
گویههای بانگ – گویۀ بیستم: چند شعر از ندا معمار کرمانی
حرف اصلی ندا معمار کرمانی در این شعرها، درهمتنیدگی عمیق احساسات انسانی با طبیعت، فقدان، و چرخههای پایانناپذیر زندگی و مرگ است.
حرف اصلی ندا معمار کرمانی در این شعرها، درهمتنیدگی عمیق احساسات انسانی با طبیعت، فقدان، و چرخههای پایانناپذیر زندگی و مرگ است.
شعر پیمان وهابزاده با گوشهچشمی به اخراج گسترده مهاجران افغان از ایران و کشتار غزه با ترکیبِ روایتِ آرمانشهری و سوگِ پنهان، جهانی بیمرز به نام «پیمانستان» میآفریند که در آن مهربانی قانون است و هویتها بازتعریف میشوند. این اثر هم نوستالژی است برای جهانی ازدسترفته، هم بیانیهای برای جهانی که میتواند باشد.
هایدگر مرگ را «امکانِ محض» میداند که هستیِ انسان را معنا میبخشد، اما در این شعر، مرگ نه به مثابهٔ امری معنابخش، بلکه به شکل فقدانِ حتی امکانِ سوگواری ظاهر میشود. این همان «پوچی» کامویی است: جهانی که نه پاسخ میدهد، نه آیینی برای تسکین باقی میگذارد. کامو در «افسانهٔ سیزیف» بر بیپاسخی جهان تأکید میکند، و این شعر با تصویر «بیجنازهبودن»، همان «شورش» در برابر پوچی را نشان میدهد: شورشی که نه با مراسمِ سنتی، بلکه با «مشقِ مرگ» و لالاییِ شکسته بیان میشود.
این شعر با ترکیب عناصر بومی (حنا، نخلستان بنزرک) و اساطیری (خضر، پریانهها)، روایتی از مقاومت و زوال در جغرافیای جنوب ایران ارائه میدهد.
مسیر مشخص بود: خیابان انقلاب، نرسیده به میدان آزادی، روبهروی سرکوب، میان گازهای اشکآور، دوش به دوش او، دور از دلشورهی مادرم…
برگرد به آن شکوفهٔ تاریک برگرد، ببین میانِ پری ایستادی که پیشتر بازویی شکسته بود. به سرما برگرد.
ای تاریک که بر دَم میزنی، ای نوازش شرم بر پیشانی و پوست، دستان عرق کردهات از ابتدا، از ابتدا، از ابتدا به گناه، به نفرتِ انگشت، حرکتی به مثابهٔ فاک، در میان جمیعِ روندگان، به سمت خوشبختی…
ما را به گردنت بسته بودند، تو از حلقِ کشیدهٔ طناب، از فهمِ بریدهٔ نای بر مهرهها، عمیقتر میشدی و ما سنگتر…
بیرون بیا از زبانِ سختپوستان و بدرخش! مثل کف خیابان و تنی که خواهم مُرد همجوارش
وقتی سایهٔ ضحاک از بالای سرت لحظهای کنار نمیرود، پس تو برای سگی مینویسی که طی مسیر دو گورستان میخواست همراهیات کند و سال بعد که از علی پرسیدم «از گوودی چه خبر؟» با همان لحن عبوس و چشمان کمفروغ تسخر زد که مرد، که رفته .اما به کجا؟
فکر میکردی رنج، جذابیتِ پنهانِ بورژوازی است، اما یک مجموعه آدم که همزمان رنج میبرند انگار چیزی گسیخته است، یک مجموعه آدم همزمان که روی ماکتِ گردِ زمین ولو میشوند دنبال وطن پلاستیکیشان، چال میشوند.
سویی از سواد صبح با او بود، نیمرخی به آفتاب، متروک اما پراکنده، کرانهٔ دنیا را طی کرد. به خیال نقش بستن روی قلمدان، به خیال پریدن آن سوی رود، تا قلبش هزار و یک پروانه شود.
از این فرشته چه عایدِ شاعر خواهد شد؟ کدام قول، کدام غزل؛ کدام دشنه، کدام مسلسل، از این تخیّلِ نفتآلود سر به در خواهد کرد؟
وَ در تمامِ شهرها و روستاها میگشتیم وُ گریه میکردیم […] آیا کسی ستارهٔ ما را خواهد دید؟
رؤیا در هر تولدی، و در هر تولدی از جنبشی، و در جنبشی جدید هرگز توقف نمیکند؟ گفتی چگونه است که رؤیا هرگز توقف نمیکند؟
و فارسی جواب ترس را نمیدهد، بنشینید بر قایق بادی، برویم بادبادک بازی. دست ببر توی موهای داوود و سیم را سوا کن، چرخی بزن و خودت را بینداز توی گرداب…
و به نظرم در این دوران، همهی شعرها حبسیهسراییست، نه چیزی بیشتر از اینها حالا اسمش را هر چه میخواهید بگذارید، من میگویم: جمهوری سانسور
باد خبر داشت که سکان چرخاند. چندان که نشنیدم صدای در بر لولا و ندیدم قند به دهان برده باشد، برق زد و پیدا شد، رُخی زیر ابر؛ صنوبری شکافتهی زنده.
دخیل بر ضریح خود میبندم و تو را دعا میکنم، ای فروغلتیده در کُندهی درخت، عشق، پستانهای بریدهی لیلی بود توی دستانم، حالِ ناجوری افتاده بر کنایه و داستان.
«گویهها» مجموعه تازهایست در نشریهٔ ادبی بانگ که به کوشش علی اسدالهی و زیر نظر او فراهم میآید. ما سال ۱۴۰۳ را با این مجموعه و با شعری از امین مرادی میآغازیم.