زنم پنجره را باز میکند، امروز نوبت آب دادن گلها است. امکان ندارد یادش برود، می گوید: «اینها بچههای مناند و هر روز به رسیدگی احتیاج دارن، ببین گلهای من عین جوونایی هستن که این روزا تو خیابونن». گلدانهای کوچک رنگی پر شدهاند از شمعدانی و شب بو و گلِ مینای جوان که روی نردههای آهنی جا خوش کرده اند.
زنم کار روزانهاش را قبل از صبحانه شروع میکند. ساعت دیواری آشپزخانه، ۸ صبح را نشان میدهد. همینطور که دارد به گلها آب میدهد، به کوچه اشاره میکند: «این وقت صبح، همسایهی جدید روبرویی تازه از سرکار برگشته!؟» کنجکاوی نمیکنم، در جوابش میگویم: «خیلیها شب کارند.» سرش را از کوچه بر میگرداند: «آخر بیا نگاه کن! با موتور اومده و یک کیف چرمی هم توی دستش است.»
از جایم بلند میشوم و به طرف پنجره میروم. ۳۵ساله به نظر میرسد. متوسط القامه، با سری کوچک وموها وریشی تماما سیاه، یک کت و شلوار تیره راه راه پوشیده، از همانها که معمولا با بُن به کارمندها میدهند. به حرکات و چهرهاش دقیق میشوم، فرز و چغر است و دارد موتور را به داخل حیاط خانه میبرد. قبل از آنکه پشتاش را کاملا به من بکند، چشمهای سرد و بیروحش را به خاطر میسپارم.
کارش از عصر شروع میشد. یعنی تا از خانه بزند بیرون و برسد به محل کارش که در یک منطقه خوش آب و هوا پای کوه ها، قرارداشت، دیگر هوا تاریک شده بود. معمولا از در آهنی بزرگ رد میشد، موتورش را گوشهای پارک میکرد و بعد تا اتاق کارش را پیاده میرفت. این روزها سرش حسابی شلوغ شده بود و معمولا در اینجور مواقع، تمرکزش روی کسانی بود که فکر میکرد میتواند با فشار به سرنخهای اصلی برسد. هنوز وارد ساختمان نشده بود که صداهای در همِ نعره و جیغ و داد، همهی سرش را پر کرد. انگار وسط یک خیابان پر رفت و آمد خمپاره زده باشند. با عجله از راهروی شلوغی که در دو طرف آن دخترها و پسرهای جوان با چشم بند، چمباتمه زده کفاش نشسته بودند، گذشت و وارد اتاقش شد. همیشه عادت داشت، اول کیف چرمیاش را کنار میز کارش بگذارد، بعد آرنجها را بگذارد روی میز، دستها راقلاب کند به همدیگر وبه پیشانیاش فشار بدهد و مدتی فکر کند.
نه فقط به کارهای روزمره، که به گذشته. وقتی پدرش را در جنگ از دست داد تصمیم گرفت مثل او به کشورش خدمت کند. حقوق خواند اما هرگز متوجه نشد که چطور سر ازین کار در آورد؟
روی موتور یک لحظه فکر کردم، لاستیک ترکید. محکم زدم روی ترمز، چپ و راست شدم و به زحمت موتور را کنترل کردم. شانس آوردم اتوبان آن ساعت صبح خلوت بود. صدای چی بود؟ شاید شبیه زوزه یک حیوان بود؟ یا یک فریاد گوشخراش؟ چرا من فکر کردم لاستیک ترکید؟ به حاجی گفتم: «چند روز مرخصی احتیاج دارم.» نگاهش مثل تیغ صورتم را برید: «توی این بلبشو میخواهی بری مرخصی، این چاه دهان باز کرده و تا وقتی با خاک پر نشه، همهی ما باید سفت پای کار باشیم.» نتوانستم چیزی بگویم، یعنی اصلا جرات نکردم سرم را بالا بگیرم و توی چشمهایش که رنگ قرمزی ریشهایش را گرفته بود، نگاه کنم. اگر با دست سنگیناش شانهام را فشار نمیداد و تقریبا هُلم نمیداد، هنوز سر به زیر ایستاده بودم. زیر لبی چشم حاج آقایی گفتم و از اتاقش آمدم بیرون.
صداها میآیند و میروند. اول انگار صدای یک گله گوزن است، که نومیدانه به دنبال غذا روی برف در حرکتاند. برای مدت کوتاهی قطع میشود. بعد صدای شیون بلند میشود، صدای دویدن هاروی آسفالت خیابان، رگبار شلیک وصدای نالهها که روبه خاموشی میرود، همینطورپشت سرهم. با دوتا دست سرم را میگیرم و فشار میدهم. سعی میکنم با فشار بیشتر صداها را از سرم خارج کنم.
زنم اوائل گفته بود: «باید بری پیش یک مشاور، کسی که کمکات بکنه. تو باید دارو بخوری.» فرصت هیچ کاری را نداشتم. از سر شب باید با آدمهای مختلف سروکله میزدم. گاهی تا دمدمههای صبح طول میکشید، بعد خسته و بینتیجه از زیر زمین بر میگشتم به اتاقم. عجیب اینکه وقتی مشغول بودم، صداها راحتم میگذاشتند، اما به محض اینکه پایم را میگذاشتم بیرون و سوار موتور میشدم که بروم خانه، دوباره شروع میشد.
موتور را روشن میکند. هوا عالی است. به آسمان نگاه میکند، هیچوقت اینقدر آبی نبوده، تاچشم کار میکند، هیچ لکه ابری دیده نمیشود. بارها به سرش زده بود که برود جایی خیلی دور و خودش را گم و گور کند. استعفا که اصلا، حتی با مرخصیاش هم موافقت نمیکردند. هر صبح که به خانه بر میگشت، صداها همراهش بودند. کلهاش شده بود اندازه یک گنبد و به همان سنگینی. با عجله موتور را به داخل حیاط میکشاند و میخزید داخل آپارتمان. آنقدر جان داشت که فقط بتواند کفشها را در بیاورد، بعد مثل اینکه بخواهد پرواز بکند، میافتاد روی تخت خالی و با صداها بیهوش میشد.
امروز دلش میخواست بعد از کار به جای اینکه اتوبان را رو به پایین براند، برود به سمت بالا، پای کوه، موتور را گوشهای پارک بکند و بعد از کمی پیاده روی توی دره، جای خلوتی کنار رودخانه پیدا کند و همانجا زیر درختها دراز بکشد و بخوابد، خوابی طولانی. اگر هم بیدار نشد، چه بهتر. خواب میبیندتوی دهشان هستند. پسربچهای پنج ششساله، پدرش دستش را گرفته و میخواهند از روی یک پل چوبی باریک که با یک تنه درخت ساخته شده، عبور کنند. پدرش میگوید: «باید دقت کنی درست قدم برداری وگرنه به آن طرف پل نمیرسی.»
شمعدانیها گلهای تازه داده اند، سرخ سرخ، شب بوی سپید سر بر شانهاش گذاشته است و مینای جوان با اندام ظریفش در نسیم میرقصد. زنم پنجره را باز میکند و زیر لب ترانهای قدیمی را میخواند:
“نیست تردید زمستان گذرد
وز پیاش پیک بهار
با هزاران گل سرخ
بیگمان میآید. “
گلدانها با آب خنک جان میگیرند. به چهرهی زنم خیره میشوم، در کنار فرزندانش آرامشی مادرانه دارد. انگار متوجه سنگینی نگاهم شده است:
«خیلی وقته که از این همسایه جدید خبری نیست! همیشه همین ساعتها با موتورش از راه میرسید؟» می گویم: «شاید رفته سفر؟»
زنم کمی مکث میکند و بعد با لحنی جدی میگوید:
“نه!
فقط یک بار صبح دیدمش، داشت میرفت کجا؟ ، چرا اینقدر زود؟ موتورش را که آورد بیرون و سوار شد، مدتها جلوی در خانه ماند وهمینطور به گلهای پشت پنجرهمان زل زد! نمیدانم به چی فکر میکرد؟ اما کیف چرمی دستش نبود. “
اردیبهشت ۱۴۰۲