواب نداد. کاغذ مچاله را به اجاق انداخت.

صدای نکره‌ی علی از بیرون شنیده شد:

– ناجیه! پس قهوه چی شد؟

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی