از ما
محسن حسام: کوچۀ شامپیونه
درخت سروی کنار جوی بود. جغدی روی شاخه نشسته بود. دختر زیر درخت سرو ایستاده بود با پیراهن سیاه بلند، باریک و مهآلود، با دو چشم درشت و متعجب درخشان گل نیلوفری به تو تعارف میکرد. پیرمرد پشت تنۀ درخت سرو ایستاده بود. شالمۀ هندی بسر بسته بود و با دو چشمان واسوخته نگاهت میکرد.