بخواب فرزندم، چرا خوابت نمیآید؟
و او در خط حملهی تیمیست که همهی دوستانش هم همبازیاش هستند. در برابرشان تیمی از ماموران حکومتی ایستادهاند با لباسهای نظامی و او همراه دوستانش با شنیدن صدای سوت داور، به سویشان حملهور میشوند.
و او در خط حملهی تیمیست که همهی دوستانش هم همبازیاش هستند. در برابرشان تیمی از ماموران حکومتی ایستادهاند با لباسهای نظامی و او همراه دوستانش با شنیدن صدای سوت داور، به سویشان حملهور میشوند.
فرشته مولوی بر اساس یک سنت دیرین در فرهنگ سیاسی و اجتماعی ما «گنجشکک اشی مشی» را با روایت قتل حکومتی هستی نارویی تطبیق داده است. میشنوید:
مهسا /نام رمز ماست/من در آستانه ایستادهام /و هیچ آستانی از من نمیگذرد/تو را و پانصد وُ سی نفر دیگر را کشتهاند/تو را و هزار وُ سیصد نفر دیگر را /تو را و آبان نود وُ هشت را /تو را و دی نود وُ شش را /تو را و سال هزار وُ سیصد وُ هشتاد وُ هشت را /از جمجمه شکاندهاند/تو را و هزاران نام گمنام را /تو و هشت سال دفاع نا مقدس را /در گورستان های بی نشان کشتهاند
نیمای ما رفته است. پدر فرصت برگذشتن سینهخیز از گذر مرگ نیما نمیتواند. بر دستهای او که از داربستها و آجرها پینهها دارند، رد خنجر غم غوغا میکند.
زهیر راهش را گرفت به سمتی که مناره بلند آجری در دید یاسر بود. یاسر همانجا با سر بالا گرفته ایستاد و سیر به مناره آجری بلند چشم دوخت. لبخند پهنای صورتش را کج کرد. آفتاب ظهر جمعه، کلاه و پیراهن سفیدش را برق انداخته بود.
داستانی که میخوانید از دو زاویه روایت میشود: از زاویه دید یک افسر آگاهی و از دریچه چشم یک خبرنگار. تمرکز نویسنده در هر دو روایت بر نحوه قتل مهدی حضرتی در روز ۱۲ آبان است. این بخشها کاملاً مستند است.
محمداقبال شهنوازی نائبزهی متولدِ بیستم دی ماه ۱۳۸۵ که هیچشناسنامهای ندارد و هشتم مهرماه ۱۴۰۱ با اصابت مستقیم گلوله جنگی کشته میشود؛ بدونِ گواهی فوت و بررسی و کالبدشکافی، نهم مهرماه در سکوتِ کامل دفن میشود. گلولهای که قلب محمداقبال را میشکافد، شناسنامهاش میشود.
ایلیاد خودکشی نکرده است. مرگسرشتان جمهوریی اسلامی او را کشتهاند. ایلیاد سترگ تنآوری است که روایت مرگاش تحریف میشود؛ چراییی یغمای جان جویای بلندایش.
خورشید سبز بود و از درونش چشمههایی سبز میجوشید. بافه میشد، گیس میشد و پرتو میکشید روی صورت من مثل موی مونا بر صورت مادر.
مادر گویی از خود بیخود شده باشد؛ مست باشد و در این دنیا نباشد، بر پیکر بیجان پسرش بوسه میزند، آخرین بوسههایش را، در میانهی جمعیتی که پر از خشم و نفرت فریاد میکشند که «شههید نامری» .
یاسر معلولیت ذهنی دارد. او بیخبر از رنگِ فریاد آرزومندان، ناگهان در قاب مرگ مینشیند. دردمندی پریشانجان به گلولهی همهکُشان به خاک میافتد.
سروجان سیاوش به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی برباد میرود. فریاد سوزان مادر اما حکم خفا نمیخواند. سیاوش سوار از آتش گذشتهای است که پُرطراوت تناش به تیر تاختکُشان به خاک میافتد.
فقط یک چیز میخواستم: آزادی. «فریادی که دهان ندارد چشمانی که سو ندارد آسمانی که رنگ ندارد پاییزی که باران ندارد و پایانی که پایان ندارد…
پسرک در پسزمینه، پشت به دیوار پاهایش را بغل کرده و نگاهش را به سمت ابدیتی مبهم دوخته بود. چند دراژهی قرص کنارش افتاده بود و چند تا لیوان یکبار مصرف. یک رهگذر بودم که از اقبال بد داشتم از کنار ترمینال میگذشتم.
اردبیل مثل همیشه سرد بود. تا آنوقت دیگر همه میدانستند که دختری کشته شده است و خونشان به جوش آمده بود. دختری از جنس خودشان با آرزوهای خودشان و به همان زیبایی که بچه و بزرگ، زن و مرد، پسر و دختر تجسمی از زیبایی در ذهن داشتند. یک زیبایی بینهایت معصوم.
میترسد پسرش سردش شود. نمیخواهد تن پسرش، چشمهای همیشه مهربانش، لبان معصومش و گونههاش که دلش لک زده برای بوسیدنشان، یخ بزند.
امید سارانی، پسر سیزده ساله، یکی از بسیارانی است که به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی در نمازگاه کشته میشود. او شوقی است که پیش از آنکه مقصود بیابد، زیر دندان مرارتتباران جویده میشود؛ مرادجویی که به شلیک نامرادیخوانان جان میدهد. تکههایی از فاجعهی قتل امید را در چند خط بخوانیم.
بیست و سوم مهرماه، چند روز پس از کشته شدن اصلان، همه در اتاق فرماندهی جمع شده بودیم. روی نقشهیی که بر دیوار رییس ناحیهی انتظامی برجستهتر از هرچیز دیگر به نظر میآمد، پر از سوزنهای تهگرد رنگی بود. شلوغیها از کنترل خارج شده و وارد یک مرحلهی تازه شده بود.
نمیداند آخرین مکالمه او و ابوالفضل… آخرین لمس دست و بدنش… آخرین نگاهشان به هم… آخرین رقصشان… آخرین پاسور بازیشان و آخرین دورهم بودنشان میشود پانزدهم مهر!
اسرا پناهی، دختر پانزده ساله، ۲۰ مهرماه ۱۴۰۱ در حملهی مرگسرشتان جمهوریی اسلامی به دبیرستان شاهد در شهر اردبیل کشته میشود. اسرا اشک اندوه از رنج زخمها و خواست پرشور التیام است که زخم مرگ نصیب میبرد؛ به دام ریسمان رنجبافان میافتد.
شبی که امید سارانی چشمانش را برای همیشه به روی زندگی بست، فاختهها فوج در فوج به سمت ماه پرواز میکردند. همه حالا دیگر میدانستند که دل همیشه عاشق پیرمردی که در نوجوانی مرده بود آرام گرفته است.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.