گلرخ آزاد: پایانی که پایان ندارد

خلاصه‌ای از داستان قتل حکومتی سارینا اسماعیل زاده را می‌توانید به شکل چندرسانه‌ای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بشنوید و بخوانید.  

تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاق‌اند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار می‌دهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفت‌وگو با خانواده‌های جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت می‌کند.
سارینا اسماعیل‌زاده نوجوان ۱۶ ساله و دانش‌آموز مدرسه فرزانگان در کرج بود. او نسبت به مسائل اجتماعی حساس بود، مخالف حجاب اجباری و به دنبال آزادی بود. سارینا در کانال یوتیوبش از زندگی و دغدغه‌هایش می‌گفت. او یک روز قبل از کشته شدنش در کانال تلگرامی خود (@sarinaez) نوشته بود «وطنم بوی غربت میده..»
سارینا اسماعیل‌زاده جمعه اول مهر در اعتراضات مهرشهر کرج بر اثر ضربات باتوم به قتل رسید و در یک قبر دو طبقه در کنار پدرش در بهشت سکینه کرج به خاک سپرده شد.
در این داستان نویسنده به نوشته‌های سارینا در کانال او در تلگرام استناد کرده است. این نوشته‌ها همه در گیومه نقل شده.

«”هی! سلام گایز! رفقا من امروز دارم میرم تولد. ببینین چه خبره!” اونم تولد کی؟… یکی بود که یکبار به من گفت زمین گرده. چرا می‌خندین؟ خب معلومه دیگه لابد یکی از معلمام بوده اما قبل از معلمم هم گالیله گفته بود. بله! خبر دارین که؟ بعد از اینکه در دادگاه تفتیش عقاید قرون وسطی محکوم شد که با این حرفش کفر گفته، ظاهراً قبول کرد که اشتباه کرده و جونشو نجات داد. بگین ببینم، شما هم به چیزی فکر می‌کنین که من فکر می‌کنم؟درسته!… درسته!… خود خودشه! شاید این اولین اعتراف اجباری تاریخ بشر بوده. مگه اعتراف اجباری چیه؟ اینکه یکی رو مجبور کنن برخلاف عقاید و گفته‌های خودش حرف بزنه. بر خلاف همه چیزایی که بهشون فکر میکرده و همه کارایی که کرده. مجبورش کنن علیه خودش شهادت بده و بعد از همچین چیز مجبوری… (وای ببخشید خنده‌ام گرفت؛ باشه، باشه دیگه جدی) از همین چیز مجبوری براش حکم و مجازات بتراشن.

خب بگذریم! کجا بودیم! آره گالیله. گالیله وقتی از دادگاه اومد بیرون عصاشو زد زمین و زیر لب در حالی که دندون قروچه میکرد گفت ولی با این وجود زمین گرده. بله آقای گالیله حق با شماست. الان چند میلیارد آدم روی زمین، دیگه می‌دونن که محاکمه‌کنندگانتون چقدر احمق بودن و شما چقدر شجاع و چقدر نابغه! …»

ویدئو را همین جا نگه می‌دارم تا نفسی تازه کنم. یهو وسط حرف زدن در ضبط دلم گرفت. چرا یهو دل آدم می‌گیرد؟ آها، بله!… حالا بقیه‌اش را ضبط کنم اگر خوب نشد بعد ادیت می‌کنم:

«حالا گوش بدین ببینین من چی می‌گم. اصلا چرا یاد گردی زمین افتادم؟! علتش اینه که الان می‌خوام بهتون بگم. چند دقیقه پیش فراموش کردم که می‌خواستم چی بگم و برای همین یهو دلم گرفت. آره!… من گاهی یهویی وسط حرف زدن اگه بفهمم حرفم بیخود بوده یعنی اگه سررشته‌اش رو گم کنم دلم می‌گیره. الانم همینجور شد. می‌خواستم از گردی زمین به این نتیجه برسم که نخیر آقای گالیله، فقط زمین نیست که گرده، بلکه جهان هم گرده! تمام آسمون‌ها، کهکشان‌ها، سیارات با خورشیدهای خودشون و اووووه… این مجموعه‌ی عظیم هستی همه و همه گرده و در حال چرخش. چرخش… چرخش… چرخش! و ما آدما وسط این چرخش سرگیجه‌آور وایسادیم تماشا و همینجور که داریم تماشا می‌کنیم سرمون گیج می‌خوره و بازم چشم برنمی‌داریم. شاید شما اینجور نباشین اما من هستم. من از تماشا کردن سیر نمیشم. از چرخیدن و رقصیدن و دیدن… اوه! گفتم رقص. خب دیگه دوستان من باید امشب برم برقصم. اگه گفتین تولد کیه؟! نخیرم! بهتون نمی‌گم تا وقتی که برگردم. اون موقع عکسامو می بینین و بازم باید خودتون بفهمین که این کیه؟ یعنی من کی‌ام. یا شما کی‌ هستین! وای چقدر کی تو کی شد! خب من دیگه رفتم. این آدرس که میاد این زیر، اکانت اینستاگرامم، اینم تلگرام و خود یوتیوب هم که منم همینجا. بفرما. بای… می‌بینمتون.» تیلیک… خب دیگه رفتم. خدافظ.»

جهان گرد است و من بر لبه‌ی جهان راه می‌روم. لبه‌ها را دوست دارم وقتی که تند و نوک‌تیز نباشند. مثل قوس کنار یک کاسه‌ی سفالین که مورچه‌ای بر لبه‌ی آن راه برود. آخ که چقدر دلم می‌خواهد همان مورچه باشم. من همان مورچه‌ام که دارم روی این لبه‌ی پهنِ امن به راه خود می‌روم و گردی دایره‌ی کاسه بی‌نهایت است. من در بی‌نهایت راه می‌روم. «بله، مامان حواسم هست که جلوی پامو نیگا کنم. اون‌جور که تو خیال می‌کنی، من سر به هوا نیستم. دارم روی این لبه راه می‌رم.» از لبه‌ی جدول پایین می‌پرم. مامان دلش می‌خواهد مثل خانم‌ها کنارش قدم بزنم آن هم وقتی داریم به مهمانی تولد می‌رویم. «راستی مامان کادو رو برداشتی؟» «مامان امشب اون رقص خوشگلتو بکن می‌خوام ازت فیلم بگیرم. تو هم از من فیلم بگیر.» «خیلی خب! اینقدر نه نیار! بگو جان من می‌رقصی… جان من… جان من…» مراقب باش بچه! این موتوری که دارد در خیابان ویراژ می‌دهد اصلاً نمی‌داند که جهان گرد است و بچه‌ها روی لبه‌های آن مشغول بازی‌اند. «مامان دیدی چی شد؟» «آره همونو می‌گم، نزدیک بود بره زیر موتوری.» اگر می‌توانستم واقعن واقعن بر لبه‌های کره‌ی زمین راه بروم باید از کوه‌ها بالا می‌رفتم، پایین می‌آمدم. روی آب راه می‌رفتم و از عمق دره‌ها سر درمی‌آوردم. من همه‌ی این کارها را می‌کنم. همه‌شان را بلدم. هم شنا بلدم و هم پریدن را. من عاشق بلندی‌هایم. ارتفاع هر چه بلندتر زیباتر. «مامان! راستی بعد از تولد من باهات نمیام خونه! آره خودت قولشو دادی باید برم روی بلندی.» «چرا هرهر نخندم؟… خب خنده داره چون داری جدی جدی می‌پرسی بلندی کجا؟ چرا نگران منی؟ مامان امشب میخواییم با بچه‌ها بریم خیابون. روسری سوزونه.» «نه شوخی کردم. مراقبم! باشه. زودی برمی‌گردم. اصلاً خودتم بیا. می‌دونم… می‌دونم منو تقریباً دست تنها بزرگ کردی. کاش بابا هم بود سه‌تایی می‌رفتیم. چهارتایی، پنج تایی، شیش‌تایی…» «شیش‌تایی کجایین، کجایین؟ » «ئه باشه باز رفتم روی لبه‌ی جدول. الان میام پایین.» «مامان چرا میترسی که من روی لبه راه برم؟» مامان می‌ترسد، همیشه می‌ترسد کسی، دشمنی در کمین مرا از بلندی‌ها هل بدهد. می‌ترسد زیادی تو چشم باشم تا بعد حسودها بهانه‌ای پیدا کنند برای چشم درآوردن. مامان همیشه نگران من است. من هم نگران او ولی یک چیز را می‌دانم. من از بلندی‌ها نمی‌ترسم. اگر مُردم بر سنگ مزارم بنویسند دختری که از بلندی‌ها نمی‌ترسید،چون سقوطی در آن‌ها نیست.

حالا شب است. مهمانی تولد تمام شده. کلی خندیدیم. دست زدیم. رقصیدیم. گاهی هم اشک لعنتی سرازیر می‌شد؛ همان‌وقت‌هایی که درست در میانه‌ی خنده و شوخی تصویر مهسا با آن قد رعنایش و موهای شلالی‌اش از کنار و گوشه‌های سالن مهمانی نگاهمان می‌کرد. بخصوص وقتی که رقص نور اجرا شد خود خودش بود، من دیدمش. داشت دست می‌زد و با ما ترانه‌ی «هم‌صدای خوبم» را زمزمه می‌کرد. حالا آمده‌ایم بیرون. مامان رضایت داد که با بچه‌ها بروم. خودش هم تا یک مسیری آمد. توی مسیر هر چه دلمان خواست فریاد کشیدیم. دست زدیم. روسری‌هایمان را تکان دادیم تا بگوییم ما راه نفس می‌خواهیم ولی هنوز خیلی شلوغ نبود. بعد مامان پایش درد گرفت و گفت برمی‌گردد. قول گرفت که مراقب باشیم. مرا به چند تا از دوستانم سپرد. زود برمی‌گشتیم. ما که کاری نمی‌کردیم. این یک اعتراض ساده است که در همه جای دنیا مردم برای حقوقشان انجام می‌دهند. بهش می‌گویند تظاهرات. بله هم! تظاهرات در اصل همین است نه چیزی که به خوردمان داده‌اند تا حالا! اگر مردم چیزی نگویند که دولتها از کجا بفهمند مردم با چی مخالفند و با چی نه؟ الان دوستانم را گم کرده‌ام. اشک‌آور زدند و هر کدام به کوچه‌ای در رفتیم.

سایه‌ها را دیدم پشت سرم. الان در این تورفتگی درِ ویلایی این خانه پنهان شده‌ام. شب که برسم همه را در یوتیوب می‌گویم. الان دارم مرور می‌کنم تا طپش قلبم و سوز چشمم کم شود. چند نره‌غول با موتورهایشان ویراژ دادند و از جلویم رد شدند. مرا ندیدند. از این کوچه بیرون بروم بهتر است. دوباره برمی‌گردند. مهسا را دیدم. آنجا بود. وسط میدان و دخترها و پسرها دورش می‌رقصیدند. همه‌شان می‌رقصیدند. اشک‌آور همه جا را تار کرده بود. نمی‌توانستم درست ببینم. مهسا دهان و بینی‌اش را با روسری بسته بود و دامن بلند مانتویش را گرفته بود و در کوچه‌ها می‌دوید. ما به همان سمت رفتیم. دوستم را دیدم. مچ دستم را محکم چسبید و گفت: «فرار کن سارینا. گارد ویژه آمد.» من دنبالش دویدم. نفسم بند آمده بود. نمی‌خواستم بدوم. می‌خواستم رودرویشان بایستم و باتوم را اگر شده از دست یکی‌شان بگیرم بزنم به خودش تا یکبار هم که شده دردش را حس کند. دستم از آرنج تا ساق می‌سوزد. شکر خدا خیلی وقت است روسریم از گردنم افتاده. مچ دست شکسته‌ام از دست دوستم کی رها شد؟ برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. سایه‌ها به رویم قد می‌کشیدند. سطل آشغال سر کوچه را با پا زدم سمتشان. یکی رویش کبریت کشید. دود، دود… دود اشک‌آور را ضعیف می‌کرد.

چشمم به یک سایه بود با باتومش که به من نزدیک می‌شد. خودم را انداختم روی زمین. داشت با باتوم به سر و کله‌ی جوانی می‌کوفت. غلت زدم روی زمین و رفتم دمِ پایش. در آن دود و تاریکی مرا ندید. پایش به من گیر کرد. سکندری خورد و افتاد. باتوم را برداشتم و به جوانک گفتم بلند شو فرار کن. جوانک افتان و خیزان، مات و مبهوت نگاهم کرد. آمد دستم را بگیرد تا من هم بلند شوم. گفتمش برو، فرار کن. من خودم می‌آیم. من پاهای دونده‌ای دارم. خودم میدانم. روی باریکترین بلندی‌ها هم می‌توانم بدوم و تعادلم را نگه دارم. من عاشق بلندی‌هایم. مهسا از کنج تاریک روشن خیابان دوید سمتم. دستش را دراز کرد. همان دست سفید ناز، لبخند معصومش را در صورتش دیدم و دستش را گرفتم. با هم دویدیم. دویدیم. دویدیم… و سایه‌ها را پشت سرمان جا گذاشتیم. مهسا از نفس نمی‌افتاد. پس من هم نباید از نفس می‌افتادم. گفتم مهسا برویم روی بلندی. با لهجه‌ی شیرین کردی‌اش گفت: اینجا که کوه نیست دختر! همه جا ساختمان از زمین روییده. گفتم نه کوه، نه! برویم روی بلندی میدان. رفتیم. آنجا مردم بیشتر بودند.

گاردی‌ها گیج شده بودند و لباس شخصی‌ها همدیگر را با مردم اشتباه می‌گرفتند و باتوم‌هایشان را بی‌هدف به هر کسی می‌رسید می‌زدند گاهی به روی خودی‌هایشان. ما خندیدیم. من و مهسا از ته دل خندیدیم. بعد سایه‌ی آن نره‌غول را دیدم. همان که سر به دنبالم گذاشته بود و جوانک را از دستش بیرون کشیده بودم. صدای خودم در سرم پیچید: «هی گایز! امشبم اینجوری تموم شد. مهمونی و رقص و خون و گاز اشک‌آور.» کمرم تیر کشید. چشمم جایی را نمی‌دید. آمدم سر بچرخانم تا مهسا را پیدا کنم گردنم تیر کشید و مثل چوب خشک سر جایش ماند. صورتم روی زمین بود و خون دهانم را دیدم که از لای دندان‌هایم روی کف کوچه‌ی تاریک ریخته بود. من که توی کوچه نبودم. وسط میدان بودم. اینجا چه می‌کردم. دوباره صدای خودم در سرم پیچید که داشتم در یوتیوب خبرها را به فالورهایم می‌دادم؛ به دوستان نادیده‌ام. «هی گایز، من امشب مهسا را دیدم. این دندانم را ببنیند. آن لباس شخصی نره‌غول زد خردش کرد. طوری نیست. مامان گفت می‌رویم دنداپزشکی درستش می‌کند. لبم باد کرده انگار.» شقیقه‌هایم تیر کشید. روی آسفالت کوچه غلت زدم. لگدش به پهلویم خورده بود و حالا داشت مرا از موهایم روی زمین می‌کشید.

زمین و زمان تیره و تار شد. سپیده داشت می‌دمید؛ از صدای جیک جیک دور گنجشک‌ها فهمیدم که گویا نزدیک صبح است. من توی کوچه بیهوش افتاده بودم. انگار همه رفته بودند. کسی نبود. پلک‌هایم به هم چسبیده بود. با تکان پلک‌هایم، مایع لزجی از لای مژه‌هایم بیرون ریخت. دستم را بالا آوردم که لمس کنم. دستم جان نداشت. به پشت غلتیدم. آسمان را نگاه کردم. شب بود و خبری هم از گنجشک‌ها نبود. ماه از پشت ابری بیرون آمد و پشت ابر دیگری رفت. دور و برم پر از نخاله‌ی بنایی و آت و آشغال بود. اینجا کجا بود؟ مرا کجا آورده بودند؟ تنم کوفته بود. دوباره به ماه نگاه کردم. مهسا را دیدم که از روی پشت بام خانه‌ای نگران نگاهم می‌کند. برایم دست تکان داد. به نظرم پرواز کرد پایین، آمد کنارم نشست. دیگر ندیدمش. صدای عربده‌ی نره‌غول را شنیدم که باز شدن چشمهایم را دیده بود و باز لگد دیگری زد. چشم بستم تا درد بگذرد. درد گذشت. من گذشتم. دست در دست مهسا از آنجا دور شدم. همه چیز کوچک و کوچک شد. زمین از صدا تهی شد. بلندی‌ها عین کف دست صاف بودند. روی شهر می‌چرخیدم تا خانه‌ام را پیدا کنم. صدای خودم را از پنجره‌ی خانه‌ای شنیدم. یکی داشت کانال یوتیوب مرا نگاه می‌کرد. داشتم می‌گفتم: «نوجوان ایرانی دیگر نوجوان ۲۰ سال پیش نیست؛ از اوضاع جهان باخبر است و از خودش می‌پرسد چه چیزی کمتر از نوجوان آمریکایی دارد تا دغدغه‌هایشان اینقدر متفاوت باشد.»

من نوجوان بودم. نوجوان ایرانی، خانه‌ام در مهرشهر کرج زیباست. مادرم زیباتر. من شادم و عاشق بلندی‌هایم و از آنها نمی‌ترسم. یکی داشت در تلویزیون ایران دروغ می‌گفت. من از بلندی نیفتاده بودم. رد باتوم روی شقیقه‌ام بود. از پنجره‌ی خانه‌ای صدای شیون می‌آمد. در پرواز چرخیدم و به سمت صدا کشیده شدم. صدای مادرم بود. خانه‌مان شلوغ بود. پر از مهمان بود اما مادرم خوشخال نیست. نگران است. مهمانها را دوست ندارد. یکی در کنجی زاری می‌کرد. بعد آنجا… آنجا دیدمش… نره‌غول آنجا بود. ایستاده بود دم در و بعد به همه‌جا سر کشید. ترسیدم دست روی مادرم بلند کند. مادرم او را می‌شناخت. از جلوی چشمش کنار می‌رفت. نمی‌خواست باشد. چند زن هم همراه نره‌غول بودند. همه‌جای خانه را می‌گشتند.

مادرم تند تند به مهمان‌ها می‌گفت: دخترم از بلندی پریده! از بلندی افتاده! و بعد زیر چشمی به نره‌غول نگاه می‌کرد تا کاریش نگیرد. گفتم مادر من! من روی بلندی نبودم. چرا می‌ترسی از اینها و حرفشان را تکرار می‌کنی؟ هی ترس! ترس! ترس!… صدایم را نمی‌شنید. من حالا از جهان صداها و بوها رفته بودم. من اینجا بودم روی بلندی و در امنیت به آنها نگاه می‌کردم ولی صدایی نداشتم. ولی نه… یک لحظه انگار مادر صدایم را شنید. سر بلند کرد و از پنجره به آسمان نگاه کرد. صدای آهش دلم را سوزاند. جگرم را آتش زد. مادرم! مادرم… مادرم که مرا بی‌پدر بزرگ کردی. گریه نکن. من همینجا هستم. کنار مهسا. کنار بقیه… ما هستیم، زنده‌ایم تا روزی که آرزوی آزادی برآورده شود. مادر…. مادر آهسته گریه کرد. آهسته به نره‌غول گفت: هر چه گفتید کردم. گفتم. می‌خواهم کنار پدرش به خاکش بسپارم. آه مادرم… پس من هنوز توی کوچه‌ام. هنوز مرا ندیده‌ای…

دیدم که نره‌غول از خانه‌مان بیرون آمد. دو سه زن چادری همراهش هر کدام به طرفی رفتند که باد از آنجا می‌وزید. دم در، نره‌غول دستش را مشت کرد تا پشه‌ای را در هوا بگیرد. دستش خالی ماند. صدای وزوزی شنید و خارشی به سرش افتاد و بعد تمام بدنش را سوزاند. هی گایز! نره غول به شکل مضحکی با آن هیکل گنده‌اش بالا پایین می‌پرید تا پشه‌های نامرئی را از خود دور کند. من حالا بخشی از اویم. به خودش تلقین می‌کند که این من نیستم که آنجا گوشه‌ی سرش خانه کرده‌ام اما خودش خوب می داند که همین حالا دارم صدای افکارش را می‌شنوم و از رازهایش باخبرم. در جهنم و خیال، هر جا که باشد مثل سایه دنبال اویم. او مثل وزغ‌های گناه روی پایش جست و خیز می‌کند تا از خودش دور شود اما من که همیشه به فاصله‌ی یک گام پشت سرش هستم، او را به سمت جهنم خودش هل می‌دهم. هیچ‌جا تنها نیست. نره‌غول با زنجیری به من بسته شده و زنجیرش را من می‌کشم. حالا دیگر پشه‌ها در سرش هزاران تخم کاشته‌اند و لایه لایه مغزش هم از آنها در امان نیست. نره غول از سر خودش می‌ترسد.

مادرم اگر بر مزارم آب بریزد و عصرهای پنجشنبه در آن گورستان ساکت بی‌بی سکینه بنشیند، مرا کنار پدرم خواهد دید. نره‌غول اما در جهنمش با زنجیری که سرش دست من است با پشه‌های سر از تخم برداشته‌ی مغزش وزوز می‌کند تا کسی صدای آن پشه‌ها را در سرش نشنود. هی گایز! این را از منی بشنوید که زنده‌ام و دیده‌ام. دارم می‌بینم. نره‌غول حالا بچه موش هم نیست با آن صدای زنجیر شده در سرش.

حالا دیگر مهمانی تمام شده. خیابان‌ها از حضور مهسا خالی شده ولی رد نگاهش همه جا مانده. ما همه او را نگاه می‌کنیم. من و شما. هی گایز! من از امروز اینجایم… توی خود خود خانه‌های شما. رنگ نگاه من در یادتان خواهد ماند. مرا که سارینا بودم؛ هستم و فقط یک چیز می‌خواستم: آزادی. «فریادی که دهان ندارد چشمانی که سو ندارد آسمانی که رنگ ندارد پاییزی که باران ندارد و پایانی که پایان ندارد…[۱]» من پایان ندارم. ما پایان نداریم.

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی