داستان «حراست از بایگانی» نوشته مریم شراوند، که در نشریه ادبی بانگ منتشر شده است، روایتی چندصدایی و چندلایه از یک اتفاق ناخوشایند در محیط کار را ارائه میدهد. این داستان با بهرهگیری از تکنیک گفتگوهای متوالی و تکگوییهای کارمندان یک بانک، فضایی واقعگرایانه و پرتنش را خلق میکند. هر شخصیت با زبانی خاص و لحنی متفاوت، بخشی از ماجرا را روایت میکند و در کنار هم، تصویری کامل از یک بحران اخلاقی و سازمانی را ترسیم میکنند. موضوع اصلی داستان، اتهام آزار جنسی یک کارمند بایگان به نام اصفیا به یک دختر کارآموز است که بهطور غیرمستقیم و از خلال گفتگوها و واکنشهای دیگران به خواننده منتقل میشود.
شراوند با مهارت از زبان و لحن شخصیتها برای نشان دادن تفاوتهای طبقاتی، فرهنگی و جنسیتی استفاده میکند. هر کارمند با توجه به جایگاه شغلی و شخصیتی خود، واکنشی متفاوت به ماجرا نشان میدهد. برخی مانند رئیس امور کارکنان و کارمند حراست، بیشتر نگران آبروی بانک و حفظ نظم سازمانی هستند، در حالی که برخی دیگر مانند محمدرضا حقیقی، از موضعی انسانی و اخلاقی به موضوع نگاه میکنند. این تفاوتها نهتنها به شخصیتپردازی عمق میبخشد، بلکه نقدی ظریف به ساختارهای قدرت و بیعدالتیهای پنهان در محیطهای کاری را نیز ارائه میدهد.
یکی از نقاط قوت داستان، عدم ارائه روایتی خطی و قطعی از اتفاق است. خواننده تنها از طریق گفتهها و واکنشهای شخصیتها میتواند به واقعیت ماجرا پی ببرد. داستان با نگاهی انتقادی به مسائلی مانند آزار جنسی، فساد اداری، و نابرابریهای جنسیتی و طبقاتی میپردازد و نشان میدهد چگونه این مسائل در بستر یک سازمان بزرگ و بهظاهر منظم میتواند پنهان و نادیده گرفته شود.
داستان «حراست از بایگانی» اثری است که با ساختاری خلاقانه و زبانی واقعگرایانه، خواننده را به درون دنیای پیچیده و گاه تاریک محیطهای کاری میبرد و او را به تفکر درباره اخلاق، قدرت و عدالت دعوت میکند. مریم شراوند با این اثر، توانایی خود در خلق داستانهای اجتماعی عمیق و تأملبرانگیز را به نمایش میگذارد.
۱۶ بهمن ۱۴۰۳ – نشریه ادبی بانگ
پرسنلی ۱۵۴۶۸۲
نام و نام خانوادگی: قاسم رشوندآوه
عنوان شغل: پیشخدمت
جان دیل حاج آقا. امر بفرمائید؟
نه تیبلامیسر، اگه روحمم خبردار باشه. آخه منکه سرم توی کار خودمه. صبح ساعت ۸ یه دور چای میدم، میچپم تو آبدارخونه تا ساعت ۱۱. این وسط اگه زنگ خبر صدا بده و کسی کاری، نامهای، چیزی داشته باشه من توی طبقات جا به جاش کنم.
ناهار مدیر؟آاااااا…. خب …معمولا ساعت یک، یک و نیم میگیرم. دیروز؟… گمونم همون وقتها بود که زدم بیرون، از رستوران هانی گرفتم. سرتخت طاووس. ببخشید، همون خیابون مطهری که شما میفرمائید.
بله. فاکتور هم واسه تنخواه گرفتم. خیالتون راحت. درسته بچهی تهران نیستم اما ۱۸ ساله آب تهران رو میخورم. دیگه دستمه چی به چیه.
موادِ چی؟ به جان یدونه پسرم بعد از اون تعهد آخر که پیش خودتان کتبی نوشتم، دیگه سمتش نرفتم. این فین فینی هم که الان راه افتاده، واسه پریشبه. مادر بچهها جدیداً یهو گُر میگیره، پنجره رو تا صبح باز گذاشت، چاییدم.
عه عه چه خاکی هم روی اون قاب عکس نشسته!…. بله همون عکس حضرت آقا پشت سرتون، یادم بمونه خاکش رو بگیرم، خوبیت نداره توی این اتاق. هر چی نباشه اتاق رئیس حراست بانکه!
به روی چشم. طفره نمیرم. دوباره سوالتون رو میگید. حواس نمونده برام. آها دختره! والا همین الانش هم بین اون همه کارآموز نمیدونم کدوم یکیشونه؟ دخترای الان رو که دیدید، از زن قابل تشخیص نیستند. والا منکه میگم کِرم از خود درخته. ببخشید حاج آقا! مانتو میپوشند، چسب تنشون. لا اله الا الله! سایز هر چی قلمبگی تو تنشونه دست آدم میآد. یه لچک هم رو سرشونه قد کف دست. از جلو و عقب بیرونه. انگار فقط کف سر حرامه. خب خدا چشم رو داده واسه دیدن دیگه. مگه میشه ندید؟ حالا یکی هم عین اصفیا پیدا میشه هم میبینه، هم…. استغفرالله.
نه نه. اونکه با ماشین میارن و میبرنش یکی دیگه است. خیلی هم زبون درازه. دو تا نامه دادم دستش ببره طبقهی بالا، میگه مگه من صغرا خانومتونم. اومدم کارآموزی نه خرحمالی!
چشم. خیالتون راحت. دهن من قرصه. حرف از اینجا بیرون نمیره.
پرسنلی۳۵۸۱۳۴
نام و نام خانوادگی: طناز معافی
عنوان شغل: ماشین نویس
چای نه. ممنون. یه لیوان آب فقط. گلوم خشک شده.
نه نه هول نیستم ولی اسم حراست که میآد، آدم هیچ کاری هم نکرده باشه، دلشوره به جونش میافته.
پای چشمم؟ سیاه شده؟ مرسی، دستمال توی جیبم هست. این اشکهای لعنتی هم راه باز کردند.
دیروز بودم حاج آقا. فقط دو ساعت خروجی رفتم و برگشتم که این داستان درست شد. طفلی دختره. حالا چی میشه حاج آقا؟
تقریبا هم سن وسال منه. شاید چند سالی کوچیکتر. امسال دیپلم میگیره. الهی بمیرم براش. یادم که میافته نمیتونم جلوی اشکهامو بگیرم.
نه خب. منم از دوستاش شنیدم. یعنی از اول هم واسه دوستاش تعریف کرده بود. دروغ بگه؟ فکر نکنم حاج آقا. دختر خوبیه. حتما دیدیدش. همون قدبلند لاغره که مقنعهاش رو کیپ میبنده.
مقنعهی من؟ اِوا چرا رفته فرق سرم؟ به خدا مادرم همین پریروز زیرش رو سفت کرد، فکر کنم دوباره شکافته شده که رفته عقب. چشم. رعایت میکنم.
لاکها؟ به همین قرآن روی میزتون قسم دیشب عروسی بودیم، وقت نکردم پاکشون کنم.
نه، قبلا تعهد ندادم. …دو صفحهاش رو پر کنم؟
پرسنلی۳۱۲۱۲۰
نام و نام خانوادگی: فرحناز صداقت
عنوان شغل: متصدی امور اداری (کارمند)
آخرین بار که اصفیا رو دیدم هفتهی پیش بود. اومده بود فرم برقراری حق اولادش رو پر کنه. شیرینی آورده بود واسهی بچهی دومش.
من زیاد نمیشناسمش.چون دو طبقه فاصله داریم،کم پیش میاد ببینمش. قبل از من اینجا بوده. به چشم برادری آدم معقولیه. یعنی چطور بگم؟ من ازش چیزی ندیدم. همش فکر میکنم براش پاپوش دوختن.
چرا اینجور فکر میکنم؟ خب اینجا بانکه. کم مزایا که نداره. نگاه به ظاهر موشمردهی دختره نکنید. بچههای الان گرگند. لابد با همون عقل بچگی واسه خودش فکر کرده میتونه بانک رو تلکه کنه. اون یکیها هم یک خط درمیون میگن دیپلممون رو که بگیریم، استخدام بانکیم!
از سر و وضعش مشخصه که خانوادهی دست به دهنی نداره. منکه به حرفاش شک دارم حاج آقا!
بله. من فرستاده بودمش چند تا پرونده رو از بایگانی بگیره. اما خودتون میدونید جای رفت و آمد یکنفر بیشتر بین قفسههای بایگانی نیست. اصفیا همیشه ملاحظه میکرد و وقتی من دنبال پروندهای بودم میرفت بیرون. حتی یکبار که چادرم به قفسهها گیر کرد و از سرم افتاد، سر بالا نکرد ببینه چی شده. حالا این آدم چطور تونسته به یه دختر بچه دستدرازی کنه؟
بله. مسئول کارآموزها منم. اما تقصیر من چیه؟ منم تابع بخشنامهها هستم. هرسال برای بانک از فنی حرفهای کارآموز میفرستند. چند واحدی عملی دارند واسه گرفتن دیپلمشون.
اما دو ماه دیگه از کارآموزیاش مونده حاج آقا! باشه…نامهی پایان کارش رو میزنم.
پرسنلی ۱۰۵۶۰۹
نام و نام خانوادگی:علی اصغر ایمانی
عنوان شغل: بایگان
یاالله، اجازه هست؟ مخلصیم، بفرمایید تو رو خدا. شرمنده نکنید. بشین حاج آقا! یالله. یالله.
عجب دنیایی شده! از دیروز تو کف اصفیام حاج آقا. بیست و هفت ساله توی این بانک جون میکنم همچین چیزی ندیده بودم. یکی نیست بهش بگه آخه مرد حسابی مگه تو مدیر عاملی؟هه. مدیر منطقهای؟ هه. رئیس شعبهی ممتاز و درجه یکی.هه. که همچین غلط اضافهای کردی. بایگان رو چه به این شکر خوردنها.
خدا به سر شاهده اگه بو میبردم که زودتر از این خدمتتون میرسیدم. مگه سری قبل وقتی سیخ سوخته رو توی آبدارخونه پیدا کردم، اولین نفر به خودتون نگفتم؟ اما انقدر این یارو موزمار و آب زیر کاهه که فکرش روهم نمیکردم. اِاِاِ دختربچهی مردم رو ته بایگانی خفت کنی؟ رسم کجاست؟ اصلا دختره به جهنم. فکر آبروی بانک رو نکردی؟
نه والله منم همونقدر میدونم که شما.
اصلا موندم مگه توی اون جای تنگ میشه کاری کرد؟ خندهام میگیره. مرتیکهی قزمیت چه خوش اشتها هم هست.
همیشه بخندی حاج آقا. ببخش ما بیادبی کردیم.
اما انگاری حقیقی از خجالتش دراومده. همون دیروز باهاش دست به یخه شده.
درسته. اینجوری اونایی هم که ملتفت نشده بودند، شاخکهاشون تیز شد. واسه اعتبار بانک خوبیت نداره.
به سرتون قسم چقدر اصرار کردم توی بایگانی دوربین میخواد. گفتن نقطهی کوره، نصبش فایده نداره.
من؟ والا رفته بودم نمازجماعت. قرصهایی که دکتر جدیداً بهم داده خواب آورند. بعد از نماز سر سجاده چرتم گرفت که این شر به پا شد. کاش خواب به خواب میرفتم، همچین روزی رو نمیدیدم.
بله شاه مقصوده. قابل نداره. جون حاجی… تعارف نداریم که.. از پابوس آقا آوردم.
نوکرم. اصلا تسبیح تو دست شما یه رخ دیگه پیدا کرد. ذکرکه گفتید این ناقابل رو هم یاد کنید.
به روی چشم. اگه خبر بیشتری گرفتم زود خدمت میرسم. فقط یچیزی حاج آقا. از این صندلیهای ریاستی باز هم توی دست و بالتون هست؟ خیلی راحتن. جون میدن واسه چرت بعد از ناهار.
اصلا میخندی دلم وا میشه جون حاجی.
خیلی مخلصیم. پس به تدارکات میگم دستور شماست که زودتر صندلی رو بهم بدن.
یا علی آقا. بفرمایید حاجی. بفرمایید. من خودم میرم.
پرسنلی۱۹۵۶۶۶
نام و نام خانوادگی:سوسن کرامتی
عنوان شغل: رئیس امور کارکنان
حاج آقا محمدی تا الان داشتم با خانوادهاش صحبت میکردم. پدرش خیلی بد قلقه. میگه بچهی من اینجا امانت بوده، میخواد شکایت کنه از بانک… بخدا شرمم میشه جلوی شما. بله با دختره صحبت کردم. همون دیروز. مثل اینکه در حد لمس بوده، هر چند که اصفیا زیر بار نمیره. میگه بخاطر تنگی قفسهها دختره زیر دست و پا بوده. اگر هم بهش خوردم عمدی نبوده.
بله متوجهم. اما حق بدید بهشون. دخترش از همهی کارآموزها، سادهتر و سر به زیرتره. صدا از دیوار درمیآد از این دختر نه. خدا رحم کرد، اگه اون یکیها بودند که حالا حالاها داستان داشتیم.
بله.مدیر گفتند که با شما هماهنگ باشیم. به باباهه گفتم شخص رئیس حراست دنبال کارتونه، یکم آروم گرفت.
فعلا که شکایتی نکرده، اونم طفلک کارگره. آدم های آبروداری هستند. مدیر گفت با دو تا وام غائله رو فیصله بدید.
قبول که نکرده. منم یه دستی زدم، بهش گفتم دوربین مدار بسته فیلم دخترت رو گرفته. همچین ناراضی هم نبوده، حالا اگه کار به شکایت برسه، فیلم دخترت این کلانتری و اون دادگاه پخش میشه، واسه آبروی خودت بد میشه. با بانک در نیفتی بهتره.
بله، فرمایشتون متینه. منم همینو بهش گفتم. دقیقا. گفتم ما خودمون گوش اصفیا رو میپیچونیم. میتونست بدتر از این هم باشه. برو خدا رو شکر کن. حالا رفته فکرهاشو بکنه فردا بیاد. معرفینامهی وامشون هم آماده است.
خیالتون راحت. دهن پرسنل من قرصه. بهشون سپردم حرف بیرون نره. خودم جمعش میکنم. نمیذارم کار به بالاتر برسه حاج آقا.
کی؟ حقیقی؟
دیروز که فهمید خیلی عصبانی شد. تا بچهها بگیرنش دوسه تا مشت حوالهی اصفیا کرد.
جوونه اونم. یهو غیرتی شد. هنوز حکمش قراردادیه. بذارید پای بی تجربگیاش.
چشم. میگم بیاد خدمتتون.
ای وای!. تو رو خدا؟ خوش خبر باشید حاجآقا. حالا کی حکمم رو ابلاغ میکنند؟ انشاءالله که لایق محبت شما باشم. جبران کنم حاج آقا.
چشم. شیرینی شما که محفوظه.
پرسنلی۲۶۴۶۴۱
نام و نام خانوادگی:محمدرضا حقیقی
عنوان شغل: تحصیلدار(نامه رسان)
عرض خاصی نیست. سلامتی شما. ما کم سعادتیم حاج آقا.
خبرخیر. شکر.
من چی بگم؟ خودتون که بهتر میدونید.
نه یکم کبود شده فقط. درد نداره. در قندون رو پرت کرد،گرفت گوشهی چشمم.
حاجی من آدم شناسم. درسته تو ظاهر سرش به کار خودشه و آسه میره، آسه می آد. اما چشمش ناپاکه. اون روز دیدم خانوم معافی کفش پاشنه بلند پوشیده بود و توی راهرو، پشت به بایگانی میرفت. تا از پیچ راهرو محو نشد، چشم از پشتش برنداشت. خجالت بکش مرد. ۴۰ سالته. زن و بچه داری.
آرومم حاج آقا. شما زحمت نکشید، زنگ بزنید رشوند همون آّب خنک بیاره کافیه. اسپلیت روشنه؟ گرمم شد.
بله. درست میفرمایید. نه. هنوز رسمی نشدم…. حالا اگه گزارش درگیری بره بالا، قراردادم تمدید نمیشه؟
میدونم بانک قانون داره حاج آقا. حراست و نگهبان هاش هم سرجاش. اما اون لحظه یه آن، خواهرم اومد جلوی چشمم.
نه. فقط یکی، دو بار توی ایستگاه بی.آر.تی دیده بودمش. فکر کنم عین من از پایینشهر میآد.
نه والا. چیزی ازش ندیدم. دختر معقولیه.
چشم تکرار نمیشه. اما اصفیا رو ول نمیکنیدکه راست راست واسه خودش بگرده؟
نمیشه فقط اصفیا گزارش بشه واز من اسمی نبرید؟
ممنون حاج آقا. اول خدا بعد هم شما. خدا از بزرگی کمتون نکنه. با اجازه.
پرسنلی ۳۱۸۲۰۹
نام و نام خانوادگی:آرش خداپناه
عنوان شغل: کارمند واحد حراست
امرتون اطاعت شد حاج آقا. دوربین کنار بایگانی بازبینی شد. کل دیروز رو پاک کردیم.
نه مشکلی پیش نمییاد. خاطرتون باشه دوسال قبل هم تو شلوغیهای سال۸۸، دستور دادند فیلم دوربین شعبهی میدون آزادی رو پاک کنیم تا مشخص نشه از بچههای پایگاه بسیج مقداد، شعبه رو آتیش زدند.
بعید میدونم کار به شکایت برسه، اما خب اگه جواب خواستن میگیم دوربینها خراب بودند. راستی با رئیس حراست منطقهی ۶ هم صحبت کردم. اصفیا سه سال پیش اونجا بوده. پرس و جوکردم یه وقت شاید چیزی توی پروندهاش درج نشده باشه. فقط یه مورد دعوای خانوادگی داشتند که زنش اومده بانک شکایت که چرا شوهرم تا دیروقت توی بانکه.
نه رئیس! بایگان واسه چی باید تا دیروقت توی بانک باشه؟ حتما دروغ میگفته.
بعد هم که جابهجاش کردند اینجا.
درسته. آبروی بانک توی اولویته. فقط یکم از بابت این پسره، حقیقی نگرانم. یه وقت دهن لقی نکنه. دیروز توی راهرو به اصفیا گفت تا اخراج نشی ول کنات نیستم. من قید رسمی شدن خودمو میزنم اما تو رو از این بانک بیرون میندازم.
چشم. به خانم کرامتی میگم حکم جابجاییاش رو بی سروصدا بزنه.
فکر خوبیه. واسه رسمی شدنش هم که شده حرف نمیزنه.
نامه نگاری هم انجام شد. گفتیم که بانک از سال دیگه کارآموز قبول نکنه. والا بخدا. خودمون کم داستان داریم، اینا هم قوز بالا قوز شدند.
راستی خانم کرامتی گفت بهتون بگم ناهار امروز از هانی مهمونش هستیم. واسه ارتقای سمتش خیلی خوشحال بود.
تا از نماز برگردید، منم سفارش دادم.
التماس دعا حاج آقا.