شهریور ۲۲, ۱۴۰۰

از ما

نیلا حاکی: ابرها

  می‌رویم بالای سر مادر. دست و پایش را می‌گیریم و بلندش می‌کنیم. حس می‌کنم که وزنش چندبرابر شده. می‌کشانیمش کنار باغچه و هلش می‌دهیم توی گودال. چند شکوفه‌ی نارنج می‌افتد روی صورت مادر. خاک می‌ریزیم روی سر و تنه‌اش. از بیرون بوی دود می‌آید و با بوی شکوفه‌ها مخلوط می‌شود.

ادامه مطلب »