«هیچکس باور نخواهد کرد که یکماه تمام، چگونه آشفتهحال و دلنگران بودیم. بیشتر بچههای بند”دو”که همه همدیگر را میشناختیم و در یک شاخه حزب سگدو میزدیم و جان میکندیم، و دائم در این خیال بودیم که حسابشده ما را دستچین کرده و در یک هُلفدونی بغل هم چپاندهاند. ولی رفتار ما در برابر مأموران و زندانبانها چنان بود که انگار هیچ آشنایی قبلی با هم نداشتیم و اجبار همزنجیری باعث شده که پای یک سفره بنشینیم و درد دل یکدیگر را گوش کنیم، اگر مأموری پیدا میشد به جای دم فرو بستن یکی شروع میکرد به یاوهبافی درباره زندگی خودش، و دومی اسم و رسم و شغل دیگری را میپرسید، و چون پوزخندی بر لب مأمور نمیدیدیم، آسودهخاطر میشدیم که طرف از ارتباط تشکیلاتی ما بویی نبرده است.
در بازجوییها و بازپرسیها نیز نتوانسته بودند کلمهیی از دهان ما بیرون بکشند. بله، بچهها چنین بودند، تهدید و کتک، در هیچیک از ما کارگر نبود، امّا دلشوره، امان از ما بریده بود. دائم چشم به در بودیم و میترسیدیم که مسئول اصلی شبکه را دستگیر کنند. اگر او را که”سرشاخه”اش مینامیدیم، دستگیر میکردند، کار تشکیلات زار بود. اگر او بیرون باشد خیالمان تخت بود که چیزی از هم نخواهد پاشید.
مطمئن بودیم که “سرشاخه” قدرت آن را دارد که چفت و بست قضایا را هم بیاورد، و آنچه را که تکهپاره شده سر هم کند و به نیممردهیی جان ببخشد و همهچیز را سر پا نگاه دارد.
هر روز که میگذشت و هر هفتهیی را که پشت سر میگذاشتیم به ظاهر آرام میگرفتیم ولی در درون، قَلَق و اضطراب دست از سر ما برنمیداشت. سر دوراهی بودیم، از یک طرف امیدوار بودیم که گرفتار نشود و از طرف دیگر چشمانتظار آمدنش را به داخل زندان داشتیم.
“سرشاخه” آدم لَندهور بزنبَهادری بود. قدّ بلند و شانههای پهن و صورت درشتی داشت. موقع راه رفتن دستهایش را تاب نمیداد. پاهایش او را به جلو میبرد و برخلاف همه، بال نمیزد. حرفزدنش بامزه بود، گاه بلندبلند و گاه زیرلبی حرف میزد. دندانهای بلند و درشتی داشت و موقع خندیدن، بیشتر از لبها، چشمهایش میخندید و نصف پیشانیش چین برمیداشت و موقع اخم کردن نیز چنین بود.
حرف هم که میزد چنین بود، ابروی راستش بالا میرفت و بالای ابرو فراوان چین برمیداشت.
معروف بود در اثر ضربهیی که به شقیقه چپش زدهاند، اعصاب نصف پیشانیش بریده شده. خودش در اینباره چیزی نمیگفت، هیچوقت عادت نداشت درباره خودش ورّاجی کند. در نشست برخاستهای عادی آواز میخواند و گاهگداری هم لبی تر میکرد و به دیگران نیز جرعهیی تعارف میکرد. همه جا میلولید؛ در کارگاههای قالیبافی، در قهوهخانهها، در پاتوق کارگران دخانیات، در دهات دور و نزدیک، در باغهای اطراف شهر. بیشتر وقتها سر چهارراهها دیده میشد که به انتظار ایستاده است. انگار در یک لحظه، در چندین و چند جا حضور دارد. ولی گاهگداری غیبش میزد، ولی هیچوقت سر قرار و مدار دیر نمیکرد. حال که یکمرتبه شبکه زیر ضرب رفته بود و بیشتر ما گیر افتاده بودیم، به حق نگران او بودیم.
بله دیگر، یک شب که بیخیال، هرکدام گوشهیی یله شده بودیم، در باز شد و”سرشاخه”را هل دادند توی بند. همه یکمرتبه از جا کنده شدیم و نفسهامان برید.
شکل عوض کرده بود. تکیده و پیر و شانههایش پایین افتاده بود. بدنش صاف شده بود، انگار از زیر اتوی عظیمی بیرون آمده. ولی اعضای صورتش اصلاً عوض نشده بود. همان خنده و همان صدا را داشت و چین و چروک نصف پیشانیش بیشتر شده بود. هیچیک از ما را نگاه نکرد. یکراست رفت و گوشهیی افتاد و تکیه داد به دیوار و پاهایش را دراز کرد. لحظهیی ساکت نشست و با کف دست، عرق پیشانیش را پاک کرد و خنده بلندی سرداد و بعد لبهایش را برچید و بعد به گوشهیی خیره شد و بعد دست کرد تو جبیش و زیر لب گفت: “سیگار هم که نداریم”.
سیگاری تعارفش کردیم. آتش زد، چند پُک پشت سرهم بالاکشید و بعد خودش را جمع و جور کرد، و با صدای آرامی گفت: “سیگار عجیب میچسبه”.
بعد خیره شد به صورت تکتک ما و گفت: “چه خبرتونه؟ مگر اتفاقی افتاده؟ “
از این که چنین شجاعانه حرف زد، همه ما لبخند زدیم و بعضیها بلند خندیدند. ولی خودش ساکت نشست. سیگارش را که تمام کرد، سیگار دیگری برداشت و آتش زد و گفت: “بچهها شما واقعاً مهربانین، سیگار خیلی مزه میده”. یکی گفت: “سیگار زیاد داریم، نگران نباش”. جواب داد: “آره، همه را میکشیم، ولی یادتون باشه، خیال نکنین چون به من سیگاردادین، حرف شما را گوش بکنم. متوجه باشین که… “
من پرسیدیم: “یعنی چه؟ مگه قرار بود حرف ما را گوش بکنی؟ “
با آرامش کامل گفت: “خُب دیگه، از اول برایتان بگویم که من اینکاره نیستم. مقاومت بیمقاومت. اگه منو ببرن و بزنن، همه چیز و میگم. حوصله ندارم”.
همه هاج و واج همدیگر را نگاه کردیم. همه یک فکر در سر داشتیم، که چی؟ خواهد گفت؟ همه چیز را خواهد گفت؟ مگر او نبود که میگفت دهان ما را با تبر هم نمیتوانند باز کنند. و حالا همینجوری جا زده؟ خواهد گفت؟ همه چیز را خواهد گفت؟
یکی از پشت سر گفت: “عجب خنگهایی هستین، داره شوخی میکنه، شما هم باورتون میشه». که با صدای بلند جواب داد: «شوخی چیه؟ اگه منو بزنن من میگم، همه چی رو میگم.»
من پرسیدم: “همه چی رو؟ یعنی ماها را هم لو میدی؟ “
گفت: “شماکه هیچ، همه چی رو لو میدم. من حوصله کتک ندارم، اگه منو بزنن… “
یکی از بچهها پرسید: “اگه نزنن چی؟ “جواب داد: “معلومه، اگه نزنن هیچی نمیگم”.
صدایی از گوشهیی بلند شد: “چکار کنیم که تو را نزنن؟ “
گفت: “مگه کاری ازتون برمیاد؟ اگه میتونین نذارین منو بزنن، اگه منو بزنن، من میگم”.
رفیق بغلدستی من گفت: “به نظرم خستهس، شاید هم گرسنهشه، یه چیزی بدیم بخوره”. از تهمانده
شام، بشقابی کشیدیم و برایش آوردیم که با وَلَع تمام بلعید و لیوانی آب خورد و نفس بلندی کشید و گفت: “خیلی چسبید، چند روز بود که گرسنه بودم. غذاهاشون زیاد هم بد نیس”.
یکی گفت: “همیشه هم اینجوری نیس”.
جواب داد: “خیلی مزه کرد، ولی بچهها، درسته که به من سیگار دادین، شام دادین، آب دادین، ولی اگه منو بزنن، همه رو میگم”.
بشقابی سیب جلویش گذاشتیم. خودش را جمع و جور کرد و چهار زانو نشست و تمام سیبها را خورد و گفت: “با وجود این من یکی میگم”.
یکی از بچهها گفت: “رفیق سر به سر ما نذار، ما که تو را میشناسیم”.
نیمخندهیی کرد و پیشانیش چین خورد و گفت: “اشتباه میکنین، من اصلا ً حوصله مشت و لگد ندارم”.
من گفتم: “اگه بگی که کار خودت زاره، میدونی که پای دیوار میکارنت؟ “
خیلی خونسرد جواب داد: “باشه من از گلوله و پای دیوار نمیترسم. من از کتک میترسم”.
یکی از بچهها بلند شد و با خشم سیلی محکمی خواباند در گوشش و خود را جمعوجور میکرد که با مشت و لگد به جانش بیفتد که چند نفری جلوش را گرفتند.
“سرشاخه”خندید و با دست صورتش را مالید و گفت: “بچهها، شما به من سیگار دادین، غذا دادین، آب دادین، سیب دادین، کتکم زدین، خیلی ممنونم، ولی اگه اونا بزنن، من محاله که نگم”.
یکی از بچهها گفت: “دیوونه شده، زده به سرش”.
“سرشاخه”که سقف را نگاه میکرد گفت: “حالا به سرم زده یا نزده، یادتون باشه که من از حالا گفتم”.
همه با اضطراب همدیگر را نگاه کردیم و هر کدام به گوشهیی خزیدیم. نمیدانستیم چکار بکنیم. “سرشاخه”دستش را دراز کرد که سیگاری بردارد که یکی از بچهها با سرعت جعبه سیگار را از جلوش برداشت. سرشاخه پرسید: “دیگه به من سیگار نمیدین؟ “
که چند نفر همصدا گفتند: “نه خیر، نمیدیم”.
لحظهیی تو لب رفت و مثل بچهها گفت: “هنوز گرسنهمه، یک کمی غذا بدین”. جواب دادند:
“غذایی در کار نیست”.
لحظهیی ساکت شد و بعد گفت: “چند تا از اون سیبها بدین”.
من گفتم: “برای چی بدیم؟ “
جواب داد: “معلومه، میخوام بخورم”.
یکی گفت: “چرا تو بخوری؟ مگه ما دهان نداریم؟ “
بیآنکه حالت تمسخر داشته باشد، گفت: “پس یه سیلی دیگه بزنین”.
کسی از جایش تکان نخورد. لحظهیی بعد انگار که با خودش حرف میزند، گفت: “باشه، سیگار که نمیدین، از آب و غذا هم که خبری نیس، سیلی هم که بیسیلی، با وجود این اگه دستشون رو من بلند بشه، من همه چی رو میگم”.
یکی از بچهها گفت: “هر غلطی میخواهی بکنی بکن، ولی ما… “
که حرفش را خیلی جدی برید و گفت: “شما بله، ولی من نمیتونم، تحمّل ندارم که مدام منو بزنن و کلمه کلمه حرف از دهنم بکشن. یه دفعه میگم و جون خودمو خلاص میکنم”.
نیمساعتی در سکوت گذشت، انگار که بختک روی تکتک ما افتاده بود. خسته و عاجز بودیم، دیگر از شوخی گذشته بود، چکار میشد کرد؟ که در باز شد. دو مأمور وارد شدند. بی آنکه از سکوت ما حیرت کنند او را با خود بردند. همهمه بین ما درگرفت. هر کس چیزی میگفت و به تصوّر، حدسی میزد. جیره سیگار تمام هفته را آن شب دود کردیم و کسی پلک روی پلک نگذاشت. صبح شد، با بیاشتهایی و دلهره صبحانه خوردیم. نزدیکیهای ظهر در باز شد. او را آوردند و به گوشهیی انداختند؛ سر تا پا آغشته به خون. دماغش را روی صورتش له کرده بودند، دَلمه خونی چشم راستش را بسته بود. گوشه لبهایش پاره شده بود. یکمرتبه متوجه پاهایش شدیم. دو تکه گوشت خونچکان، انگار که با ساطور کوبیده بودند، انگشتهای له شده و ناخنهای درهمریخته. استخوانهای مچپای راستش زده بود بیرون. دستهایش نیز چنین بود. و هزاران زخم در اندامهای تکهپارهشدهاش دهان باز کرده بود، و خونمردگیهای زیر پوستش به سیاهی میزد. با زحمت نفس میکشید و سعی میکرد که مدام خود را جا بهجا کند و نمیتوانست. از دریدگیها و پارگیهای بدنش شعلههای درد زبانه میکشید و هُرم دوزخی عذاب، همه ما را میآلود.
سر پا ایستاده بودیم و هیکل سَلّاخی شدهیی را تماشا میکردیم که میخواست درهم بپیچد و لوله شود.
پیالهیی آب برایش آوردیم و چند قاشقی در حلقومش ریختیم و چند بالش آوردیم و دور و برش چیدیم.
یکی از بچهها جلو رفت و کنارش زانو زد و پرسید: “گفتی یا نگفتی؟ “
همه نزدیک شدیم و دورش حلقه زدیم. “سرشاخه” نفسی تازه کرد و با صدای خفهیی گفت: “نه، نتونستن خوب بزنن، اگه خوب میزدن… “
خندهاش گرفت. بیش از لبها، زخمها خندیدند و پیشانیش چند چین کوچک برداشت.
هیچکس باور نخواهد کرد که به چه حالی افتادیم.
سه روز بعد، دوباره آمدند و او را بردند و دیگر بازنیاوردند.