شیرین رضویان: قلوه سنگ

نمی‌بینی‌ام؟در دشت‌های سرگردانی، با پیرهنی از باد و گیسوانی از خزه و پاپوشی از خاشاک؟هماره سوگوار شادیهای ناپایدار؟هان؟وقتی در دست‌هایم خورشید می‌زاید،آن را به شب هدیه می‌کنم و غنچه‌های جانم را به مرگ‌ می‌بخشم.