حرفه: جنزده
در این مجموعه مقالات (در پنج بخش) قرار است از بدیهیات و کلیشهها حرف بزنیم. دیوید فاستر والاس نویسنده فقید آمریکایی در سال ۲۰۰۵ در مراسم فارغالتحصیلی در کالج کنیون در سخنرانی با عنوان «این است آب» از پدیدهی بدیهی مثل آب حرف میزند. (تا به حال برایتان این سوال پیش آمده که آب چیست؟ آبی که ۷۰ درصد تن آدمی و بیش از ۷۱ درصد کرهی زمین از آن تشکیل شده است. پدیدهای که از فرط حضور، ناپیدا شده است.)
این نوشتههای کوتاه هم قرار است به مفاهیم کلیشهای نگاهی دوباره داشته باشد. این بار این کلیشه آب نیست. سوالهاییست مثل نویسنده کیست؟ نویسندهی واقعی کیست؟ تفاوت ادبیات زرد و ادبیات سبز در چیست؟ مرز میان ادبیات عامهپسند یا ادبیات جدی کجاست؟
جنزده یا روشنفکر؟
روز عکاس است و عکاسهای واقعی حرص میخورند از اینکه هر کس دوربین عکاسی دارد خودش را عکاس مینامند. روز قلم است و نویسندههای واقعی از دیدن اینکه به چه آدمهایی تبریک گفته میشود در حال جویدن تک تک انگشتهایشان هستند. روز نقاش است و پیکاسوهای درونِ نقاشهای واقعی اصلا نمیتوانند درک کنند چرا به هر کسی که آبرنگ و مدادرنگی دارد باید گفت نقاش؟
واقعی چیست؟ واقعی کیست؟ نویسنده کیست؟ واقعا نویسنده چه کسیست؟ نویسندهی واقعی کیست؟
این سوالها در نگاه اول، همه یک سوال مشابه و کلیشهای به نظر میرسد. (به اندازهی تک تک نویسندگانی که از اول تاریخ تا به امروز نوشتهاند برای پاسخ دادن به این سوالها، جوابهای گوناگون در دست داریم.) اما این سوالها با اندکی دقت، هر یک مستقل و متفاوتاند.
نویسنده کیست؟ کسی که هر وقت دیگران به او تلفن میزنند باید در دسترس باشد. کسی که وقت خالی زیادی دارد و برای دلِ خودش کار میکند. کسی که در قرارهای دسته جمعی با دوستان و آشنایان، وقتِ او اوقات فراغت و وقت دیگران، اوقات کاری محسوب میشود. نویسنده کیست که وقتی در تاکسی مینشیند، راننده تاکسی به او پیشنهاد میدهد حالا که فقط مینویسد و عملا شغلی ندارد و بیشتر وقتها در خانه کار میکند میتواند بچهدار شود و….
نویسنده موجودیست شاد و تفننی که از سر ذوق، گاهی مینشیند و دست بر زنخدان میگذارد، قهوهاش را هر چند دقیقه یکبار مینوشد و چیزهایی مینویسد. بعد خسته میشود، بلند میشود تا برود چیزی بخورد و با دوستانش قرار میهمانی بگذارد و…
ویلیام فاکنر میگوید: «نویسنده آن جنزدهایست که شیاطین، نوشتن را به جانش انداختهاند. نه میتواند ننویسد و نه نوشتن برایش شادیآفرین است.»
این تعریف، یادآور سخن ابن سیناست دربارهی بیماری مالیخولیا. او عشق را نیز در زیرمجموعهی این بیماری قرار میدهد و به راههای درمانش اشاره میکند. این بیماری و علامتهایش دربارهی نوشتن نیز صادق میباشد: عشق و نوشتن نوعی بیماریِ مشابهی مالیخولاست که انسان خودش را به آنها مبتلا میسازد. بدین ترتیب نیکویی و شایستگی برخی صورتها و شمایل بر اندیشه و فکر، مسلط و غالب میشود.
به سوال «نویسنده کیست؟» برمیگردیم. نویسنده کسی ست که مینویسد؟ نویسنده کسیست که کتاب چاپ میکند؟ نویسنده کسیست که مشهور است؟ نویسنده کسیست که محبوب است و طرفداران زیادی دارد؟
یک معیار جامع و مانع، سبک زندگی نویسنده است. نویسنده کسیست که هر روز مینویسد و نوشتن، پارهای جداییناپذیر از سبک زندگی روزانهاش میباشد؛ مثل غذا خوردن و مسواک زدن و…. او به یاری نوشتن روزانه چیزی را در خود و اثری که در حال نوشتن آن است میسازد.
ری بردبری در تائید این حرف میگوید: اگر به صورت مرتب و روتین نمینویسید بیخودی روی خودتان اسم نویسنده نگذارید.
روتین نوشتن و روزانهنویسی بخشی از سبک زندگی نویسنده است. در واقع رابطهی روتین و سبک زندگی نویسنده، رابطهی عموم و خصوص مطلق است؛ یعنی دایرهی سبک زندگی بسیار وسیعتر و بزرگتر از روتین نوشتن است. دربارهی عادتهای نوشتن، نویسندگان آداب گوناگونی را رعایت میکنند؛ یکی حتما باید صبح زود بیدار شود و بنویسد مثل هاروکی موراکامی و ارنست همینگوی. دیگری فقط شبها میتواند کار کند. نویسندهی دیگر نیاز به برنامهریزی زمانی ندارد و مکان نوشتن برایش اولویت دارد.
ویلیام فاکنر میگوید: «نویسنده آن جنزدهایست که شیاطین، نوشتن را به جانش انداختهاند. نه میتواند ننویسد و نه نوشتن برایش شادیآفرین است.» این تعریف، یادآور سخن ابن سیناست دربارهی بیماری مالیخولیا. او عشق را نیز در زیرمجموعهی این بیماری قرار میدهد و به راههای درمانش اشاره میکند.
راضیه مهدیزاده
ری بردبری میگوید: «من همیشه عادت داشتم در کتابخانهها کار کنم و هرگز نگران برنامهریزی نوشتن نبودم. همیشه ایدههایی بود که درونم منفجر میشدند. آن انرژیهای منفجر شده برنامهی نوشتنم را تعیین میکردند. آنها بودند که هر روز به من میگفتند حالا وقت نوشتن است. الان زمانیست که باید سراغ کامپیوترت بروی و ما را بنویسی و تمام کنی.»
از آن طرف، ساراماگو میگوید: «هرگز برای نوشتن به زمان و مکان خاصی پایبند نبودهام. در هر زمان و مکانی میتوانم بنویسم. عادت خاصی برای نوشتن ندارم. نوشتن را بزرگ نمیکنم. از عذاب خلق حرف نمیزنم و از صفحهی سفید کاغذ واهمه ندارم.»
دوس پاسوس میگوید: «تنها چیزی که نویسنده احتیاج دارد اتاقیست که هیچ کس و هیچ چیز مزاحم او نشود.»
ویرجینا وولف هم در جملهای مشابه میگوید: «نویسنده برای نوشتن به اتاقی از آن خود و اندکی پول تو جیبی ماهیانه نیازمند است.»
مارک تواین عادت داشت همیشه در رختخوابش بنویسد و رابرت فراست نمیتوانست بنشیند و بنویسد. باید همیشه ایستاده مینوشت. همینگوی عادت داشت در کافهها و میان سر و صدا و شلوعی بنویسد و چند تا از رمانهایش را در هتل آملوس موندوس شهر هاوانا نوشته است.
آنی سکتون مینویسد: «هر روز باید بنویسم. گاهی دهها صفحه چرندیات محض مینویسم تا بتوانم به یک جملهی درست برسم.»
چارلز دیکنز میگوید: «هر روز سر میزکارم حاضر میشوم. روی صندلی مینشینم. روزهایی ست که فقط مینشینم و ادای نوشتن را در میآورم. نمیتوانم چیزی بنویسم و فقط کاغذ را خط خطی میکنم.»
در کنار عادت هر روزهی نوشتن، سبک زندگی امریست جامعتر. در واقع تنها روتین نوشتن و پشت میز ظاهر شدن نیست. سبک زندگیِ نویسنده برای خلق دنیایی هرچند ناقصالخلقه نیاز است. دنیایی که شاید سیمان، ستونها و آجرهایش در ابتدا نامرغوب و ناکامل باشند اما به آن سبک زیستن نیازمند است.
نویسندگان برای غنی کردن این سبک زندگی از شیوههای گوناگونی استفاده میکنند که پیادهروی طولانی یکی از آنهاست. جان میور میگوید: «من فقط برای قدم زدن بیرون رفته بودم اما به این نتیجه رسیدم تا طلوع خورشید بیرون بمانم. زیرا در واقع با بیرون رفتن به درون رفته بودم.»
اکتاویو پاز میگوید: «من شعرهایم را در حین پیاده روی میسرایم؛ با گامهایی که برمیدارم ضرباهنگ سطرها را کشف میکنم. بعد از پیادهروی، شعر را روی کاغذ پاکنویس میکنم.»
از دیگر روش هایی که به غنای این سبک زندگی کمک میکند ورزش کردن است؛ مثلا دیوید فاستر والاس جستار نویس شهیر آمریکایی، تنیس بازی میکرده، ارنست همینگوی ورزش بوکس را انتخاب کرده بود و موراکامی شنا و دوخه سواری و دویدن را…
ورزش کردن، پرسهزنی و قدم زدن، همه به تحریک ذهن، داشتن زندگی خلاق و سبک زندگی نویسنده کمک میکنند؛ سبک زندگیای که نمیگذارد نویسنده ناخودآگاه و بدون غرق شدن در تجربههای زندگی، آن را سپری کند. آرتورکریستال در مقالهی سبک زندگی نویسنده میگوید: «نویسنده کسیست که همیشه دارد فکر میکند چطور میتواند تجربه را به هنر تبدیل کند.»
هنری جیمز عقیده داشت نویسنده باید کسی باشد که هیچ تجربهای از دستش درنرود.
جلال آل احمد در کتاب «سنگی بر گوری» مینویسند: «اصلا درد تو همین است که هر چه مینویسی بیخ ریشت میماند. تو زندگی میکنی که بنویسی. آنهای دیگر بدون هیچ قصدی فقط زندگی میکنند. حتی بچهدارشدنشان هم به قصد نیست. حاکم بر حیات آنها غریزه است. به همین دلیل تو نه ارضای خاطر آنها را داری و نه قدرت عملشان را. تو قدرت عمل را برای صفحهی کاغذ گذاشتهای.»
در پایان، آدم مینویسد چون واقعا چاره و اختیاری ندارد. زیرا نویسنده کسیست که ناگزیر است از نوشتن؛ خوش یا ناخوش، خردمندانه یا ابلهانه.
آرتور کریستال میگوید: «نوشتن به روایتی امتحانیست که فقط یک سوال دارد. چرا داری مینویسی؟ تو به فکر فرو میروی و به صرافت میافتی تا درست ترین جواب ممکن را پیدا کنی که شاید اصلا وجود ندارد. اما در نهایت از آنجا که کلی زمان برای تامل هست و تو هم بالاخره میخواهی از سر جلسهی امتحان بلند شوی، تلاشت را میکنی و جواب را مینویسی. جواب من نه چندان عمیق و نغز است؛ دارم امتحان میدهم چون جملهنویسی را دوست دارم.»
ادامه دارد