غلامرضا رضایی

از ما

غلامرضا رضایی: راوی خاموشان

همین که سر برداشت دید راننده‌ی تاکسی از آینه‌ی جلو نگاهش می‌کند. حتما دنبال فرصتی می‌گشت سر صحبت را باز کند. همان اول هم که مقصدش را گفته بود راننده مشکوک نگاهش کرده بود، انگار می‌خواست بگوید: چرا آنجا؟

ادامه مطلب »
بانگ - نوا

غلامرضا رضایی: «پشتِ بُرج» – به انضمام نقد داستان توسط کیهان خانجانی در بانگ – نوا

راننده‌ی تاکسی ماشین را می‌برد سایه‌ی درخت کهور. آن‌دست خیابان خانه‌ها تا پای برج آوار شده. فقط تلِ نخاله‌های ساختمانی‌ست و چند تکه اسباب و اثاثیه‌ی کهنه‌ی به‌جا مانده. راننده دکمه‌ی آبپاش را چندبار می‌زند و پیاده می‌شود.

ادامه مطلب »