
گوجهفرنگیها را میگیرم زیر آب. سینا دامنم را میکشد.
-میخوای برام پلو قرمز درست کنی؟
زن همسایه داد میزند: «دروغ میگی دیگه، بیشرف!»
شَستم فرو میرود در پوسیدگی یکی از گوجهها. زن دوباره داد میزند، صدایش بلندتر میشود:
-تو هنوز باهاش رابطه داری، توی کثافت اون روز تو کافه قبل عقد، قسم به جون مادرت خوردی که همه چی تموم شده. تو آدم نمیشی.
سینا زل میزند به من، میچسبانمش به خودم:
-اگه پسر خوبی باشی و بشینی کارتون تماشا کنی، برات پلو قرمز درست میکنم.
آب گوجه فرنگی لاک کالباسی ناخن شستم را برق انداخته.
صدای مرد آرامتر است:
-بهخدا تمومش کردم، به جون مامانم، این اساماس مال قبله.
سینا را مینشانم روی مبل و تلویزیون را برایش روشن میکنم. صدای زن نزدیکتر میشود:
-خفه شو به شعورم توهین نکن دیگه، اساماس مال امروزِه. فکر میکنی چه گهی هستی که دلم بخواد باهات بمونم؟ بهت گفته بودم بفهمم چیزی هنوز بینتون هست، یک ثانیه هم باهات نمیمونم.
بلندتر فریاد میزند:
-گمشو از سر راهم کنار، گمشو!
از ظرف میوه بزرگترین سیب را برمیدارم. حالا بیرون در مرد دارد با صدای آرامی پچپچ میکند. نصف سیب را چند قاچ میکنم. بشقاب با برشهای سیب را میگذارم جلوی سینا. نصفهی دیگر در دستم است. صدای آسانسور میآید و به دنبالش صدای بسته شدن در خانه بغلی. حتما زن رفت و مرد هم برگشت به خانه.
به زن فکر میکنم؛ صبحها که سینا را راهی سرویس مهد میکردم میدیدمش با لباس فرم سورمهای که اندام لاغر و بلندش را میپوشاند، با کفشهای تخت که نه زنانه بودند نه مردانه، آرام در سرازیری خیابان خاکی شهرک میرفت. جز سلام و علیک، در این سه ماه که از ازدواج و ساکن شدنشان میگذشت، کاری با هم نداشتیم. همیشه عصرها زن و مرد با فاصله یکی دو ساعته از هم به خانه برمیگشتند. بیصدا تا صبح.
تلفن زنگ میخورد. فکر میکنم سه ماه خیلی زود است برای خیانت کردن. سینا گوشی را میگیرد سمتم:
-مامان، باباس!
نصف سیب در دستم مانده را گاز میزنم، دستهی گوشی نوچ را میکشم به دامنم. صدای فرهاد توی گوشم میپیچد:
-سلام رعنا، خوبی؟
بقیهی سیب را به سینا میدهم. برگهای خشک شمعدانی کنار پنجره را میچینم و هلش میدهم سمت آفتاب بیجان عصر.
-سلام، مرسی، تو چطوری؟ هوا هنوز خیلی گرمه؟
تصورش میکنم با دانههای عرق روی پیشانی و پشت لبهای باریک، مثل همه وقتهایی که گرمش میشود.
-آره بابا، بدتر شده، خرداد و جنوب. میخوای خنک باشه؟ بهتر شدی با این دارو جدیدا؟
فکر میکنم در این چند هفتهی اخیر چند بار این سوال را پرسیده؟
-آره، بهترم.
سینا با نصف سیبی که گاز زدم مشغول است. از بشقاباش یک برش سیب در دهانم میگذارم.
-خوبه، بهتر هم میشی. تعریف این یارو دکتره رو خیلی میکنن.
گونههایم از چندش بالا میآیند. صورتم را برمیگردانم. صدایش دور میشود، حالا حتما آستین کوتاه تیشرتش را میکشد پشت لبش.
-گوش میدی؟
حتما تیشرت کرمی که برایش عیدی خریدم را تنش کرده.
-مهندس خاکپور، یادته؟ میگفت خانم منم بعد زایمان خیلی بهم ریخت، چند ماه داروهای این دکتره رو خورد، اکی شد، حالا دومی رو حاملهست.
صدای خندهاش میپیچد توی گوشی، جور عجیبی حالم بد میشود. گوشی را میآورم کنار باسنم. تکه سیبی که خوردهام، معدهام را میسوزاند.
-به سلامتی! آره، گفته بودی حاملهست.
حالا تصورش میکنم با تیشرت سورمهای که مامان برای تولدش خریده بود.
-رعنا جونم، میگم ایشالله تو هم بهتر شدی و حساب کتابای اینجا رو تسویه کردن و خونهی دوخوابه تونستیم بگیریم، ما هم بزنیم تو کار دومی؟
نگاه میکنم به پوست جمعشدهی ساق پای چپم و بعد راستم که هر وقت که زیاد چندشم شود، اینطور میشوند. بیخودی میخندم و فکر میکنم حالا است که پوست دستها و بعد دور دهنم هم جمع شود. فرهاد دوباره میخندد، انگار به نفسنفس افتاده.
حالا دلم میخواهد دست کنم توی معدهام و تکههای سیب را بیرون بکشم پرت کنم توی صورتاش. فرهاد ولکن نیست.
-جون فرهاد، بگو باشه دیگه، حالا که نه، هر وقت بهتر شدی. من واقعا دلم دوتا سینا میخواد.
پوست دور دهانم جمع میشود، دیگر دلم میخواهد گوشی را بکوبم به دیوار، خورد و خاکشیر بریزد زمین. گور پدر خودش و تیشرتهایش. همه توانم را جمع میکنم:
-سینا جیش داره، بهت زنگ میزنم.
صدای خندهاش بلندتر میپیچد توی گوشی. تکههای سیب میخواهند هر طور شده معدهام را سوراخ کنند.
-اون پدرسوخته هم تا حرف دومی رو زدیم، جیشش گرفت، یادش بده تنهایی جیش کنه دیگه.
چرا نمیفهمد چقدر کلافهام؟ آدم اینقدر نفهم؟! چطور میتواند اینهمه پشت هم شوخی مزخرف کند؟
خداحافظ سریعی میگویم و گوشی را قطع میکنم. توی دستهایم دو تا برگ سالم شمعدانی است. نفهمیدم طفلیها رو کی جدا کردهام.
آرام در را باز میکنم، بوی سیگار میآید، حتماً مرد بعد رفتن زن ایستاده و سیگار کشیده، هوس سیگار میکنم، تلفن زنگ میخورد، صدای تلویزیون را برای سینا بلندتر میکنم. میروم سراغ گوجهفرنگیها.
دکتر با انگشتش فرهاد را نشان داد:
-شما بیرون باش.
فرهاد زمزمه کرد: مگه مشاورهست؟ چرا برم؟ گفتن فقط دارو مینویسن که.
از جایش بلند شد، تیشرت کرمش را روی شکم گردَش صاف کرد و آرام بیرون رفت.
-چی اذیتت میکنه؟
برمیگردم، چشمهای دکتر پشت شیشهی عینک پیدا نیست، بیهوده میخندم، دوست دارم بگویم همه چیز.
-نمیدونم، دیگه مثل قبل نیستم.
گلویش را صاف میکند.
-سابق چطوری بودی؟
مانتویم را از زیر تنم بیرون میکشم.
-اینقدر از همهچی عصبانی نبودم، انگار خوشحال بودم، احساس میکنم یه چیزی تو زندگیم سر جاش نیست.
دکتر لیوان آب را برمیدارد، موقع خوردن صدای هورت میدهد.
-چند وقته اینو حس میکنی؟
زل میزنم به انگشتهای کوتاهش دور لیوان.
-بیشتر از پنج سال، بعد تولد سینا، پسرم. حالم خوب نمیشه، نه اینکه بد باشه. فقط خوشحال نیستم، کم میخوابم. گفتم که مثل قبل نیستم.
روی کاغذ چیزی مینویسد، یکهو سرش را بالا میآورد.
-بهتره بگیم یه چیزی تو زندگیت کمه.
چشمم میخورد به تابلوی پشت سرش. زن خم شده روی مردی که پشتش به تابلوست، انگار میخواد ببوسدش.
گوشی تلفن را بین شانه و گوشم نگه میدارم. گوجهی اول را فشار میدهم روی رنده.
-نمیدونم مامان، حتماً سینا صدای تلویزیون رو بلند کرده، صدای تلفن را نشنیدم، همسایههامون هم دعواشون شده بود.
سریع از حرفم پشیمان میشوم، ولی دیر شده، دیگر مامان ولکن نیست، گوجهی دوم را برمیدارم.
-آره، همین جدیدیها. چه میدونم سرچی؟
پوست گوجه را از دستم جدا میکنم.
-نه مامان، نرفتن، هستن تو خونشون، تنها نیستم. فکر کنم طبقه بالا هم کسی اومده.
احساس درد میکنم، به خون قاطی شدهی انگشتم با گوجهفرنگیهای رندهشده نگاه میکنم، کمی ناخن و گوشت جدا شدهاند.
-آره واقعاً هستن. آره، خانم هاتفی خیلی خوب بود، حیف شدن رفتن از اینجا. اینام خوبن، اولین باره صدا ازشون دراومد.
دستم را میگیرم زیر آب.
-نه مامان، فرهاد آخر هفته میاد.
توی کشو دنبال چسب زخم میگردم.
-آره خیلی بهترم، دکتر خوبی بود. داروهاش خوبه.
چسب پیدا نمیکنم، دستمال را روی انگشتم فشار میدهم.
-آره، شبها هم میخوابم. بیخود نگران نباش.
مینشینم روی صندلی و از پنجره بیرون را نگاه میکنم. چند تا بچهی مدرسهای وارد شهرک میشوند، یکیشان دارد دستهایش را توی هوا تکان میدهد و حرف میزند. نگاه میکنم به ساختمانهای یکشکل با سنگهای کرم و خاکستری.
-مامان، سینا جیش داره، بهت زنگ میزنم.
گوشی را میگذارم روی پایم، نگاهام میماند به قطرههای خون روی دامنام. کاش بچگی سینا توی این شهرک نگذرد.
چشمهای زن بسته است، انگار عکس را چند دقیقه قبل از خندیدنش گرفتهاند. خم شده روی مردی که فقط پشت سر و کتش پیداست. لبهای زن غنچه شده، حتماً میخواسته از شدت ذوق مرد را ببوسد. نگاه میکنم به دکتر.
– چرا از همسرم خواستین بیرون باشه؟
دکتر لبهایش را جلو میآورد و روی هم فشار میدهد.
– فکر کردم شاید چیزایی باشه که نخوای یا نتونی جلوی اون بگی. اگه مشکلی نداری صداش کن بیاد تو.
به عکس دوباره نگاه میکنم؛ سیاه و سفید هست و نمیفهمم موهای مرد چقدر روشن است.
– نه، بیرون باشه راحتترم.
دکتر لبهایش را برمیگرداند به حالت اول.
دمی را میگذارم روی قابلمه، دستمال را برمیدارم و دستم را میگیرم زیر شیر. ناخن آویزان دلم را ریش میکند. برمیگردم دستمال بردارم، سینا زل زده به انگشتم و صورتش را جمع کرده.
– چی شده مامان؟
چشمم میافتد به تیشرت سورمهای فرهاد پشت شیشه لباسشویی.
– من میدونم چسب کجاست، الان برات میارم.
میدود سمت اتاقش. نگاه میکنم به زنی که با چرخ خرید از خیابان میگذرد. چرخها خاک بلند نمیکنند. از کی لباسشویی را روشن نکردم؟
-بیشتر از دست کی عصبانی هستی؟
نگاه میکنم به انحنای کمر زن، حتماً لباسش قرمز است.
– از همه، همه آدمهای دور و برم.
از مرد فقط انتهای چانهاش پیداست، نمیفهمم لبخند زده یا نه.
– همسرت؟
چشمم میافتد به میز گوشهی دیگر عکس، حتماً توی کافه نشستهاند.
– بله.
سریع میپرسد: چرا؟
به چشمهای بستهی زن نگاه میکنم و نفسم را جمع میکنم.
– چون فقط دلش یه خونهی دوخوابه تو اون شهرک پرت که کسی اسمش رو هم نمیدونه میخواد. از اون شهرک متنفرم، دلش بچه دوم میخواد. به نظرش هیچ مشکل دیگهای تو زندگیمون نداریم. اینا رو داشته باشه راضیه.
دکتر چیزی مینویسد.
– پدرت؟
سرش همانطور پایین میماند و با خودکار میکوبد روی ورق.
– هم اون هم مادرم.
سریعتر از بار قبل میگوید چرا؟
– چون اونام همینا رو برام میخوان. به نظرشون فرهاد بهترین شوهره که بخاطر به دست آوردن اینها هر ماه سه هفته رو جنوب بدون ما کار میکنه.
باز هم سرش را بالا نمیآورد.
– پسرت؟
عینکش را برمیدارد، سرش را بالا میآورد و زل میزند توی چشمهایم.
سینا آخرین قاشق استانبولی را به دهانش میبرد.
– مامان، بریز برام فردا هم ببرم مهد بخورم.
بشقاب را از میز برمیدارم، لیوان آب را بلند میکند.
– مگه اونجا ناهار نمیدن مامانم؟
از گوشهی دهانش آب میریزد روی بتمن روی بلوزش.
– پلو قرمز نمیدن که.
دست میکشد روی سر بتمن.
– باشه، میکشم توظرفت.
روی صندلی دراز میکشد.
– میشه با بابا حرف بزنم؟
معدهام ضعف میرود، تصویر خون قاطی با آب گوجه فرنگیها میآید جلوی چشمم.
– نه بابا خوابه، بریم مسواک بزنیم.
میچسبد به دامنم.
– پیشم میخوابی؟
مینشینم روبرویش و میکشمش روی بغلم. چرا آب گوجه فرنگیها را نریخته بودم دور؟
آسمان گوشهی بالای عکس را نگاه میکنم، حتماً کافه در پیادهرو است. فکر میکنم مرد چه گفته که زن اینطور برای بوسیدنش از جا بلند شده.
– ببین بهت چی میگم، داروهات رو عوض میکنم، ولی تا دفعهی بعد بگرد، ببین چی تو زندگیت نیست یا کمه؟ هیچکی جز خودت نمیتونه اینو پیدا کنه.
سینا که میخوابد، برای خودم چای میریزم. همه جا ساکت است مثل همیشه. مینشینم کنار پنجره، چسب را باز میکنم، گوشهی ناخن از گوشت جدا شده، دلم بهم میخورد، چسب جدید را کیپ میکنم روی زخم. از پنجره به چند نهال تازه کاشته شدهی محوطه نگاه میکنم.
پروژکتور بسته به ساختمان روبرویی چند نهال را روشن کرده، سبزتر از نهالهای دیگراند. قند به دهان میگذارم. اولین هورت. میک میزنم. تا چه قد شدن این درختها من هنوز اینجایم؟ آب میدهند خشک نشوند؟!
چای نصف شده که سینا از اتاق به طرفم میآید، به سمتش میروم.
-مامان… خانمه صداش… چی شده نمیذاره بخوابم… اونور دیوار.
دیوار؟ گوشم را میچسبانم، چیزی نیست. هیچی نمیاد.
خواب دیدی پسرم… خواب بودی… بیا، بیا با هم…
صدای زنانهای از آن ور دیوار میآید، معلوم نیست اوه میکشد یا میخندد. توی تاریکی حس میکنم گونههایم گر گرفتهاند، صدا اوج میگیرد و کش میآید. صدایشان که بلندتر میشود گوشهای سینا را میگیرم و از اتاق بیرون میبرمش.
-مامانجان دارن بازی میکنن، الان پتو میارم با هم رو کاناپه بخوابیم، در رو هم میبندم صدای بازیشون نیاد.
سینا پا به پا میکند.
– چی شده؟ من میترسم! به پلیس نگیم؟
با صدا میخندم.
– نه مامان، گفتم بازی میکنن خوشحالن. بخواب، صبح مهد داری.
به اتاق برمیگردم تا از کمد پتو بردارم. صدای زن اوج میگیرد و پایین میآید. پشت سر و پشت رانهایم نبض میزنند. پاهایم به گزگز میافتد، دامنم را لای پاهایم فشار میدهم.
سینا میگوید:
– مامان، بیا.
بغلش میکنم، ذهنم تند و تند سوال میپرسد. چرا تا حالا نفهمیده بودم این دیوارها چقدر نازکاند؟ چرا روزهای قبل این زن و مرد آنقدر بیصدا بودند؟ چرا اینطور بیپروا میخندید و جیغ میکشید؟
از نفسهای مرتب سینا میفهمم خوابش برده، آرام دستش را از دور تنم باز میکنم و به اتاق برمیگردم. صداها قطع شده، کنار دیوار روی تخت مینشینم، صدای خندهی زن دوباره بلند میشود، بلند و بلندتر. فکر میکنم این زن، همسایه من نیست.
– با شوهرت چقدر میخندی؟
شاید مرد خبر یک سفر نزدیک را به زن داده و سورپرایزش کرده.
– به چی؟
مسیر نگاهم را دنبال میکند.
– به همه چی. چقدر حرف میزنین؟ چقدر خوش میگذرونین؟ چقدر با هم میخندین؟
نگاه میکنم به شیشهی مات عینکش.
– نمیدونم، وقتایی که اینجاست گاهی با هم به کارای سینا میخندیم، خب ماهی یه هفته اینجاست.
لبهایش را جمع میکند و دوباره چیزی مینویسد.
– وقتی نیست دلت براش چقدر تنگ میشه؟ برا بغل کردنش، بوسیدنش، برا بدنش.
به گوشهای کوچک مرد توی قاب نگاه میکنم، به موهای کوتاه پشت گردنش، کاش کمی از صورتش را برمیگرداند.
– هیچی.
صدای خندهی زن که اوج میگیرد ناخودآگاه دستم را روی صورتم میکشم، از برخورد چسب به پوستم خوشم میآید. خنده اش کم کم تبدیل به پچ پچ می.شود و دوباره تبدیل به قهقهه.
دستم را میکشم روی دیوار. مایع گرمی از سرم شروع به حرکت میکند، زن را تصور میکنم که برهنه به کنار دراز کشیده، مایع لبهایم را داغ میکند، موهای بلندش دو طرف شانهاش افتاده، چشمانش را خمار کرده. میخندد. خودم را میچسبانم به دیوار، مایع گرم میریزد توی پاهایم. دیوار را فشار میدهم.
کنار دیوار خوابم میبرد.
نگاهم از گوشهای کوچک مرد میافتد به گوش بزرگ دکتر. زل میزنیم به هم.
– دلم بچه دوم نمیخواد، دلم هیچی نمیخواد.
تصویر زن از پشت اشکها مات میشود.
سینا را راهی مهد میکنم، چسب جدید را که روی ناخنم کیپ میکنم، تصویر زن دیشبی میآید با پاهای بلندی که دور کمر مرد همسایه حلقه کرده. قهقهه که میزند، سرش عقب میرود و موهای بلندش مثل پرهای طاووس کنارش افشان میشوند.
چند باری به اتاق میروم و برمیگردم. هیچ صدایی نیست. تلفن فرهاد را جواب میدهم. فرهاد که حرف میزند، تصویر زن میآید که روی شکم خوابیده، آرنجهایش را زیرش گذاشته، سرش را بالا میگیرد و قهقهه میزند. با یک تکان سر موهایش را شلاقی تکان میدهد.
تلفن مامان را جواب نمیدهم. همه داروهای روزم را یکجا میخورم، به شمعدانی آب میدهم. پرده را میکشم و ساختمانهای یکشکل را نگاه میکنم. توی وان که دراز میکشم، تصویر زن میآید، روی مرد همسایه خم شده، با لباس قرمز و چشمهای بسته، با لبهای آمادهی بوسیدن. قهقهه که میزند، دست میکشم روی شکمم. دستم که به جای زخم باقیمانده از زایمانم میخورد، اشکها بیاختیار سرازیر میشوند.
– از روابط زناشوییتون راضی هستی؟
زل میزنم توی چشمهایش.
– نمیدونم راضی بودن چه شکلیه. معمولی هستیم.
– معمولی چه شکلیه؟
سر تکان میدهد و چیزی مینویسد. انگار یک لحظه روی لبهایش لبخند بیجانی میبینم.
سینا کنار تخت ایستاده.
– مامان بازم رو مبلا بخوابیم.
میخواهم بپرسم چرا که صدای زن بلند میشود.
-آره برو الان میام.
صدا تمام میشود. خم میشوم دست میکشم روی رانهایم. به زور صاف راه میروم.
– مامی جان، گفتم که بازی میکنن.
دوباره عینکش را برداشته زل زده توی چشمهایم.
– تو رابطهتون چی اذیتت میکنه؟
دوباره به قاب نگاه میکنم و فکر میکنم فرهاد اگر چه بهم بگوید، برای اینطور بوسیدنش از جا بلند میشوم. صدایم کمی میلرزد.
– از حرکتهای یکجورش، از چشاش که الکی مثلا خمارشون میکنه، از لبهاش، از چیزای دیگهش از همهچیش بدم میاد دکتر.
– از کجا میدونی از قصد خمارشون میکنه و خمار شدنشون بیاختیار نیست؟
– دکتر! خوردم نون گندم.
– البته.
به مرد توی قاب نگاه میکنم و نفس بلند میکشم.
دکتر لبخند میزند. پررنگتر.
فکر میکنم زیادهروی کردهام.
خودم را میرسانم پای دیوار و گوش میچسبانم. زن طوری میخندد انگار در یک بیابان با مرد تنهاست. صدای دوبارهاش که بلند میشود، سرم گرم میشود، گرما از تکتک سلولهای مغزم میگذرد. لبها را میگزم و دیوار سرد را لمس میکنم. حالا صدای آن طرف دیوار همه بدنم را پر میکند. گرم که میشوم، فکر میکنم صبح سینا را میگذارم پیش مامان. دکتر راست گفته، یک چیزی توی زندگیام کم است.
زن دوباره میخندد، خودم را میچسبانم به دیوار.
اشکهایم میریزند ولی ناراحت نیستم. دکتر سرش را پایین میاندازد.
دلم میخواهد دست دراز کنم و صورت مرد توی قاب را برگردانم نگاهش کنم.
خوابم نبرده. هوا که روشن میشود، وسایل سینا را جمع میکنم توی ساک. امروز را بماند پیش مامان. امشب میخواهم صداها فقط مال من باشد. باید قبل شروع ترافیک راه بیفتم. در را که باز میکنم، در همسایه بسته میشود. با زن چشم در چشم میشوم. قدش باید بلند نباشد که با این لژ و پاشنه تازه همقد شدهایم. کمی چاق است. صورت بیآرایش و کمی رنگپریده. روسریاش را تا روی چشمهای پفدارش پایین کشیده، از پشت گره زده. زیر چشمهایش گود افتاده. باورم نمیشود صاحب آن صداها این زن باشد.
پشت سرش وارد آسانسور میشوم. سینا بیدار شده و زل میزند به زن. آرام میگذارمش پایین. ساک هم از روی شانهام میافتد. با زن همزمان برای برداشتن ساک خم میشویم، سرهایمان به هم میخورد. سینا بلند میخندد. زن به سینا نگاه میکند و میخندد، بلندتر از سینا.
صدای خندههایش به چهار دیوار فلزی آسانسور میخورد و انگار که تکهتکه توی تن من جای مشخصی دارند، بدنم را پر میکند. میخندم و نفس عمیق میکشم.
به همکف که میرسیم، با خنده لپ سینا را میبوسد. سینا خوشگل و بامزهست. نگاه میکنم به چشمهای پفدار زن و دست دراز میکنم. دستش گرم است.
دلم نمیخواهد دستش را ول کنم.
از پشت اشکها همهچی را عوض میکنم، مرد سرش را بالاتر میآورد و جواب بوسه زن را با صدا میدهد.
سر ساعت همیشگی به خانه میرسم. هیچ صدایی نیست. فکر میکنم حتماً امشب زن دیرتر میآید. به ساعت دستم نگاه میکنم. یک ساعت گذشته و دلم شور میافتد، نکند دیگر نیاید. پای دیوار خوابم میبرد.
منتظر آسانسور ایستادهام. در آسانسور که باز میشود، زن با چشمهای پف کرده به رویم میخندد، سرم گرم میشود، دستم را میگیرد و به داخل آسانسور میکشد. صدای زنگ در میآید. به چشمهای زن نگاه میکنم و با هم میخندیم. نگاهام میافتد به پشت سرش روی دیوار آسانسور، تابلوی مطب دکتر است. شانه زن را میچسبم و با خنده اشاره به قاب میکنم:
– دوس دارم ببینم این مرده چه شکلیه
صدای خنده زن به دیوارهای فلزی آسانسور میخورد و از هر طرف فرو میرود توی سرم و سر جای مشخصاش مینشیند. زن برنمیگردد سمت تابلو.
– کدوم مرده؟
صدای زنگ در میآید. برمیگردد و صورت مرد توی قاب را میچرخاند.
مردی در کار نیست. زن با موهای کوتاه روشن و گوشهای ظریف نگاهم میکند. حالا هر سه زن با هم به من میخندند و صدای خندههایشان سرم را پر میکند. همراهشان میخندم.
صدای زنگ در دوباره بلند میشود.
از جا میپرم، پای دیوار خوابم برده. چشمم به تیشرت سورمهای فرهاد روی جالباسی میافتد. ساعت از یازده گذشته، چطور بدون قرص اینهمه خوابیدهام. صدای زنگ در میآید.
در را که باز میکنم، زن قدبلند همسایه جلویم ایستاده و لبخند میزند.
حالا یادم میآید که دیشب صداها را نشنیدهام، چه زود آشتی کردهاند.
کنار میروم و دعوتش میکنم به داخل. عذرخواهی میکند و ظرف شکلات را میگیرد جلویم.
– ببخشید خواب بودین! فکر نمیکردم . برای پسر کوچولوتون اینها رو آوردم. خونهس؟
دهانم تلخ است و لبهایم به هم چسبیده.
– نه، بفرمایید بنشینید، الان خدمت میرسم.
بیتعارف مینشیند روی مبل. انگار سالهاست دوستیم. توی آشپزخانه آب به صورتم میزنم و کتری را پر میکنم. صدایش را میشنوم.
– زحمت نکشین، راستش برای عذرخواهی اومدم.
سرک میکشم توی هال، نگاهش به انگشتان در هم گره کردهاش است. پایش را بالا پایین میکند که دستهای به هم گرهخورده روی پایش تکان میخورند.
– میدونم اونروز که با همسرم دعوامون شد خونه بودین، ببخشید سر و صدا کردیم.
سرش را بالا میآورد و چشم در چشم میشویم، زبانم را نشان میدهم شکلک درمیآورم.
– برا همه پیش میاد، زندگی مشترک همینه دیگه.
لبخند میزند، لبش بالا میرود و لثههایش معلوم میشود. دلم آشوب میشود.
– نه، واقعاً کار بدی کردم.
روی مبل جابجا میشود و دوباره زل میزند به انگشتهایش.
– میدونی، قبل ازدواجمون با یکی بوده. طرف رو باید میدیدی، ایکبیری.
صدای خندههای زن میپیچد توی آسانسور، حس میکنم صورتم داغ شده، سرم را تند میدزدم.
– تموم نشده بود؟
سرش را تند بالا میآورد.
– چرا، شده بود. یه اساماس از قبل مونده بود تو گوشیش، سر همون بلوا کردم و از خونه رفتم.
سرش را پایین میاندازد. به هال برمیگردم و مینشینم روی مبل کناری.
– نمیدونم چرا اونجوری کردم.
زن با چشمهای پف کرده به رویم میخندد و دستم را لمس میکند. چشمهایم را میبندم.
– اشکالی نداره. تجربه بود.
زن با صدا میخندد. چشمها را باز میکنم، همه تصویرها محو میشوند.






