
زهره واعظیان در این داستان، تجربهی زیسته خویش، شامل مهاجرت، از دست دادن برادر به دلیل خشونت دولتی در ایران، و مواجهه با سرکوب در اعتراضات را با تراژدی جهانی جورج فلوید پیوند میزند، و بر پیوستگی درد ستم و بیعدالتی در سراسر جهان تأکید میکند. او نشان میدهد که خفقان زیر مشت مأموران در ایران و نفسنفس زدن جورج فلوید زیر زانوی پلیس در آمریکا، ریشه در یک ظلم مشترک دارند. این تلفیق تجربه شخصی و نماد جهانی، مبارزه برای عدالت را به یک روایت جهانشمول بدل میکند که در آن صدای اعتراض، هرچند خاموش شود، سرانجام اما مجدداً از جای دیگری و در فرصت دیگری باز هم بلند میشود. با اتکا به چنین تجربه زیستهای واعظیان، در قالب تخیل هنری، از مرزهای جغرافیایی و فرهنگی فراتر رفته و با آمیختن درد شخصی با جنبشهایی چون Black Lives Matter، پیامی از امید و اتحاد جمعی را ارائه میدهد.
از منظر روایتشناسی، این داستان از روایت نامنسجم و چندصدایی بهره میبرد که بازتابی از وضعیت روانی راوی و درهمتنیدگی خاطره و اکنون است. راوی اول شخص که خود بخشی از رویدادهاست، با استفاده از فلشبکها مرز بین زمانها (گذشته ایران و حال تبعید) و مکانها (اعتراضات ایران و تظاهرات BLM) را محو میکند. این پیوند آگاهانه میان دو فاجعه جداگانه اما همسان، از طریق موتیفهای تکرارشونده، ساختاری موازی میسازد که در آن روایت شخصی به روایت جمعی گره میخورد و هسته اصلی داستان یعنی مبارزه جهانی برای عدال را تقویت میکند. دقایقی از داستان را با صدای نویسنده میشنوید:
بلیتم را به کیف کوچک دستیام برمیگردانم. چشمم به عکسش میافتد. بیاختیار میگویم: «قربونت برم.»
لبخند بیرمق مادر در چهرهی زرد و بیحالش را میبینم. میگوید: «حالا که دیگه نمیتونی قربونش بری.»
سالها مچاله در زهرماریِ غربت گذشت. روزهای زندگی مثل آشغالهایی دورانداختنی بودند. صدای قصهگوی پدربزرگ انگار صدای گل دادن سنگ بود که ناگهان در گوشم پیچید.
«وقتی خیلی برف میاومد و زمین یخ میزد، پاچیله پامون میکردیم و جلوجلو میرفتیم که برف و یخ رو بکوبونیم و راه رو برای بقیه باز کنیم.»
صف قطار سه دور پیچیده. آدمهای رنگارنگ، عصبانی و دادخواه، پر از شور و پر از فریاد یکیک وارد ایستگاه
میشوند. بلیت لازم نبود. پلاکاردبهدست وارد قطار میشوم و همانجا دم در میایستم. نفسم در شلوغی میگیرد. برق نگاهها درهم گره میخورند. آتشفشانِ گرمی دلهای بههم پیوسته. دور عکس مرد سیاه را روی بلوز سفیدم با نخهای رنگی دندانموشی کردهام. توجه مرد موطلایی، قدبلند و چشم آبی کناری به بلوزم جلب شده. سگ کوچکی را بغل کرده. روی پوشش سگ نوشته شده: «نکُشید.» مرد با کنجکاوی به پلاکاردم هم نگاهی میاندازد.
«روش چی نوشته؟ به چه زبونیه؟»
«همون زندگی سیاه مهمه. فارسیه.»
سرتاسر دستهای دختر کناری مرد پر است از تتوهای رنگارنگ؛ با علامت صلح. توجه او هم جلب شده. لبخند میزند و انگشت شستش را بالا میآورد. لبخند میزنم.
به ایستگاه مقصد میرسیم. قطار تقریباً خالی میشود. پلهبرقی زیر سنگینی جمعیت جیغش درآمده. خیابان در ازدحام جمعیت گم است. پلیس همهجا را گرفته. بلندگوهایی بزرگ دورتادور سکوی سخنرانی نصب شده. نمایندهی شهر مشغول سخنرانی است. گوش میکنم. صحبتهای زن بهنظر صمیمانه میآید.
«میدونین تو اون لحظه که فیلمش داشت همهجا پخش میشد چه حسی داشتم؟ تو اون لحظه، تو اون لحظه حس
میکردم که انگار دنیا… دنیا داره زیر زانوی اون پلیس له میشه…»
۱
پلاکاردها در هوا میچرخند و صداها اوج میگیرد.
«زندگی سیاه مهمه.»
«ما چی میخوایم؟ عدالت. ِکی؟ الان.»
جمع شدهایم تا بهجای او که بیشتر از نُه دقیقه گردن سیاهش زیر زانوی پلیس سفید ماند؛ داد بزنیم. کسی که مرتب تکرار میکرد: «نمیتونم نفس بکشم.» نتوانسته بود. مثل همهی ما. نفسهای ما همیشه بند آمده.
درد مشت و لگد لباس شخصیها به گردن و سر و پشتم جلو دانشگاه در تنم میپیچد. نفسم را بند آورده بودند. عکس میگرفتم. ثبت لحظهای تاریخی؛ لحظهی کشیدن دختر دانشجو روی آسفالت داغ خیابان. انگار چشم عقابها را قرض گرفته بودند وقتی دوربین فلاش زد. محل ایستادنم را بین آنهمه جمعیت شناسایی کرده بودند و خودشان را رسانده بودند بهم. دوربین را از دستم قاپیدند و دور شدند. به دردی که نفسم را بند آورده بود امان ندادم. بیاختیار دنبالشان میدویدم و داد میزدم: «دوربینم…» شلوغ بود و نفسم بیشتر بندمیآمد. بهزور از لای جمعیت رد میشدم. حفاظی مأمورها را از جمعیت جدا کرده بود. داد میزدم: «دوربینمو بدین.» همهجورش بود؛ پاسدار، بسیجی و لباسشخصی. همهجا را گرفته بودند. پشت هم داد میزدم. پاسدار بود که آمد جلو. هیکلش درشت بود. صورت سرخش انگار داشت مثل انار آبلمبو میترکید. عصبی بود. «چیه؟ چهته داد میزنی سلیطه؟» با کلّهای پر از بوی قورمهسبزی تو صورتش زُل زده بودم و گفته بودم «دوربینمو میخوام.» دوروبرش را که نگاه کرد دور خودش چرخید و بلند داد زد: «دوربینشو بهش بدین.»
یک لباسشخصی با دوربین آمد جلو. شکم قلمبهاش که از زیرِ پیراهنی سفید بیرون زده بود زشت بود. سرِ چماقی از زیر پیراهنش معلوم بود. گراز وحشی آمادهی حمله. تکان نخوردم. فیلم را درآورد و دوربین را زیر پایش شکست. بعد دولا شد و آن را برداشت و تحویلم داد. آخرین هدیهی سهرابم. تنم یخ زده بود.
جنازهی اعدامی برادر با دست شکسته.
صدای شعارها دوباره به خودم میآورَدَم.
«زندگی سیاه مهمه.»
زنی با رنگ پوست تیره، بدنی نحیف و کمری خمشده اشکریزان از پلههای سکو خود را بالا میکشد. بلندگو را محکم با دو دست لرزانش میگیرد و مرتب میگوید: «برای پسر بیگناه من کسی نیومد…»
برای برادر من هم کسی حق نداشت بیاید. وقتی مادر پسر بیگناه اسم او را میگوید، صحنهی کشته شدنش به یادم میآید. خبر فقط برای چند ثانیه از تلویزیون پخش شد. چهرهی مظلوم پسر با آن هیکل لاغر، بلند و عینک ذرهبینیاش حالم را طوری کرده بود که تا صبح عق میزدم. خودش بود. سهراب. حالا دیدن کمر خمیدهی این مادر کمر مادرم را که هرگز راست نشد به یادم میآورد. صحنهی کشته شدن او مثل رعدوبرقی که صدای مشت و لگد بدهد جلو چشمم میآید. سروصدای شعارها محو میشود. چیزی نمیشنوم.
حملهی پلیسها، مشت و لگد، و پسر بیگناه که هی بگوید من چیکار کردم و هیچ جوابی نیاید. به گردنش فشار بیاورند و به گردنش باز فشار بیاورند و هی بگوید: «نمیتونم نفس بکشم.»
۲
با برادر چه کرده بودند؟ دستش شکسته بود.
مردی هیکلمند برمیگردد و نگاهم میکند. میبینم لبش مثل ماهی تکان میخورد. چیزی میگوید. نگاهش میکنم. لبش باز تکان میخورد. این بار میشنوم: «معذرت میخوام.» حس لحظهی تنه خوردنش تازه به تنم میریزد. باید حواسم را به حرفهای مادر پسر بیگناه بدهم.
«باورتون نمیشه، اون سه تا پلیس و دو بهیار که ِکِتمین بهش زده بودن و باعث مرگش شده بودن تبرئه شدن. گفتن مدرکی نداریم که نشون بده پسرت به قتل رسیده!»
جمعیت هوکنان شعار میدهد:
«عدالت نباشه صلح نیست…»
پلیسها هم که کلی داستان بههم بافته بودند:
«وقتی ایست دادیم مقاومت کرد.»
«دست برد اسلحهام رو برداره.»
«ایست که دادیم به طرفمون حمله کرد.»
عادت همیشهگیشان؛ دروغ، انکار و اتهام، همهجایی.
شعارها با صدای فریادمانند از سر گرفته میشوند.
«زندگی سیاه مهمه… مردم متحد هرگز شکست نمیخورن…»
بلندگو هنوز در دست مادر پسر بیگناه است.
«وکیل گرفتیم. شهادت دختری که تو فروشگاه کار میکرد کمک کرد. گفت که مرد سفیدپوست بیخودی و بدون دلیل به پسرم مظنون شده بود و سرخود به نُه یک یک زنگ زده بود. هیچ گناهی نداشت فقط این که سیاه…»

۳
مامان برای دادخواهی آنجا ایستاده.
«اینا باعث شد مجبور بشن پرونده رو دوباره بیارن رو.»
برنامه تا تاریک شدن هوا ادامه دارد. کسی تمایلی به خلوت کردن خیابان و خاموش شدن صدایش ندارد. اینجا و آنجا صدای خردشدن شیشهی مغازهای یا آژیر آمبولانس و ماشین پلیسی میآید. خیابانها تا دمدمههای صبح برای شروع روز کاری دیگر پر از آدم و پر از صدا باقی میمانند.
صداها قصد خاموش شدن ندارند. اخبار پروندهی پسر بیگناه را دنبال میکنم. مادر و سهراب همراهمند. پرونده دوباره باز میشود: ”فوری”. دوباره رسیدگی میشود: ”فوری”. پلیسها و دو بهیار محکوم میشوند.
حق اعتراض… زبانمان را بسته بودند….
قرار است خبر شادیآفرین برقراری نیمچه عدالت برای پسر بیگناه در جشنهای خیابانی برگزار شود. شروع به دوختن شال گردنی بلند و گرم مخصوص روز جشن میکنم. میدهم عکس صورت برادر را در یک طرف و عکس پسر بیگناه را با آن چشمهای درعینکقابگرفتهشان در طرف دیگر چاپ کنند. منتظر روز موعود میمانم.
زمین یخزده و برف همهجا را پوشانده. لباس گرم میپوشم و شالگردن مخصوصم را دور گردنم حلقه میکنم و راهی میشوم. وقتی میرسم، ویولون نوازها دور هم مشغول نواختن قطعهی زمستان از چهارفصل ویوالدی هستند؛ برای از دست دادن پسری که هنوز باید میبود؛ برای غریبگیاش در آن شب تاریک؛ برای رفتن نابهنگامش؛ برای نیستی یک انسان بیگناه.
مثل برادر…
کسی که کنارم ایستاده راجع به ویولوننوازها میپرسد. میگویم: «طفلی وقت اضافیش رو میرفته تو بیمارستانها برای بچههای ناعلاج ویولون میزده.»
سهرابم… معالجههای مجانی بچهها…
دلم از دیدن اینهمه آدم در این سرما و یخ بندان غنج میزند. دیدن پلیسها با این همه تجهیزات آزاردهنده. دانههای
برف همراهِ اشک صورتم را نوازش میکنند. با سردادن شعارها بخار دهانها در هوا میچرخد. چند مرد سفید درشتهیکل شعار سرمیدهند: «زندگی سفید مهمه.» مردم عصبانی به طرفشان هجوم میبرند. شلوغی، زدوخورد و فریاد.
«زندگی سفید که همیشه مهم بوده.»
۴
پلیسها مداخله میکنند. میخواهم بروم جلو. فکر میکنم ‘زندگی به وسعت شهامت ما بزرگ و کوچک میشود’.
یاد حرف دوستم موِرلوا که میافتم خودم را عقب میکشم.
«مواظب باش اینجا بیجهت گیر پلیس و دادگاه و اینجور چیزا نیفتی. یادت باشه پناهندهای.» و طوری میگفت منم سیاهم که دلم بههم میپیچید.
مادر پسر بیگناه با کمری خمیدهتر، صورتی چروکیدهتر و رنگی پریدهتر بالای سکو میگوید: «اگه گردن جورج سیاه زیر زانوی پلیس سفید له نشده بود خون پسر منم الان به هدر رفته بود. تو مراسم اون بود که ماجرای پسرم همهجا پیچید…»
ماجرای برادر. هزاران. هیچکجا…
سرم گیج میرود. پایم ُسر میخورد و پخش زمین میشوم. بغلدستیام کمک میکند بلند شوم. خودم را به کنار سکویی زیر یک سقف میرسانم و همانجا ولو میشوم. چیزی نمیگذرد که چشمهایم روی هم میروند.
کابوسها و رؤیاها هجوم میآورند. پاسدارها و مأمورها با چماق به جان برادر افتادهاند. لهش میکنند. گلوی برادر در طنابی گیر کرده. چشم در چشمش میدوزم و میپرسم: «سهراب تو تونستی بگی نمیتونم نفس بکشم؟»
گلویش را چنگ میزند و محو میشود. مادری اشکریزان دارد پول گلولهای را میدهد تا ساک دخترش را تحویل بگیرد. صحنهها یکییکی به آرامی رد میشوند. زمین را یخ پوشانده. چکمههای سنگین زیادی وسط میدان نزدیک دانشگاه رویهم تلنبار شده. چند نفر سطل زبالهی بزرگی را به طرف میدان میکشند تا چکمهها را در آن بریزند. پدربزرگ آن وسط با لبخندی که تا بناگوشهایش کش آمده دارد قصه میگوید. یکی از مأمورها دستهگلی در دست به طرف مادر میرود تا از او طلب بخشش کند. کسی دارد به طرف من میآید تا بهخاطر لگدی که به پشتم زده معذرتخواهی کند. قطعهی بهار به گوشم میخورد. حسی چون شهد، شیرین، بهجانم میریزد. چشمهایم را باز میکنم. خواستههای جمعیت یکصدا به گوش میرسد. صداها فریاد میشود.
«زندگی سیاه مهمه.»
«ما چی میخوایم؟»
من، ما، چه میخواهیم؟
پلیسها با کلاه و محافظ صورت، باتومها و سلاحهای دیگر، آرامآرام در ردیفهای منظم گام برمیدارند. میخواهند حمله کنند تا متفرق شویم. دستور از بالا رسیده. مثل همیشه. چشمهای برادر از روی شال نگاهم میکند.
۵
«قربونت برم.»
جمعیت با دوربینهاشان به طرف پلیسها گام برمیدارند. پلیسها در حال عقبنشینی…
اشکهام بند نمیآیند. حس شوقی کودکانه، جسورانه در تنم میپیچد. یک گام بهجلو برمیدارم. چشمم را میبندم و زیرلب میگویم:
«مامان، سهراب باورکنین مردم دارن پاچیله پا میکنن. دارن میرن طرف پاسدارا و مأمورا… نیگا… پدربزرگ چه خوب میگفت….»
مثل صدای گلی که سنگ را میشکافد و از قلب آن بیرون میآید صدای پدربزرگ در گوشم میپیچد.
«وقتی خیلی برف میاومد و زمین یخ میزد، پاچیله پامون میکردیم و جلوجلو میرفتیم که برف و یخ رو بکوبونیم و راه رو برای بقیه باز کنیم.»
پایان
پاییز ۱۴۰۳