
محمد علی کاوه مقدم: پیادهروی آقای نویسنده
خشکش زد، چطور ممکن است؟ این مرد به سرش زده! حتماً فروشاش پایین آمده و این اعلان را برای جلب مشتری بیشتر چسبانده است. اما نمیشود که؟، میآیند و مغازهاش را پلمب میکنند وخودش را هم میبرند.
خشکش زد، چطور ممکن است؟ این مرد به سرش زده! حتماً فروشاش پایین آمده و این اعلان را برای جلب مشتری بیشتر چسبانده است. اما نمیشود که؟، میآیند و مغازهاش را پلمب میکنند وخودش را هم میبرند.
راه دیگری نخواهم داشت. استادْ «بایسته» را خواهم کشت. چگونه؟ در راه بازگشت از آزمایشگاه به خانه خواهد بود. نشسته بر صندلی خودرواش. در حال تماشا کردن بیرون خواهد بود؟ ذهن انسانیاش نور چراغهای خیابان را در سرعت به شکل خطی پیوسته خواهد دید؟ شاید.
چراغهای ساختمان روبهرو همیشه روشن بود. نوری سفید و زننده که منبع آن روی سقف و دیوارهای آنطرف معلوم نبود، عرض کوچه را طی میکرد، از پردههای تور قلاب بافی اتاق رد میشد و یک راست مینشست توی چشمهای بیخواب من.
از تخت لیلی فاصله میگیرد. فهمیده که لیلی به شنیدن حرفهای او علاقه دارد و یا تظاهر میکند که علاقه دارد. ادامه میدهد: وقتی پسر توی شکم داری اینطور هستی. برعکس وقتی دختر داری آرامی و همهاش دلت میخواهد دور و برت بگو و بخند و شادی باشد.
دِهی بود و دهی نبود. یک دهی بود و چاهی بود. توی هر دهی هم حتمنا یک دیوانه ای هست و صد عاقل. عاقلهای آن دهی که بود، دایم به اندروای و هول و ولا بودند که نکند دیوانه سنگ را بیندازد توی چاه.
نه گریه کردم و نه آه کشیدم. توی خودم مچاله بودم و به رد خشکیده قطره اشکی خیره شده بودم که از گوشه چشم عامو قل خورده و فرورفته بود میان انبوه ریشهای جو گندمیاش.
از دریای پهن و بیکران، دامنی کفآلود به ساحل جزیره کشیده میشد و گویی دریا تکانی به خودش داده و سعی میکند دامن برچیند و یک دور، گرد زمین بچرخد و هوایی عوض کند یا حداقل جایی دیگر بساطش را پهن کند، بهتر از اینجا.
میزگرد درباره داستان تمثیلی «جاده» به بررسی عناصر مختلف این داستان کوتاه میپردازد. داستان روایتگر سفر مسافران یک اتوبوس در جادهای متروک است که به دریاچهای میرسند و در آن غوطهور میشوند. تغییر زاویه دید از دانای کل به اول شخص، نمادگرایی جاده به عنوان مسیر زندگی، و دفترچه خاطرات خالی به عنوان نشانهای از زندگی تنزیسته زن ایرانی از جمله موضوعات مورد بحث بودند. حرکت دوباره اتوبوس و آبی شدن جهان نشاندهنده تحول و آغاز جدیدی در زندگی شخصیتها تلقی شد.
دخترم نیست. صبح با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. خوشحال شدم که خودِ خودش است ولی نبود چند ثانیهای طول کشید تا متوجه شدم که مادرش یا زنِ سابق من است. نفهمیدم از کجا بو برده بود. خیلی نگران و مضطرب بود این را از کیفیتِ فحشهایی که به من میداد فهمیدم.
من که با هیچ پرندهای دشمنی نداشته، ندارم و نخاهم داشت! فکر میکنم آن بستهای را که از باغِ پرندگانِ اصفهان در ظهرِ روزِ بیستمِ آبان ماهِ هزار و سیصد و هفتاد و هفت- یعنی روزِ تولد، در چهلوشش سالگی برایم فرستادهاند، را هیچ پرندهای نفرستاده باشد.
موسی میرود سمت مسجد کاشانک که دوباره آدیداس را بردارد. کجکی مینشینم روی موتور. کاشانک مثل شمیراننوِ ما نیست همه زلزل آدم را بپایند که آمار بگیرند.
دارد میرود که بپرسد. اتوبوس خط ۷ خیابان Bathurst از شمال به جنوب میبردش. کنار پنجره نشسته، رو به خیابان روشن صبح دارد. نور پریدهی آسمانی نیمابری نیمآفتابی بر پلکهای هنوز سنگین از خواب دمِ صبح نرم و خوش مینشیند.
خر که هیچ نفهمیده بود گفت” توبره را زمین بگذار و قدری بیاسای!” پیر گفت “نمیشود! در میرود!” خر پرسید “مگر چه در توبره داری؟!” پیر خندهای زد و گفت “خدای عزّ و جل را!”
خبر مرگ موسی ناگهانی بود. کسی باورش نمیشد. همه هاج و واج مانده بودند. خبر را همان صبح مجید آورد. ما نشسته بودیم و بازوهای بیکارمان را روی لولههای کلفت یله داده بودیم. هیچکس حرفی نمیزد.
صد دلاری را داخل دستگاه رولت کرد و شمارههای یک، نه، هشت و نه را پر کرد و دکمۀ بزرگ قرمز را فشار داد. گردونه چند بار چرخید و روی هیچ کدام از آنها ننشست. شرط را سه برابر کرد و دوباره همان شمارهها را زد. گردونه چرخید و دوباره هیچ کدام از آن شمارهها نبردند.
همین که سر برداشت دید رانندهی تاکسی از آینهی جلو نگاهش میکند. حتما دنبال فرصتی میگشت سر صحبت را باز کند. همان اول هم که مقصدش را گفته بود راننده مشکوک نگاهش کرده بود، انگار میخواست بگوید: چرا آنجا؟
یک تمثیل داستانی درباره مرگ سلطان بس سالخوردهی یک کشور خیالی و تدارک برگزاری مراسم خاکسپاری او در یک تابستان داغ با تکیه بر دیوانسالاری اداری آشفته.
میگوید: وَ وقتی بِ باران بییاد یه پا زودتر خیس میشه… از از زانو به پایین… میگوید: ز زانوم تیرخورده بود… خ خیلی وقت پیش…میگوید: میمیدونم حواستان از از گوشه چشم، به من بود…
«قدرمرد» غرقه در تاریکی و شرجی، از صدای نفسهای غیرعادی «تمساح» بیدار شده بود. دو و نیم صبح بود. با این که دستور داده بود بعد از یک ساعت بیدارش کنند، محافظ وفادارش فقط تا درگاه اتاق خواب آمده بود.
آنها دو نفر بودند. در جادۀ اسالم میرفتند. یکیشان آخوند بود. دیلاق. در آستانۀ سی سالگی. با ریشی به قاعدۀ آخوندی. عینکی. دور لب پایینش که ریشش نمیپوشاند و روی پرههای دماغش، زیرِ دماغیِ عینک، ردپای ضایعۀ پوستی سالها پیش.
از تیرکها بدم میآمد. تیرکهای سقف را میشمردم، تمامی نداشت. خسته میشدم. خواب آلود میشدم. بلند میشدم میرفتم سراغ دادا.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.