صبح که شد مادر مرده بود. نزدیکش رفتم و گوش دادم که دیگر نفس نمیکشد و پلکهایش در خواب نمیپرد. ملافهای سفید رویش بود و پنکهی سقفی بالای سرش میچرخید؛ دیشب خودش خواسته بود روشن بگذارمش. گفته بود امشب مثل شب اول قبر است برایش، که گرمش است و انگار توی دلش آتش روشن کردهاند. میدانست میمیرد و تا چند روز جسدش همانجا روی تخت خواهد ماند. گفته بود هرچه شد برو سراغ شاهپر. یکبار هم چند سال پیش وقتی پرویز، شوهرِ خاله اشرف مرده بود و چند روز بعدش جسدش را پیدا کرده بودند، همین را خواسته بود. ملافه را از رویش برمیدارم و به دستها و پاهایش نگاه میکنم؛ ورم کردهاند و مثل بادکنک شدهاند. صورتش هم پف کرده. همان سال قسمم داده بود از همهی حواسم کمک بگیرم و هروقت مرد زود بفهمم و از شاهپر کمک بگیرم. خاله اشرف توی بغلش گریه میکرد و او زل زده بود به دیوار و تکان نمیخورد. بعد رو کرد به من و گفت: «سال بدی میشود، آخرین سال قرن. مثل شب اول قبر است ولی تو نگذار من بو بگیرم.» دست میکشم روی پیشانی و موهایش؛ صورتش هنوز سرد نشده. از بیرون بوی دود میآید.
مرد ایستاده پشت در. سایهاش از پشت شیشههای مات پیداست و قلم توی دستش. اگر مادرم روی تخت نبود غریبهها را راه میدادم. میگذاشتم بیایند و اگر زخمی شده باشند دست و پایشان را پانسمان میکردم. اما مادر دوست نداشت مریض به خانهمان بیاید. از غریبهها میترسید. هرکس به جز خودمان دوتا و شاهپر برای مادر غریبه بود. این اواخر دیگر نگذاشت بروم بیمارستان. گفت سال بدی است و باید بمانی خانه. میگفت بیمارستانها پر از خون میشود، کوچه و خیابانها هم. اما من میرفتم. وقتی میخوابید میرفتم و بیدار که میشد برگشته بودم. کنار دست دکترها میایستادم و وقتی میرفتند، خودم همهی کارها را انجام میدادم؛ زخمها را میشستم، ضدعفونی میکردم و زیر پارچههای سفید پنهانشان میکردم. اگر کسی دلش درد میکرد، با دست گذاشتن روی نواحی دردناک میفهمیدم مرضش چیست و باید چهکار کند. گاهی هم از داروهای گیاهی برای درمان استفاده میکردم ـ مادر یادم داده بود ـ روغن خردل برای بیرونکشیدن چرک و عفونت، روغن گل رز برای آرامسازی و تنشزدایی، روغن زنجبیل و نعناعفلفلی ضد انقباض و گرفتگی عضلات. حق با مامان بود؛ این اواخر هیچکدامشان کارساز نبود و آنقدر خون دیدم که در خواب هم پارچههای قرمز آویزانشده از بند را میدیدم که خون از آنها میچکید.
کوچه را پیدا نمیکنم. دود توی چشمهایم رفته و میسوزاندشان. یک مرد روی زمین خودش را میکشد سمت من و مچ پایم را میگیرد. از لای ناخنهایش چرک بیرون زده و روی دستش یک زخم عمیق دارد و استخوانش پیداست. پایم را بیرون میکشم و راه را عوض میکنم. پلاک ۹۹. یادم نمیآید کوچهی ۲۰ بود یا ۲۲؟ میپیچم توی کوچه سمت راست. یک زن آنجا کنار تیر برق ایستاده. مامان برایم گفته بود که بابا ۲۲ سالش بوده. من توی شکم مامان ۶ ماهم بوده. مامان با من حرف میزده. میگفته که دیگه هیچوقت نمیتونی پدرت رو ببینی. فقط در خواب شاید بتونی. میروم سمت زن. پشتش به من است. چادرش را درآورده و موهایش را درست میکند. میپرسم: «شما میدونین خانهی شاهپر کجاست؟» برمیگردد سمتم. دندانهایش یکدست سیاه است. میگوید: «همهشون مثل هم هستن.» و میخندد. یک کرم از لای دندان جلویش بیرون میآید. میدوم سمت خیابان. یکبار خواب بابا را دیدم. در یک دستش سیب بود و در دست دیگرش هلو. پرسید کدام را میخواهی؟ گفتم هلو. اما او سیب را به من داد. گفت هلو برای مادرت است. گفت این زن خیلی حق به گردنت دارد و همهی هلوها برای اوست. من هم قبول کردم و سیب را گاز زدم. بعد یکعالمه کرم از وسط سیب بیرون آمد.
میپیچم در کوچهای دیگر. چشمهایم میسوزد.
مرد اسمم را بلد است. صدایم میزند: «گلی!» حتماً او هم در بیمارستان بوده؛ خیلی پیش آمده که مریضی از من خوشش بیاید و دنبالم کند. دستهایش را از زیر در رد میکند و نشانم میدهد. میگوید: «ببین هیچیم نیست. دستهام سالم هستن.» انگشتهایش بلند و کشیدهاند و نشانی از زخم یا خون نیست. یکبار یکی از مریضها تا در خانه دنبالم کرد؛ او هم اسمم را یاد گرفته بود و صدایم میزد. ولی وقتی کلید را از کیفم درآوردم و خواستم قفل در را باز کنم انگشتهایم را که دید، پشیمان شد. سرش را انداخت پایین و برگشت. آن موقع ناخنهایم تازه افتاده بودند و شکل خیلی بدی داشتند. مرد میگوید: «پاهام از زیر در رد نمیشن ولی اگه در رو باز کنی، میتونی خودت ببینی که اونها هم سالمان.»
پسربچه به پوست پرتقال توی دستش گاز میزند و میگوید: «کدوم شاهپر؟ شاهپر زیاده.» بعد دوباره سرش را میکند توی گاری زبالهها و یک پوست موز برمیدارد و گاز میزند. میگویم: «نمیدونم. خودم تا حالا ندیدمش.» میگوید: «پس زیاد فرقی نداره سراغ کدومشون بری.» از مامان خواسته بودم تا ببردم کنار قبر بابا. هفت یا هشت سالم بود. گفت: «پدرت قبر نداره. شاهپر اینطور خواسته.» میگویم: «ولی من اونی رو میخوام که مامانم میشناختش.» جواب میدهد: «پس باید خیلی بگردی، نشونهها رو دنبال کنی، فکر کنی ببینی مامانت چیا ازش گفته بود بعد از روی همونها دنبالش بگردی.»
مامان جسد بابا را دیده بود؛ خودش تعریف کرد. گفت که صورتش سوخته بوده و روی پیشانیاش یک سوراخ عمیق داشت. گفت که همانجا نشستم و گریه کردم. چند ساعت گریه کردم. بعد شاهپر آن دود مخصوص را دور جسد بابا و بعد دور سر مامان هم گردانده و مامان فهمیده شوهرش بیهوده کشته نشده و آرام شده. اما دلش زیاد تنگ میشد. میرفت به درخت نارنج توی حیاط نگاه میکرد و یاد بابا میافتاد. گاهی هم به شاهپر سر میزد تا آن دود مخصوص را دور سرش بچرخاند. بعد که برمیگشت میگفت پدرت باطل نمرده. ته کوچه یک ماشین آتش گرفته و دودش تا سر کوچه آمده. میروم دنبال دود.
ادبیات داستانی در بانگ، کاری از ساعد
پاهای مرد باریک و بلند است و شلوارجینش تا بالای قوزک پایش رسیده. میگویم: «من خیلی وقته تنهام. خیلی وقت پیش فهمیدم که نباید از مشکلهام چیزی به آدمها بگم؛ اینکه بعضی وقتها دندونهام لق میشه و ناخنهام که خودبهخود کنده میشن و زیرشون گوشت و خونه. بهجاش از چیزهای روزمره میگم؛ اینکه پرستاری خوندم و دردها رو میشناسم. وقتی به آدمها اجازه میدم از دردهای خودشون بگن، بیشتر دوستم دارن. حالا بگذریم که تا قبل از امسال درد اونها چیز مهمی نبود. چیزهای جزئی و پیشپاافتادهای بود مثل تغییر مزاج و خلقوخو.» یک پایش را روی آن یکی میاندازد و لبخند میزند. میگوید: «پس برای همین سالمی! پرستاری.» موهایش بلند و خرماییرنگ است و آن را از پشت بسته. روی پیشانیاش یک چال دارد؛ درست وسط پیشانیاش. فکر میکنم حتماً جای یک زخم است. میگویم: «تو هم سالمی.» به قلم و کاغذهای توی دستش اشاره میکند. میگوید: «من نقاشم.» میگویم :«مادرم مرده؛ چند روزه! جاییش زخمی نبود ولی از ترس مرد.»
میروم تا نزدیک ماشین نیمهسوخته. میگردم دنبال پلاکها. توی دود چیزی معلوم نیست یا اصلاً پلاک ندارند؟ زنگ میزنم. چندبار. یک سنگ از روی زمین برمیدارم؛ سنگ شکل استوانه است و خیلی داغ شده. چندبار میکوبمش به در. کسی باز نمیکند. رهایش میکنم روی زمین. شالم را میگیرم جلوی صورتم و کوچه را برمیگردم. یک نفر داد میزند و کمک میخواهد. باریکهی دود را میبینم که از کوچهی پشتی و خیابان جلویی پیداست.
میگویم: «تا قبل از امسال آدمها هیچی از کندهشدن ناگهانی دندان و افتادن ناخن نمیدونستن. اما ماجرا این بود که من هی تنها و تنهاتر میشدم. بعد یک موقع میشد که مثلاً توی یک جمع بودم، یک چیزی به گلوم فشار میآورد و هیچجوره نمیتونستم کنترلش کنم و باید بالا میآوردمش. هر سری یک چیزی بود. یک بار پیاز بود، یک بار گل نرگس توی حیاط. یک بار هم یک ماهی دراومد. ولی نذاشتم بمیره. بردم انداختمش تو باریکهی آب جلوی خونه.» نگاهش به کاغذ است. ابروهایش را بالا میاندارد و میگوید «خیلی جالبه.» دراز کشیدهام کنار مادر. او را گذاشتهایم روی زمین کنار گلدان آفتابگردان و من هم خوابیدهام پایین پایش. نقاش اول مادر را کشید. یکوری با ملافهای سفید روی پایینتنهاش. یک دستش بالای سرش است و دست دیگرش کنار بدنش روی زمین. همه را جزء به جزء کشید. خطوط صورت و آن خط عمیق بین ابروها را هم. بعد نوبت به من رسید؛ لباسهایم را درآوردهام تا بتواند سلامت بدنم را ثبت کند. لحظهای به من نگاه میکند و لحظهای به کاغذ. میگویم: «حالا ولی همهچیز فرق کرده. من میبینم که توی بیمارستان آدمهایی میآن که درد خیلی عجیبتری دارن. دست و پاشون زخم میشه و خونش بند نمیآد. تا حالا شده هیچجوره خونت بند نیاد؟ برای من پیش نیومده. حتی وقتی ناخنم میافته هم یه ذره خون میآد و بعد قطع میشه. ولی میدونی عجیبتر چیه؟ اینه که حالا من کمتر احساس تنهایی میکنم.»
خانه ی شماره ۹۹ را پیدا میکنم. توی یک خیابان پهن است و از پنجرههایش دود بیرون میآید. زنگ میزنم. یک سنگ برمیدارم و میکوبم به در. کسی جواب نمیدهد. از جایی صدای فریاد میآید و کسی کمک میخواهد. با مشت به در میکوبم و داد میزنم: «کمک! کمک کنید!» دود کل کوچه را پوشانده و چیزی پیدا نیست. شالم را از جلوی دهانم برمیدارم و میگذارم دود از دهان و دماغم به سر و چشمم برود. همانجا جلوی خانهی ۹۹ میخوابم روی زمین. آسمان بالای سرم میچرخد و میچرخد تا بالاخره ثابت شود. بعد بابا بالای سرم ظاهر میشود، دستم را میگیرد و بلندم میکند. یک سوراخ وسط پیشانیاش دارد و لبخند میزند. دستم را میگیرد و با دود بالا میرویم.
مرد نقاش در حیاط است. یک گودال بزرگ کنار درخت نارنج کنده است. درخت پر از شکوفه است و بویش همهجا پخش شده.
میگویم: «اون بیرون خیلی خرابه.» سرش را تکان میدهد: «آره. افتاده بودی رو زمین.» میپرسم: «نقاشی کجاست؟» جواب میدهد: «قابش کردم. خودت یک جایی براش پیدا کن.»
قاب نقاشی را وصل میکنم به دیوار بالای سر گل آفتابگردان.
میرویم بالای سر مادر. دست و پایش را میگیریم و بلندش میکنیم. حس میکنم که وزنش چندبرابر شده. میکشانیمش کنار باغچه و هلش میدهیم توی گودال. چند شکوفهی نارنج میافتد روی صورت مادر. خاک میریزیم روی سر و تنهاش. از بیرون بوی دود میآید و با بوی شکوفهها مخلوط میشود. مرد نقاش دراز میکشد کف حیاط زیر درخت نارنج. من هم دراز میکشم کنارش و دستها و پاهایم را قفل میکنم دور بدنش. میگوید: «سال نو مبارک.»
آسمان بالای سرمان سرمهایرنگ است و ابرها در هم فرو میروند.