
فرشته مولوی: دویدم و دویدم (کیان پیرفلک)
به سالگرد قتل حکومتی کیان پیرفلک نزدیک میشویم. فرشته مولوی، داستاننویس برجسته به این مناسبت شعر معروف «حسنی، دویدم و دویدم» را با توجه به قتل کیان بازنویسی کرده است. میشنوید:
به سالگرد قتل حکومتی کیان پیرفلک نزدیک میشویم. فرشته مولوی، داستاننویس برجسته به این مناسبت شعر معروف «حسنی، دویدم و دویدم» را با توجه به قتل کیان بازنویسی کرده است. میشنوید:
کومار در آیینی قربانی میشود که در آن فریاد آرزوی بذر و باران همخوانی نمیشود. حدیث حادثه از هیچ سر برمیآورد. شلیک خشکخواهان صحنه و سکانسی میسازد که او بیشرکت در همخوانیی یاران همراه، صدایش میبرد.
خلاصهای از داستان قتل حکومتی ابوالفضل میرعطایی را میتوانید به شکل چندرسانهای در این نشانی (+) خارج از قاب بانگ ببینید و بشنوید و بخوانید. تا
شباهنگام از سکوت تا خُرخُر خفقان با کدام هقهق برود. همه باید بدانند پسر در دام شفقسوزان سر سودایی داده است. ابوالفضل ما به گلولهی رنگینکُشان رفته است. ابوالفضل ما رفته است.
و او در خط حملهی تیمیست که همهی دوستانش هم همبازیاش هستند. در برابرشان تیمی از ماموران حکومتی ایستادهاند با لباسهای نظامی و او همراه دوستانش با شنیدن صدای سوت داور، به سویشان حملهور میشوند.
محمدرضا کابل را ندیده است اما طوطی کابلی را میشناسد و چشم به راه زبان باز کردن دخترک چشم سبز بود که خودش را به ضرب گلوله کشتند. تاوانی که به اعتراض به کشته شدن دختر دیگری بود که آزادی را میخواست.
علیرضا فیلی را با طناب در مغازه پدرش دار زدند. نویسنده در این روایت بر رمزگشایی از قتل حکومتی علیرضا بر اساس مستندات موجود متمرکز است.
سارینای ما در هجوم زجربارانِ چشمهکُشان رفته است. سارینای ما رفته است. زبان باید به ساز نیرنگ بچرخد. جذام فریب باید دهان ویران کند. صدای حقیقت باید در تابوت مرگ سارینا بماند در جامهی ترجیعبند جعل.
داستانی که میخوانید از دو زاویه روایت میشود: از زاویه دید یک افسر آگاهی و از دریچه چشم یک خبرنگار. تمرکز نویسنده در هر دو روایت بر نحوه قتل مهدی حضرتی در روز ۱۲ آبان است. این بخشها کاملاً مستند است.
محمداقبال شهنوازی نائبزهی متولدِ بیستم دی ماه ۱۳۸۵ که هیچشناسنامهای ندارد و هشتم مهرماه ۱۴۰۱ با اصابت مستقیم گلوله جنگی کشته میشود؛ بدونِ گواهی فوت و بررسی و کالبدشکافی، نهم مهرماه در سکوتِ کامل دفن میشود. گلولهای که قلب محمداقبال را میشکافد، شناسنامهاش میشود.
ایلیاد خودکشی نکرده است. مرگسرشتان جمهوریی اسلامی او را کشتهاند. ایلیاد سترگ تنآوری است که روایت مرگاش تحریف میشود؛ چراییی یغمای جان جویای بلندایش.
خورشید سبز بود و از درونش چشمههایی سبز میجوشید. بافه میشد، گیس میشد و پرتو میکشید روی صورت من مثل موی مونا بر صورت مادر.
سروجان سیاوش به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی برباد میرود. فریاد سوزان مادر اما حکم خفا نمیخواند. سیاوش سوار از آتش گذشتهای است که پُرطراوت تناش به تیر تاختکُشان به خاک میافتد.
فقط یک چیز میخواستم: آزادی. «فریادی که دهان ندارد چشمانی که سو ندارد آسمانی که رنگ ندارد پاییزی که باران ندارد و پایانی که پایان ندارد…
پسرک در پسزمینه، پشت به دیوار پاهایش را بغل کرده و نگاهش را به سمت ابدیتی مبهم دوخته بود. چند دراژهی قرص کنارش افتاده بود و چند تا لیوان یکبار مصرف. یک رهگذر بودم که از اقبال بد داشتم از کنار ترمینال میگذشتم.
میترسد پسرش سردش شود. نمیخواهد تن پسرش، چشمهای همیشه مهربانش، لبان معصومش و گونههاش که دلش لک زده برای بوسیدنشان، یخ بزند.
امید سارانی، پسر سیزده ساله، یکی از بسیارانی است که به تیر مرگسرشتان جمهوریی اسلامی در نمازگاه کشته میشود. او شوقی است که پیش از آنکه مقصود بیابد، زیر دندان مرارتتباران جویده میشود؛ مرادجویی که به شلیک نامرادیخوانان جان میدهد. تکههایی از فاجعهی قتل امید را در چند خط بخوانیم.
بخشی از این ایجاد فشار با احضار پدر و خواهر ابوالفضل به شعبه ۹۰۳ بازپرسی دادسرای عمومی و انقلاب ناحیه ۹ مشهد اعمال شده است، اما بخش غیررسمی ولی ملموس این فشار، تلاش برای ترساندن صاحبخانه آنها و بیرون کردن خانواده ابوالفضل، پیش از موعد اتمام قرارداد اجاره است.
نمیداند آخرین مکالمه او و ابوالفضل… آخرین لمس دست و بدنش… آخرین نگاهشان به هم… آخرین رقصشان… آخرین پاسور بازیشان و آخرین دورهم بودنشان میشود پانزدهم مهر!
اسرا پناهی، دختر پانزده ساله، ۲۰ مهرماه ۱۴۰۱ در حملهی مرگسرشتان جمهوریی اسلامی به دبیرستان شاهد در شهر اردبیل کشته میشود. اسرا اشک اندوه از رنج زخمها و خواست پرشور التیام است که زخم مرگ نصیب میبرد؛ به دام ریسمان رنجبافان میافتد.
شبی که امید سارانی چشمانش را برای همیشه به روی زندگی بست، فاختهها فوج در فوج به سمت ماه پرواز میکردند. همه حالا دیگر میدانستند که دل همیشه عاشق پیرمردی که در نوجوانی مرده بود آرام گرفته است.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.