تا ۱۱ آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاقاند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار میدهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفتوگو با خانوادههای جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت میکند.
اسرا پناهی خانقاه (۱۴ اسفند ۱۳۸۵ – ه ۲۰ مهر ۱۴۰۱) در زمان مرگ ۱۵ سال داشت. او دانشآموز دبیرستان دخترانهٔ شاهد در اردبیل بود. پس از آنکه تعدادی از دانشآموزان دبیرستان دخترانه شاهد در اعتراض به اجبار برای اجرای سرود حکومتی سلام فرمانده دست به اعتراض زده و شعار «مرگ بر دیکتاتور» و شعارهای ضدحکومتی سر دادند، نیروهای لباس شخصی به این مدرسه حمله کرده و پس از ضربوشتم دانشآموزان تعدادی از آنها را دستگیر کردند. اسرا پناهی در جریان این حمله بهشدت زخمی شد و در پی آن در بیمارستان جان باخت.
این داستان را یکی از نویسندگان معاصر ما نوشته اما با نام مستعار. به امید روزی که این داستان را با نام اصلی نویسنده بازنشر کنیم. این داستان هم داستان اسراست و هم داستان هر دختر دانشآموز در اردبیل.
خلاصهای از داستان قتل حکومتی اسرا پناهی را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بخوانید.
درون آب شیری رنگ شیرینی شنا میکرد. سر زیر آب و دست راست پارو و پاها باله. زیر آب، دنیایی از زندگی بود رنگ در رنگ با جانورانی ریز یکی از دیگری زیباتر؛ رنگینتر. سر بالا گرفت برای نفس گرفتن. تنورهی سیاهی از دوردستِ ناکجا به سمت دریا وزید. تا تنورهی دیو از سرش بگذرد، سر به زیر آب برد و شناکنان پیش رفت. زیر دریا همچنان ساکت بود و زیبا بود و زندگی بود. اسرا گفت: در فاصله دو دریا در تنگهای شنا میکردم و میبایست خود را به دریای دوم برسانم. بار دوم که سر بالا کرده بود برای نفس، تنورهی سیاهی دورتادور او دیوار کشیده بود. دور تا دور منم دیوار کشید. وقتی که اسرا نبود راه نفس نبود. صدای قیه نفسش را شنیدم که از خواب پرید. گفت: محمدرضا، خواب دیدم سیاهی دورهام کرده است! سیاهی دورهاش کرده بود و او وسط دریا بین آب و آسمان معلق بود و سیاهی از سرش نمیگذشت. از سرم نمیگذشت. «تو چه؟ تو چه کردی؟» «من کاری نکردم. ایستادم و سیاهی را تماشا کردم. سیاهی مرا دربرگرفت و با خود کشید و برد.»
-بیدار شو! بیدار شو محمدرضا! یادت هست آوردنت بیمارستان؟ تازه به هوش آمدهای و نباید بخوابی.
رد سیلی را بر گونهاش حس کرد. دستی که سیلی زد سرد بود. چشم باز کرد محمدرضا و صورت اسرا در چشمش نشست که لباس پرستاری به تن داشت. به بالا نگاه کرد. سایهی قمری راه گمکردهای نشسته در پشت میلههای پنجرهی اتاق بال زد و رفت. لبخند بیرمقی بر لبش نشست: میدانم تو اسرا نیستی. میدانم…
-یاخشی اوغول! یاخشی! ایندی تعریفله[۱]. حرف بزن تا نخوابی. از خوابت میگفتی. قارانلیق[۲]…
-باجیم قارانلیق یوخوسو گؤرموشدی[۳].
-ها؟! میتوانی به فارسی بگویی؟
پرستار چهار انگشت دست راست را بالا گرفت و رو به کسی که او نمیدید، گفت: هشیاری ۷: ۴. تکرار کرد: E:3.7:4.M:6
حروف در گوشش زنگ میخورد: ای، سه. هفت، چهار. ام … ام… ام سر خورد و گریخت. گفت: خواب خواهرم بود. خوابِ من نبود ولی بعد تا بیداری کشیده شد. منی چهدی آپاردی[۴].
-تو را کشید و برد؟ کجا برد؟ (آنژیوکت را روی دستش چک کرد و سرم را باز کرد).
-خودم نبودم که میگفتم او بیماری قلبی داشته. دروغِ من بود. من نبودم. کار هیولا بود. من هیولای خواب او شده بودم. من اونون یوخوسونداکی دئو اولموشدوم.
-برای همین میخواستی خودت را بکشی؟
-نه خودم را نه. میخواستم هیولا را از درون خودم بیرون بکشم. اگر من اندازه اسرا شناگر خوبی بودم…
-خواهرت شنا میکرد؟
-قهرمان بود. قهرمانیدی، نچه دفعه استان مسابقه لرینده.[۵]..
-نخواب پسر!…
هیاهویی دور تخت درگرفت و نگاه بیماران و دکتر تخت مجاور را به خود کشید. دستگاهها به بدنش وصل شد و شوک…
پسر پرید. اول جسمش و بعد خودش پدیدار شد. پی برد که زنده است. شنید: قاییتدی، قاییتدی دستگاهی آییراق.[۶] اکسیژن…
ماسک اکسیژن دهانش را بسته بود و او نفس میکشید. فکر کرد اسرا، خود، راه نفسش را بست. آنقدر سرش را زیر آب گرفت تا دیو نتواند در او حلول کند.
شبها برای هم قصه میگفتند تا ترسشان بریزد و خوابشان ببرد. فقط خودشان دوتا را داشتند. تک و تنها. گوشیهایشان را به دست میگرفتند و قصههای جن و پری را از آن بیرون میکشیدند. اسرا شیفتهی بازیهای جن و پری بود؛ پریان دریایی در جنگ دیوها. داستانهایی که از ترس لرز میانداخت به جان آدم ولی باز میخواستی بروی سمتش تا به ترست بخندی. محمدرضا اما ماجراهای گنج را دوست داشت. مردان دلاوری که دنبال گنج از راههای ترسناکی میگذشتند و مدام با آدم بدها در حال جنگ بودند تا به گنج برسند. آدم بدها زیاد بودند و بازی همیشه نیمهکاره میماند. اسرا بازیهای پریان را تا ته میرفت اما بازی گنج و آدم بدها حوصله سربر بود. تمام نمیشد. زیر لب زمزمه کرد: من آخیرینه گتمزدیم… وسطینده اؤتورردیم.[۷] ول میکردم.
*
شب بود. پاییز بود. اردبیل مثل همیشه سرد بود. تا آنوقت دیگر همه میدانستند که دختری کشته شده است و خونشان به جوش آمده بود. دختری از جنس خودشان با آرزوهای خودشان و به همان زیبایی که بچه و بزرگ، زن و مرد، پسر و دختر تجسمی از زیبایی در ذهن داشتند. یک زیبایی بینهایت معصوم.
خواهر و برادر زیر پتوهایشان مچاله شده و تصاویر و پیامهای گوشی موبایلشان را برای هم میفرستادند و گاه صدای تک خندهی بلندشان خواب اهالی خانه را به هم میزد و بعد ذره ذره جای خود را به آه و بغض میداد و پچپچههای از سرِ درد. بعد یک فیلم ویدئو روی گوشی هر دویشان افتاد. فضا تاریک بود. سیاهی دایرهوار میچرخید و قوس میزد. محمدرضا گفت: «اینجا کجاست؟ … فهمیدم! فهمیدم خیابان عطایی شورابیل!… همونجاست.» در هر چرخش، قوس باریکی نیمهروشن میشد و تصاویر محو میآمد و میرفت. دخترها وسط دایره نشسته بودند با مقنعههای رنگی و گاه سفیدشان که روی مانتوهایشان یقه شده بود و موها رها از بند آن. حیاط بود. حیاطی شبیه حیاط مدرسه. اسرا گفت: «مدرسه است؛ مدرسهی ما.» در چرخش بعدی قوسی روشن شد که در آن تصویر زنی بود سراپا سیاهپوش پیچیده در چادری به سراپای اندامش. چرخش تاریک حالا جای خود را به رنگ خاکستری ماتی داده بود که همچنان میچرخید و تصاویر را یکی از پی دیگری پدید میآورد. زن سیاهپوش فقط یک چشم بالای پیشانی داشت. دخترها روی زمین، کف حیاط دست میزدند و به زن یک چشم که حالا اسرا دریافت مدیرشان است خیره شدند. بعد بلندگو دهان خود را جر داد و سرودی پخش کرد. صدای سرود «سلام و اطاعت». دخترها هو کشیدند. چرخیدند در آن دایرهی مخوف و رنگ خاکستری مات را پس زدند. سرود از صدا ماند و صدای دخترها بر بلندگو چیره شد. چند مقنعه در هوا تاب خورد و به زمین افتاد. صدای «زن، زن ، زن» بود از دهان دخترها و بعد باز دایره سیاه شد. چرخید و چرخید و باز قوسی نیمهتاریک پدیدار شد. دخترها هر کدام به سویی میدویدند. تپهگؤز، (دیو یک چشم)، دهان باز کرده بود و رو به جمعیت فریاد میکشید. (اسرا گوشی را به دست دیگر داد و خندید: همینقدر احمق، درست همینقدر که تا حالا ما رو نشناخته بود). سیاهپوش، وحشتزده از بلاهتِ خودش، تک چشمش را قورت داد. جیغ کشید و چشم به زمین تف شد. دخترها از وحشت دیدن چشم روی زمین جیغ کشیدند. برخی خندیدند. سیاهی قوسی زد و از مرکز به پیرامون دایره رفت. در آنجا دیوهای غریبهای پدیدار شدند از زن و مرد که دخترها را در محاصره گرفتند. از کلاس نهم الف در طبقه دوم، یکی قاب عکس بالای تخته سیاه را به حیاط انداخت. پوشش سیاهی برای لحظهای ناتوان ماند از پنهان کردن گیسوی افشان آن دختر. دیوهای غریبه دور هم گرد آمدند و تنورهی سیاهی ساختند. تنورهی دیو سیاه چرخید و هر دم ضربهی باتوم به سر و پا و کمر یکی فرود آمد. آنها که در حیاط بودند فریاد میکشیدند و به سویی میدویدند. آنها که در کلاس مانده بودند دست میزدند و میخواندند «آزادی، آزادی، آزادی» «زن، زن، زن» «زندگی، زندگی، زندگی». دیوها به این ورد عقب میرفتند، باز، گرد میآمدند و تنوره میکشیدند. در حیاط، پای یکی رفت روی چشم افتاده بر زمین و لغزید. دهان مدیر مثل چشمی دندانهدار گشوده شد و فریادی کشید که شنیده نشد. یکی از دخترها داد کشید: «اسراااااا…» و بعد همه دم گرفتند: «اسرا… اسرا، اسرا.» برق یک جفت چشم روشن اسرا همه جا را سبز کرد. دایرهها محو شدند و جهان سبز، سبز، سبز. خبری از سیاهی نبود ولی فریادها هنوز بود که صدا میزدند اسرا، اسرا! محمدرضا چشم باز کرد. خواب او را در ربوده بود. نگاه کرد به جای خواب اسرا. پتوی اسرا بود اما خودش نه. به دور و برش نگاه کرد. سیاهی او را در خود میکشید و اسرا از دستش میگریخت. هر چه میدوید باد بود و شتاب نگاه اسرا با طرح شکفتهی لبخندش که دور میشد از او. غولها یکی یکی از پا افتاده، نالان و حیران بساط باتوم و گازشان را جمع میکردند.
صدای سرفه میآمد. در مدرسهی دخترانه گاز شیمیایی زده بودند. دخترهای مسموم را به بیمارستان میبردند و فردا باز از نو و باز مسمومیتی تازه. اسرا نبود. دخترها در جای خالی او بغض نشاندند و سرفهها را فروخوردند تا آن گاز مسموم از سرشان بگذرد. حالا هرگز به صورت بیچشم مدیر نگاه نمیکردند که دیگر جرأت نکرد قاب عکس را به بالای تخته برگرداند. بعد تلویزیونها و گوشیهای موبایل به اشغال دیو غریبهها درآمد. اولی سربلند کرد و فریاد زد: «نمرده! من نکشتهام. قرص برنج خورده بود.» مدیر دستی به جای خالی تک چشمش، روی پیشانی، کشید. دهانش را مثل پلک زدن باز و بسته کرد و لای اسامی دفاترش گشت: «ما نداشتهایم. چنین دانشآموزی به این نام در اینجا نبوده است.» معاونش با سری پشت و رو، به جمعیت پشت کرد تا صورتش رو به آنها باشد و گفت: «ترک تحصیل کرده است. پارسال از اینجا رفته است.» دیو پزشک مردگان عقربههای ساعتش را یک روز عقب کشید: «در ساعت ۶ دقیقه و ۳۷ ثانیه بامداد چهارشنبه…» پهلوان خوشنام شهر که سر رسید، دروغِ دیوها را به جارویی عقب راند.
دیوان دروغ چوبهایشان را برمیچیدند و جای خالی اسرا، برقی شگفت بود در آسمان آبی اردبیل که دیگر سرمایی بر آن اثر نداشت.
پرستار ماسک اکسیژن را از دهان پسر برداشت: حالا بهتری؟ راحت نفس میکشی؟
پسر چیزی نگفت. پرستار پرسید: بیزی بتر قورخوتدون؟ ددیخ بس گتدین.[۸] ما رو گذاشتی رفتی. خندید. پسر گفت: من میترسم. من از داستانهای ترسناک میترسم. اسرا هم میترسید اما خودش را به دل ترس میزد و پیش میرفت. چشم دیو زیر پای او آمده بود که لغزید و رفت.
پرستار گفت: عجب قصهای… بخواب عزیزم. همه چیز درست خواهد شد.
محمدرضا پلک بر هم گذاشت. ندید پرستار که از اتاق میرود، قطره اشکی را به سرانگشت از گوشه چشم میستاند.
[۱] خوبه پسر! خوبه! حالا تعریف کن.
[۲] سیاهی …
[۳] خواب خواهرم بود.
[۴] مرا کشید و برد.
[۵] چند بار در مسابقات استانی.
[۶] برگشت. برگشت. دستگاه را جدا کنین.
[۷] تمام نمیکردم. ول میکردم.
[۸] خیلی ما رو ترسوندی؟ فکر کردیم رفتی.