داستانی در نقد نظامیگری و روابط ویژه در پادگانها که در رابطه یک سرباز رند با یک افسر شکل میگیرد.
محمد کشاورز:
متولد دی ۱۳۳۷ مرودشت فارس. داستاننویس. برنده جایزه ادبی گردون برای داستان «شهود» از مجموعه داستان پایکوبی -۱۳۷۴- دومین مجموعه داستان او «بلبل حلبی» درسال ۱۳۸۴ جایزه ادبی اصفهان، جایزه فرهنگ فارس و جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات ایران را در بخش داستان کوتاه از آن خود کرد.
مجموعه داستان «روباه شنی» برگزیده نهمین دوره جایزه ادبی جلال و سی چهارمین دوره کتاب سال ایران شد.
طی سالهای اخیر از محمد کشاورز داستانها مقالات و یادداشتهای بسیاری در مجلات فرهنگی و ادبی ایران، همچون دنیای سخن، گردون،، بخارا، سینما و ادبیات، عصر پنجشنبه، همشهری داستان، هنگام، کرگدن، کتاب هفته خبر و… منتشر شده است.
او مدتی دبیر بخش داستان و مدت کوتاهی تا زمان توقیف سردبیر مجله ادبی هنری «عصر پنجشنبه» بوده است.
تاکنون از او سه مجموعه داستان منتشر شده و یک رمان ویک مجموعه داستان را آماده انتشار دارد. محمدکشاورز در شیراز زندگی میکند.
«اصطبل تشریفات» به قلم محمد کشاورز داستانی خواندنیست در نقد نظامیگری و روابط ویژه در پادگانها که در رابطه یک سرباز رند با یک افسر شکل میگیرد.
با نعره شیپور بیدارباش، پتوهای خاکستری پرشتاب پس رفتند، سرهای تراشیده وچهره های هراسان وچشم های خوابآلود خیره شدند روبه درورودی. شیپورچی گردان مثل خمره ای خاکی رنگ چارچوب دراصطبل تشریفات را پرکرده بود ووازوجناتش می بارید آماده است تابرای پراندن ته مانده خواب ازچشم سربازها باز پوزه بر شیپور بگذارد وآن صدای هول آور را تکرار کند.
هوای دم کرده اصطبل تشریفات مثل همه نیمه شب ها پربوداز بوی عرق اسب. دالانی که گویا از دوره احمدشاه تا همین دوسال پیش اصطبل اسب های هنگ سواره نظام بوده.حتی بعد ازآنکه دستی به سر رویش کشیدند،دیوارها را دوغاب زدند وآخورها را برداشتند وبه جاش ردیف به ردیف سکوی خواب درست کردند وپنجره های کشیده ای توی دیوارها درآوردند تا کمی نور به دالان درازش بتابانند وبعدیک تابلو بزرگ خوش خط وخال چسباندندند بالای سردرش:آسایشگاه سربازان گروهان تشریفات.
باز هم نتوانستند اسم اصطبل تشریفات را از سرزبان ها بیندازند.
شیپورچی برای آنکه بیدارباش بی موقع اش را توجیه کند داد کشید:به فرموده همه افراد به خط .
صدایی خوابالود طنازانه پرسید:کجا؟
شیپورچی شیپورش راروبه صاحب صدا حواله داد:سرمال آقاشجاع! خب معلومه کجا! جلو اصطبل تشریفات.
یکی بلند وعصبی شیهه کشید.صدای خنده وهمهه پیچید توی اصطبل .شیپورچی داد زد:آهای یابو علفی به جای شیهه کشیدن بجنب تن لشت رواز زیر پتو بکش بیرون.
همه حیران بودند که هنوز سپیده سرنزده وساعتی مانده تا وقت صبحگاه چه وقت بیدار باش وبه خط شدن است.هیچکس بویی از ماجرانبرده بود به غیر از من وماشااله گچکوب شیرازی که حدس می زدیم قضیه از کجا آب می خورد. پرسیدم:چی شده سرکار؟ اتفاقی افتاده؟
شیپورچی گفت:گروهان تشریفات به فنا رفت.بدخت شدین کلهم اجمعین!
همهمه بالا گرفت. ماشااله به من نگاه کرد من بانگاه فهماندم که درست حدس زده اما نباید خودش را ببازد چون اجرا شدن سناریو من بستگی تام وتمامی داشت به چفت وبست دهن او. فقط درصورتی که دهانش را می بست ونقشش را خوب بازی می کرد می توانستم بازی را طبق سناریوپیش ببرم .یکی دونفرکه بلوز وشلوارشان را زودتربه تن کشیده بودند آمدند جلو تا ببیند چه اتفاقی افتاده، اما شیپورچی گویی دستور داشت نم پس ندهد . قدمی عقب رفت وکف دستش را گرفت روبه ما : کسی چیزی نپرسه،حادثه محرمانه اعلام شده. همه به خط جلو اصطبل تشریفات .
شاید برای سردآوردن ازماجرا بود که همه به هول وولا افتادند تا زودتر بپوشند واز دراصطبل بزنند بیرون.
ماشااله گچکوب شیرازی که من به رسم رفاقت ماشا صداش می کردم، هرشب بعد ازخاموشی خسته و سایه وار می آمد،نرسیده به سکوی بغلی خمیازه بلندی می کشید،می افتاد روی سکوو پتو پیچ غرق خواب می شد.مثل بیشتراهالی اصطبل که با صدای شیپورخاموشی پلک هاشان می افتاد روی هم.بخصوص روزپیش از مراسم تشریفات.خسته از تمرین سنگین رژه برای مراسم تشریف فرمایی تیمسار.کار گروهان تشریفات همین بود.فرماندهانی که قرار بود درجه تشویقی بگیرند ونردبان ترقی را یکی دوپله بپرند بالاتر، سکوی پرششان گروهان تشریفات بود.پس انضباط ومرتب بودن حرف اول را می زد.حتی ازمیان اصطبل های ریز ودرشتی که بدل شده بودند به آسایشگاه. سربازان جمعی اصطبل تشریفات یک سروگردن ازبقیه آبرومندتر بودند.فرمانده وقت گروهان تشریفات هم روی آراستگی وضع ظاهر از سروشکل ولباس بگیر تاواکس پوتین حساسیت خاصی داشت.همه این ها می توانست به اجرای دقیق سناریویی که من نوشته بودم کمک کند. ساعتی بعد از شروع خاموشی آرام دست دراز کردم وشانه های ماشا را تکان دادم.چشم باز کرد. آهسته سر پیش بردم پرسیدم:برای رژه فردا لباست کم کسر نداره؟
هاج واج نگام کرد وباز سرش ول شد روی بالش.سرگذاشتم کنار گوشش:فردا ظاهرت مرتب نباشه.زیپی ،دکمه ای چیزی کم وکسر داشته باشی.فقط اضافه خدمت نیس ها.تبعید روشاخشه. اونم کجا؟هنگ کازرون.
اسم تبعید وکازرون که آمد ماشاااله گرد نشست توجا وخیره شدبه من.گفتم:به جای نگاه کردن به من یه نگاه به لباس تشریفاتت بندازخیالت راحت شه.
انگار چیزی به دلش افتاد، از سکو سرید پایین، مثل سمور تا کمر درحفره زیر سکو فرو رفت.چند دقیقه بعدسر از حفره درآوردو کف دستش را گرفت جلو صورتم.توی نور نیمه جان دایره کوچکی کف دستش سیاه می زد. پرسیدم: چیه؟
گفت :دکمه بلوزم.سالم بود انگار یکی به عمد کندتش
گفتم: عمد وغیر عمدش را بذار برای بعد، دست بجنبون برای دوختنش.
آرام خزید پایین واز حفره زیر سکو کیسه اش را کشید بیرون.دست برد توی جیب کوچک کیسه.می دانستم سوزنش راپیدا می کند امااز نخ خبری نیست.
گفت :نخ داشتم نیستش، چه خاکی به سر بریزم؟
گفتم :زودباش یه تکه نخ پیدا کن!
گفت: ازکجا پیداکنم؟ازکی بگیرم این وقت شب؟
باید منصرفش می کردم وگرنه با آن جثه کوچکش روی چار دست وپا هم که شده یواش، گربه رو چرخی می زد توی آسایشگاه وبا سماجتی که داشت حتم تکه نخی پیدا می کرد وسناریو من در اولین سکانسش شکست می خورد و به بن بست می رسید.
گفتم: نکن این کار رو،می دونی این نصفه شبی باید چند نفر را بیدار کنی تا تو کیسه هاشون برای تو دنبال نخ بگردن؟
گفت: پس چه خاکی به سر کنم؟
گفتم :یه لحظه امان بده ببینم چکار میشه کرد.
دستش را گذاشت لبه سکو با دهان باز خیره شد به من ومنتظر معجزه ماند.
گفتم:فقط یه راه به نظرم میرسه.
گفت: بگو بگو
گفتم:دم توسن،گمونم یه نخ از موی دم توسن کارت رو راه بندازه .
نگاهم کرد ومن برق چشمهاشو توتاریک روشنا دیدم
گفت: تیغ می خوام، داری؟
گفتم: تیغ؟ نه تیغم کجا بود این نصف شبی.
گفت: نداری؟!خیر سرت مثلن آرایشگر گروهانی.
گفتم: فکر می کنی جیبم رو پراز تیغ می کنم میام تو رختخواب؟تیغ وقیچی مال آرایشگاهه.
بادودست پوست سربی مویش را چنگ زد
گفتم: یه نگاه بنداز زیر سکو؟یه چاقو افتاده.یه باربرداشتم بازش کردم یه تیغه پونزده سانتی داره، تیز عین الماس.
چشمهاش گرد شد:چاقو؟!اینجا ؟زیر سکو؟ مال کیه؟
گفتم: نمی دونم.مال هرکی، برش دار کارت روراه بنداز.
پس کشید وچثه کوچکش را فروکرد درحفره زیر سکو، خش پشی راه انداخت وچاقو درمشت سروگردنش را بالا کشید.سربردم کنار گوشش:
حواست باشه دم توسن را نوازش کن ،مثل وقت های قشوکشی.یه وقت یه تک نخ نگیری بکشی که رم کنه ولگد بزنه.یواش دست ببر زیر شلال دمش،کل موهای دمش رامشت کن،بعد تیغه چاقوروبذار.تیغه اش مثل الماس تیزه،بذاری وبرداری یکی دونخ می مونه کف دستت.مواظب باش مهتربیدار نشه. تیز برو وبرگرد.
خیالم راحت بود که ماشا با اسب و اصطبل ومهترآشنا ست. مهترسربازدرشت هیکلی بود یک سروگردن از توسن بلندتر.هرچه به علف وآخور توسن می رسید وقشویش می کرد ویال ودمش راروغن وشانه می زد وهیکلش را تمیز می کرد وسم هاش رابرق می انداخت،خودش همیشه خدا بوی پهن وعرق اسب می داد و توی اسایشگاه راهش نمی دادند. شب ها می رمید روی سکوی جلو اصطبل توسن وتا صبح خرناس می کشید.با بچه های گروهان کمترمی پلکید و با همین ماشا رفاقت کمرنگی داشت،دیگشورآشپزخانه بودن این حسن را برای ماشا داشت که بتواند هرروز عصر قابلمه ای ته دیگ ببرد برای مهترکه همیشه خدا گشنه بودوعاشق ته دیگ.قابلمه را می داد بغل مهتر وخودش می رفت سراغ توسن .بیشترهم به عشق توسن می رفت که مهترماموریت داشت به طور خاص به کاه یونجه وقشویش برسد.از صدها راس اسب هنگ سواره نظام همین یکی برای پادگان باغ تخت باقی مانده بود.چند سالی بود که قانون مکانیزه کردن ارتش اجرایی شده بود،هنگ های سواره نظام درشهرهای بزرگ منحل شده بودند وباقی مانده اسب ها را فرستاده بودند مناطق دوردست وپادگان های مرزی.اما عشق اسب های ابلق وکهرو عربی و.. هنوز با بسیاری از افسرهای قدیمی بود.شاید همین عشق بوده که تیمسار مینباشیان توسن را که زیباترین وجوانترین اسب پادگان باغ تخت بوده از میان آن همه اسب هنگ سواره نظام انتخاب کرد ونگه داشت.اصطبل ومهتر مخصوص برایش تدارک دید وبودجه خاص برای نگهداریش در نظر گرفت.فقط به عشق اینکه هرسه ماه یک بار که برای سان دیدن ازرژه مراسم صبحگاه مشترک نیروهای نظامی به شیراز می آید.اسبی سوار شود که برازنده درجه تیمساریش باشد.
بیرون درمحوطه جلو اصطبل تشریفات سربازها گیج ودستپاچه داشتند به خط می شدند.از سمت اصطبل توسن صدای فریادهای سرگرد فرنام بلند بود،صدای التماس مهتر در صدای پراز فحش های رکیک سرگرد می پیچید.ماشا چسبیده بود به من وبه پچپچه می پرسید:فکر می کنی آخرش چی بشه؟
گفتم: اگه زیپ دهنت روببندی هیچی.
گفته بودم اگر دهانش را باز کند نمی توانم کاری برایش بکنم. دیدم که هیکل مهتر از در اصطبل پرتاب شد بیرون لنگر برداشت، زمین خورد،بلند شد ودر آنی که صورتش برگشت روبه ما خط خون را از بینی تا پشت لبش دیدم. تلو تلو رفت تا رسید بالای سر حوضچه سیمانی. سرگرد فرنام رهاش کرد برگشت روبه ما که به خط ایستاده بودیم تا رسید فقط نگاه کرد. از نگاهش آتش می بارید واز خشم انگار نمی توانست لرزش چانه اش رامهار کند. حدس زدم دلش لک زده برای اسمی که بکشدش سینه فحش.اولین اسمی که از دهانش درآمد اسم خودم بود: هلاکو!اصغر هلاکو
دلم کنده شد، زبانم بند آمد. کجای نقشه ام نقص داشت که در اولین قدم همه چیز لورفت؟دست راستم رفت بالا، به بله قربان نرسید که تحکم کرد: راه بیفت.
سرچرخاندم سمت ماشا.ترس مثل گنجشک ماردیده ای توی نگاهش پرپر می زد.نگاهم ازصورتش سرید تا روی ردیف دکمه های بلوزش،دکمه سوم تخت سینه اش جار می زد که با نخی ناجور دوخته شده.کمی سیاه تر وبراقتر.ماشا به دکمه ونخ نگاه کرد وپریدگی رنگش بیشتر شد. سرگرد راه افتاد سمت اصطبل توسن، پشت سرم پرشد از پچپچه گنگ سربازها.مهتر هنوز ایستاده بود بالای حوض سیمانی وقطره های خونی که از دماش می چکید آب را هی سرخترمی کرد .سرگرد رفت توی اصطبل وصدام زد.حدسم درست بود. دم زیبایی که با شلال مشکی وپر موها می رسید تا پشت سم ها.کوتاه وزشت شده بود شبیه زایده گوشتی،تکانش که می داد زشت تر می شد شبیه دم کفتار. انبوه موها مثل گیسوی زیبا بریده شده ای کپه ریخته بود کف اصطبل.سعی کردم لرز را از زانوهام بگیرم.سرگرد روی پاهای بی قرارش جابه جا شد وسرتکان داد و پرسید: با تیغ بریده شده، درسته؟
گفتم: نه قربان.کار تیغ نیس.تیغ نمی تونه یک مشت موی محکم رو یه ضرب ببره.ملاحظه بفرماییدهمه مو یکضرب ویکدست بریده شده.
مشکوک نگاهم کرد:پس با چی بریده شده؟
گفتم: با چاقویی که حداقل یه تیغه پانزده سانتی داشته باشه،اونم نه هر تیغه ای،یه تیغه ی تیز مثل الماس.
قدمی برداشت روبه من، صورت به صورت،چشم تو چشم. پرسید: حدس می زنی کار کی باشه؟
گفتم: از کجا بدونم قربان.
گفت: برای پیدا کردنش راهی به فکرت می رسه؟
گفتم: راهش اینه که بگردین دنبال چاقو،تولباسشون ،کیسه هاشون، گوشه وکنار آسایشگاه.چاقو که پیدا بشه صاحب ش هم پیدا میشه.
سرگرد مکثی کرد، سراسیمه از اصطبل بیرون زد، دادکشید:گروهان دست ها روی سر
وبازدادکشید: شیپورچی! دژبان خبر کن!
تا دژبان ها برسند،سرگردفرنام بی قرارمثل اسفند روی آتش جلو گروهان،توی یک گل جا رفت وبرگشت، رفت وبرگشت… وماجرای توسن ودم چیده شده اش را مصیبت خوانی کرد.حرفهاش مثل چوبی بود که بچپانی توی کندو،صدای وزوزوپچ پچه بلند شد وچندتایی هم پقی زدند زیر خنده،اما به گمانم یادشان به تیمسار وصحنه اسب سواری وسان دیدنش که افتادند فهمیدند چه مصیبت عظمایی در انتظار گروهان تشریفات است.سروکله دژبان ها پیدا شد .وزوز ونیشخند جایش را دادبه سکوت و ترس.
استوار دژبان به گروهبان هاش دستورداد سرتای پای همه رایک به یک و به دقت بگردند.بعد روی پنجه پاهاش بلند شد وانگشت تهدید گرش مثل عقاب توی توهواچرخ زد: مادرش از همین حالا باید به عزاش بشینه اونی که چاقو توجیبش پیدا بشه.
هیچ چاقویی در جیب هیچ کس پیدا نشد.همه خشک و خبردار سرجایشان ایستادند واستوار وسرگرد رفتند توی آسایشگاه تا کیسه ها را وارسی کنند.کیسه های سبز سربازی یک به یک از حفره زیر سکوها بیرون کشیده میشدند وخالی میشدند کف آسایشگاه.
. یکی دوساعتی که دژبان ها داشتند آسایشگاه وهرچه درآن بود زیر رومی کردند ما سربازان جمعی گروهان ،به ترتیب قد در هشت تا صف نه نفره خبردار ایستاده بودیم جلو اصطبل تشریفات.حدس می زدم یکی دوتا از بچه ها که عاصی شده بودند عنقریب سم زمین بکوبند وبلند شیهه بکشند.اما نگاه سرگرد هنوز از غضب شعله ور بود.مهتر خم شده بود ودودست نهاده بود لبه حوض سیمانی وهنوزاز دماغش قطره قطره خون می چکید.توسن از پنجره اصطبلش سر درآورده بود وخیره شده بود به مهتر وآب سرخ حوض وبی قرارفرره می کشید و سم زمین می کوبید.گویی به عادت روزهای تشریفات منتظررسیدن زین ویراق وسواربود. صدایی ازسمت آسایشگاه بلند شد:پیداش کردم.
سرگرد دادزد:ببینین اتکت کیسه به نام کیه؟!
صدای استوار بلندتر رسید: هادی قلاتی قربان
نگاه من وماشا برگشت روبه هم، گوشه چشمم به چشمکی جنبیدیعنی زدیم به خال.خنده کمرنگی دوید توی صورت ماشا، پره های بینی اش مثل دل مارمولک شروع کردند به زدن.هادی قلاتی با آن قد غول آسایش مثل آدم سیلی خورده ای سروگردنش لرزید، وقتی همه نگاه ها را روبه خودش دید دست بردبالا: جناب سرگرد به شاهچراغ قسم دروغه.
سرگرد اشاره کردبه قلاتی که ازصف بزند بیرون.دژبان ها رسیدند ودوره اش کردند.استوار چاقو را دراز کرد روبه سرگرد وبا انگشت اشاره تکه کوچکی مو سیاه دم اسب را نشان داد که چسبیده بود مابین تیغه ودسته چاقو.
سرگرد تیغه چاقو را تانزدیک چشمهاش بالابرد وبعد تیغه را بوکرد.انگار فهمید آنچه راباید بفهمد.باسر به استوار دژبان اشاره کرد.دژبان ها قلاتی را دوره کردند وراندند روبه بازداشتگاه،قلاتی که بوی مصیبت پیش رورورا شنیده بود یک ریز التماس می کرد و قسم وآیه می خورد وهرچه اسم امام وامام زاده وپیرو پیغمبر توی ذهنش بودریخت نک زبانش اما نتوانست هیچکدامشان را به گوش دارودسته ی دژبان ها فرو کند.طعمه ای گیر آورده بودند برای چوب وفلک.مزه مراسم صبحگاه.با اجرایی دلغشه آور سمفونی رپ رپ طبل وته مانده ناله های کشدار قلاتی. به گمانم ماشااله بیشتر ازهرکسی از صدای التماس وضجه قلاتی کیف می کرد.چون می دانست این رفتن قلاتی از آن رفتن هاست، از آن رفتن هایی که اگر پشت گوشش را دید گروهان تشریفات را هم می بیند.درهمان گرگ ومیش سحر هم میشد برق شادی را توی چشمهای ماشا دید. وقتی آرام بازویم را فشار داد فهمیدم حالا قدر سناریو من رافهمیده وبعد ازاین نقشش رابهتر بازی می کند.کنار گوشش پچپچه کردم: فکر کنم کاری که کردی ارزشش را داشت؟
گفت: خدا کنه یه راست تبعیدش کنند هنگ کازرون.
گفتم: سناریوی من دقیق همینجورنوشته شده.
من با قلاتی خورده برده ای نداشتم.باجی بود که باید می دادم به ماشا. مزد ایفای نقشی که درسناریو من به عهده گرفته بود. کسی را از گروهان تشریفات دک کرده بودیم که شده بود مایه عذابش.قلاتی ارشد آشپزخانه بودوماشا ملاقه دستش.مدام امر ونهی می کرد.ماشا شبانه روز را توی دیگ های بزرگ مشغول سابیدن وشستن بود.مثل اسیر جنگی نگهش داشته بود توی آشپزخانه. جثه ریزه میزه ماشا همان چیزی بود که او برای شستن دیگ های بزرگ لازم داشت.بیشتر وقت های بعد ازشام وناهار اگر کسی کار به ماشا داشت باید اورالخت وخیس وآبچکان ته یکی ازدیگ ها پیدا می کرد.یکی دوبار دیده بودمش همان ته دیگ از زور خستگی جنین وار چمبر زده وخوابش برده بود.
سرگرد فرنام آرام قرار نداشت باید فکری به حال رژه ای می کرد که تا به صدادرآمدن طبل شروعش در میدان صبحگاه چند ساعتی بیشتر نمانده بود.توسن دیگر با آن دم بریده شده اش اسبی نبود که بشود جلو تیمسار آفتابی اش کرد. موجب مصیبت و مضحکه ای می شد که بیا وببین.سرگرد رنگ پریده وبا ترس ولرزرفت،به گمانم رفت تا موضوع را با سرهنگ فرمانده پادگان باغ تخت در میان بگذارد وبا اخلاق تندی که سرهنگ داشت باید عواقب وقایع اتفاق افتاده درحوزه فرماندهی اش را به جان می خرید.
سرگرد رفت وما بلاتکلیف وبه خط شده ماندیم جلو اصطبل تشریفات وهوا پرشد از صدای خمیازه.کسی صدایم زد: هلاکو!
سرکه چرخاندم سروان سوریان را دیدم . ده دمتری دورتر ازصف، قبراق وآراسته ایستاده بود، با دوچشم روشن خندان. .پا چسباندم وبه احترام دست بالا بردم .آهسته گفت: گل کاشتی. سناریویی که نوشتی تا اینجا ش عالی کار کرده.
گفتم:بستگی داره به بازیگراش قربان
گفت :من که از پس نقش خودم برمیام
گفتم: تا اینجا بهترین نقش را سرباز ماشالله گچکوب شیرازی بازی کرده.
گفت: پاداش بازیگر خوب همیشه محفوظه.
گفتم: ارشدی آشپزخانه،قول دادین قربان.
گفت: خوب پیش بره تا ظهر حکم فرماندهی را گرفتم
گفتم: ورق تازه چی دارید برای روکردن قربان؟
گفت: شهاب طلایی! زین ویراق کردم بیارم خدمت جناب سرهنگ برای مراسم رژه امروز
فهمیدم سروان سوریان هم بازیگر خوبی است شاید به خاطر علایقش به سینما بود. مثل خود من ومثل چند باری که عصرهای جمعه با لباس شخصی توخیابان انوری جلو سینما تاج دیده بودمش وهربار هم به دیدن فیلمی آمده بود که بازیگرش همفری بوگارت بود برای همین وقتی می آمد آرایشگاه می خواست موهاش را مدل همفری بوگارت درست کنم.آن دیدن چند باره درسینما،این عشق مشترک به همفری بوگارت،حتی با درجه سروانی اوو سربازصفری من باعث شد بین مان نیمچه رفاقتی برقرار شود که البته بیشتر توی همان آسایشگاه وجلو آینه معنا می داد، بعد ها که حرف سناریو پیش آمد وگفتم همه عاشق هنرپیشه شدن هستند من عاشق سناریست شدن. تعجب کرد، پرسید: راستی سناریست یعنی چی؟ گفتم :کسی که سناریو فیلم را می نویسه. گفت :سناریو فیلم دیگه چه صیغه ایه؟ گفتم:یه چیزی مثل دستوالعمل حرکت هنرپیشه برای شکل دادن به داستان فیلم.نوشته ای که کارگردان دست می گیره از روش حرکت هنرپیشه ها بهشون می گه تا ماجرای فیلم به سرانجام برسه.
گفت: آها!،پس همینه که تو روزنامه ها می نویسند سناریو قوام توغایله آذربایجان خوب کار کرده.
گفتم:درسته قربان،اونجا هم گویا حضرت اشرف سناریو خوبی برای ختم ماجرا نوشتن.
هرچند دوسالی از ماجرای آذربایجان و فرقه دمکرات می گذشت.اما هنوزبازار حرف وحدیثش توی روزنامه ها داغ بود.
برق چشمهاش راتوآینه دیدم،گفت:یادت میاد همفری بوگارت تو شاهین مالت چه جور نقشه هاش روپیش می برد؟
گفتم: مگه میشه یادم بره؟البته بیشتر پلیسی ها وجنایی ها همیجوره.
گفت :این نقشه ها هم سناریست اول رو کاغذ می ریزه؟
گفتم: سنگ بنای هرفیلمی روسناریستش می ذاره.
گفت: پس معلوم شد فقط سلمونی نیستی، کارای دیگه هم از دستت برمیاد.
درست می گفت سلمانی نبودم. چند ماه پیش از شروع سربازی رفتم ویاد گرفتم.شنیده بودم اگر کاری بلد باشم می توانم خودم را ازشر نظام جمع نجات بدهم.متنفر بودم از برجک های نگهبانی، تفنگ بدوش گرفتن ومانورهای کوهستانی با کوله پشتی فانوسقه وفشنگ وتفنگ.پرس وجوکردم وفهمیدم آرایشگری بهترین حرفه زمان سربازی است.فاصله دهنت با گوش فرماندهانی که برصندلی آرایشگاه می نشینند یک وجب است.در ضمن جلو آینه و زیر تیغ آن کیا بیای میدان نظام جمع راندارند.می شود همانطور که تیزی تیغ را روی کشاله گردنشان بازی می دهی وگاهی به بهانه حرفی روی رگ نگه می داری تقاضای کوچکی هم بکنی.هرجور حساب کردم آرایشگاه تنها جایی در آن پادگان بود که من طاقت تمام کردن دوسال خدمت سربازی را داشتم.اما سرگرد فرنام فرمانده ما خشک تر از آن بود که برای ظریف کاری های آرایشگری من تره خرد کند.هروقت می نشست دستورش این بود: زود سرمن رو آنکارد کن.دارم می رم دفتر فرماندهی.
وهمیشه پیش از نشستن جلو آینه کارش وارسی ورق به ورق دفترحساب بود تا ببیند چند سر اصلاح کرده ام وآن چندرقازی که می گرفتم، به دفتر خدمات تحویل داده ام یا نه.وبعد برای هزارمین باربا نگاهش اشاره می کرد به اعلانی که دستور داده بود بچسبانم بالای آینه: به فرموده پرداخت انعام ممنوع.
شاید برای همین بود که من از رفتار سروان سوریان بیشتر بوی رفاقت فهمیدم وقتی انگشت شست وسبابه اش را به هم مالید وپرسید:اینجا تونستی پولی مولی به جیب بزنی؟
ماجرای لیست دفترچه وقضیه انعام را گفتم. گفت:بدشانسی آوردی،گیرفرمانده مقرراتی مثل سرگرد فرنام افتادی. من فرمانده تشریفات می شدم با کاری که داری نونت تو روغن بود.
گفتم .شاید خدا خواست وشدی.جناب سرگرد فرنام خیلی هم از شما ارشدتر نیست.
گفت.زیر پاش سفته، سرهنگ هواشو داره.
سرکه بلند کردم توی آینه نگاهمان به هم افتاد.نگاهش می گفت دلش لک زده بشود فرمانده گروهان تشریفات وبه گمانم از نگاهم خواند دلم لک زده برای اجرت وانعام آرایشگاه .زباش باز شد:هلاکو به نظر بچه باهوشی میای.فکر می کنی راهش چیه که…
گفتم: پیشبردن هر طرح وتوطئه ای نیاز به یه جور سناریو داره.
گفت:البته طرح وتوطئه اش باید دقیق باشه.اگه درز پیدا کنه ولوبریم جفتمون سراز پادگان خاش درمیاریم.
گفتم:امربفرماییدبهترینش رو می نویسم.اینقدرکتاب خوندم و فیلم های جنایی وپلیسی ومعمایی دیدم که می تونم چیزی بنویسم که مولای درزش نره.
در جستجوی راه های مختلف برای سرپا کردن سناریوفهمیدیم نقطه وصل سرگرد فرنام به پست فرماندهی تشریفات، تک بودن توسن است.توسن بود که به سوارش تیمسار مینباشیان ابهت می داد، از بس یکه وزیبا بود.کمی بلندتر وکشیده تر از هراسبی که تاحال دیده بودم با رنگ قهوه ای روشن وپیشانی سفید وآن یال ودم چشمگیرو زیبا.
شهاب طلایی ورقی بود که سروان سوریان برای پیشبرد سناریو روکرد.حرف نداشت. اسبی نوزین وآراسته که برازندگی وزیباییش دست کمی ازتوسن نداشت.هدیه پدرزن سوریان بود به دخترش درشب عروسی،حالا وقت آن بود که سوریان زبان بریزد وهمسر جوان را از اسب پیشکشی پدرش پیاده کند تا شوهر سروانش در پناه آن بتواند پست بالاتری بگیرد.گفت که از منافع وموقعیت پست تازه برای همسرش حرف ها زده وقول ها داده تا راضیش کرده وبه من اخطار کرد اگرسناریوام وابدهد زندگیش به هم می ریزد واز سر من یکی به آسانی نخواهد گذشت.من و سروان سوریان به دقت روی همه چیز کار کردیم .حتی پیشنهاد کردم عکاس خبرکند برای گرفتن چند عکس حرفه ای از شهاب طلایی .بعد درموقعیتی مناسب به بهانه ای آن را به سرهنگ نشان دهد وبگوید چنین لعبتی هم دردسترس است.هرچند سرهنگ به دیدن عکس، برازندگی شهاب طلایی را ستایش کرده بود اما گفته بودتا وقتی توسن قبراق وسرپاست تیمسار مینباشیان به اسب دیگری فکر نمی کند.تا دوماه بعد جزییات سناریورابه دفعات با سروان سوریان زیر روکردیم. تا جایی که سرگرد فرنام وقتی طی دوماه هشت بار اسم سروان سوریان را درلیست دفترچه آرایشگاه دید پرسید:سروان سوریان با کله اش چکار می کنه که طی دوماه هشت بار اومده آرایشگاه؟
گفتم: چه عرض کنم قربان، ایشون خیلی به موهاشون حساسن ،گاهی برای شکستگی یه تارمومیان آرایشگاه.
پابه پا کرد وپرسید:شنیدم سروان سوریان این روزها اینجا واونجااز یه اسبی حرف می زنه به اسم شهاب طلایی.گویا عکس اسبه روبرده خدمت جناب سرهنگ.
گفتم:بی اطلاعم قربان.جناب سروان سوریان در مورد چیزی غیر از نوع اصلاح موهاشون با بنده صحبتی نمی کنن.
دمی خیره نگاهم کرد،لب ورچید وسری تکان داد ورفت.
سربازها با صف های به هم ریخته وبلاتکلیف هنوز جلو اصطبل تشریفات معطل بودند.منتظر دستور، تا هرچه زودتر آسایشگاه را جمع وجور کنند وصبحانه بخورند وآماده شوند برای رفتن به مراسم صبحگاه وتشریفات.خبررسید سروان سوریان به امر سرهنگ رفته تااسبی را که تهیه دیده بود پیش از رسیدن تیمساربه پادگان باغ تخت، به میدان صبحگاه برساند.
سرها برگشت سمت صدای جیپ فرماندهی، خیابان را پیچیده بودو به سرعت می آمد روبه ما، آمد روبروی اصطبل توسن ترمز کرد.سرهنگ از در جلوجیپ وسرگرد فرنام از درعقب پیاده شدند. من ایست خبردار دادم.سرهنگ اعتنایی نکرد ودست های بالارفته ما درهوا معطل و بی مصرف ماند. سرهنگ پرشتاب وسرگرد به دنبالش هل خوردند توی اصطبل توسن.من به سربازها اشاره کردم دستهاشان را بیندازند وخودم کشاله کردم جلوتر.شنیدم که سرهنگ گفت: مسئول هر اتفاقی اینجا افتاده شخص شمایی سرگرد.
صدای سرگرد آهسته تر از آن بود که بفهمم چه می گوید.بیرون که آمدند سرهنگ انگار سرش رااز کیسه فلفل قرمز بیرون کشیده باشند سرخ وبرافروخته روکرد به سرگرد: شما دیگه درگروهان تشریفات مسئولیت فرماندهی نداری.به علت سستی درامورمحوله منتظر تصمیمات مقامات ارشد باش!
گفت ورفت سمت جیپ.سرگرد فرنام پاچسباند ودست به احترام بالابرد ومنتظر ماند تا جیپ روشن ودور شود.روپاشنه پا که چرخید با من رودرروشد.بانگاهی سرد وصورتی مثل سنگ ،هیچ نگفت وفقط خیره نگاهم کرد.حس کردم درذهنش سوریان وهشت باری که آمده بود آرایشگاه واتفاقات بعدی را دارد ردیف می کند تا به سرنخی برسد که دست به جیب برد وچاقو را درآورد.جا خوردم.ضامن را فشرد، تیغه ازنیام جهیدوبرقی زد.چاقو را پرت کرد پیش پام: برش دار، تیغه پانزده سانتی، تیز مثل الماس. سرباز اصغر هلاکو!یادت باشه ،همدیگه رو می بینیم به زودی زود.
من مات مانده بودم با دهانی خشک وزبانی بند آمده وچشمی که پلک نمی زد، حس کردم ساختمان سناریوام یک جاییش ترک برداشته، مو رفته لای درزش ونم نمک بوی گندش بلند می شود.