سرور کسمایی: یادوارهی ۳۶ امین سالگرد اعدامهای ۶۷
۳۶ سال از اعدامهای تابستان ۶۷ میگذرد، اما تابستان تنها فصل اعدام در جمهوری اسلامی و زندان تنها مکان جنایت نبود و نیست.
۳۶ سال از اعدامهای تابستان ۶۷ میگذرد، اما تابستان تنها فصل اعدام در جمهوری اسلامی و زندان تنها مکان جنایت نبود و نیست.
پس از نماز مغرب شکارچیان میآیند شکارهایی را که قبلاً برچین کردهاند از بندهای مختلف جمع میکنند و میبرند طبقۀ سوم ساختمان شماره یک. آنجا پس از تکمیل پروندهها شکارهایشان را میفرستند اتاق مرگ. سحرگاه آنها را تیرباران میکنند. آنگاه، رو به قبله دسته جمعی نماز جماعت میخوانند.
تنها انتشارِ رمانِ «الیاس در نیویورک» ترجمهایست به زبان فرانسه که در سال ۲۰۰۴ توسط انتشارات فایار منتشر شد. بریدهی کوتاهی از این رمان تحتِ عنوانِ «برخوردِ نزدیک در نیویورک» در سال ۱۳۸۳ در نشر جامهداران در تهران منتشر شد. در فرازی از این رمان براهنی در قالب سرگذشت چند زن محکوم به اعدام در زندان اوین برای کشتار زندانیان سیاسی بیان ادبی استادانهای یافته است.
صبح اول فروردین هزار و سیصد و هشتاد و یک، جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم به تکه تکههای پازلی که بهرنگ از صبح زود داشت کنار هم میچید نگاه میکردم. پازل را هفتهی پیش از آن برایش خریده بودم. خانهای آجری، با پنجرههای بزرگ که رو به برکهای پر از مرغابیهای رنگ به رنگ باز میشدند.
نیکو رفت کنار. مرگ از شکاف دستگاه سیاه رنگ فکس آویزان شد. دویدم طرف دستگاه. بس بود، باید مرگ را از خانه بیرون میکردم. روی کفن کاغذی نوشته شده بود: آقای دکتر براهنی باعرض معذرت نتوانستیم با شما حرف بزنیم زمانی که فکس شما ارسال میشد مادربزرگ ما مرد.
همینکه اسلحه را دستش دیدم تا ته ماجرا را فهمیدم. بادمجان سرخ می کردم، مثل همینحالا. شبش قرار بود خانجون و مادرت بیایند خانهامان. میخواستم کشک وبادمجان درست کنم با خورشت فسنجان. مادرت تازه عقد کرده بود وخانجون خیالش این دفعه راحت بود. میگفت این یکی شوهرش معلم است و سرش به کار خودش گرم است.
نویسنده ما را با شخصیت اصلی بینام داستان که به خاطر فراری دادن زنش از دست ماموران اطلاعات، به جنتلمن ملقب شده همراه میکند تا شاید بتوانیم از پشت میلههای زندان به دوهزار و هفتصدو شصتوچهار روزی که او در ترس و تنهایی و شک زندگی کرده است نزدیک شویم.
لنگه در کوچک دروازهی بزرگ باز میشود. هوا هنوز روشن نشده و آسفالت خیس در پرتوی نور اتومبیلها برق میزند. ۲۷۶۴ روز از هنگامی که با دست و چشم بسته به قلعهی پای کوه آوردندم، میگذرد.
صبوری بی آن که چیزی به تهمینه بگوید، یا اصلن تهمینه خبر داشته باشد، از خانه بیرون زده بود و اتوبوس او را یکراست به اول «سنتو» برده بود. به کمک راننده رُک چشم دوخت: «پس این جا بهشت رضا نیست؟»
زیر خاکم، اما نمردهام. چهارده سال پیش وقتی با کامیون همراه دیگران بارمان کردند و ریختندمان توی چاله، دستم را کشیدم بیرون از خاک.
میگویم: مارخ خانم! فقط قبر پسر شما که نیست، پسر من هم هست. مطمئنم همین اینجا بود. این بوته خاری هم که میگویید قبلنا نبوده، کاملا درست میگویید. منتها همین مدتی که نیامدهایم سبز شده.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.