پونه بریرانی: داستان زنی که همه چیز را تمیز تمیز تمیز تمیز می‌کرد

آستین روپوش صورتی چهارخانه موج برداشت و چرخید و بعد تکه‌ی شال سورمه‌ا‌ی بود شاید، که خیس خورده و در خود می‌پیچید و بعد رنگ‌ها و تکه‌ها، رنگ‌ها و تکه‌ها در هم تنیده، در زمینه‌ی تاریک پشت سرشان در هم می‌لولیدند. زن چمباتمه نشسته بود، رو‌به‌روی ماشین رخت‌شویی که در تن صیقلی بزرگش لرزشی خفیف داشت، و  زل‌مات مانده بود به چرخش مکرر لباس‌ها و همان‌طور که نشسته بود، روی پنجه‌ها عقب و جلو می‌رفت و چیزی توی دلش چنگ می‌انداخت، چیزی مثل ذوق که ته دلش موج برمی‌داشت و می‌آمد تا حوالی گلو و او را به گریه می‌انداخت. تلفن زنگ خورد، زن روی پنجه تاب می‌خورد، تلفن زنگ می‌خورد، و قطره‌ای عرق از پشت گردن زن، آن جا که رستنگاه موهای صاف کم‌پشتش بود، غلتید تا انحنای پشت حالا خمیده‌اش. تلفن ساکت شد. لباس‌های چرخان از حرکت ایستادند. زن دامنش را مچاله کرده میان پاها، بی‌حرکت مانده بود، دامن کرم رنگ با حاشیه‌ی‌ گل‌های سبز و سرخ، انگار دشت باشد حوالی ساق‌های عریانش.  از دور تصویر زن در قاب درگاهی آشپزخانه بود، نور کم‌رنگ از پنجره می‌گذشت و می‌رسید تا سر و شانه‌‌ها، موهای نازکش زیر نور بور شده بود، چهل ساله می‌نمود، کم و بیش. شانه‌های افتاده، با پک‌وپهلوی پُر.

توی خانه پنجره بود و پرده و یک دست مبلمان مخمل گل‌بهی چرک و میز گرد چوبی و چهار صندلی که پایه‌ی یکیش لق می‌زد و تلویزیون بود و بالای سرش ساعت دیواری آرام می‌چرخید و زن می‌دید که هر دقیقه چه‌طور در پرشی ناگهانی می‌رفت به دقیقه‌ی بعد و مجسمه‌ها بودند آرام و ساکت، مجسمه‌‌ی مرد آفریقایی و مجسمه‌‌ی زن بالرین با دامن کوتاه توری و مجسمه‌‌ی ماهی بود و گربه و مرغ و خروس و چند تکه ظرف شیشه‌ای و چند گلدان با برگ‌های سبز براق، همه بی‌حرف نشسته در جای خود. آفتاب رنگ می‌باخت و سایه‌ها بر زمین حرکت می‌کردند. زن از جا بلند شد، فکر کرد مفاصلش روغن‌کاری می‌خواهد، بس که زانوش خشک بود و پشتش صاف نمی‌شد، آخ کشیده‌ای گفت و دستمال نخی را برداشت و آب‌فشان را و طوری انگار سر صحنه‌ی نمایش باشد، با صدای بلند یا با صدایی که در سکوت خانه بلند و لخت و برجسته به نظر می‌رسید، گفت: “خب، حالا میام سر وقت شماها.” گلدان‌ها بهش نگاه می‌کردند. زن دستمال را تر کرد و کشید بر برگ‌های پهن آزالیا.

-حالا خوب برقت میندازم، خوب برقت میندازم، خوب، خوب…

و صدایش را تاب می‌داد انگار آواز بخواند و روی پنجه پرشی ریز کرد و رفت سراغ برگ بعدی، برگ‌های پایینی و برگ‌های بالایی و پارچه را کشید دور گلدان و لب‌ قفسه‌ی چوبی قهوه‌ای رنگ و خاک را گرفت و باز چرخید و پارچه را نم داد و کشید بر برگ‌های دیفن‌باخیا، یکی یکی.

-دیروز دختر آقای مرادی کارت عروسی خواهرشو آورد، همون پریروزی که صدای رفتن و اومدن و کل کشیدن می‌اومد، معلوم بود یه خبراییه. من که بهت گفتم. تو ولی هیچی نگفتی، همین جوری نگاه کردی، اون که هیچی دیگه از مرحله پرت بود…

به مجسمه‌ی بالرین اشاره کرد.

-می‌گفت حتماً یکی از کربلا اومده.

و پارچه را گرفت جلوی دهانش و ریز خندید.

-کربلا؟ کربلا آخه؟

به سرفه افتاد.

-کسی از کربلا بیاد براش کل می‌‌کشن احمق؟ آره؟ ها؟ یه چیزی بگو دیگه. چی شد خفه شدی؟

گلدان‌ها را ول کرد و رفت ایستاد مقابل مجسمه‌‌ی بالرین. مجسمه سرش را کمی بالا داده، گردن سفید بلندش کش آمده و چشم‌هایش نیمه باز است، یک دست جلو و یک دست عقب رفته، سرانگشت‌ها سفید و براق انگار تمنای چیزی داشته باشند، توی هوا ثابت مانده، نوک پنجه یک پا بر سطح براق تیره‌ای که پایه‌ی مجسمه است چسبیده و آن یکی پا، باریک و کشیده و با انحنای نرم عضلاتی ظریف عقب رفته. زن پارچه را بر گودی کمر بالرین می‌کشد.

-می‌دونم چه مرگته، از حسودیته، من گفتم عروسی‌ای چیزی باشه، تو اما چشم دیدن کسی غیر خودتو نداری، چشم نداری ببینی دختر آقای مرادی عروس بشه، اما دیدی؟ آه، ایناهاش کارت عروسیشو دیشب خواهرش آورد. حالا تو باش منتظر تا این مرتیکه‌ی آفریقایی بلکه نگات کنه.

زن پارچه را کشید بر مجسمه‌ی مرد آفریقایی، بر چشم‌های برجسته‌اش، بر لب‌های کلفتش، بر شانه‌های استخوانی‌اش و خطوط سینه‌اش تا جایی که تن مرد تا نیمه می‌رسید و تمام می‌شد.

-تو هم خیلی یه‌دنده‌ای عزیزم، به نظرم بد تیکه‌ای هم نیستا، ببین چه تن مرمری بی‌لک‌وپیسی داره، چه حالت بر ما مگوزیدی داره، دیگه چی می‌خوای آخه تو سیاه سوخته‌ی بدبخت؟

صدایش بالا می‌رود، صدا توی گلویش می‌شکند، دست می‌اندازد مجسمه‌ی مرد سیاه را از آن بالا، از بالای قفسه‌ی چوبی می‌اندازد پایین، مرد هزار تکه می‌شود، هر تکه‌ی سیاهش پرت می شود یک وری، صدای شکستن هم در خالی خانه تکثیر می‌شود، تمام نمی‌شود انگار، صدا می‌رود لب پنجره می‌نشیند، می‌پیچد لالوی پرده، پنهان می‌شود لای برگ‌های سبز براق، مثل پرنده‌ای که بال‌بال بزند و بعد آرام بگیرد و جایی بی‌حرکت بماند، صدا هم آرام می‌شود و در خود ثابت می‌ماند. زن بی‌حرکت خیره می‌ماند به تکه‌های سیاه شکسته. عقربه‌ی دقیقه شمار چند بار ریز می‌‌پرد و بعد زن انگار روز را تازه شروع کرده باشد، صدایی می‌شنود، انگار اولین صدای صبح باشد، پنکه هورهور می‌کند، یک‌نواخت‌.

نگاه می‌کند سمت صدا، پنکه بلند بالاست، سفید است، سر تا پا، سرش بزرگ است، بدنش کشیده و لاغر، سر می‌چرخاند با دهان گرد و چشم‌های مبهوت، هور می‌کشد.   زن لب می‌گزد و گردن کج می‌کند، پارچه‌ی نمناک را توی دستش مچاله می‌کند، می‌گوید: “سلام”

پنکه رو برمی‌گرداند، زن زیر چشمی نگاه می‌کند، آب دهانش را قورت می‌دهد، ابروهایش را بالا می‌دهد و یک قدم نزدیک می‌شود، حالا مقابل پنکه ایستاده، رو در روی همند. پنکه به قدر بلندی یک گردن از زن بلندتر است. نفس پنکه می‌رود و می‌آید، موهای نازک زن آشفته می‌شود، دست می‌کشد به سر و مویش و خودش را مرتب می‌کند و می‌گوید: اجازه هست؟

صدایش می‌رود لای پره‌های سفید چرخان، صدا مرتعش می‌شود.

-اگر ممکنه…

و تقه‌ای می‌زند و پنکه ثابت می‌ماند، حالا نگاهش به زن است، پره‌ها در قفس گرد می‌چرخند، زن پارچه‌ی نمناک را باز می‌کند، می‌تکاند، چهار تا می‌کند و آرام می‌کشد بر سر بزرگ پنکه و دستمال را می‌لغزاند پایین تا ابتدای پایه‌ی باریک.

-دیشب تا صبح خوابم نبرد، نه که از تنهایی، چه حرفیه؟ گرم بود خیلی، شرجی و گرم. آره، مجبور شدم ببندمش، مرد همسایه‌ی خونه پشتی توی حیاط یه کارایی می‌کرد، یعنی صدای اخ‌وتفش دل و روده‌ام رو به هم ریخت، نمی‌دونم چش بود، چند بارم عق زد، منم پنجره رو بستم، صداشو نشنوم. خجالتم می‌کشیدم، از کی؟ مرد همسایه؟

دستش را می‌گیرد جلوی دهانش و گوشه‌ی چشم‌هایش چین می‌خورد.

-چه حرف‌ها می‌زنیدها، نه اصلاً هیچی، اونو ولش، بگذریم، بگذریم.

دستمال را می‌کشد پایین‌تر، خم شده و دستش را در حرکتی رفت‌وبرگشتی بر پایه می‌برد و می‌آورد، پایه براق و مرطوب شده. زن زیر لب چیزی زمزمه می‌کند، حروفی گنگ که کم‌کم شکل می‌گیرند و مثل اشباحی که از تاریکی بیرون بیایند و زنده و ظاهر شوند، برجسته و روشن می‌شوند.

-رویای تو جنین کودکی است در من. جایی میان پاهایم، حوالی دو ماهیچه‌ی افتاده‌ی زیر شکمم. در تاریکی تنم، تو را دارم و دریا را و پنجره‌ی بزرگ رو به موج‌ها را و تصویر مردی که پابرهنه ساحل را می‌دود. از پله‌های تنم پایین می‌روم، در دالان تنگ و مرطوب، میزی کوچک دارم با دو صندلی و تکه‌های نان و بوی سوزان سیر و فلفل. آن جا تو نشسته‌ای، با آن سر بزرگ و پاهای بلند و دست‌های لرزان. من صدای تو را دارم، وقتی حرف می‌زنی یا آواز می‌خوانی. من چهره‌ی تو را دارم که ناپیداست، مثل چهره‌ی جنین، محو و تیره، با چشمانی که جهت نگاهش پیدا نیست و دهانی که حالت لب‌هایش معلوم نیست و قلبی که شبیه چراغی کوچک روشن و خاموش می‌شود و علائمی می‌فرستد که تنها من معنای‌اش را می‌‌دانم.

زن از جا می‌پرد، انگار کسی صدایش زده باشد، دستمال از دستش می‌افتد، خم می‌شود، تندی دستمال را برمی‌دارد و صاف و خبردار می‌ایستد مقابل پنکه، پنکه خیره به زن، نفس‌نفس می‌ز‌ند، آرام است اما حالت هیکل و خطوط سرش حالتی از پرسش دارد. زن می‌گوید: “چیزیم نیست.”

صدایش در گلو می‌شکند، نگاهش تار می‌‌شود.

-هیچی، شعر که نه، اینو دیشب نوشتم. همون وقت که گرم بود. نه خب نمی‌شد، خجالت می‌کشیدم. اصلاً اجازه بدین.

می‌نشیند روی زمین و پایه‌ی گرد فلزی پنکه را دستمال می‌کشد. یک لکه‌‌ی زرد رنگ شبیه سر حیوانی، روی سفیدی پایه افتاده، دستمال را با فشار روی لکه می‌کشد، لکه رنگ می‌بازد. زن دستش را بر خنکای سطح فلزی می‌گذارد، خم می‌شود و صورتش را به آن خنکیِ آرام، می‌چسباند. صدای هور‌هور انگار از تن استوانه‌ای پنکه بگذرد، بیاید برسد تا آن صفحه‌ی مدور. زن پایین پای پنکه می‌نشیند، سر بالا می‌کند، پنکه نگاهش به دور است، توی فکر است، زن به هور‌هور گوش می‌کند تا بداند چی می‌گوید. نگاهش را می‌چرخاند، توی قاب پنجره آسمان سیاه شده.

-دیگه شب شده.

زن دستمال نمناک را می‌گذارد روی میز. می‌ایستد مقابل پنکه،  دهان باز می‌کند، بعد سرش را می‌اندازد پایین، لب‌هایش بی‌کلامی روی هم می‌افتند. می‌رود، از راهرو می‌گذرد، از درگاهی اتاقش می‌گذرد، می‌نشیند لب تخت. مرد همسایه مادرش را صدا می‌کند. صدای زنی از دورتر می‌آید، معلوم نیست چه می‌گوید. زن پنجره را روی ریلش هل می‌دهد، پنجره تقی می‌کند و صداهای بیرون گنگ و بم و خفه پشت پنجره می‌ماند. اتاق هوایش غلیظ شده. زیر بغل زن خنکی مرطوبی نشسته، زن لرزش می‌گیرد. آن طور که نشسته لب تخت از درگاهی اتاقش تا هال، هیکل کشیده و سفید پنکه پیداست. انحنای سر بزرگش، نیم‌رخ آرامش، تن لاغرش، تک‌وتنها ایستاده میان هال. زن دست می‌گذارد روی سینه‌اش، نوک دماغش می‌سوزد، صدایی توی گلویش دارد که انگار پشت دهان بسته‌اش مانده، صدا مثل آبی شور و شفاف از گلویش بالا می‌زند، موجی خفیف برمی‌دارد تا پلک‌هایش و نگاهش تابناک می‌شود. می‌دود توی هال، می‌ایستد مقابل پنکه، پنکه نگاه می‌کند، صورتش پهن و گشاده است، زن دست می‌اندازد، دامن پیراهنش را جمع می‌کند و از سر به درمی‌آورد. انگار لب رودی ایستاده باشد، برهنه، یک قدم با احتیاط نزدیک می‌شود، نوک سینه‌هایش سرد می‌شود، صورتش را می‌چسباند به سر پنکه، دهانش آن قدر نزدیک پره‌هاست، که نرمی سرخ لب‌ها از حرکت پره‌ها می‌لرزد، زبان می‌زند سر دندان‌ها و نفسش را که تند و کوتاه شده، می‌بلعد. صورتش را یک وری می‌کند، گونه‌اش را می‌چسباند بر صفحه گرد بزرگ شیار شیار، هورهور توی گوشش می‌پیچد، دست می‌اندازد بر پایه‌ی باریک و پنکه را آغوش می‌گیرد.

از همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی