رضا نجفی

از ما

خالد رسول‌پور: «بدون کشتی در سیلاب کابوس» – تأملی بر داستانی از رضا نجفی

بررسی داستان «ژازون بدون آرگونات‌هایش» از رضا نجفی از منظر اسطوره‌شناسی، روانکاوی، و فرم ادبی. راوی، درگیر گم‌گشتگی هویتی و وجودی، از طریق نمادها و کهن‌الگوها رنج بشر را بازتاب می‌دهد. مقاله تناقضات راوی را برجسته می‌کند: انکارِ خواب در عین روایتِ حقیقت، ناتوانی از مشارکت در زندگی جمعی درحالی‌که به‌شدت درگیر تحلیل آن است، و تقلای او برای ساختن معنا در جهانی که خانه، عشق، و حتی داستان‌نویسی در آن به کلیشه تبدیل شده‌اند.

ادامه مطلب »
از ما

رضا نجفی: «از یادداشت‌های شبانه» – شب هفتم؛ ژازون بدون آرگونات‌هایش

خنده‌دار است، عین خواب می‌ماند. الان باید بیدار شوم و ببینم توی آپارتمانی در گینهایم، روی کاناپه‌ای خوابم برده است و در خواب دیده‌ام که آدرسم را فراموش کرده‌ام. اما من بیدارم و واقعاً آدرسم را گم کرده‌ام و فقط واژه‌ی پل سیدخندان و خیابان ویلا توی کله‌ام هست که هیچ کدام آدرس من نیستند…

ادامه مطلب »
از ما

فریبا صدیقیم: «سفری اودیسه‌وار در خواب و بیداری» – رویاها و جستارهای رضا نجفی

کتاب «رویاها و جستارها» اثر رضا نجفی، سفری است به اعماق ذهن و ناخودآگاه انسان. نویسنده در این اثر، با تلفیق جستارهای فلسفی و رویاهای شخصی، دنیایی پیچیده از اندیشه‌ها و احساسات را پیش روی خواننده می‌گذارد. فریبا صدیقیم با توجه به تکنیک‌های روایتگری و ارتباط میان خواب و واقعیت این اثر را بررسی کرده است.

ادامه مطلب »
رویدادهای فرهنگی و هنری

رعنا سلیمانی: «رویاها و جستارها» اثر رضا نجفی –  آمیزه‌ای از آگاهیِ فردی با ناخودآگاهی جمعی

  نویسنده، در این کتاب با به‌کارگیری اسطوره‌هایی با ماهیت فلسفی، بستری مناسب برای بررسی پرسش‌های عمیق درباره‌ی زندگی، مرگ، سرنوشت و معنای هستی فراهم می‌کند.

ادامه مطلب »
از دیگران

بانگ – نوا – ژوان ناهید: «راز ناخدا» به ترجمه رضا نجفی و پریسا رضایی

«راز ناخدا» نوشته گاستون لورو به ترجمه رضا نجفی و پریسا رضایی از قلمرو «ادبیات گوتیک» و «ادبیات وحشت» می‌آید و پیش از این در مجموعه‌ای با عنوان «قلمرو مرگ» (نشر چشمه) منتشر شده است.

ادامه مطلب »
ادبیات غرب

توماس مان: «مرگ»، به ترجمه رضا نجفی

آیا آن‌ موجود دوست‌ داشتنی‌ و بی‌نهایت‌ ظریف‌ را زیر آسمان‌ تابستانی‌ لیسبون‌ به‌ یاد می‌آوری؟ دوازده‌ سال‌ پیش‌ بود که‌ او، کودک‌ را به‌ تو سپرد و از دنیا رفت. در حالی‌ که‌ بازوان‌ لاغرش‌ به‌ دور گردنت‌ حلقه‌ شده‌ بود.

ادامه مطلب »