ادبیات داستانی ایران

از ما

انوش صالحی: به وقتِ پنج عصر

گمگشتی‌ها در این داستان نه تنها یک غیبت فیزیکی، بلکه نمادی از گسست، عدم ارتباط و جستجوی معنا و هویت در دنیایی است که شخصیت‌های داستان در آن احساس بیگانگی و سردرگمی می‌کنند.

ادامه مطلب »
از ما

قباد آذرآیین: حکم

شما در سراسر دوران پاک و پرثمرمعلمی‌تان، نمونه بودید. این را تنها من به عنوان کسی که افتخارشاگردی شما را در سال‌های دور، داشته است، نمی‌گویم، گمان نمی‌کنم در این مورد، کسی با نظر من کوچک ترین مخالفتی داشته باشد. حضورشاگردان پرشمارکلاس‌های درس شما در بهترین دانشگاه‌ها و مراکز علمی این جا و غرب، گواه این گفته‌ی من است.

ادامه مطلب »
از دست ندهید

شیرین عزیزی‌مقدم: گم‌گشتگی و جست‌وجوی معنا در «۱۳ داستان و سایه‌های غار» شهریار مندنی‌پور

«۱۳ داستان و سایه‌های غار» اثری است که با زبانی شاعرانه و ساختاری پیچیده، خواننده را به درک عمیق‌تری از شرایط انسانی دعوت‌می‌کند. این مجموعه، منتشرشده توسط نشر مهری در سال ۱۴۰۳، تصویری از انسان‌هایی ارائه‌می‌دهد که در غار تنهایی و سایه‌های ذهنی خود اسیرند، اما هم‌چنان به دنبالِ روشنایی و معنا می‌گردند. این مجموعه را بررسی می‌کنیم:

ادامه مطلب »
از ما

علی شبابی: فرانکلین تنهاست

یک صبح نسبتا سرد پاییزی، کنج تخت لم داده بودم که دخترم هراسان پرید توی اتاق و آن‌قدر بابا ‌‌بابا کرد و بازوانم را کشید تا چرت من پاره شد و وحشت را در صورت زیبایش دیدم. سارا وقتی هیجان‌زده می‌شود زبانش می‌گیرد.

ادامه مطلب »
از دست ندهید

قاضی ربیحاوی: فتنه

این داستان در گره‌گاه دو موضوع «عشق و تنهایی» و «مرگ و زندگی» با روایتی نمادین و سرشار از عناصر فولکلور و اساطیری، به زندگی شخصیتی به نام حاتو می‌پردازد که درگیر مسائل عاطفی، اجتماعی و فلسفی است. داستان در فضای رئالیسم جادویی اتفاق می‌افتد و مرز بین واقعیت و خیال را محو می‌کند.

ادامه مطلب »
از ما

امیر محمدی ون‌یار: باهودگی

چرا می‌ترسیدند همه؟ وقتی سوران پاشنه‌هاش را از زمین می‌کَند و دست‌هاش را چفت چهارچوبم می‌کرد تا منِ آویزان به گردنش را جلو روشان بگیرد، جوری جا می‌خوردند که انگار وحشت است که نشانشان داده می‌شود، نه تصویر خودشان.

ادامه مطلب »
از ما

خورشید رشاد: «کُت»

بویی که در خانه پیچیده بود، بوی موش یا گربه‌ی مرده نبود. به بوی جسد هیچ حیوان مرده‌ای شباهت نداشت. سهراب در و پنجره اتاق را بسته بود. پشت در اتاق را با کت قهوه‌ای خوب درز گرفته بود. اما تعفن سمج لاشه‌ی بابا مراد از کت و در و دیوار می‌گذشت و تمام خانه را پرمی‌کرد.

ادامه مطلب »
از ما

گودرز ایزدی: اِشکَفتِ پدر

کِی از شب بود که زُمختی مهربان دست پدر تِکانت می‌داد “بلند شو رامی دیرمان می‌شود”پِلکت سنگین است و دلت بر کیفِ خوابِ گرگ‌ومیش سحرگاهی، صدای مادر هم هست “حالا امروزهم تنها برو، باهم قطارها برو، خونمان بشه این نان، به شاخ آهو بسته شه، تا کی چشممان سفید راه شود که امروز کی تیر می‌خورد؟

ادامه مطلب »
از دست ندهید

شهریار مندنی‌پور: ارواح نمکی – شبح سایه ندارد

از ارواح جنازه‌های انداخته توی دریاچۀ نمک قم شروع ‌شد. جنازۀ یک قاتل یا حتا قاتل زنجیره‌ایِ اعدام‌شده را که مثل آدم تحویل خانواده‌اش می‌دهند. اما جنازه‌ یا نیمجانه‌های آش و لاش زندانیان سیاسی را تشییع ‌می‌کردند با هلی‌کوپتر و خالی‌می‌کردند توی دریاچۀ قمِ مقدس…

ادامه مطلب »
از دست ندهید

حسین آتش‌پرور: سنگ و آب

هشت نُه نفری با هم بازی می‌کردیم. راه افتادیم به سمت رودخانه. از دور چشم‌مان به سنگاب‌ها افتاد. آنهایی که از من قوی‌تر بودند دویدند و سنگاب‌ها را گرفتند.

ادامه مطلب »
از دست ندهید

سیاوش خسروی شهماروندی: ماجرای آقای ماهیگیر در یک بعد از ظهردل‌انگیز تابستانی

می‌دانم هوای رو به سردی پاییز را دوست دارید یا خوش‌خنکِ بهار را! و اینکه ترجیح می‌دهید داستان ما نزدیک کدام آبگیر یا رودخانه اتفاق بیفتد و یا اصلاً با شنیدن “چند تا قوطی کنسرو ماهی با‌زشده” دهانتان آب بیفتد و هوس یکی از آنها را بکنید و بعدش هم معطلش نکنید و این داستان را زمین بگذارید و بروید ترتیب یکی از آنها را بدهید.

ادامه مطلب »
از ما

مسعود کدخدایی: من و رابینسون کروزوئه

اول گمان می‌کردم من هم یک‌پا رابینسون کروزوئه هستم و فرق ما فقط در این است که او در سال ۱۶۳۲ در انگلیس به دنیا آمد و من با اختلاف سیصد و بیست و چند سال در ایران. اما بعد شک کردم که شباهتمان بیشتر است، یا تفاوتمان؟

ادامه مطلب »
از ما

س.شکیبا: حاجی

حاجی رو پاهات می‌افتم، کنیزت که بودم همیشه، بازم هستم. پسرم رو بیار ببینم، بعد ازت هیچی نمی‌خوام، از تو کوه پرتم کن پایین، مسلمون! مرد!

ادامه مطلب »
از ما

س. ر. مجتهدی: سودا

هفته‌ی دوم که رسید اول از همه طعم مارلبروی اصل تکراری شد. بعد مزه‌ی کی اف سیِ میدان تقسیم – که هرچه می‌کرد در دهانش نمی‌چرخید مثل بقیه بگوید تکسیم – و سر آخر نوبت به تشک نرم هتل رسید.

ادامه مطلب »
از ما

علی نگهبان: آیه‌های سرخابی

حمید به ماهرخ تعارف کرد که اول وارد دفتر حاج‌آقا شود. منشی حاج آقا پسر جوانی بود با ریش بورِ تنکی که به دقت شانه شده بود. صدای نرم و گوشنوازی داشت. گفت، «بفرمایین. حاج آقا تشریف بردن نمازخانه. هم الان می‌رسند.»

ادامه مطلب »
از ما

مریم پژمان: نا‌سور

دلتنگ لهجه جنوبی‌ات هستم دختر! گوش می‌کنم! تو فقط حرف بزن! چشمانم را می‌بندم و همان لب‌های درشت عنابی‌ات را تصور می‌کنم.

ادامه مطلب »
از ما

امید صیادی: معجزه در استرینگ تاون

آن شب بارانی در استرینگ تاون، مانند دیگر شب‌های معمولی در هر شهر کوچکی بود. تندیس مریم عَذرا بالای سکوی سیمانی میدان به خیابان خالی از تردد چشم دوخته بود و تراموای تک مسیره، مقابل کلیسای قدیمی خستگی در می‌کرد.

ادامه مطلب »
از ما

مرتضی خبازیان‌زاده: باران سیاه

در کابل گویه است که بالای زور تسلیم نشو، الا اینکه زور پُرزور باشد و همگان گفته مه‌کنند که زورِ نداری پُرزور است. اینها در خاطر، نه یک افغانی پیسه در جیب، نه یک تکه نان قوتِ جان، از پُلچرخی بیرون رانده شدم.

ادامه مطلب »
از ما

وحید ذاکری: آزاده و بایِسته

راه دیگری نخواهم داشت. استادْ «بایسته» را خواهم کشت. چگونه؟ در راه بازگشت از آزمایشگاه به خانه خواهد بود. نشسته بر صندلی خودرواش. در حال تماشا کردن بیرون خواهد بود؟ ذهن انسانی‌اش نور چراغ‌های خیابان را در سرعت به شکل خطی پیوسته خواهد دید؟ شاید.

ادامه مطلب »
از ما

لیلا تقوی: اتاق سفید

چراغ‌های ساختمان روبه‌رو همیشه روشن بود. نوری سفید و زننده  که منبع آن روی سقف و دیوارهای آن‌طرف معلوم نبود، عرض کوچه را طی می‌کرد، از پرده‌های تور قلاب بافی اتاق رد می‌شد و یک راست می‌نشست توی چشم‌های بی‌خواب من.

ادامه مطلب »