
فرخ قدسی: فانوسها و کاکاییها
زن در را پشت سرش میبندد. کلید چراغ راهرو را میزند. میرود سمت حمام. از خلال انگ شتکهای آینه، موهای خیسش را برانداز میکند. تلفن زنگ میخورد. پا تند میکند. سلامی رد و بدل میکنند.
زن در را پشت سرش میبندد. کلید چراغ راهرو را میزند. میرود سمت حمام. از خلال انگ شتکهای آینه، موهای خیسش را برانداز میکند. تلفن زنگ میخورد. پا تند میکند. سلامی رد و بدل میکنند.
داستان بدون تجربهی زیسته پوک و توخالی است… از میان کارهایم، رویدادهای رمان «عقربها را زنده بگیر» و «روزگار شاد و ناشاد محلهی نفتآباد» تجربههای زیسته مستقیم خودم هستند با شخصیتهای داستان داستان این کتابها زندگی کردهام.
پانزده سالی میشد که این تخت مهمان ما بود. یعنی از روزی که مستأجر آقای صمدی شدیم. من و جهان دربهدر، گوشه به گوشهی یافتآباد را زیر پا گذاشتیم. بالاخره هم آن را توی پاساژی پیدا کردیم که ماکت یک عروس داماد از وسط سقفش آویزان بود.
آیا تجربهای در زندگی شما وجود داشته که بر اساس آن داستانی نوشته باشید؟ آن تجربه چه بوده و در داستان شما به چه شکل تغییر ماهیت داده؟ مسعود کدخدایی پاسخ میدهد.
مینویسم تو را و واژهها به ناز میآیند، گردنافراشته و گلبو. مانند همان وقتی که مینشستی پیش رویم. جا که نبود، صندلی را کمی میگرداندی و سهرُخَت را میدیدم، و کشیدگی گردن و نازکی چانه و لالهی گوش را؛ با کرکهای ریزی که پایین موهای گذشته از بناگوش روییده بودند و دلم را آن وقت و حالا و هر وقت دیگر شیفتهاند.
گوشهایش سوت میکشید. جهتها را گم کرده بود و جایی را نمیدید. بوی خون و باروت دل و رودهاش را به هم زده بود. کنج ویرانهای، شاید همان تکتیرانداز، با یک چشم بسته و چشم دیگر بر دوربین قناسه، منتظر نشسته بود تا برای بار دوم ماشه را بچکاند.
مشهد، یک شهر بیهویت؟ مشهد، قهرمان و ضد قهرمان یک رمان به قلم یکی از مهمترین نویسندگان استان خراسان؟ میزگردی با حضور حسین آتشپرور، روزبه جورکش و حسین نوشآذر.
دنیای او، دنیای کتاب و کتابت بود که دل به آنها میداد. یعنی دنیای ویژه نویسنده و شاعر که دنیای کتاب است و کلمات. همین کلمات که به مقراض جان میبُریم و کنار هم میچینیم. کاری به الفبایش نداشته باش که در کدام خط و زبان چگونه است.
از سردخانه که برمیگردی، توی راه، آنقدر سنگینی که انگار ده نفر روی کولت ایستادهاند و ده نفر دیگر از پشت هی میکشند و نمیگذارند راه بروی. هر قدمی که برمیداری انگار یک عمر طول میکشد. به آسمان نگاه میکنی و شب پُرستاره را میبینی.
جلیل! راستشه بگو…دلُم بیطاقت شده، ایی قد که میخوا سُر بخوره از سینهام بیاد پایین و بِره پی ِاش بگرده… میذاری عبامو بپوشُم برُم ایی طرف و او طرف بو بکشُم بلکه رد پاشو پیدا کنم؟ها؟ میذاری؟… بخدا… بخدا درِ خونه فک و فامیل و اهل طایفه نمیرُم.
برف یکدست بر کناره باریکه راهی که به کلیسای کوچک و کمجمعیت شهر میرسید، نور خورشید را انعکاس میداد. شهر به اسم شهر بود، سکونتگاهی پرت در جزیره پهناور با خانههای پراکنده روی تپهها.
نویسنده، پس از دیدن جنب و جوش همسرش در آشپزخانه، سیگارش را خاموش می کند، خودکارش را می اندازد کنار کاغذها و کتاب های روی میزتحریر. می رود بالای سر سه جنازه در وسط اتاقی دراز و باریک، آستین های پیراهنش را بالا می زند.
مرد باید سی و هفت ساله باشد، کارمند ساتص، سین الف ت صاد، سازمان استانداردها و تاسیسات صنعتی، صبح میخواسته ده دقیقه موقع صبحانه خوردن یورونیوز ببیند که کنترل تلویزیون روی یکی از کانالها وا مانده.
گفتوگو با یاد هوشنگ گلشیری شروع میشود، با بحثهای نظری به گفتوگو درباره «بشکن دندان سنگی را» راه می برد. برای بحث آخر، امید فلاح آزاد هم به جمع میپیوندد.
به مامان چیزی نگفتم. اگر میفهمید دیشب پای اسکله، چندقدمی ویلای مادربزرگ، ماری به آن بزرگی دیدهام، همانوقتِ شب چمدانهایمان را بسته بود و راهی شده بودیم تهران.
ساعت چهار بعدازظهر است ولی حجم سیاهی که مدام جابهجا میشود فضای اتاق را تاریک کرده است. روز قبل اندکاندک فروغ خاطرهها با فروافتادن روز، به نقطه پایان تجربهها نزدیک شد. خیالم آسوده نبود و به نظر آدم احمق بیآزاری میآمدم که با شهر مردگان فاصله چندانی نداشتم.
«شهرو» سیاهسوخته و پاپتی، سینه سوخته میدوید. یک شاخۀ میموزا تو یک دستش بود و با دست دیگرش بتی را دنبال خودش میکشاند. «بتی» داشت از پا میافتاد. ساقهای لاغر نیقلیانی و کندۀ زانوهاش زخم و زیلی شده بود و سوز میزد.
این حرفها نیست. من کلهم که گرم میشه میرم تو خودم. یادت که هست؟ اصلاً همین جوریام. به پیک دوم نرسیده، رو هوام. اینام که دستشون به کم نمیره. همچین توپول برات میریزن که یه دونهش کلهپات میکنه.
اول چندتایی روی سیمهای برق نشسته بودند و مثل چند لکه سیاه به نظر میرسیدند. پرستوها را میگویم. پرستوها برگشته بودند و همه از آمدنشان خوشحال بودند.
شاید اگر به جای روبنده، چشم بند معمولی از همانها که دوتا بندش میافتاد پشت گوش، روی صورتش زده بودند اینقدر زود نبریده بود. مسیر کارها همانطوری نبود که بارها فکرش را کرده بود.
رنگها را تنها در تاریکی میتوان دید… چپیدن توی اعماق شب و زل زدن به نقطهای که تاریکیاش متمایزترست از تاریکیهای دور و اطراف. بعد از توی آن حفرکردن چاهی که بشود از تهش به خودت زل بزنی…
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.